آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۰:۵۸۱۶
جولای

امروز اون روز بزرگی بود که بیش از یک ماه منتظرش بودم: روز دیدن واشنگتن دی سی! همه گفته بودن که به سختی می تونیم جای پارک گیر بیاریم و بهتره با خودمون ماشین نبریم. از شانس خوب ما هتل هر روز یه تعداد شاتل به مقصد نزدیکترین ایستگاه مترو داره و از اونجا میشه با خط نقره ای مستقیم رفت واشنگتن. از اونجایی که امروز روز تعطیل بود هر یک ساعت یک شاتل وجود داشت. دیشب زمزمه هایی مبنی بر اینکه با شاتل ساعت 8 بریم شنیده شد اما به محضی که سر صاحب زمزمه به بالشت رسید، کلا فراموش شدن و ما تازه هشت و نیم از خواب بیدار شدیم! ساعت ده سوار شدیم و رفتیم ایستگاه مترو. اونجا باید از دستگاهی مثل دستگاه خودپرداز کارت مترو می خریدیم و چون کار آسونی به نظر نمی رسید چند نفر مامور شده بودن که به مسافرا کمک کن. تصوری که من از مترو داشتم به چیزی در حد متروی تهران محدود میشد، تقریبا تمیز اما شلوغ. در کمال تعجب همه چیز چندین درجه بدتر بود! هیچ جور علائم راهنمایی ای که بشه ازش مسیر رو سردرآورد وجود نداشت، واگن ها خیلی کهنه بود و خاطرات اتوبوس های تی بی تی سابق رو در ذهن زنده می کرد.

چیزی حدود 45 دقیقه با مترو تا واشنگتن راه بود. نصف مسیر قطار روی زمین بود و به موازات بزرگراه حرکت می کرد اما به محدوده ی شهری واشنگتن که رسیدیم قطار رفت زیر زمین. ما ایستگاه اسمیت سونیان که مرکز همه ی مناطق دیدنی واشنگتن هست پیاده شدیم. قصد ما این بود که از موزه ها شروع کنیم اما چون تا از مترو بیرون اومدیم ستون یادبود و ساختمون لینکلن رو دیدیم، تصمیم گرفتیم اول به اونا سر بزنیم و بعد برگردیم. سیل از جمعیتی توی خیابونا رفت و آمد می کردن و هوا بی نهایت گرم بود و آفتاب ظالمانه می تابید. از ایستگاه مترو، همه چیز خیلی نزدیک به نظر می رسید اما وقتی راه افتادیم فکرش رو نمی کردیم حداقل باید نیم ساعت توی این گرما پیاده روی کنیم.

نکته ی جالب آدم هایی بودن که جا به جا با یه بلندگو در دستشون در حال موعظه ی جماعت بودن و هیچ کس همه کاری به کارشون نداشت! یه عالمه کتاب و بروشور با خودشون داشتن و روی پلاکاردها و تی شرت هایی که تنشون بود اهم مطالب مورد نظرشون رو نوشته بودن که شامل این می شد که پاپ دروغگویی بیش نیست و به همراه همجنسگراها، یقینا، به جهنم خواهد رفت! یه نفر هم با بلندگو توی دستش به شکل عملی و فی البداهه مردم رو ارشاد می کرد؛ مثلا در ضمن بیاناتش یه دفعه ای می گفت خانم برو خودت رو بپوشون! اینکه اجازه داشته باشی حرفت رو بزنی، حتی اگه حرفت در مخالفت با کسی مثل پاپ باشه و کسی هم کاری به کارت نداشته باشه واقعا برام دیدنی بود هر چند نمی دونم اگر در مخالفت با اوباما هم حرف می زدن بازم کسی کاری به کارشون نداشت یا نه؟

جا به جا چرخ دستی هایی بود که آب و بستنی می فروخت و صف بلندی که جلوش تشکیل شده بود. گرما به طرز عجیبی به من اثر کرده بود و هی مجبور بود جا به جا توی سایه روی چمنا بشینم تا بتونم ادامه بدم واسه همین سرعت حرکتمون خیلی پایین اومده بود. ستون یادبود به معنای واقعی کلمه توی چشم آسمون فرو رفته بود. روی در ورودی ساختمون نوشته بود برای ورود به ساختمون باید بلیط تهیه کنید و بلیط هم از ساعت 8 و نیم صبح توزیعش شروع میشه و باید از 5 صبح بیاین تو صف! راه افتادیم سمت بنای یادبود جنگ که ساختمون تقریبا گرد هست که به شکل نمادین کشور آمریکا رو نشون می ده. هر ایالت یه ستون یادبود توی این حلقه داره. گشتیم و ستون تنسی رو پیدا کردیم و باهاش عکس گرفتیم؛ به هر حال هر چی نباشه ما الان دیگه Tennessean محسوب می شیم. از کنار همون حوض مشهوری که بین ستون یادبود و ساختمون یادبود لینکلنه حرکت کردیم. دو تا چیز مرتب یادم می اومد: یکی سخنرانی مارتین لوتر کینگ و یکی دیگه فیلم فارست گامپ! جمعیت عظیمی در حال رفت و آمد بودن و در کنارشون دسته های غازها و کفترها هم تردد می کردن. با ناله رسیدیم به ساختمون یادبود لینکلن. ساختمون به سبک ساختمونای یونانی ستون بندی شده و تعداد کشته های جنگ انفصال به ترتیب ایالت ها سر در ساختمون حکاکی شده. لینکلن به تنهایی توی توی ساختمون روی صندلی نشسته بود و با جدیت بیرون رو نگاه می کرد. کنار مجسمه یه تابلوی کوچیک زده بودن که روش فقط سه تا کلمه نوشته شده بود:  Quiet! respect please

یه طبقه هم حالت موزه طور داشت در مورد نحوه ی ساخت این بنا و چند تا عکس از لینکلن اما ما فقط اونجا وایسادیم و یه کم خنک شدیم چون تنها فضای دربسته ی کولر دار اونجا بود. از ساختمون که زدیم بیرون قصد داشتیم بیرون بنای مارتین لوتر کینگ که همون نزدیکی بود اما من دیگه داشتم احساس سرگیجه و خفقان می کردم. تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم اما باید برای خروج از محوطه حداقل 20 دقیقه پیاده می رفتیم. چاره ای نبود. سر راه بنای یادبود جنگ کره بود؛ یک عالمه سرباز بین بوته زار در حالی که بارونی پوشیده بودن و مضطرب بودن. روی حوض وسط بنا نوشته شده بود: Freedom is not free

اگه بخوام خلاصه ی این بیست دقیقه پیاده روی رو تا رستوران بگم باید اشاره کنم که تقریبا هوشیاریم رو از دست داده بودم و به زحمت خودم رو جلو می کشیدم. محمد بیچاره مرتب آب می خرید و می ریخت روی سر و صورت تا دوام بیارم. واقعا وحشتناک بود. رستوران جایی نزدیک به دانشگاه جورج واشنگتن بود. به محضی که وارد شدیم و رفتم دستشویی آبی به سر و صورتم زدم و روبروی باد کولر وایسادم، حالم سر جاش اومد! بعد از خوردن ناهار نزدیکترین جا بهمون کاخ سفید بود که ربع ساعت پیاده روی داشت اما قبلش باید می رفتیم دستشویی. به ناچار رفتیم توی دانشگاه و از نگهبان پرسیدم دستشویی کجاست؟ یه نگاه تمسخر آمیزی بهمون انداخت و راه رو نشون داد. حق داشت بیچاره! ما این همه راه رو رفته بودیم تا ... به دانشگاه جورج واشنگتن که انصافا دستشویی های بسیار خوبی داشت.

محوطه ی کاخ سفید توی خیابون پنسیلوانیا از یه جایی به بعد دیگه فقط پیاده قابل رفت و آمد بود. یه خیابون سنگ فرش بزرگ و سرسبز. جالب اینجاست که ما با توجه به تصاویری که توی تلویزیون از کاخ سفید و سقف گنبدی اش دیدیم و همه اش منتظر دیدن همچین ساختمونی بودیم غافل از اینکه نمایی که ما به دنبالشیم سمت دیگه ی کاخ سفیده که دست کم امروز بسته بود. از تجمع جمعیت جلوی ساختمون فهمیدیم که اینجا باید کاخ سفید باشه اینقدری که ساختمون ساده ای بود. تعداد قابل ملاحظه ای پلیس امنیتی به اون حوالی دیده می شد اما کاری به کار مردم نداشتن. وحشتناک شلوغ بود و فکر کردم دست کم ظرف یکی دو دقیقه حداقل 50 تا عکس از این ساختمون گرفته می شه. 

تصمیم داشتیم بعدش بریم سمت موزه ها اما بی نهایت خسته بودیم و فقط به این بسنده کردیم که به یه گالری هنری روبروی کاخ سفید بریم تا دست کم یه کار فرهنگی امروز کرده باشیم. ورودی گالری یه اتاق فرش شده بود که همه کفش دراز کشیده بودن تا سقف رو که با یه عالم تور رنگی تزیین شده ببینن! کارهای خوب و قابل قبولی رو به نمایش گذاشته بودن مثلا یه تابلوی بزرگ که با هزاران قطعه ی کوچیک نگاتیو درست شده بود و خوب که نزدیک می رفتی می تونستی تصویر روی نگاتیوها رو ببینی.

خلاصه اینکه دوباره رفتیم مترو و بعد از ده دقیقه سرگردونی در خوندن نقشه دل رو به دریا زدیم و سوار شدیم که خوشبختانه مسیر رو درست انتخاب کرده بودیم. جالب تر اینکه به هرندن که رسیدیم بارون شدیدی می بارید و هوا اینقدر سرد شده بود که نمی شد بیرون وایساد!

خوب که فکرش رو می کنم می بینم امروز به اون خوبی ای که انتظار داشتم نبود اما تجربه ی خوبی بود. هنوز خیلی جاهای دیدنی توی واشنگتن منتظر ما هستن.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۱۱۵
جولای

امروز موسسه برنامه ی نماز جمعه داشت! محمد هم تصمیم گرفت بره تا بیشتر با مسلمونای آمریکا و حال و هواشون آشنا بشه. واسه همین من یک ساعت بیشتر کتابخونه موندم و بعد هم مجبور شدم تنها برگردم و ناهار بخورم. محمد گفت در مورد اسلام هراسی و ماجرای نیس حرف زدن و گویا یکشنبه میخوان توی واشنگتن رژه ای در اعتراض به حرکت های تروریستی انجام بدن. وقتی عصر محمد برگشت با رفیقاش قرار گذاشته بود که با هم برن لاندری و لباسا رو بشورن بعد هم بریم خرید. فقط یکی از دخترا که ژاپنی هم هست با ما اومد که بسیار از مصاحبتش لذت بردم و معلوم شد داره روی قوانین مهاجرت و مهاجران در استرالیا و ژاپن تحقیق می کنه. می گفت ژاپن سالانه یک یا دو نفر بیشتر مهاجر و پناهجو نمی پذیره و تازه اونایی هم که موفق میشن وارد بشن اجازه ی کار ندارن و... .

امروز روز عجیبی بود! پر از خبرهای بد و خستگی. گاهی فکر میکنم من فقط جسما از ایران دورم اما هر اتفاق ساده ای که درش یا اطرافش می افته پشتم رو می لرزونه؛ حالا این اتفاق می تونه گرفتاری یک دوست باشه یا کودتا در ترکیه. چه روز بدی باید باشه اون روز که هر دوی این اتفاقات با هم درش بیفتن. 

این روزها حال روزهای اول اومدنمون به آمریکا رو دارم؛ غریب و بی یار و دیار؛ با این تفاوت که یک سال پیش بهت زده بودم و این روزها بیشتر مضطرب. بدون دوست سر کردن برای من خیلی مشکله و این مشکل وقتی حادتر میشه که می شنوم دوستانم به گرفتاری و ناراحتی برخوردن و من اینجا هیچ کاری از دستم براشون برنمیاد؛ حتی اینقدر نیستم که بتونن باهام درددل کنن. سعدی خوب و راست گفته که:

با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان/ بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری!

آزاده نجفیان
۲۳:۱۳۱۴
جولای

امروز صبح محمد به موضوعی اشاره کرد که من تا حالا متوجه اش نشده بودم. همیشه برام عجیب بود که چرا محمد هر روز که میره دانشگاه یه لباس جدید می پوشه و معمولا دو روز پشت سر هم یک لباس تکراری رو نمی پوشه! تا اینکه امروز صبح، وقتی عجله ای داشت لباسش رو اتو می زد، گفت این جزیی از آداب اجتماعی آمریکاییه که لباس تکراری نپوشی؛ مهم نیست شلخته یا کثیف باشی اما متنوع بودن اصله. اولش تعجب کردم و در واقع یه کم هم عصبانی شدم که چرا تا حالا همچین چیز مهمی رو نفهمیده بودم و محمد هم بهم نگفته بود؟ بارها ازم پرسیده بود که مگه تو لباس نداری که هر روز همین دو تا دست لباس رو می پوشی می ری بیرون؟ اما منی که به پوشیدن روپوش و مانتو عادت کرده ام اهمیت نداده بودم. حالا می فهمم اون پرس و جوها از کجا آب می خوردن. برام عجیبه که تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم. خوب که فکرش رو می کنم می بینم یکی از علتهاش اینه که سر و کار من کمتر با آمریکایی ها و بیشتر با آدم هایی از نوع خودم بوده اما همون چند آمریکایی رو هم که می شناسم، الان که دقت می کنم، می بینم حرف محمد در موردشون صدق می کنه. تصمیم گرفتم از  فردا کمی در لباس پوشیدن دقت و توجه بیشتری به خرج بدم.

بعدازظهر خیلی بی حوصله و بی طاقت بودم از چند روز پشت سر هم و فشرده درس خوندن. محمد هم مثل من خسته بود. تصمیم گرفتیم بریم بستنی بخوریم و رفتیم مرکز شهر. اصلا با نشویل قابل مقایسه نبود! درسته که مرکز شهر به یک خیابون خلاصه می شد اما ساختمونا، مغازه ها و حتی پیاده روها و خیابونای سنگ فرش آدم رو بیشتر یاد شهرهای لوکس اروپایی می انداخت تا آمریکا. هیچ جایی برای پارک نبود و خیلی اتفاقی یه جای پارک واسه نیم ساعت پیدا کردیم. رفتیم تو صف بستنی فروشی. دو تا خانم آسیای شرقی جلوم توی صف بودن. مطمئنم چینی نبودن اما نفهمیدم ژاپنی بودن یا کره ای. حتی یک کلمه هم نمی تونستن انگلیسی حرف بزنن و با ایما و اشاره و به کمک ما و فروشنده ها بستنی سفارش دادن. به محمد گفتم ببین دو تا زن که حتی یک کلمه هم نمی تونن انگلیسی حرف بزنن دارن آمریکا رو می گردن و به مشکلی هم برنمی خورن!

قدر همون نیم ساعت خیابون رو قدم زدیم و بسیار تعجب کردیم که اکثر آدمهای توی خیابون قیافه های غیرآمریکایی  داشتن و تعداد خانم های با حجاب هم کم نبود. یه خانم و آقایی جلوم رو گرفتن و آقاهه ازم پرسید از کجا بستنی ام رو خریدیم و بعد که آدرس دادم پرسید می تونم از بستنی ات بچشم؟! بعد هم قاه قاه خندید و رفت! تقصیر منه که این همه با عشق و علاقه و ملچ ملوچ بستنی می خورم!

الحمدلله کارهام آهسته و پیوسته پیش می رن هر چند اون ترس معروف از نوشتن و جمع و جور کردن فیش ها داره کم کم از ته جوونم بیدار میشه. فردا آخرین روز کاری اولین هفته است. خیلی کارا در پیش داریم.

آزاده نجفیان
۲۱:۰۱۱۳
جولای
انگار که توی اردوی تقویتی، اونم از نوع کنکوری و قلم چی طورش باشیم، صبح ساعت هشت بیدار می شیم، بدو بدو می ریم پایین صبحانه می خوریم بعد هم می ریم موسسه. محمد میره سرکلاس، منم میرم کتابخونه. ساعت 12 و نیم میریم ناهار که فکر کردن به اینکه کجا غذا بخوریم و انتخاب بین حدودا بیست سی تا رستورانی که بهمون نزدیکه خودش کم کاری نیست. حدود یک و نیم دو محمد منو میرسونه هتل و خودش برمی گرده سرکلاس. من یه کم توی اینترنت می چرخم بعد یه چرتی می زنم از حدود چهار و نیم دوباره برمی گردم سر درس. از 5 به بعد دیگه منتظر محمدم تا بیاد. یه عصرونه ی مختصر می خوریم و دوباره می شینیم سر کارامون تا هر وقت که بکشیم. من معمولا ده ده و نیم دیگه می برم. یکی دو قسمت سریال نگاه می کنیم و می خوابیم. 
با اینکه خیلی خسته ام اما معمولا شبا خوابم نمی بره و همین باعث میشه که راندمان کارم صبحا پایین بیاد. هر روز بیرون غذا خوردن هم بهم نمی سازه و شروع کرده به اذیت کردن معده ام. فعلا که با این امراض دست به گریبانم تا ببینم کی تصمیم می گیرن دست از سرم بردارن.
اهالی موسسه خیلی مهربون و اهل سازگاری و مدارا هستن. دیروز پروفسور ساشادینا که یکی از کله گنده های مطالعات اسلامی ست و لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه مشهد داره و شاگرد غلامحسین یوسفی بوده، وقتی منو با محمد دید اومد جلو و با یه فارسی فوق العاده زیبا و دلنشین مشغول احوالپرسی و شوخی شد. صداش وقتی فارسی حرف می زد خیلی قشنگ تر از وقتی بود که انگلیسی حرف می زد. ساشادینا از هندی تبارهای اهل تانزانیا است.
کارمندا خیلی سعی می کنن با من مهربون باشن. کتابدار کتابخونه امروز اومد و ازم در مورد موضوع رساله ام پرسید و آخرش بهم گفت اگه به کپی یا اسکن یا پرینت احتیاج داشتم خبرش کنم. خانم ها تقریبا همه محجبه هستند و همون مهربانی و شوخ طبعی ای که  ازشون انتظار میره رو دارن؛ هر چند گاهی احساس می کنم وجود من کمی معذبشون می کنه. مردها اما منو یاد مردهای دهه ی شصت توی فیلما میندازن؛ یه عده اشون همون مدل مو و ریش و سیبل بعد از انقلاب و دوره ی جنگ رو دارن و با احترام اما بدون اینکه بهت نگاه کنن حرف میزنن، گاهی هم کلا حضور و وجود من رو ندیده می گیرن، عده ی دیگه ایشون هم که البته اکثریت با اینهاست منو «sister» خطاب می کنن و با نهایت مهربانی و برادری سعی می کنن کمکم کنن و کارم رو راه بندازن. اینجا همه وقتی از در وارد می شن، فرقی نمی کنه از چه نژاد و ملیتی باشن، میگن سلام علیکم، بعد شروع می کنن باهات انگلیسی یا عربی حرف زدن. گاهی وقتا که از توی کتابخونه صداشون رو می شنوم یک دفعه مرز بین زبان ها در هم شکسته میشه و چند ثانیه ای نمی فهمم دارن به چه زبونی صحبت می کنن، بعد متوجه میشم یکدفعه ای از انگلیسی به عربی رسیدن یا برعکس. 
یکی از کارهای جانبی موسسه تربیت امام جماعت برای مساجد و مراکزه! وقتی محمد اینو بهم گفت دهنم باز موند. محمد میگه اتفاقا این از هوشیاری موسسه است چون به جای اینکه اجازه بده امامان جماعت رو دیوانه هایی مثل پیروان داعش و طالبان یا طرفداران هر نوع بنیادگرایی تربیت کنن، می سپاردشون دست آدم های تحصیل کرده ای که در بهترین دانشگاه ها و موسسات اسلامی دنیا درس خوندن و دست کم از دانششون برای منفجر کردن و کشتن آدم های بی گناه استفاده نمی کنن. یکی دیگه از کارای موسسه برگزاری کلاسای عربیه که هر روز دخترا و پسرای جوون زیادی رو می بینم که برای شرکت توی این کلاسا میان.
خلاصه اینکه آدمای اینجا رو دوست دارم اما در کنارشون خیلی راحت نیستم. پیش خودم فکر می کنم ایران که بودم بخاطر اینکه آدم مذهبی ای بودم همیشه در معرض اعتراض و تمسخر پنهان و آشکار، حتی از جانب نزدیکترین دوستان و آشنایان و فامیل بودم و حالا اینجا هم که هستم به خاطر اینکه شایدبه اندازه ی این آدم ها مذهبی و مقید نیستم، احساس فاصله و غریبگی می کنم. به خودم می گم من خودمم، با همه ی ایرادات و نواقصم و نمیشه هم خودت باشی و هم همه رو راضی نگه داری. واسه ی هر دو گروه مذکور متاسفم که موجبات ناراحتی و معذب بودنش رو فراهم کرده بودم و می کنم؛ اما من همینیم که هستم!
آزاده نجفیان
۲۲:۰۳۱۱
جولای

صبح با محمد رفتم موسسه. هیچ تصوری از آدمها و محیط نداشتم به خاطر همین وقتی با جو بسیار مهربان و صمیمی پرسنل روبرو شدم یه کم جا خوردم. موسسه بین المللی اندیشه ی اسلامی یه دفتر کوچیک توی یه طبقه از یه ساختمون کوچیک بود با یه کتابخونه ی نسبتا بزرگ. مسوول پروژه وقتی فهمید من به کتابخونه احتیاج دارم بهم اجازه داد ازش استفاده کنم. از 19 نفری که برای این پروژه پذیرفته شده بودن، اکثرشون مسلمان بودن و همه جور ملیتی، از ژاپنی تا آفریقایی، توشون بود. تقریبا همگی عربی رو خوب می فهمیدن و بعضی هاشون، حتی آمریکایی هاشون، به عربی فصیح حرف می زدن. مسوول پروژه که خودش بوسنی تباره، مرد بسیار مهربان و خوش نیتی است که همه ی تلاشش رو کرد من غریبی نکنم.

از اونجایی که کتابخونه رو لازم داشتن، من تصمیم گرفتم به جای معطل شدن و تلف کردن وقت، برم سراغ اولین کتابخونه ی عمومی نزدیک موسسه. ربع ساعت پیاده روی کردم و با اینکه آفتاب بدجور می تابید، اصلا احساس گرما نکردم! کتابخونه ی عمومی اینجا واقعا عمومی محسوب میشه و هیچ کس از تو نمی پرسه کی هستی؟ اینجا چیکار می کنی؟ چی میخوای؟ سرت رو می ندازی زیر و میری داخل. واسه همین یه کم شلوغ و گاهی کمی به هم ریخته ان اما یه اتاق ساکت و دور از دسترس برای مطالعه دارن. اتاق کوچیک و تمیز و قشنگی بود. یک ساعت وقت داشتم که سعی کردم تمرکز کنم و چند صفحه ای بخونم. بعد دوباره برگشتم موسسه پیش محمد که بریم واسه ناهار. امروز قرار بود ناهار مهمون موسسه باشن اما چون این ناهار شامل حال من نمی شد محمد گفت ما خودمون می ریم بیرون. مدتی که منتظرش نشسته بودم، خانم کتابدار اومد و ازم دعوت کرد تا برای ناهار بهشون ملحق بشم. امروز غذای ایرانی سفارش داده بودن: کباب و جوجه کباب. آقای مسوول پروژه کمی در مورد زبان فارسی باهام حرف زد و به رسم ادب همه ی آمریکایی هایی که چیزی از ایران و زبان فارسی می دونن، اظهار علاقه کرد برای یادگیری زبان فارسی و من طبق معمول جواب دادم: باعث افتخارمه!

سر ناهار یکی از استادا به ما ملحق شد که بسیار آدم دماغ سربالایی بود و رفتارش کمی سرد و خشک بود و یاین موضوع رو به یادم آورد که بخشی از استاد بودن، در همه جای دنیا، به ژست استادی مربوط میشه، به اینکه جوری از موضع بالا با بقیه رفتار کنی که مرعوب بشن و ساکت؛ تو باشی که می پرسی و بقیه ملزم به جواب دادن.

بعد ناهار اولین کلاس محمد ساعت دو شروع می شد. اول نماز جماعت خوندن. نکته ی جالب در مورد دستشویی هاشون بود. بعد از نزدیک به یک سال بالاخره موفق به زیارت دستشویی ای شدم که شلنگ آب داشت!!!

من رفتم کتابخونه و بساطم رو پهن کردم تا دوباره شروع کنم به درس خوندن اما بدخوابی و استرس چنان سردردی رو سراغم فرستاد که بعد از یک ساعت ترجیح دادم برگردم هتل و چرتی بزنم بعد دوباره ادامه بدم. از موسسه تا هتل بیشتر از بیست دقیقه پیاده است. با اینکه ساعت سه بعدازظهر بود اما این پیاده روی در گرما اذیتم نکرد!

محمد که برگشت، ما که به دیر ناهار خوردن عادت داریم، بدجور احساس گشنگی می کردیم و تصمیم گرفتیم بریم شام بخوریم. شهر توی نور روز خیلی کوچیک و اما پرهیبت به نظر می رسه. تعداد قابل ملاحظه ای مهاجر مخصوصا هندی ها اینجا زندگی می کنن به همین خاطر یک عالمه رستوران جورواجور و رنگارنگ این اطراف هست. از اونجایی که مسلمون های زیادی هم اینجا ساکنن، تعداد فروشگاه ها و رستوران های حلال کم نیست. خلاصه اینکه بعد شام برگشتیم و دوباره شروع کردیم به درس خوندن. اینجا هوا حدود ساعت 9 تازه تاریک میشه واسه همین حس و حال کار کردن تا دیر وقت با آدم می مونه.

فردا برنامه ی کاریم مشخص تر خواهد بود. امیدوارم سرعتم هم در کار کردن بیشتر بشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۶۱۰
جولای

رسیدیم؛ هرندن، ویرجینیا. دو روز توی راه بودیم. دو روز کامل نه اما به هر حال در سفر بودیم. دیروز تا بیدار شدیم و بار و بندیل رو جا دادیم و راه افتادیم، حدود 12 و نیم بود. بر خلاف چیزی که همیشه توی فیلما از جاده های آمریکا نشون می دن (یه جاده ی دراز توی بیابون بی آب و علف) با جاده ی سرسبز و فوق العاده زیبایی روبرو شدیم که از بین جنگل های و رودخانه های زیادی می گذشت و اصلا هم متروکه نبود؛ هر نیم ساعت یا کمتر، خروجی هایی تعبیه شده بودن برای پمپ بنزین، غذا یا مسافرخونه. من شهری رو برای موندن در بین راه انتخاب کرده بودم که از نظر زمانی و مسافت دقیقا وسط مسیر قرار داشت. اینترنتی هتل رزور کرده بودم و چون اسم هتل ناآشنا بود زیاد امیدی به خوب بودنش نداشتم اما اشتباه می کردم. اتاق بزرگ و تر و تمیزی بهمون دادن و برخلاف اون چیزی که فکر می کردم تا سرم رو گذاشتم خواب برد. صبح زودتر زدیم به راه. تغییر محسوس آب و هوا برامون جالب بود. با اینکه آفتاب همون سوزندگی آفتاب نشویل رو داشت اما هوا به طرز چشمگیری خنک و قابل تنفس شده بود.

یه جایی مسیر رو اشتباه رفتیم و گوگل مپ به جای بزرگراه، مسیر جدید رو از جاده های شهری نشون داد. یکدفعه خودمون رو وسط همون کوه هایی دیدم که با جنگل های انبوه پوشیده شده بودن و بعد روستاهای بسیار شیکی که اصلا بهشون نمی اومد روستا باشن! خلاصه اینکه بعد از کلی رانندگی و خستگی، رسیدیم. تصور من از هرندن یه شهر کوچیک و ساده در حومه ی واشنگتن بود که کارمندها یا کسانی که توی واشنگتن به هر طریقی کار می کنن، شبا بر می گردن و اینجا می خوابن اما کاملا در اشتباه بودم. از همون ورودی شهر، با یک عالمه ساختمون بلند و شیک و خیابون های بزرگ و چند بانده روبرو شدیم که به آدم یادآوری می کردن درسته که شهر کوچیکه اما هر چی نباشه جزی از واشنگتن دی سی محسوب میشه.

موسسه برامون توی اتاق هتل گرفته بود و چون معمولا هر اتاق رو به دو نفر می دن، به ما هم یک اتاق با دو تا تخت جدا دادن! محمد باید هفت و نیم توی جلسه ی معارفه ی توی هتل شرکت می کرد. سریع دوش گرفت و رفت. منم لخ لخ کنان بلند شدم و بعد از کمی مرتب کردن، دوش گرفتم تا کم کم یادم بیاد کجام و چیکار می کنم. اعتراف می کنم که هنوز هیچی نشده دلم خیلی واسه خونه تنگ شده و دوست دارم برگردم اما علاوه بر اینکه این 5 هفته فرصت طلایی ای برای درس خوندن و تمرکز کردنه، فرصتی برای تجربه های تازه، هر چقدر هم سخت و ناخوشایند باشن هم هست.

فردا صبح محمد باید ده موسسه باشه. منم باهاش می زنم بیرون. اگه اجازه دادن از کتابخونه ی اونجا استفاده کنم که هیچ، اگر نه که میرم اولین کتابخونه ی عمومی سر راه و شروع می کنم. 

آزاده نجفیان
۰۱:۱۹۰۹
جولای

از نظر علمی الان دیگه بامداد روز شنبه محسوب میشه اما هنوز برای من آخر شب روز جمعه است؛ جمعه ی طولانی ای که قرار نیست به این زودیا تموم بشه. 

امتحان رانندگی رو قبول شدم و الان دیگه گواهینامه دارم! برای منی که توی ایران دو بار توی همین امتحان رد شدم و وقتی بار سوم قبول شدم، نصف راه برگشت به خونه رو از خوشحالی گریه می کردم، باور اینکه تنها با یک بار امتحان دادن قبول شدم، اونم در حالی که شروع افتضاحی داشتم،غیرممکنه. همه اش می ترسم بخوابم و بیدار که بشم ببینم تازه صبح جمعه است و باید برم امتحان بدم؛ از بس که از امتحان رانندگی وحشت دارم.

برخلاف ایران، اینجا اصلا امتحان شهری ترسناک نیست. اینترنتی واسه امتحان وقت گرفته بودم که نوبتم افتاده بود ساعت یک و نیم بعدازظهر. وقتی هم رسیدیم اصلا شلوغ نبود و بلافاصله مدارکم رو تحویل گرفتن و بهم گفتن منتظر بشینم. یه خانم بسیار خوش اخلاق که فکر کنم هم سن و سال خودم بود اومد و گفت اگه حاضری بریم. منم با ترس و لرز راه افتادم و سوار ماشین شدم. بیرون ماشین وایساد و اول ازم خواست تا ترمز کنم و چراغهای راهنمای عقب و جلو رو چک کرد. بعد سوار شد و گفت از پارک دربیام. منم چپکی داشتم می اومدم بیرون که بهم گفت اشتباه داری فرمون رو می پیچونی و تازه من به خودم اومدم. براش توضیح دادم که چرا اینقدر مضطربم و بهم گفت اصلا نترس! نه می برمت تو ترافیک، نه خیابون اصلی. یه چرخی می زنیم و تمام. همینطور هم شد. رفتیم همون دور و برت چرخ زدیم و برگشتیم. خوشبختانه توی تنسی پارک کردن شامل امتحان نمیشه والا من حتما رد می شدم کما اینکه در ایران هم دو بار به خاطر اینکه نتونستم پارک دوبل بزنم رد شده بودم! وقتی پارک کردم بهم گفت پاس شدی فقط حواست باشه که سرعت کم هم مثل سرعت زیاد خطرناکه. موقع لاین عوض کردن حتما از رو شونه ات برگرد و پشت سرت رو نگاه کن و یه کمی روی پارک کردن تمرکز کن. بهش گفتم مطمئنی من پاس شدم؟ گفت حتما! برو پیش شوهرت منتظر باش تا صدات بزنن وlسه گواهینامه عکس بگیری. کل فرایند بیست دقیقه بیشتر طول نکشید و خلاص. خوب که فکرش رو می کنم می بینم اگه ایران بود همون موقعی که چپکی داشتم از پارک در می اومدم افسر می زد رو ترمز و بهم می گفت پیاده شو. هیچ فرستی برای جبران نبود اما اینجا با اینکه خرابکاری کردم اما رانندگیم در کلیت براشون اهمیت داشت نه فقط رعایت یه قانون خاص یا مهارت در یک تکنیک. خلاصه اینکه پرواز کنان رفتم داخل اداره اما بالم رو چیدن! دوباره گفتن مدارکت باید آنلاین چک بشه و الان نمی تونیم بهت گواهینامه بدیم. گفتم من مسافرم، هیچ راهی نداره؟ با احترام گفتن خیر، هر وقت برگشتی مراجعه کن. درسته که از شر امتحان و استرسش خلاص شدم اما دلم می خواست گواهینامه می داشتم تا به محمد در سفر کمک کنم که نشد. الان فقط به شکل معنوی دارای گواهینامه هستم، هر چند مدرک کتبی مبنی بر قبولی هم دارم.

فردا ظهر، یا شاید بهتره بگم امروز ظهر، حرکت خواهیم کرد. از چمدون بستن و تمیزکاری و جابجایی هلاک شدیم. خسته ام اما اینقدر آدرنالین توی خونمه که نمی تونم برم بخوابم. اندازه ی وقتی که داشتیم می اومدیم آمریکا بار داریم با این تفاوت که این بار قراره فقط 5 هفته اونجا ساکن بشیم.همه چی جمع و جور یا خورده شده. به شخصه از صبح تا حالا سه تا بستنی خوردم تا چیزی توی فریزر نمونه و خراب نشه که البته اصلا از این موضوع احساس ناراحتی نمی کنم.

نمی دونم دفعه ی بعدی که این وبلاگ رو به روز می کنم کی خواهد بود؛ احتمالا در اولین فرصتی که به اینترنت وصل بشیم. امیدوارم امشب بشه در هتل بین راه از سفر بنویسم. باید دید چی منتظرمونه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۱۰۶
جولای

اولین ماه رمضان زندگی مشترکمون هم تمام شد. الحمدلله خیلی آسونتر و سریعتر از اون چیزی که فکر می کردم و انتظار داشتم گذشت. حالا که به قول این روزی ها «چالش» ماه رمضان تمام شده ما چالش بزرگ دیگه ای رو در پیش داریم. محمد برای یک دوره ی پنج هفته ای مدرسه ی تابستونی در ویرجینیا پذیرش گرفته و ما شنبه با ماشین خودمون عازم هِرِندِن میشیم که حدود ده ساعت با نشویل فاصله داره تا به کلاس های محمد که از دوشنبه شروع میشن برسیم. هم خود این سفر برای ما یه چالش بزرگه چون که بار اولیه که در جاده های آمریکا با این مدت طولانی رانندگی می کنیم و هم اینکه قراره 5 هفته در هتل زندگی کنیم. محمد هر روز از ساعت نه صبح تا 5 بعدازظهر سرکلاس خواهد بود و من... من هم باید تکلیفم رو یکبار برای همیشه با این رساله مشخص کنم و مثل آدم بشینم بنویسمش.

این روزها و شب ها همه اش به برنامه ریزی سفر و آماده کردن وسایل می گذره. امروز بالاخره فهرست بلندبالای خریدها به پایان رسید هر چند پدر جفتمون رو درآورد. یک لحظه ذهنم از این ماجرا فارغ نمیشه تا به چیزای دیگه ای بپردازه. از اونجایی که راه طولانیه و ما هم تازه کار، وسط راه توی یه شهر کوچیک هتل گرفتیم که یه شب استراحت کنیم و بعد به راهمون ادامه بدیم. باید دید چی پیش میاد و چی میشه.

امروز در کنار همه ی کارهایی که باید انجام می دادیم، چند ساعتی رو به مناسبت عید فطر به خودمون مرخصی دادیم و رفتیم به فروشگاه عظیمی که محصولات فرهنگی دست دوم می فروخت. فروشگاه مک کی پر از کتاب، سی دی، صفحه ی موسیقی و فیلم بود؛ از قدیمی ترین و نایاب ترین ها تا جدیدترین ها اما همگی دست دوم به همین علت بسیار بسیار ارزون. ما که از خیر گشتن توی سی دی ها و صفحه ها گذشتیم و مستقیم رفتیم سراغ کتابا اما راستش من حتی نتونستم ردیف کتابهای ادبیات رو تا آخر نگاه کنم؛ از بس که زیاد بودن. شکار من این از گردش مجموعه ی کامل داستان های شرلوک هولمز، تنها به قیمت 4 دلار، کتاب مصور با صفحات کلاسه و تمام رنگی با نام هزار سال نقاشی به قیمت 6 دلار و تاریخ هنر برای نوجوانان به قیمت یک دلار و 50 سنت بود. متاسفانه بیشتر از این وقت نداشتیم والا مطمئنم گنجینه های بسیاری در بین قفسه ها منتظر کشف شدن هستند.

تمرین رانندگی همچنان ادامه داره. خودم پیشرفتم رو احساس می کنم. امروز رفتیم فرانکلین، جایی رو که باید امتحان می دادم پیدا کردیم و حدود یک ساعت توی خیابونای اطرافش رانندگی کردیم. از اونجایی که توی ساعت تعطیلی بعضی از ادارات توی خیابون تردد می کردیم، خیلی شلوغ بود و نیاز به حواس جمع و رعایت درست سرعت و قوانین داشت. خلاصه اینکه وقتی ماشین رو پارک کردم تا محمد بیاد بشینه پشت فرمون و برگردیم خونه، از شدت استرس و فشار، تمام عضله هام گرفته بود و چنان سردردی بعدش شروع شد که تا همین الان هم ادامه داره. اینکه درست یک روز قبل از رفتن امتحان دارم موقعیت رو کمی پیچیده می کنه اما به هر حال در وضعیتی که الان هستم نسبت به قبولیم توی امتحان رانندگی خیلی امیدوارتر از زمانی ام که برای بار اول توی ایران امتحان می دادم.

کلی کار در پیش داریم. برای اولین باره که توی زندگیم دلم نمی خواد تابستون زود تموم بشه!

آزاده نجفیان
۱۱:۵۸۰۴
جولای
امروز صبح سواکو برگشت ژاپن. نشده بود درست و حسابی ازش خداحافظی کنم واسه همین محمد لطف کرد و دیشب منو برد در خونه اشون برای آخرین دیدار. سواکو خیلی فعاله و به سبک همه ی ژاپنی ها تا لحظه ی آخر بودنش در آمریکا رو با هزاران برنامه پر کرده بود. دیروز از صبح کلاس رقص زومبا داشت تا بتونه مدرکی از آمریکا برای این رقص داشته باشه شاید بتونه توی ژاپن کلاس خودش رو راه بندازه و اینطوری درآمد داشته باشه. شوهر سواکو بازپرس دولتیه واسه همین هر سال یا دست کم هر دو سال باید جابجا بشن و نمی تونه بره جایی استخدام و مشغول به کار بشه، باید خودش بیزنیس مخصوص به خودش رو راه بندازه و زومبا می تونه فکر خوبی باشه. ساعت ده رسیدیم مجتمع اشون و خسته و کوفته اما مثل همیشه با روحیه اومد پایین. فقط چند کلمه، خیلی کوتاه، حرف زدیم و بعد آخرین سلفی رو با هم گرفتیم و تمام. وقتی بچه ها کم کم شروع کردن به رفتن دلتنگ و غمگین می شدم اما هیچ وقت تا این اندازه ناراحت نشده بودم. قلبم سنگینی می کرد. فکر اینکه اینجا، در کنار ما و در جمع ما نباشه، خیلی برام سخته. دیشب، با غمی که روی دلم سنگینی می کرد و به زحمت حتی اشک می شد، به پارسال همین موقع ها فکر می کردم؛ وقتی داشتیم آماده ی اومدن می شدیم، عجله ها، استرس ها و خداحافظی ها. باورم نمی شد تقریبا یک سال گذشته و من دوستان جدیدی پیدا کردم که تا این اندازه دلتنگشون خواهم شد. دلم براش تنگ خواهد شد، خیلی زیاد.
امروز هم که خبر مرگ کیارستمی از پشت شبیخون زد! یادمه وقتی سال ها پیش رفته بودم دیدن احمدرضا احمدی، موقع خداحافظی شماره ام رو ازم گرفت تا اگر کاری پیش اومد بهم زنگ بزنه. دفترچه تلفنی رو باز کرد و ضمن اینکه ورقش می زد تا جای مناسبی واسه یادداشت کردن شماره پیدا کنه بهم گفت این روزها بیشتر اسم آدم ها رو از این دفتر خط می زنه تا اینکه کسی رو اضافه کنه. فکر کنم امروز احمدی اسم کیارستمی رو هم از دفترچه ی تلفنش خط زده...
امروز چهارم جولای، روز استقلال آمریکا هم بود. این طورکه میگن نشویل یکی از شهرهایی ست که آتیش بازی مفصلی توی این روز داره. از جمعه آتیش بازی ها تک و توک شروع شده بودن و صداشون به ما می رسید اما از دیروز دیگه رسما برنامه ها شروع شده و از ظهر امروز رسما برنامه ها رونمایی شدن با این تفاوت که درست سر بزنگاه، باران عزیز به شکل سیل آسایی شروع به باریدن کرد و مخل آتیش بازی شد. ما که خونه موندیم اما اونایی که از مرکز شهر گزارش لحظه به لحظه می دادن گفتن با تاخیر شروع شده. 
پیش خودم فکر میکردم با اومدن به اینجا از شر ترق تروق چهارشنبه سوری راحت شدم اما کور خونده بودم؛ اینجا بدتره! دو روزه توی راهرو صدای ترقه و بمب میاد. این سال های اخیر دسترسی به مواد منفجره کمی محدود و کنترل شده بود اما اینجا رسما ترقه های یک کیلویی رو توی مغازه ها می فروشن و به قول محمد همشهریان آمریکایی جوری از این مواد منفجره استفاده می کنن که انگار تا استقلال رو به دست نیارن از پا نخواهند نشست! همین الان یکیش زیر پنجره ترکید.
این روزها تمرین رانندگی هم می کنم. جمعه امتحان دارم. ترسم خیلی کمتر شده مخصوصا که می دونم زیاد لازم نیست نگران رانندگی بقیه باشم، این بیچاره هان که باید نگران من و رانندگی ام باشن! همه آروم و با فاصله و کاملا مقرارتی رانندگی می کنن و اینکه بخوام حواسم هم به رعایت کردن قوانین باشه هم به بین خطوط رانندگی کردن و هم به کنترل سرعت، یه کم ماجرا رو پیچیده می کنه اما هر وقت می خوان ناامید بشم یا ترس بهم غلبه می کنه به خودم می گم هر نیم وجبی 15-16 ساله ای توی این مملکت گواهینامه داره و رانندگی می کنه، چرا من نتونم؟ اینم چالش جدید این روزها و شب های ما.
آزاده نجفیان
۲۳:۳۶۲۹
ژوئن

به سختی چشم هام باز میشن اما اینقدر اتفاق فقط توی همین دو روز افتاده که نمیشه ازشون گذشت.

چند وقت پیش که حرف فرهنگ ژاپنی شده بود، سواکو بهم گفته بود اگه دوست داشته باشم می تونم یه روز بیام و کیمونو پوشیدن رو امتحان کنم. خیلی خوشحال شدم اما فکر کردم فقط یه تعارفه تا روزی که میخواست برای مراسم فارغ التحصیلی شوهرش کیمونو بپوشه بهم گفت داره لباس رو از توی چمدون در میاره و احتمالا بتونیم یه قرار با هم بذاریم. هی این قرار گذاشتن عقب افتاد تا اینکه جمعه بهم پیام داد این هفته چه روزی وقت دارم که بیاد دنبالم بریم لباس بپوشیم؟ باورم نمی شد! خودش می خواست بیاد دنبالم، بهم لباس بپوشونه و بعدم برم گردونه. واسه صبح سه شنبه قرار گذاشتیم اما چون تقریبا همه ی وسایل خودش رو توی کارتن گذاشته بود و خونه اش جا نداشت، رفتیم خونه ی سایا. سایا در بین ما به مرتب و منظم بودن مشهوره. با اینکه خونه خیلی کوچیک بود اما همه چیز در قفسه یا کشوهای کوچیک چیده شده بود و برچسب خورده بود! بامزه تر یه عالمه کتابی بود که شوهرش از ژاپن با خودش آورد که در بین اونا 34 جلد کمیک استریپ به چشم می خورد! کمیک ها در مورد یه پسر بازیکن بیسبال ژاپنی بود. همیشه این علاقه ی عجیب ژاپنی ها به بیسبال برام جالب بوده و دیدن اینکه حتی کتابهای کمیک در این باره دارن به جای اینکه کتابهای کمیکی درمورد ابر قهرمان ها داشته باشن، به این شگفتی اضافه کرد. سایا بهم کتابی رو نشون داد که عنوانش رو برام ترجمه کرد. اسم کتاب همه چیز درباره ی ادیان در 90 دقیقه بود! سایا گفت پدرش یه کتابخون حرفه ای ست و به شوهرش گفته آدم باید در مورد همه چیز در دنیا اطلاعات داشته باشه و این کتاب می تونه راهنمای خوبی برای به دست آوردن اطلاعات درمورد مردم سراسر دنیا باشه؛ شوهرش هم تردید نکرده و کتاب رو خریده و جالب تر اینکه با خودش آورده آمریکا! اینکه سایا شوهری تا این اندازه دیوانه ی کتاب داره برام واقعا جالب بود. تنها کتابهای اون کتابخونه که متعلق به سایا بود شامل دو تا کتاب آشپزی می شد! بهش گفتم کاش منو زودتر با شوهرش آشنا کرده بود؛ احتمالا ما خیلی موضوعات مشترک واسه حرف زدن باهم داشتیم.

اما بخش هیجان انگیز کار. بچه ها گفتن پوشیدن کیمونو فقط در مراسم خیلی رسمی مرسومه و خیلی هم سخته پوشیدنش. سواکو گفت حتما یه نفر باید به آدم کمک کنه و جالب اینجاست که هر بار می خواد کیمونو بپوشه مجبور روی یوتیوب سرچ کنه و طریقه ی بستن کمربند کیمونو رو آنلاین پیدا کنه تا بتونه از پسش بربیاد! ورژن تابستونه و سبک کیمونو اسمش یوکوتا ست که هنوز هم معموله و در خیلی از مراسم معمولی در ژاپن دخترها می پوشن. سواکو یوکوتایی رو که مادربزرگش براش دوخته بود آورده بود تا به من بپوشونه. یوکوتا سرمه ای بود با گل های درشت صورتی و زرد. اول یه زیرپوش بهم دادن که برم بپوشم. وقتی از اتاق اومدم بیرون بچه ها بهم گفتن معمولا زیر کیمونو سینه بند نمی بندن. تعجب کردم که چرا؟ سواکو جواب داد ایده ی سینه های برجسته از غرب به شرق اومده و تا قبلش داشتن سینه های بزرگ واسه زن های ژاپنی امتیاز محسوب نمی شده. کیمونو و یوکوتا هم طوری طراحی شدن که اصلا برجستگی سینه ها رو نشون نمی دن و اتفاقا تلاش می کنن تا از قفسه ی سینه تا شکم کاملا تخت و صاف به نظر برسه. برام خیلی جالب و تامل برانگیز بود. خلاصه اینکه سواکو شروع کرد با دقت لباس رو تنم کردن و بعد هم کمربند رو محکم بست. با اینکه مرتب ازم می پرسید راحتم یا نه، اما به نظرم زیاد براش اهمیت نداشت و سفت بستن کمربند از اصول اولیه ی کار بود. یه چیزی حدود ربع ساعت پوشیدنش که نه، پوشاندنش طول کشید. به نظرم بی نظیر بود. لباس با اینکه قرار بود در شرایط غیر رسمی یا توی خونه پوشیده بشه اما بی نهایت شق و رق بود. نکته ی جالب دیگه زیر بغل یوکوتا بود که یه جورایی یه سوراخ بزرگ تعبیه شده بود به جای اینکه آستین به تنه ی اصلی لباس وصل بشه. ایده ی جالبی بود برای جلوگیری از لکه ی عرق زیر بغل و روی لباس. کارشون که تموم شد یه دونه بادبزن ژاپنی دادن دستم و شروع کردن به عکس گرفتن! انصافا خیلی بهم می اومد. چند تا عکس هم از پشت سر گرفتن. وقتی پرسیدم چرا؟ جواب دادن گردن یکی از اعضای مهم در زیبایی شناسی ژاپنی محسوب میشه. پشت گردنت زیبات رو باید نشون بدی! درباره ی نحوه ی نشستن با لباس پرسیدم و گفتن حتما باید در مراسم رسمی دو زانو نشست و دقت کرد که دو لبه ی لباس روی هم باشه و زیر لباس یا پاهات پیدا نباشه. بعدم سواکو راه های یواشکی ای رو که در ظاهر به نظر می رسه تو دو زانو نشستی اما در واقع داری به پاهات استراحت می دی بدون اینکه کسی بفهمه و احساس کنه بهش بی احترامی شده رو بهمون نشون داد و کلی خندیدیم. یه چند دقیقه ای توی لباس نشستم اما اینقدر به عرق کردن افتادم که التماس کردم از تنم درش بیارن. بهشون گفتم لباس هر ملتی یه بخشی از شخصیتشون رو نشون می ده. اینکه لباس راحتی شما ژاپنی ها اینقدر ناراحت و رسمیه نشون می ده شماها کلا آدمای جدی و مودبی هستین.

من که روزه نبودم و بچه ها از این فرصت استفاده کردن و پیشنهاد دادن ناهار باهم باشیم. اول قرار شد بریم بیرون اما سواکو گفت کلی خوراکی داره که باید قبل رفتن تمومشون کنه و بیاین نودل سرد بخوریم. نودل سرد یه غذای ساده و معمول ژاپنی بخصوص برای تابستونه. نودل رو بعد از حاضر شدم می ریزن توی یخ! بعد با یا جور سس که مثل سویا سس هست و ترب مزه دار شده می خورن. مزه اش خوب بود مخصوصا که مطمئنا بودم مشغول خوردن هیچ موجود وحشتناکی نیستم!

بعد از ناهار تصمیم گرفتم یکی دیگه از آرزوهای ژاپنی ام رو محقق کنم به همین خاطر به سواکو گفتم بهم آریگامی یاد بده! تلاش بی حاصل اما بسیار لذت بخشی بود. درنای من شبیه درناهای مریض شد اما برای شروع بد نبود. بعدم منو رسوندن خونه.

اما امروز. سایا واسه سواکو یه مهمونی خداحافظی توی محوطه ی استخر مجتمعشون ترتیب داده بود. از طرفی آیدوگان و اصلی هم امروز ظهر به لس آنجلس و بعد ملبورن پرواز داشتن. محمد و اشکان صبح رفتن مرفیس برو تا در حمل چمدون ها و بسته بندی دقایق آخر به بچه ها کمک کنن. منم رفتم به مهمونی و قرار شد وقتی از اونجا راه افتادن به منم خبر بدن تا خودم رو برسونم فرودگاه. سایا یه آلبوم با عکسای همه امون واسه سواکو ترتیب داده بود که امضاش کردیم. پیتزا هم سفارش داده بود که گشنه نمونیم. هوا که گرم تر شد بچه ها که مجهز اومده بودن، تنی هم به آب زدن هر چند فکر کنم بعد که برگشتن خونه تازه متوجه شده باشن چقدر جزغاله شدن! سواکو کلی ذوق کرد. باورم نمی شه به این زودی شد یک سال و دوشنبه داره برمی گرده ژاپن. من زودتر از مهمونی زدم بیرون و رفتم فرودگاه. آیدوگان و اصلی یه عالمه بار داشتن و باید چیزی حدود 600 دلار اضافه بار پرداخت می کردن. علی بی نهایت بی تابی و گریه می کرد. ساعت خوابش بود و گشنه و سرگردون هم بود. گیر داده بود به پله برقی، اونم مسیری که پله می اومد بالا و ما نمی تونستیم ازش بریم پایین! چنان جیغ های وحشتناکی می کشید و اصلی بیچاره رو چنگ می زد که تمام فرودگاه ما رو نگاه می کردن. هزار تا کلک سوار کردیم تا یه کم آروم بشه و بچه ها برن سراغ تحویل بار و گرفتن کارت پرواز. یکی از این کلک ها این بود که محمد علی رو بغل می کرد از پله ها می برد پایین بعد با پله برقی می اومدن بالا. ذوقی که این بچه از سوار شدن به پله برقی داشت نیل آرمسترانگ موقع راه رفتن رو ماه بعید می دونم داشته باشه! از گل یا پوچ بازی کردن با محمد هم خیلی خوشش می یاد. خلاصه اینکه من و محمد و علی وسط فرودگاه رو زمین نشسته بودیم و بازی می کردیم و اصلی و آیدوگان با مسوول گمرک بحث می کردن که می گفت ویزای اصلی سه روزه که منقضی شده و نمی تونه پرواز بین المللی داشته باشه، باید برگرده ترکیه و از اونجا دوباره بره سفارت و... . خودشون ایراد گرفتن و خودشون هم ایراد رفع کردن؛ فقط این وسط اصلی بدبخت نصف شد تا بهش اجازه ی خروج دادن! ساعت چهار و نیم پرواز داشتن و هنوز نرفته بودن سالن ترانزیت. با عجله خداحافظی کردیم و رفتن. ما صاحب خاطره های خوب و البته ماشینشون شدیم! وقتی رفتیم توی پارکینگ تا ماشین رو برداریم دیدم یه پاکت تو ماشینه. همون پاکتی که کارت خداحافظی ای که درست کرده بودم و توراهی ای رو که قرار بود بهشون بدیم توش گذاشته بودیم. کارت توی پاکت نبود اما روی پاکت از زبون علی نوشته شده بود که دوستمون داره و منتظره این پاکت رو توی ملبورن ازمون تحویل بگیره. زیر پاکت یه شیر کوچولوی چوبی بود؛ یکی از اسباب بازیای علی. جیغ زدم و بلند گریه کردم؛ بلند، بلند، بلند...

آزاده نجفیان
۲۳:۱۲۲۶
ژوئن

صبحا که بیدار میشم، قبل از اینکه از رختخواب بیام بیرون، پیام ها و ایمیل ها رو چک می کنم. علاوه بر اینکه این کار به یه عادت تبدیل شده، کمکم می کنه تا کاملا هوشیار بشم و توان بلند شدن پیدا کنم.

امروز صبح به یادداشتی از دوستی عزیز که به استانبول سفر کرده و قراره چند ماهی اونجا زندگی کنه برخوردم. نوشته بود وقتی خودش رو معرفی می کنه و اسمش رو می گه، با تعجب نگاهش می کنن و اون هم بلافاصله صورت کوتاه شده ی اسمش رو به عنوان گزینه ی پیشنهادی مناسب برای مورد خطاب قرار گرفتن به زبون میاره.

این مطلب جالب منو یاد این موضوع انداخت که من هم تقریبا یک ساله با این موضوع درگیرم که با اسمم چه کنم؟ اینجا معمولا چینی ها اسماشون رو به اسم های انگلیسی تغییر می دن اما کره ای ها و ژاپنی ها و هندی ها به ندرت این کار رو می کنن. اوایل که اومده بودیم فکر نمی کردم تلفظ اسمم برای آمریکایی ها سخت باشه. براشون سخت هم نیست اما تاکید رو میذارن روی هجای دوم اسمم و همین میشه که دیگه اسمم شبیه اسمم نیست و یه کلمه ی دیگه است. یادمه جلسه ی اولی که رفتیم سرکلاس فرانک، فرانک ازمون خواست اون اسمی یا تلفظی از اسممون رو که دوست داریم بقیه صدامون کنن روی مقوا بنویسیم و بذاریم روی میز جلومون. همون موقع وسوسه شدم که بنویسم آزی، اما دلم نیومد. تو ایران خیلی ها منو با مخفف اسمم صدا می کردن و هنوز هم این کار رو می کنن و من نه مشکلی باهاش داشتم و نه دارم، اما اینجا... . کم کم به شنیدن صدای عجیبی که به جای اسمم از دهن دوستان و بقیه ی آدمهای دور و برم در می اومد عادت کردم. فقط یک بار به مشکل برخوردم: سر جلسه ی دفاع آیدوگان، موقعی که هیات داوران ما رو از اتاق بیرون کرده بودن و مشغول مشورت بودن، محمد یکی از هم دانشکده ای هاشون رو بهم معرفی کرد. پسر خوب و موقری به نظر میرسید. چند بار ازم پرسید که اسمم چیه و بعد که موفق نشد تلفظش کنه، با خنده گفت شاید بهتره منم یه اسم آمریکایی برای خودم انتخاب کنم! منم که مدتها به این فکر کرده بودم که اگه روزی کسی همچین پیشنهادی بهم داد چی جوابش رو بدم، بلافاصله گفتم این مشکل آمریکایی هاست که نمی تونن اسمم رو تلفظ کنن، نه من! همیشه پیش خودم فکر کردم وقتی ما مجبوریم اسم خارجی ها رو درست تلفظ کنیم، چرا اونا نباید دست کم تلاش متقابلی داشته باشن؟ هر دو خندیدیم و تمام شد. بعدا محمد در لفافه بهم گفت که رفتارم خیلی توهین آمیز و گستاخانه، بلکه خشونت بار بوده و اصلا کار درستی نکردم که اینطوری جواب دادم. هر کاری کردم قانعش کنم که طرف حق نداشت چون نمی تونست اسمم رو تلفظ کنه بهم پیشنهاد بده عوضش کنم، محمد زیر بار نرفت که این رفتار با توقع آمریکایی ها، به خصوص جنوبی ها، از جواب مودبانه و محترمانه خیلی فاصله داره و باعث میشه نسبت بهت جهت گیری منفی داشته باشن و... گذشت. گذشت تا اینکه دو هفته پیش که توی کلاس زبان با ایمی ملاقات کردم، همون دختر مهربونی که می خواست اسم بچه ی آینده اش رو بذاره نازنین؛ وقتی صحبت خلاصه شدن نازنین به نازی شد، منم گفتم اسم من هم به پیروی از همین الگو و به همین شکل خلاصه میشه. وقتی شنید بهم گفت: یه وقت این کارو نکنیا! حیف اسم به این قشنگی نیست؟ آزی بیشتر بهش می خوره اسم یه دلقک باشه، نه تو! وقتی ماجرای اون دوست محمد و حرفی رو که بهم زده بود براش تعریف کردم، جا خورد و گفت طرف واقعا گستاخ بوده. ازم پرسید: بهش گفتی که چقدر گستاخه؟ به ایمی گفتم چه جوابی به طرف دادم و ایمی بسیار خوشحال شد و تاییدم کرد. گفت دلیلی نداره بخوام اسم به این قشنگی رو عوض یا خلاصه کنم. این مشکل بقیه است که نمی تونن اسمم رو درست صدا کنن. ایمی نه تنها درباره ی راز اسم ها، بلکه درباره ی آدم ها و شکستن دلشون توی غربت هم خیلی چیزها می دونست.

پیش خودم فکر می کنم دوستم چه کار درستی کرده که همون اول کار خودش رو از زحمت توضیح دادن اسمش به بقیه و تلفظ چندباره ی اون خلاص کرده. اما وقتی قراره یه جایی دور از سرزمینت زندگی کنی، هر چیز کوچیکی که تو رو به زبانت و به زمینت وصل می کنه، مقدس و حفاظت شده میشه؛ گیرم که اون چیز کوچیک، اسمت به زبون مادریت باشه، اسمی که هیچ کس، هیچ وقت، درست تلفظش نخواهد کرد.


سر افطار به محمد می گفتم مزه ی غذاهای دستپخت مامانم رو یادم رفته! می دونم که مزه ی این قورمه سبزی یا قیمه یا مرغی که درست می کنم یا مزه ی اونی که مامانم درست می کنه فرق می کنه، اما دیگه یادم نمی یاد چه فرقی!؟ فقط مزه ی اون غذاهایی رو هنوز به یاد میارم که خودم تا حالا فرصت و امکان درست کردنش رو نداشتم مثل فسنجون و باقالی قاتوق.

امروز به چه فکرها و خیال هایی گذشت.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۳۲۵
ژوئن

مهمترین خبر این روزها گرماست! گرما بی داد می کنه؛ هوا خیلی سنگینه و به سختی میشه نفس کشید. من که تا جایی که امکان داره خونه می مونم، مخصوصا که روزه داری در این شرایط همه چیز رو سخت تر و پیچیده تر می کنه. دق دل گرما رو اما شب ها بارون سر زمین درمیاره. چنان رعد و برقایی می زنه و طوفانی میاد که تو هر آن انتظار داری نوح و کشتیش برای نجات سربرسن. دو سه ساعت به شدت می کوبه و بعد چنان همه چیز آروم و بی سر و صدا میشه که باورش سخته که دو دقیقه پیشش خاک از شدت ضربه های بارون کنده می شده! به هر حال امروز دمای واقعی هوا تا 45 درجه رسید که تا حالا گرم ترین درجه ی هوا بوده؛ تا امروزی که فقط 5 روز از شروع تابستون گذشته. به نظرم صدای رعد و برق می یاد، خدا امشب رو به خیر کنه!

خبر بعد اینکه بالاخره بعد از دو هفته صبوری و ریاضت، پنج شنبه گوشی خریدم اونم از نوع سامسونگش. منی که این همه سال در مقابل خرید موبایل سامسونگ، به علت اینکه همه داشتن و عمدتا همه راضی نبودن، مقاومت کرده بودم، ظرف فقط همین دو روز عاشقش شدم! هرگز گوشی ای به این سبکی نداشتم. شاید به جون سختی اچ تی سی یا دقت سونی نباشه اما دست کم همه جای دنیا خدمات پشتیبانی داره!

اینجا معمولا وقتی میخوای گوشی یا تبلت بخری باید با خطش بخری. صدها شرکت ارتباطی هستند که گوشی های مختلفی رو حمایت می کنن. مثلا شرکت مخابراتی ای که ما باهاش کار می کنیم اسمش هست تی موبایل. یکی دیگه از مشهورترین شرکت های مخابراتی آمریکا at &t هست که برج بلندش در مرکز نشویل قرار داره که به برج بتمن مشهوره و نماد نشویل هم هست. خلاصه اینکه اگه تو گوشی رو با سیم کارت بخری، اون شرکت مورد نظر یه تخفیفی برات قائل میشه و حتی در بیشتر موارد می تونی گوشی رو قسطی برداری، با پرداخت ماهیانه ی خیلی خیلی کم. اما اگه فقط دنبال گوشی باشی، اینجاست که گوشت رو می برن. هم تعداد گوشی هایی که به اصطلاح unlock باشن و تنوعشون، کم میشه و هم اینکه قیمت گوشی دیگه چندان مناسب نیست و امکان پرداخت قسطیش هم وجود نداره. فکر کنم با این روضه ای که خوندم متوجه شدین که ما هم مجبور شدیم پول گوشی رو یکجا بپردازیم، فقط خدا پدر مخترع کارت اعتباری رو بیامرزه!

این روزها تلاش می کنم در فراغتی که در بین فرار از گرما و گرسنگی دست می ده کمی بخونم و بنویسم اما تا اینجا که چندان موفقیت آمیز نبوده. آیدوگان و اصلی برای 29ام این ماه به مقصد ملبورن بلیط گرفتم. اول باید 5 ساعت با هوایپما برن لوس آنجلس، بعد از اونجا با یه خط مستقیم 15 ساعته برن ملبورن. بادهای گرم تابستون رفقا رو هم دارن با خودشون می برن؛ سواکو ده روز دیگه میره، چیکا و سایا یک ماه دیگه... . باید دید چه اتفاقات تازه ای در این گرمای طاقت فرسا در انتظارمونه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۳۱۴
ژوئن

اینجا روزه بودن خوبی ها و بدی های خودش رو داره. بدیش دلتنگی و دور بودن از فضای قشنگیه که معمولا توی این ماه توی اکثر خانواده ها و فضاهای ایران میشه پیدا کرد. اما خوبیاش به نظر من کم نیستند. اینکه فقط خودتی و خودت، در آرامش و سکون روزه می گیری یا نمی گیری و مجبور نیستی به کسی جواب پس بدی یا بودنت بقیه رو معذب کنه، بهترین حسنشه. ممکنه برای اطرافیانت که متوجه میشن تو روزه ای یه کم سخت باشه اما در کل زندگی در حالت عادیش جریان داره و این عادی بودنش در عین حالی که خوبه یه کم هم حس دلتنگی رو بیدار می کنه.

از اونجایی که خیلی از بچه ها دارن ظرف این یکی دو ماه برمی گردن کشورشون، مهمونی های ناگهانی این روزها کم نیستند. توی گروه کوچیک خودمون، مالا یکدفعه هفته ی پیش دعوتمون کرد خونه اش. با اینکه یونگ جان و آنا نبودن اما مالا اصرار داشت حتما مهمونی بگیره چون سایا و سواکو و چیکا دارن میرن. قرار رو گذاشتن واسه دوشنبه و منم گفتم اگه با روزه دار بودن من مشکلی ندارن و حضورم اذیتشون نمی کنه میام. از طرفی محمد و اشکان با آیدوگان و اصلی واسه افطار توی مرفیس برو عصر دوشنبه قرار گذاشته بودن و منم به خودم گفتم بذار همه ی کارا رو توی یه روز انجام بدیم و بعدش با خیال راحت به بقیه ی کارا برسیم.

از شانس طلایی من دوشنبه هوا به شدت گرم بود طوری که دمای هوا نزدیک به وضعیت اضطرای بود. قرار ما ساعت یک و نیم بعدازظهر بود و چاره ای نبود جز اینکه از خونه بزنم بیرون. محمد بارها و بارها اصرار کرده که کلاه بخرم اما دلم به کلاه سرگذاشتن رضایت نمی ده. دیروز قبل از بیرون رفتن تصمیم گرفتم با خودم چتر ببرم که اگه شرایط اضطرای شد ازش استفاده کنم که همونطوری که پیش بینی می کردم شرایط استفاده اش پیش اومد! باید یه مسیر حدودا ده دقیقه ای رو پیاده می رفتم و هیچ سایه ای هم در کار نبود. برای اولین بار در زندگیم به خودم جرات دادم و کاری رو کردم که بقیه نمی کنن: چترم رو باز کردم و گرفتم رو سرم! انصافا کمک بزرگی بود هر چند کافی نبود. یه نفر بهم گفت چرا کلاه سرم نمی ذارم و بهش گفتم کلاه توی این هوا کافی نیست و کفایت نمی کنه، یه نفر هم به شکل رسمی و مودبانه بهم سلام داد که در کل به نظرم برای بار اول بازخورد خوبی بود.

مالا چند جور غذا و دسر هندی درست کرده بود و جواهراتش و ساری هاش رو هم بهمون نشون داد. یه چمدون بزرگ ساری با خودش از هند آورده بود و گفت حدود صد دلار بخاطر این چمدون اضافه بار پرداخت کردن! یه چند ساعتی به حرف زدن نشستیم و بعد زدیم بیرون. هوا گرم تر از قبل بود، انگار کنار فر وایساده باشی. با آخرین سرعت ممکن برگشتم خونه و لباس عوض کردم و دوباره زدیم بیرون.

آیدوگان و اصلی مثل همیشه مهربون و خوش اخلاق منتظرمون بودن و علی هم استثنا خوش اخلاق بود. اشکان پیتزا سفارش داده بود و اصلی هم مثل همیشه تنقلات ترکی رو آماده کرده بود. نکته ی جالب اینجا بود که هر دو منتظر جواب سفارت استرالیا بودن و اینکه آیا بالاخره با ویزاشون موافقت میشه یا نه؟ و از قدم خوب ما بعد از افطار آیدوگان ایمیلی دریافت کرد که بهشون می گفت ویزاشون صادر شده! بی نهایت خوشحال شدیم. در واقع هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال از اینکه زندگیشون سر و سامون و ثبات گرفته و ناراحت از اینکه دوست خوب دیگه ای رو از دست می دم. خلاصه اینکه تا دیر وقت اونجا بودیم و با اصلی در مورد نحوه ی فروش وسایلش تصمیم گرفتیم و قرار شد فهرستی از چیزایی که می خواد بفروشه با قیمتشون تهیه کنه و تا من به سایا برسونم و اون بذار توی سایتی که مخصوص این کار درست کرده. آیدوگان و اصلی باید تا دو هفته ی دیگه ملبورن باشه و شمارش معکوس شروع شده؛کلی کار هست که باید توی این دو هفته انجام بدن.

اصرار کردن تا سحر بمونیم اما ما خیلی خسته بودیم و منم صبح کلاس داشتم. تا رسیدیم خونه و خوابیدیم حدود دو بود. صبح سه شنبه ساعت ده کلاس زبان داشتم. خسته و نالان بیدار شدم و رفتم سرکلاس. امروز نوبت خانم جوانی به نام امی بود که یک ساعت با من کار کنه. امی اگر از من کم سن و سال تر نبود، دست کم همسنم بود. دختر بسیار زیبا و خوش اخلاقی بود و در مورد اسلام، سیاست، حجاب، علوم انسانی و... باهم گپ زدیم. بهم گفت یکی از شاگردای قبلیش اسمش نازنین بوده و متوجه شده که معنی نازنین با معنی اسم خودش در انگلیسی یکیه و به شوهرش گفته که باید اسم بچه اشون رو بذارن نازنین. وقتی بهش گفت شکل خلاصه ی نازنین در فارسی میشه nazi، شوکه شد! بهم گفت این اسم رو براش خراب کردم. گفتم بهش که نازی در فارسی معنی قشنگی داره اما متاسفانه املاش به لاتین معانی ناخوشایند زیادی به همراه دارن.

خلاصه اینکه در شتاب گریزناپذیر این روزا، احساسات خوب و بد درهم تنیده ان.


آزاده نجفیان
۲۳:۴۴۱۲
ژوئن

امروز دو تا مهمون کوچولو داشتیم؛ تا حدودی ناخوانده! دیشب نگار زنگ زد که صبح باید بره سرکار و از اونجایی که احمد خیلی مریضه و نمی تونه بچه ها رو ضبط و ربط کنه، اگه ممکنه یه چند ساعتی ما از بچه ها مراقبت کنیم. با اینکه یکشنبه ها روز پر کار منه اما چاره ای نبود.

صبح محمد رفت بچه ها رو بیاره خونه، منم تند تند شروع کردم به غذا درست کردن. ناریا و ژیوان هر دو خیلی بدغذا هستن و تقریبا هیچی نمی خورن؛ اون غذاهای محدود و معدودی رو هم که می خورن یا شامل فست فود میشه یا دست پخت مامانشون. عادتای گند غذاییشون منو یاد بچگی خودم می ندازه! خلاصه اینکه از نگار پرسیده بودم چی درست کنم که بخورن گفته بود ماکارونی. منم دست به کار شدم.

حدود 11 و نیم محمد بچه ها رو آورد. من که بیشتر توی آشپزخونه بودم، بچه ها با محمد بازی کردن و کارتون دیدن، هر از گاهی هم من سری می زدم تا چک کنم آبمیوه اشون رو دارن می خورن یا نه یا اینکه ببینم چیزی لازم دارن یا نه؟ از بخت بدم موقعی که رفتم سراغ ماکارونی ها دیدم خیلی نازک تر از اندازه ی معمول اسپاگتی هستن و معلوم شد که اشتباه خریدیم. کاریش نمی شد کرد. ده دقیقه که جوشیدن، همه اشون له و لورده شدن و به هم چسبیدن. چاره ای نبود. همزمان داشتم خورشت کرفس می پختم اما مطمئن بودم بچه ها بهش لب نمی زنن. به هر بدبختی ای بود ماکارونی رو سر همش کردم و چون می دونستم بچه ها ته دیگ سیب زمینی دوست دارن، ته اش هم سیب زمینی چیدم. ماکارونی محترم واسه خودش آشی شده بود. بچه ها گشنه بودن. با اینکه می دونستم حتی اگه بهترین ماکارونی قرن رو هم درست کنم بچه ها نمی خورن، الان دیگه مطمئن شده بودم به غذا لب نخواهند زد و حدسم درست بود. با اینکه با کمک محمد جوری غذا رو کشیدیم و تزئین کردیم که توی بشقاب خیلی قشنگ و اسپاگتی طور بود، اما همون اول ژیوان گفت فقط ته دیگ رو می خورده و ناریا هم اصلا دست به قاشق و چنگال نزد چه برسه به اینکه بخواد چیزی رو امتحان کنه.

کلی اعصابم بهم ریخته بود بخصوص به این خاطر که پیش خودم فکر می کردم نگار که بچه هاش رو می شناسه باید یه فکری هم واسه غذاشون می کرد تا ما اینطور به دست و پا نیفتیم. محمد به احمد زنگ زد که راهنمایی بخواد و احمد هم گفت اینا همین جورین، خودت رو ناراحت نکن! مگه می شد؟! یادم اومد توی سفر دیده بودم ناریا فقط سیب زمینی سرخ کرده می خوره. رفتم و براشون درست کردم، خوشبختانه جواب داد و کم کم شروع کردن به خوردن. نگار خسته و خرد ساعت 2 اومد دنبالشون و رفتن.

حال خوبی ندارم. علاوه بر اینکه بی نهایت خسته شدم ، احساس می کنم مادر خوبی هم نمیشم. احتمالا از این مادرا میشم که سعی می کنن همه چیز بر مدار قانون و قاعده باشه و بچه ها در سلامت و انضباط به سر ببرن. عوضش محمد میشه پلیس خوب؛ از اون باباهایی که بچه ها از دست مادرشون بهش پناه میارن و عاشقش می شن. من دلم نمی خواد یه مادر دیوانه باشم!

خیلی خسته ام و احساس می کنم این روزه گرفتن ما چیزی به جز گشنگی کشیدن نیست. چیزهایی کمه  که این ماه رمضون رو برام تو خالی کرده. شایدم فقط کمبود خواب باشه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۶۱۰
ژوئن

یه قانون خیلی مهم اینجا هست که میگه: مشتری حرف اول و آخر رو میزنه؛ به هر قیمتی شده راضی نگهش دار! این قانون خیلی جذاب و کاربردی به نظر می رسه که البته در بیشتر مواقع هم همینطور هست. اینکه به جای فروشنده های طلبکار یا همیشه در کمین مشتری، با یه عده آدم مودب و خوش لباس و خوش صحبت طرف باشی کم چیزی نیست اما این قانون درخشنده، چارچوب محکم و منظم خودش رو داره. هر کاری و دامنه ی تاثیر و فعالیتش اینجا یه پروتکل خاص و مشخص داره؛ اگه تو طالب چیزی باشی که در این پروتکل جا نمی گیره، مودبانه به بیرون هدایت می شی!

درسته که آدم وقتی در یکی از کشورهای جهان سوم زندگی می کنه همیشه به خودش می گه اگه جای دیگه ای بودم اینقدر محرومیت در دسترسی به اطلاعات و ابزار نداشتم اما هیچ وقت پیش خودش فکر نمی کنه که استفاده از اطلاعات و ابزار هم شرایط و ضوابط خودش رو داره.

من دو تجربه ی عجیب از برخورد با این سطح از مشتری مداری و دسترسی دارم:

اول اینکه ساعت مچی من یکی از مهمترین وسایل شخصی منه که همه جا با منه. یه عادت قدیمی که به یه روش زندگی تبدیل شده. حدود دو ماه پیش یکدفعه ساعتم از کار افتاد. حدس زدم باید باطریش تموم شده باشه. تموم شدن باطری موضوع شاقی نیست. توی فروشگاه به بخش ساعت ها مراجعه کردیم تا باطری بخریم. فروشنده نگاهی به ساعت من که کلوین کلین هست انداخت و گفت ما باطری این ساعت رو نداریم. یه کم جا خوردم اما پیش خودم گفتم لابد باید برم مغازه ی ساعت فروشی که تخصصی تره. هیچ مغازه ی مستقل ساعت فروشی ای، اونجور که ما در ایران داریم، اینجا وجود نداره. هستند مغازه هایی که یه برند خاص ساعت رو می فروشن اما کاری به ساعتای دیگه ندارن. با رفقا درمیون گذاشتم، جیل گفت هزینه ی عوض کردن باطری اینجا خیلی زیاده، بده من ساعتت رو باز کنم، باطریش رو ببر مدلش رو بخر، من برات جا می ندازم. قبول کردم. فردا اومد که من جرات نکردم پشت ساعتت رو باز کنم، حتما باید ببری نمایندگی کلوین کلین؛ هیچ کس این کار رو برات نمی کنه! از تعجب دهنم باز مونده بود. آخه چرا؟ یه همچین کار ساده ای رو هر ساعت فروش تازه کاری می تونه انجام بده، چرا همه ازش فرار می کنن؟ نمایندگی کلوین کلین خیلی از ما فاصله داره و تا امروز که فرصت نشده سری بهشون بزنیم... .

دوم اینکه حدود چند هفته بود که موبایلم مرتب هنگ می کرد و اذیت می کرد. به حامد توی ایران زنگ زدم و بعد از ارائه ی راهکارهای متفاوت که مثمر ثمر نبود، پیشنهاد داد گوشی رو ریست کنم. همین کار رو کردم که منجر به پاک شدن اطلاعات تلگرامم شد که خودش میشه یه ماجرای دیگه. دو سه روز همه چی خوب بود تا اینکه موبایلم دوباره شروع کرد به قاطی کردن، این بار به شکل حادتر. یکدفعه به شکل خود جوش روشن و خاموش می شد و بدجور بهم ریخته بود. حامد گفت باید فلشش کنم که کار من نبود. از رفقا پرسیدم کجا ببرم واسه تعمیر، همه یک صدا گفتن اینجا هزینه ی تعمیر بیشتر از هزینه ی خرید یه گوشی جدید میشه، بی خیالش شو! دلم رضا نمی داد گوشی نو رو بذارم کنار و برم یکی دیگه بخرم. توی اینترنت سرچ کردم و چند تا راه حل پیشنهادی رو امتحان کردم اما اوضاع خراب تر شد و در نهایت امروز صبح دیگه کلا گوشیم روشن نمی شد. نزدیکترین جایی که موبایل تعمیر میکنه 5 دقیقه با ماشین با ما فاصله داره. سر ظهر رفتیم و آقایی که پشت میز بود بعد از اینکه با صبر و حوصله به شرح دست و پا شکسته ی من از ماوقع گوش داد گفت که ما همه گوشی ای رو تعمیر می کنیم الا اچ تی سی! معمولا قطعات و برنامه هاش رو نداریم و باز کردنش منجر به شکسته شدن یا سوختنش میشه. گشت و شماره ی پشتیبانی اچ تی سی رو برامون پیدا کرد. 

دست از پا درازتر برگشتیم و توی ماشین زنگ زدیم به اون شماره که از پیش شماره اش معلوم بود دست کم توی نشویل نیست. خانمی که گوشی رو جواب داد، شرح ماوقع رو شنید و مشخصات و اطلاعات ما رو گرفت و گفت حالا شماره سریال موبایل رو بدین. شماره سریالمون کجا بود؟ با اسکایپ از توی ماشین زنگ زدم خونه و به مامانم گفتم بگرده روی جعبه ی موبایلم شماره سریال رو پیدا کنه و بفرسته. خواهرم بلافاصله عکس گرفت و فرستاد. دوباره زنگ زدیم. این بار یه آقایی بود که دوباره اطلاعاتمون رو گرفت و بعد از شنیدن ماوقع و گرفتن شماره سریال، دستوراتی صادر کرد که هیچ کدوم کمکی نکردن به روشن شدن گوشی بدبخت من. در نهایت هم گفت که گوشی رو باید حضوری ببینن چون نیاز به تعمیر داره و وقتی ما آدرس شعبه ی نشویلشون رو پرسیدیم در کمال خونسردی جواب داد که از اونجایی که شماره سریال در امارات ثبت شده نه در آمریکا، شرکت هیچ مسوولیتی رو در قبال این گوشی نمی پذیره و نمی تونن به ما کمکی بکنن! خداحافظ. من موندم و گوشی نازنینم که هیچ کس حاضر نیست مسوولیت تعمیرش رو قبول کنه.

قانون مداری خوبه، براساس قواعد و قوانین حرکت و عمل کردن عالیه اما همین قوانین جوری تنظیم میشن که هیچ مسوولیتی برای ارائه دهندگان خدمات ایجاد نکنن. اون فروشنده ی باطری ساعت یا این تعمیرکاران موبایل، هر سه احتمالا می تونستن مشکل من رو حل کنن اما قانون بهشون می گه شما تا جایی در قبال مشتری وظیفه دارین که کالا یا خدماتی که از شما درخواست میشه در محدوده ی چارچوب تعیین شده ی شرکت و موسسه باشه، در غیر این صورت بهتره دخالت نکنین چون عواقبش متوجه شخص شما میشه و شرکت نمی تونه مسوولیت خسارت احتمالی رو به عهده بگیره. این مشکل مشتریه، نه شما!

الان من یه ساعت فوق العاده و یه موبایل کم نظیر دارم که تنها به جرم اینکه با بقیه ی کالاهای مصرفی متفاوت هستن، محکوم به بی مصرف بودن شدن. چرخ سرمایه داری باید بچرخه! جای اینکه تعمیر کنی برو یه جدیدش رو بخر؛ هیچ کس مسوولیت تعمیر یه جنس خراب رو به عهده نمی گیره.

حالم گرفته است، نه فقط بخاطر اینکه موبایلم رو از دست دادم، بلکه بخاطر اینکه همه چیز بیش از اون اندازه ای که باید و انتظار داری پیچیده است و این روند پیچیده هیچ چیز جز بورکراسی در شکل پنهانش نیست.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۵۰۸
ژوئن
امروز اولین جلسه ی کلاس خصوصی زبان بود. کلاسا توی دبیرستانی در ریچلند پارک برگزار میشه. من چون با اتوبوس رفت و آمد می کنم خیلی زود رسیدم و چون هوا خیلی خوب بود یه کم توی پارک نشستم. همین که وارد دفتر مدرسه شدم دیدم یه خانم با حجاب روی صندلی انتظار نشسته. خانم یه سارافون و زیر سارافونی هماهنگ پوشیده بود و شالش رو هم با زیر سارافونی ست کرده بود. از شکل سرکردن شالش حدس زدم که باید ایرانی باشه اما چون بور بود یه کم مشکوک بودم. وقتی کریستال نوبت هفته ی آینده ام رو مشخص کرد، بهم گفت منتظر بشینم تا کسی که قراره این جلسه باهام کار کنه از راه برسه. کنار دختره نشستم و به انگلیسی ازش پرسیدم شما ایرانی هستین؟ جواب داد آره! برام خیلی جالب و عجیب بود که برحسب اتفاق گذرم به یه ایرانی افتاده بود، اونم اونجا و اونم اولین روز! خلاصه اینکه گفت حدود 4 هفته است که اومدن نشویل و شوهرش اینجا کار پیدا کرده. معلوم شد اهل شماله واسه همین بوره. آدرس سایت فرانک رو بهش دادم و تشویقش کردم واسه ترم دیگه حتما کلاسای اونجا رو اسم بنویسه. بنده ی خدا ازم پرسید توی کلاس فرانک می تونه دوست ایرانی هم پیدا کنه یا نه؟ بهش گفتم بیشتر روی پیدا کردن دوست از سرتاسر دنیا حساب کنه. گفتگومون خیلی طول نکشید که کریستال من رو صدا کرد. فقط رسیدم شماره تلفنم رو برای فَرانَک روی دستمال کاغذی بنویسم و بهش بدم. نمی دونم باهام تماس خواهد گرفت یا نه؟
کریستال منو به هاروی، پیرمرد مهربون و شلخته ای، معرفی کرد و تنهامون گذاشت. با هاروی شروع کردیم به از هر دری حرف زدن و در نهایت نوکی هم به کتاب زدیم اما بهم گفت انگلیسی ام واضح و قابل فهمه فقط طبیعتا در ادای بعضی از صداها مشکل دارم که کمی روی اونا کار کردیم. در مجموع فرصت خوبی برای حرف زدن و تعامل بود و امیدوارم با پیدا کردن یه معلم ثابت از این هم بهتر بشه.
بعد از یک ساعت کلاس زبان، باید حدود چهل دقیقه منتظر اتوبوس بعدی می شدم که تصمیم گرفتم جای پرسه زدن توی مغازه ها یه سر به کتابخونه ی پارک بزنم. اینجا رسم بر اینه که تو وقتی توی یکی از کتابخونه های بخشی که زندگی می کنی عضو می شی، کارت عضویتت در همه ی کتابخونه های اون بخش اعتبار داره؛ می تونی از همه اشون کتاب قرض بگیری و فرقی نمی کنه کتابی رو که امانت گرفتی به کدوم شعبه پس بدی، همه اشون یکی محسوب می شن.
ما همون ماه های اول رفتیم کتابخونه ی مرکزی نشویل که ساختمون بسیار زیبا و باعظمتی در مرکز شهره و به شکل مجانی عضو شدیم اما تا حالا فرصت سر زدن به کتابخونه ی محلمون رو پیدا نکرده بودم. کتابخونه ی کوچیک و جمع و جوری بود و تا وارد می شدی بخش کودک و نوجوانش درست سمت راست قرار داشت. یه کم بین کتابای این بخش گردش کردم و بعد هم سری به کتابای بزرگسال زدم که چون عجله داشتم چیز دندون گیر ندیدم. رو به پنجره ی بزرگی که نمایی از پارک رو قاب گرفته بود صندلی های گهواره ای گذاشته بودن تا هر کس می خواد اونجا بشینه و کتاب بخونه. اینجا ورود همه به کتابخونه ها آزاده و هیچکس ازت نمی پرسه اومدی اینجا چیکار؟ مثلا پسرکی که پشت کامپیوتر بخش جستجو نشسته بود مشغول بازی با کامپیوتر بود و هیچکس هم کاری به کارش نداشت. کتابخونه اینجا حکم حرم امن رو داره، خلاص.
محمد امروز امتحان رانندگی رو قبول شد و بالاخره یکی از ما گواهینامه دار شدیم. خانم ممتحن امروز هم بهش ایراد گرفته که خیلی با احتیاط رانندگی می کنی اما بالاخره رضایت داده که برگه ی قبولیش رو امضا کنه.
این روزها تنها چیزی که دلم می خواد خوابیدنه. کاش می شد توی خواب این همه کار رو هم انجام داد. 
آزاده نجفیان
۲۲:۴۴۰۶
ژوئن

یکی از قول هایی که قبل از اومدن به اینجا به خودم داده بودم این بود که تا جایی که ممکنه کارایی رو که به هر دلیلی نمی خوام، انجام ندم و از همه مهم تر، آدمایی رو که به هر دلیلی دوست ندارم یا حضور و وجودشون منو آزار می ده حذف کنم یا کمتر ببینم. نمی گم این طرح کاملا موفقیت آمیز بوده اما به جرات می تونم بگم انجامش توی آمریکا بسیار اجرایی و عملی تر از ایرانه. هر چند مردم جنوب رفتارشون از بعضی جهات شبیه ایرانی هاست؛ مثلا اهل تعارفن، اما اخلاق آمریکایی صراحتی با خودش داره که بسیار منو مجذوب خودش می کنه. اینجا کسی با خودش تعارف نداره، می دونه چی می خواد و دقیقا همون کاری رو می کنه که می خواد. خیلی وقتا صراحت توی مملکت ما با بی ادبی و گستاخی و بی احترامی مترادف میشه اما اینجا تو بدون اینکه مرزهای ادب و احترام رو رد کنی می تونی بگی نه و خودت رو خلاص کنی. این موضوع به نظر من فقط در روحیه ی آدم ها تعبیه نشده بلکه زبان هم ظرفیت انتقال این مفاهیم و احساسات رو بیشتر داره.

این روضه رو خوندم تا بگم پیرامون تصمیم بالا، هفته ی پیش تصمیم گرفتم یه پیک نیک کوچولو واسه صبحانه ترتیب بدم اما این بار فقط عده ی محدودی از بچه ها رو که بیشتر باهاشون احساس راحتی می کنم یا حرف ها و نقاط مشترک بیشتری با هم داریم، دعوت کنم. اولش یه کم دودل بودم و برام سخت بود که به روال همیشگی خیلیا رو دعوت نکنم اما به خودم گفتم یک بار هم که شده لازم نیست همه رو راضی و خوشحال نگه داری؛ این بار نوبت خودته. این شد که فقط 6 تا از بچه ها رو دعوت کردم و امروز توی پارک مرکزی شهر ساعت نه و نیم دور هم جمع شدیم. هر کسی یه چیز مختصری واسه صبحانه درست کرده بود. من پنکیک موزی درست کرده بودم و صد البته یک فلاسک بزرگ چایی با خودم برده بودم چون می دونستم همه عاشق چایی ایرانی هستن.

حدود سه ساعت توی پارک بودیم و از هر دری حرف زدیم. سه ساعت آرام بخش و لذت بخش که مثل همیشه کمک کرد با همدیگه و البته با فرهنگ و آداب و رسوم همدیگه بیشتر آشنا بشیم بدون ترس و نگرانی از اینکه به همه خوش گذشته یا نه یا اینکه غذا کافی هست یا نکنه کسی حوصله اش سر رفته باشه. موقع برگشتن هم یانا منو با ماشین کروکش برگردوند خونه! توی اون آفتاب عالم تاب و عالم سوز لعنتی سقف ماشین رو باز گذاشته بود و کولر روشن بود. روکش صندلی ها هم که از چرم بودن و تا رسیدن کبابمون کردن. خلاصه اینکه ما هم نمردیم و سوار یه ماشین باکلاس شدیم و در سطح شهر تردد کردیم. هیچ احساس خاصی نداشت! شایدم بخاطر اینکه داشتم زنده زنده می پختم، نمی تونستم چیز دیگه ای احساس کنم.

وقت گذروند با این دوستان جدید مرتب به یادم میاره که همیشه میشه کسانی رو پیدا کرد که در شادی ها و خوشی هات شرکت کنن و شریک باشن اما پیدا کردن کسی که بتونی بی روردبایستی در کنارش یا باهاش گریه کنی سخت تر از اون چیزیه که فکر می کنی. کسی که بشه باهاش به معنای واقعی کلمه فقط «حرف زد»، درددل کرد، غیبت کرد، وقت گذروند، شب تا صبح بیدار موند و گاهی بی دلیل در کنارش گریه کرد... پیدا کردن همچین آدمی، اونم با زبونی که قلقش دستت نیست، کم سخت نیست.

 

آزاده نجفیان
۲۲:۰۸۰۴
ژوئن

برگشتیم خونه! هر چقدر هم سفر خوش و راحت بگذره بازم هیچ جا خونه ی آدم نمیشه. با اینکه همسفرانمون دوست داشتن یک شب دیگه هم بمونن اما خوشبختانه (!!!) هتل بهمون اجازه ی تمدید اقامت رو نداد و ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم. هم اکنون در حد مرگ خسته ایم اما به هر حال خونه ایم!

the land between the lakes یه پارک جنگلی در ایالت همسایه، کنتاکی، ست و کمتر از دو ساعت با نشویل فاصله داره. دیروز ظهر زدیم به راه و تا رسیدیم و اتاقا رو تحویل گرفتیم از چهار گذشته بود. بارون نم نمی می اومد و ما یه عالمه بروشور در دست داشتیم نمی دونستیم باید از کجا شروع کنیم. از اونجایی که هوا رو به تاریکی می رفت، تصمیم گرفتیم بریم به اون بخشی از پارک که منطقه ی رصد ستاره ها بود. حدود چهل دقیقه با هتل فاصله داشت. زدیم به راه. به خواب هم نمی دیدیم همچین طبیعت زیبایی منتظرمون باشه: یه جاده ی باریک که از دو طرف با یه جنگل انبوه و بی نهایت سبز احاطه شده بود و خود این جنگل هم در بین دو رود بزرگ که به موازات هم حرکت می کردن قرار داشت. چندین دریاچه و سد پیش رومون بود، پل های عظیم، قایق های باشکوه و بارون و مهی که محاصره امون کرده بودن. هر چند وقتی رسیدیم معلوم شد به دلیل شرایط جوی از رصد ستاره ها خبری نیست اما ما اصلا احساس حسرت و ناراحتی نمی کردیم. حرکت توی اون جاده ی زیبا خودش عین تفریح بود! 

تصمیم بر این گرفته شد که حالا که هوا داره تاریک میشه و بارون هم سر باز ایستادن نداره، بهتره بریم یه جایی شام بخوریم. نزدیک هتل یه رستوران ایتالیایی دیده بودیم. نگار که جهت یابیش حرف نداره جلو افتاد و به رستوران که رسیدیم دیدیم جا واسه سوزن انداختن نیست. جمعیت پشت میزها و جمعیتی که بعد از ما وارد رستوران شدن و توی صف انتظار ایستادن ما رو تشویق کرد که منتظر بمونیم. خوشبختانه زیاد طول نکشید که یه میز خالی شد. نکته ی جالب این رستوران دخترک پیشخدمتی بود که مسوول میز ما بود. وقتی احمد شراب سفارش داد، دخترک گفت من چون سنم از 21 سال کمتره از نظر قانونی اجازه ی سفارش مشروب ندارم، باید صبر کنید یکی از همکارام بیاد و ازتون سفارش بگیره! برام خیلی جالب بود که حتی با اینکه شغل این دخترک، اونم توی یه رستوران ایتالیایی، ایجاب می کرد که سفارش مشروب بگیره اما باز هم رستوران موظف بود مطابق قانون اجازه ی هر گونه دسترسی افراد زیر سنی قانونی به مشروب رو، حتی به شکل نمادین، محدود کنه.

متاسفانه من و محمد هیچکدوم تا صبح نتونستیم بخوابیم و صبح با خستگی بیدار و به بچه ها برای صبحانه ملحق شدیم. صبحانه ی هتل به مفصلی صبحانه های هتل های ایرانی نبود اما بد هم نبود. بیشتر به نون تست و برشتوک محدود می شد و البته قهوه، آبمیوه و ماست هم که جز جدایی ناپذیر صبحانه ی آمریکاییه، حضور داشت.

بعد از صبحانه متوجه شدیم باید اتاق رو تخلیه کنیم و بعد از تخلیه تصمیم گرفتیم بریم دیدن گوزن ها. وارد منطقه ی حفاظت شده شدیم. نباید از ماشین خارج می شدیم و باید با ماشین توی پارک حرکت می کردیم. هیچ خبری از هیچ موجود زنده ای در پارک نبود؛ حتی یه سنجاب! نزدیک خروجی پارک بودیم که یک دفعه یک گوزن ماده سر و کله اش پیدا شد و تصمیم گرفت به آرومی از جاده رد بشه. کمی جلوتر، دقیقا نزدیک در خروجی، سه تا گوزن نر، با شاخ های سر به فلک کشیده، مشغول خوردن صبحانه بودن و در حین جویدن، گاهی سرشون رو با کسالت و طمانینه بلند می کردن و به ما که با دیدنشون ذوق مرگ شده بودیم، با تعجب خیره می شدن!

با گوزنا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت مزرعه ای که قرار بود زندگی مردم در سال 1850 در اون منطقه رو به نمایش بذاره. یه مزرعه ی بزرگ با خونه ها و اتاقک های چوبی که انگار همه چیز درش منجمد شده بود. حتی دو تا خانم به شیوه ی همون موقع لباس پوشیده بودن و مشغول خیاطی هم بودن. گنجه ها رو باز کردم و به سوراخ سنبه های اون خونه ی تاریک سرک کشیدم. سعی کرده بودن همه چیزی خیلی طبیعی و زنده باشه، مثلا واقعا توی یکی از اون کلبه ها از سقف گوشت آویزون بود و دودی شده بود، یا گوسفندها در رفت و آمد بودن، خوک ها داشتن غذا می خوردن و گاوهای نر بزرگ بی حوصله و سنگین تو آفتاب وایساده بودن.

موقع برگشتن نگار سر راه یک شنبه بازار نگه داشت. هر چند فقط تونستیم دو تا مغازه رو ببینیم اما خیلی هیجان انگیز بودن. از شیر مرغ تا جوون آدمیزاد توشون پیدا می شد؛ ترشی ها و شوری ها توی ظرفای خوشگل، وسایل آشپزخونه ی قدیمی، عروسکا، لباسا و هزاران خرده ریز دیگه. محمد اما رفت سروقت قهوه ها. یه عالمه شیشه ی بزرگ که توشون دونه های قهوه ی بو داده با طعم های متفاوت بود. یکی یکی در شیشه ها رو باز می کردیم و هم از بوشون مست می شدیم هم از این همه تفاوتی که بینشون وجود داشت تعجب می کردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم قهوه با طعم وانیل رو بخریم و دادیم برامون آسیابش کردن. نگار هم واسه ژیوان و ناریا از این کلاه های دم دار پوست سمور خرید که توی کارتونا شکارچی ها سرشون می ذارن. من و محمد رفتیم مغازه ی بغلی که گنجینه ی قابل ملاحظه ای از سنگ های معدنی تراش خورده و نخورده داشت و در نهایت هم یه فرشته ی سنگی کوچولو که از آمیتس تراشیده شده بود رو برداشتیم. همون نزدیکی در رستوران شلوغ دیگه ای همبرگر خوردیم و توی پمپ بنزین آگهی قایق سواری رو دیدیم. 

تصمیم گرفتیم یه قایق ده نفره رو واسه یک ساعت برای گردش روی دریاچه اجاره کنیم. آقایی که قایق رو توی لنگرگاه اجاره می داد، نقشه رو جلومون گذاشت و توضیح داد از کدوم ور بریم و بعد هم طرز کار با قایق رو بهمون یاد داد؛ بعد... ما بودیم و یه قایق و یک ساعت وقت و دریاچه ی نقره ی بی نهایت زیبایی که روبرومون گسترده شده بود.

خیلی خسته ام، اما از این تعطیلات فشرده و ساده لذت بردم. این هفته قراره از هفته های قبلی هم شلوغ تر باشه مخصوصا که ماه رمضون در راهه. امشب باید عمیق و طولانی بخوابم.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۰۰۲
ژوئن

بالاخره امتحان آیین نامه دادم! چهارشنبه صبح زود زدیم بیرون و چون قبل هشت رسیدیم، یکی از خانم های کارمند اداره بیرون اومد و فرم ها رو بین منتظران توزیع کرد و وقتی فرم منو دید گفت لازم نیست توی صف وایسم واسه همین وقتی درا رو باز کردن بی دردسر رفتیم داخل و مدارک رو چک کردن و بهم گفتن به نظر می رسه هنوز روند تکمیل پرونده ام تموم نشده. ما گفتیم توی خونه چک کردیم و نوشته بوده پرونده به مرحله ی بعد ارجاع داده شده. اونا هم بهمون گفتن کمی صبر کنیم تا ببینن چی میشه. خلاصه بعد از ربع ساعت صدامون زدن که دوباره تست بینایی بدم و ازم عکس بگیرن و برم امتحان بدم.

اینجا می تونی انتخاب کنی که با کامپیوتر امتحان بدی یا با کاغذ و قلم. با کامپیوتر امتحان دادن خیلی راحت تر و بی دردسرتره. سی تا سواله که باید به 24 تاش جواب درست بدی. خوبی و بدی اینجوری امتحان دادن در اینه که به محضی که سوال رو جواب می دی بهت می گه که جوابت درست بوده یا نه. همین موضوع استرس آدم رو چند برابر می کنه که حالا یک دفعه عبارت درست روی صفحه به نمایش درمیاد یا غلط. روی خود سایت مرکز آموزش رانندگی حدود شصت تا سوال هست که برای آموزن گرفتن از خودت توی خونه و تمرین کردن گذاشته شده. یه تعدادی از سوالا مشابه سوالای آزمون آزمایشی بود اما یه تعداد قابل ملاحظه ایش از خود آیین نامه اومده بود که بعضیاش خیلی سخت بود؛ یا من دقیق یادم نمی اومد یا اون بخشا رو اصلا نخونده بودم. مثلا اینکه اگه کسی که 15 سالشه تخلف رانندگی ازش سربزنه تا چند سالگی نمی تونه دوباره امتحان رانندگی بده؟ نمی دونستم! اینجا بچه ها از 15 سالگی می تونن گواهی نامه بگیرن چون معمولا خونه ها و مناطق مسکونی از مراکز شهر فاصله دارن و به اتوبوس و سرویس مدرسه دسترسی ندارن واسه همین بچه ها باید خودشون برن و بیان. یا یکی از این سوالا این بود که اگه سرعتت 70 مایل بر ساعت باشه، ترمز که بگیری چقدر طول می کشه تا ماشین کامل وایسه؟ یادم بود یه نمودار توی دفترچه در مورد این موضوع وجود داشت ولی عدد دقیقش رو یادم نبود. به هر حال به هر والزاریاتی بود امتحان رو دادم و با 5 اشتباه بالاخره آیین نامه رو پاس کردم. متاسفانه تنها وقت خالی امتحان شهری هفته ی آینده سه شنبه بود که ناچار شدم واسه ساعت 11 وقت بگیرم.

محمد از خانمه پرسید می تونه همین امروز امتحان شهری بده یا نه که بهش گفتن منتظر بشینه. واسه امتحان شهری خودت باید ماشین بیاری. ممتحن اول ازت می خواد تا ماشین و چراغ ها رو روشن کنی که از سالم بودن اتومبیل مطمئن بشه بعد می برتت همون دور و بر بچرخی و ... . متاسفانه محمد رو خانم ممتحن رد کرد، چرا؟ به علت احتیاط بیش از اندازه! بهش گفته بود جاهایی که علامت ایست نداشته هم سرعتت رو کم کردی! از اون ایرادای عجیب غریب روزگاره. تو مملکت ما به علت بی احتیاطی و اینجا به دلیل احتیاط زیاد آدم رو رد می کنن. البته اینجا رعایت حد وسط شرطه نه تشویق به بی احتیاطی. به هر تقدیر سه شنبه ی آینده هر دو تامون باید بریم امتحان شهری بدیم. من که ید طولایی در رد شدن در امتحان رانندگی دارم، ببینم اینجا چیکار می کنم.

فردا داریم با اشکان و احمد و نگار و البته ژیوان و ناریا، می ریم یه منطقه ی تفریحی نزدیک نشویل. فعلا واسه یک شب اتاق گرفتیم و قراره ببینیم اگه بهمون خوش گذشت دو شب بمونیم. عمده ی سرگرمی این پارک جنگلی شکار، اسب سواری و قایق سواریه. من که به یقین اهل اولی نیستم، در مورد دومی نمی تونم نظری بدم اما بی نهایت مشتاق سومی هستم. باید رفت و دید چه خبره. البته یه سرگرمی بی خطر اون منطقه غذا دادن به حیوانات مزرعه هم هست، از جمله مارها! خدا به داد برسه.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۱۲۹
می

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم؛ نه اینکه اتفاق قابل توجهی نیفتاده باشه، نه، وقت نمی کردم. با اینکه روز طولانی تر شده اما بازم تا سرم رو بلند می کنم می بینم ساعت یازده شب شده و من اینقدر خسته ام که حوصله ی نوشتن ندارم.

سه شنبه ی گذشته واسه اشکان مهمونی تولد گرفتیم توی مرفیس بُرو. آیدوگان و اصلی گفتن بیاین غافلگیرش کنیم و به بهانه ی دیدن ما و پیک نیک بیاین اینجا و... . خلاصه اینکه اصلی همه ی زحمت ها را تقبل کرد و فقط قرار شد من سالاد درست کنم. منم یه سالاد مفصل و خوشگل درست کردم و خیلی خانم یه عالمه وسایل مورد نیاز رو که برای اولین پیک نیک ام در آمریکا پیش بینی کرده بودم جمع و جور کردم و زدیم به راه. توی تنسی چیزی که زیاده پارک جنگلیه، یکی از یکی قشنگ تر. رسم بر اینه که ورود و قدم زدن برای عموم آزاده اما اگه بخوای به شکل پیک نیک بیای بیرون باید یه آلاچیق یا سایه بوم رزرو کنی. گاهی باید تا حدود 50 دلار، بسته به جاش و روزی که می خوای رزرو کنی، پول بدی اما بیشتر مواقع این قانون هست که استفاده برای اولین بار مجانیه. خلاصه، با هم رسیدیم به آلاچیقی که بچه ها رزرو کرده بودن و همین که سه تایی با هم از ماشین پیاده شدیم، هر چهار در ماشین در حالی که موتور ماشین روشن بود قفل شد! باورمون نمی شد یه همچین اتفاق مسخره ای افتاده. هر کاری کردیم نشد در ماشین رو باز کنیم و سالاد خوشگل من هم اون تو اسیر شده بود اما خوشبختانه کولر روشن بود و زیاد بهش سخت نمی گذشت. اصلی پیشنهاد داد به شرکت بیمه ی ماشین زنگ بزنیم و ازشون کمک بخوایم. اشکان هم زنگ زد و مجبور شد یه بیمه ی جدید واسه پشتیبانی به قیمت 60 دلار برای یک سال بخره تا اونا یه نفر رو بفرستن و در رو باز کنن. تقریبا یک ساعت بعد یه خانم با ون اومد و ظرف یک دقیقه در ماشین رو باز کرد و خلاص! روز خوب و جالبی بود، مخصوصا که اتفاق بامزه ای هم افتاد. من و نگار و اصلی رفتیم که سه تایی قدم بزنیم. اصلی یه شلوار سندبادی چهل تیکه پاش بود. راه افتادیم توی جنگل. اینجا خیلی مرسومه که غریبه ها به هم که می رسن سلام و احوال پرسی می کنن. گاهی حتی نمی ایستن جواب سلام بگیرن اما این موضوع نشانه ای از ادب محسوب میشه. در حین قدم زدن، یه دفعه یه مادر و دختر بهمون رسیدن. دختره به زحمت بیست سالش می شد. از اصلی پرسید شلوارش رو از کجا خریده و وقتی فهمید ما هر کدوم از یه کشور دیگه اومدیم، سر حرف در مورد سفر و دیدن دنیا باز شد و مادره گفت من هر چی به دخترم می گم برو دنیا رو بگرد، زیر بار نمی ره. ما سه تا هم شروع کردیم دختره رو شیر کردن که دنیا هزاران جای قشنگ داره و اگه نزنی بیرون ضرر کردی مخصوصا که همچین پدر و مادری داری و... . دخترک دانشجوی دانشگاه همون شهر کوچیک بود با یه آرزوی کوچیک: معلم شدن؛ اما شنیدن حرفایی سه تا زن غریبه خیلی متعجبش کرد. مادرش بی نهایت خوشحال شد و تشکر کرد و هر کدوم به راه خودمون رفتیم. وقتی داشتیم مسیر رو برمی گشتیم، دوباره دیدیمشون. مادره جلو اومد و گفت شک ندارم دیدن شما تصادفی نبوده و یه نشانه بوده. ما یه دوست دکتر داریم که توی نیجریه داره به مردم کمک می کنه و می خواد یه تور آفریقا واسه بچه ها ترتیب بده. هر چی من به دخترم می گفتم برو دو دل بود تا اینکه شماها رو دید. خدا حفظتون کنه! به اصلی گفتم می بینی؟ شلوار تو سرنوشت یه آدم رو عوض کرد!

موقع برگشتن هوا تاریک شده بود و کرم شب تاب ها آروم آروم بیرون اومدن. من تا حالا ندیده بودمشون و واقعا از اینکه یک دفعه یک نقطه توی تاریکی روشن می شد شگفت زده شدم.

دیروز هم تولد ناریا دعوت بودیم. واقعا این دخترک موجود عجیبیه. توی این سن و سال می دونه که خوشگله و همه خاطرش رو می خوان، واسه همین از هیچ زورگویی ای فروگذار نمی کنه. بعد از فوت کردن شمع مستقیم رفت سراغ کادوها و هر چی احمد و نگار التماس کردن بیاد با کیک یه عکس خانوادگی بگیرن، انگار که کر باشه، هیچ واکنشی نشون نمی داد. رفقا کمک کردن عروسک ها رو باز کرد و بعد از اینکه شاهزاده خانم ها رو در کسری از ثانیه لخت کرد و دوباره لباس پوشوند و خیالش راحت شد، بدون توجه به بقیه ی هدیه ها، لباس عوض کرد و برای بازی به بچه های دیگه ملحق شد. خونسردی و بی توجهیش یه جور ترسناکی ذهنم رو از دیروز تا حالا به خودش مشغول کرده.

فردا شب پن و آلموند رو واسه شام دعوت کردیم. آلموند هم دانشکده ای محمده و پن همکلاسی من. یه زن و شوهر مهربان چینی که بسیار حمایت گرن. با اینکه این روزها تن و جانم درگیر رساله است و خواب و بیداریم رو فکرش اشغال کرده اما تصمیم گرفتم توی این تابستون روابط دوستانه امون رو با رفقایی که ظرفیت معاشرت بیشتر دارن و البته اونا هم قراره مثل ما مدت طولانی تری رو در نشویل بمونن، بیشتر کنیم. وقت می بره اما به نظرم ارزشش رو داره. ما به دوست احتیاج داریم و می دونم اونا هم احتیاج دارن پس چرا از این فرصت استفاده نکنیم. خلاصه اینکه امروز نزدیک به ده ساعت توی آشپزخونه بودم مشغول آشپزی. اینقدر خسته ام که حتی نمی تونم از جام بلند شم اما امشب دیگه باید می نوشتم.

آزاده نجفیان