آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۳:۳۶۲۲
می

روز جمعه ی بارونی که از زمین و آسمون سیل می بارید، ساعت هفت و نیم زدیم بیرون و به لطف گوگل مپ عزیز که به دلیل اختلالات آب و هوایی قاطی کرده بود ساعت هشت و ربع رسیدیم به اداره ای که باید امتحان می دادیم. اینقدر بارون شدید بود که فکر می کردم قاعدتا نباید کسی اونجا باشه اما وقتی ما رسیدیم یه چیزی حدود 15 نفر زیر این سیل بی امان چتر به دست یا بی چتر پشت در بسته صف وایساده بودن. اشکان زحمت کشیده بود و ما رو رسونده بود والا با اون هوا و بعد مسافت ممکن نبود زودتر از نه و نیم ده برسیم. خلاصه اینکه راس ساعت هشت و نیم در رو باز کردن و چپیدیم تو. باید به ترتیب می رفتیم پشت گیت ها و بعد از ارائه ی مدارک، بهمون فرمی می دادن که پر کنیم با یک شماره، بعد صدامون می کردن واسه تکمیل فرایند. یه چیزی حدود 45 دقیقه منتظر نشستیم تامن رو صدا کردن. خیلی اضطراب داشتم، نه به خاطر امتحان، به خاطر برخورد با اون کسی که اون پشت وایساده و ترس از اینکه من حرفای اون رو نفهمم یا اون حرفای منو متوجه نشه؛ اما تقریبا همه ی مهاجرها رو می فرستادن سراغ یک خانم بسیار مهربان و مودب که خودش هم مهاجر بود و انگلیسی رو بسیار سلیس اما بدون لهجه حرف می زد. خانم پلیس مدارکم رو چک کرد، شماره ی چشمم رو تعیین کردن، ازم عکس گرفت، در مورد ایران و احمدی نژاد حرف زدیم (می گفت از احمدی نژاد خوشش میاد چون به 4 تا زبون می تونسته حرف بزنه!!!!!) و در نهایت از اونجایی که من شماره ی امنیتی ندارم، با مشکل برخوردیم و  همون طور که انتظار داشتم بهم گفت مدارکم حتما باید روی سایت بازشناسایی و تایید بشه و تا اون موقع، که معمولا یک تا دو هفته طول می کشه، اجازه ی امتحان دادن ندارم! این شد که دست از پا درازتر برگشتم توی سالن انتظار تا محمد بره و با موفقیت امتحانش رو بده، واسه دو هفته ی دیگه وقت آزمون شهری بگیره و برگردیم خونه.

البته روز پر ماجرای ما به همینجا ختم نشد و عصر هم برای مهمونی آخر ترم خونه ی فرانک دعوت بودیم. بدو بدو ناهار خوردم و دوش گرفتم و بچه ها اومدن دنبالمون و رفتیم مهمونی. من که وقت درست کردن چیزی رو نداشتم و با خودم شیرینی آماده برده بودم اما بچه ها زحمت کشیده بودن و غذاها و دسرهای خوشمزه ای با خودشون آورده بودن. آدری هم مرغ بسیار خوشمزه ای درست کرده بود. در نهایت تندیس بهترین خوراکی ها به دلمه ای که نگار درست کرده بود و رولت با خمیر پسته ای که کارلا پخته بود تعلق گرفت (این تندیس رو من به شکل نامحسوس اهدا کردم چون می چرخیدم بین بقیه و می پرسیدم از چی خوششون اومده بیشتر!) در نهایت هم خسته و خواب آلود برگشتیم خونه.

این دو روز هم مثل همه ی آخر هفته ها به بدو بدو گذشت. خیلی وقته که می خوام به رفقا و دوستان زنگ بزنم اما تا چشم به هم می ذارم می بینم ساعت شده 12 شب و وقت و جوونی برای تماس گرفتن باقی نمونده.

از فردا مارتن طولانی درس خوندن شروع می شه. باید هر چه زودتر کار رو به نتیجه برسون، وقتی باقی نمونده.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۷۱۹
می

امروز رسما آخرین روز کلاس بود. فرانک به همه امون گواهی شرکت در کلاس داد و بعد هم رفتیم سالن اجتماعات تا مهمونی رو شروع کنیم. از اونجایی که گویا خبر نداشتن ما مهمونی آخر سال داریم، هیچ چیز آماده نبود بنابراین هیچ سخنرانی یا تشریفاتی هم درکار نبود و مستقیم رفتیم سراغ میز غذاها. من که دیروز سرگرم درس خوندن بودم و وقت نکرده بودم چیزی درست کنم واسه همین یه جور نون دارچینی خریده و برده بودم. توی مهمونی هایی از این دست، بهترین قسمت تنوع خوردنی ها و بدترین قسمت تعداد زیاد شیرینی ها به نسبت غذاهاست؛ چون غذا پختن مخصوصا برای تعداد کثیری کار سخت و زمانبر و هزینه بریه معمولا ترجیح می دن دسر درست کنن و همین میشه که با حجم قابل ملاحظه ایی کیک و شیرینی روبرو میشی اما از غذایی که بتونه سیرت کنه خبری نیست. امروز هم اوضاع از همین قرار بود. البته خیلی ها هم غذا درست کرده بودن اما چون اکثرشون چینی بودن متاسفانه من از خوردن دست پختشون معذور بودم. امروز علاوه بر اینکه رکورد خوردن شیرینی در وقت ناهار رو زدیم، رکورد گرفتن عکس رو هم به نظرم موفق شدیم دست کم اندکی جابجا کنیم از بس که یه نفره و دو نفره و صد نفره عکس انداختیم! اکثر قریب به اتفاق بچه ها یا دارن برمی گردن به کشوراشون یا مسافرتی طولانی رو ظرف این چند هفته شروع خواهند کرد. نشویل یک دفعه داره خالی میشه انگار.

به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت از یک دوست خداحافظی نکنم؛ همون یک باری که انجامش دادم برای همیشه ام بس بود. به جاش به همه می گم یه روز، یه جایی، دوباره همدیگه رو می بینیم؛ هیچ کس از آینده خبر نداره. همون طور که روزی حتی به خواب هم نمی دیدم بتونم جایی دورتر از شیراز عزیزم زندگی کنم و الان هزاران هزار کیلومتر ازش فاصله دارم، شاید یه روز به شانگهای، ورشو، توکیو و سئول هم سفر کنم تا این دوستای تازه رو دوباره ببینم.

چقدر دلتنگم این روزها، چقدر سنگینم، انگار هوای این وقت سال، هر جای دنیا که باشم، با خودش گرد غم میاره. زخم های قدیمی زیر آفتاب سرحال بهاری بدجوری می درخشن... .

فردا صبح کله ی سحر باید بریم واسه امتحان رانندگی. خدا بخیر کنه!

آزاده نجفیان
۲۳:۱۲۱۸
می

بالاخره تصمیم گرفتیم قورباغه امون رو قورت بدیم و جمعه بریم امتحان رانندگی بدیم! اینجا هم مثل ایران اول باید امتحان آیین نامه بدی، اگه قبول شدی بهت یه کارت می دن که با استفاده از اون کارت می تونی با حضور کسی که یک سال از گرفتن گواهینامه اش گذشته توی خیابونا رانندگی کنی. وقتی که احساس کردی آماده ای، وقت می گیری و با ماشین خودت یا ماشین هر کسی، می ری و امتحان می دی. 

همه می گن گرفتن گواهینامه اینجا خیلی خیلی آسونتر از ایرانه. امتحان آیین نامه رو که می تونی از دوشنبه تا جمعه بری اونجا و پشت کامپیوتر بشنی و با جواب دادن 26 تا سوال درست خودت رو خلاص کنی، توی امتحان شهری هم شنیدم فقط ازت می خوان همون دور و بر بچرخی و گاهی حتی پارک کردن هم ازت نمی خوان به ویژه که پارک دوبل توی تنسی غیرقانونی محسوب می شه! مهمترین نکته در امتحان شهری و البته رانندگی در این شهر، ایستادن کامل پشت علامت stop می باشد. می گن اگه فقط این نکته رو رعایت کنی قبول می شی.

من که کلا از رانندگی می ترسم و با اون همه زجری که توی ایران واسه گرفتن گواهینامه کشیدم این ترس به وحشت از امتحان و رانندگی تبدیل شده اما واقعا چاره ای ندارم. اینجا بدون ماشین و توانایی به حرکت درآوردنش هیچ کاری نمی شه کرد.

خرد خرد خوندن آیین نامه رو شروع کرده بودم اما الان که دیگه به لحظه ی موعود نزدیک می شیم بیش از پیش به صرافت مطالعه اش افتادم و همه ی امروز صرف آیین نامه خوندن شد. اکثر قوانین و علامت ها شبیه ایرانه با یه تفاوت های جزیی اما جالب. مثلا اینکه اینجا در هر حال و هر زمان حق با عابر پیاده است حتی اگه در حال خلاف کردن باشه. رعایت فاصله ی بین ماشین ها خیلی اهمیت داره و از اون مهم تر اینکه هیچ وقت حرکتی نکنیم که باعث قفل شدن ترافیک و بستن خیابون بشه. همیشه باید راه رو برای آمبولانس و ماشین آتش نشانی و پلیس باز کرد؛ به این ترتیب که به محض اینکه صدای آژیر رو شنیدی باید بری سمت راست و ماشین رو پارک کنی و صبر کنی تا این سه ماشین عبور کنن بعد شروع به حرکت کنی. حتی اجازه داری اگه توی بزرگراه یا خیابون هایی هستی که  بیش از دو لاین دارن و رفتن به سمت راست باعث بستن راه می شه، به سمت چپ بکشی و پارک کنی که در هر حال راه برای این ماشین ها باز بشه. همیشه و در همه حال الویت با اتوبوس مدرسه است. وقتی اتوبوس جایی می ایستاده و چراغ ها و بوق هشدار رو روشن می کنه و علامت چند ضلعی ایست از کنار اتوبوس بیرون می یاد، فرقی نمی کنه تو پشت سر اتوبوسی یا از روبروش داری می یای، باید با یه فاصله ی حدود 10 متر توقف کامل کنی تا زمانی که اتوبوس مدرسه دوباره راه بیفته. این قانون رو خیلی دوست دارم چون شرایط امنی رو برای عبور و مرور بچه ها از خیابون فراهم می کنه هر چند اگه در این شرایط گیر بیفتی واویلاست. یادمه وقتی تازه اومده بودیم اینجا، یه روز بارونی با محمد تصمیم گرفتیم بریم خرید. همچین که توی ایستگاه اتوبوس وایسادیم یک دفعه آسمون پاره شد و سیل بود که می بارید. ما هم کلا یه چتر داشتیم که اشکان موقع ورود بهمون کادو داده بود و دو تایی زیرش کز کرده بودم به این امید که فقط سرمون خیس نشه. در همین حین اتوبوس مدرسه تشریف آوردن و راه بند اومد. بخش دردناکش اینجا بود که ما دیدیم اتوبوس سر موقع اومده اما بخاطر اتوبوس مدرسه مجبور به توقفه و نمی تونه جلو بیاد. اون چند دقیقه ای که بچه ها پیاده شدن و اتوبوس دوباره راه افتاد، یکی از طولانی ترین چند دقیقه های زندگی ما بود! وقتی بالاخره اتوبوس به ایستگاه رسید من اینقدر از شدت ضربات بارون شوکه بودم که وقتی وارد اتوبوس شدم خانم راننده با دیدن قیافه ی من فقط گفت: می دونم!

خلاصه اینکه با وجود استرسی که برای امتحان دارم، خوندن آیین نامه هم برام خالی از لطف نیست.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۸۱۷
می

امروز آخرین روز رسمی و درسی کلاس زبان بود. فرانک کت و شلوار پوشیده و کراوات زده و خیلی رسمی ظاهر شده بود. خیلی از بچه ها امروز روز آخری بود که می اومدن کلاس واسه همین جیل هماهنگ کرده بود تا برای آخرین بار یه عکس دسته جمعی بگیریم. یه کارت بزرگ هم درست کرده بود که روش نوشته بود: «دیپلم»؛ داد همه امون برای فرانک امضاش کردیم و از طرف همه ی بچه های کلاس بهش داد. فرانک کلی خوشحال شد و گفت که با وجود اینکه یه مدرک پزشکی و سه تا مدرک فوق لیسانس داره اما دیپلم نداره و بچه هاش همیشه بابت این موضوع مسخره اش می کنن؛ حالا خوشحاله که بالاخره بهش دیپلم دادن!

آخر کلاس فرانک حرف خوبی زد، گفت شاید ما متوجه ی تغییر خاصی در خودمون نشده باشیم اما اون به خوبی پیشرفت ما رو احساس کرده و بابت این موضوع به خودش افتخار می کنه. خوب که فکرش رو می کنم می بینم حرفش پر بی راه هم نیست. شاید در لهجه یا جمله بندی یا دامنه ی لغات خیلی پیشرفت نکرده باشم اما بزرگترین کمکی که این کلاس بهم کرد این بود که ترسم تا حد زیادی از انگلیسی حرف زدن ریخت. نه ماه پیش به سختی می تونستم تنهایی از خونه بیرون بیام اما الان بدون کمک محمد یا بقیه می تونم به راحتی زندگی کنم؛ نمی گم مشکلی در حرف زدن یا فهمیدن حرفای بقیه ندارم اما حداقلش اینه که اون عجز و وحشت اولیه به کلی از بین رفته. از طرفی رفتن به این کلاس بهم کمک کرد تا دوستای جدیدی پیدا کنم و با همراهی اونا روزهای تلخ غربت و تنهایی سریع تر و آسون تر بگذرن.

وجود این کلاس ها که تعدادشون در نشویل کم نیست، نشونه ی خوبی از سازگاری یک شهر و البته سیستم هوشمند سیاستگذاری فرهنگی در مواجه با تعداد زیاد مهاجرانه. به جای اینکه شهر و اهالیش این سیل عظیم مهاجران رو رد، انکار یا اذیت کنن، هوشمندانه شرایطی رو فراهم کردن تا این غریبه ها به شهروندانی «متمدن» تبدیل بشن و در ساختار جدید ذوب بشن. ناآشنایی باعث ایجاد ترس و اختلاف و درگیری میشه اما وقتی با فرهنگ و قوانین محیط جدید آشنا بشی از میزان درگیری ات با محیط کاسته می شه. برای مثال اگه به من بود هرگز دنبال این نمی رفتم که بفهمم تاریخچه و تاریخ تنسی چیه؟ چند تا رئیس جمهور تقدیم ایالات متحده کرده؟ فرق ایالت با بخش چیه؟ مبارزات سیاهان در آمریکا چطور شکل گرفته و پیش رفته؟ شکل انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا چطوریه؟ جایگاه موسیقی کانتری در جنوب آمریکا کجاست؟ و... هزاران نکته ی تاریخی، فرهنگی و سیاسی دیگه ای که ما به تدریج و گاهی نامحسوس و غیرمستقیم سر این کلاس یاد گرفتیم بدون اینکه هیچ اجباری در کار باشه؛ مثلا برای تمرین روخوانی در حضور جمع از روی متنی خوندیم که در مورد سیستم انتخابات در آمریکا بود یا برای تمرین املا متنی در مورد فلان قاعده ی رفتار آمریکایی رو به هم دیکته کردیم. هر بار که به این موضوع و اهمیتش فکر می کنم پیش خودم می گم چرا ما از این سیستم در کشور مهاجر پذیرمون استفاده نمی کنیم؟ چرا به جای مخالفت و ستیز همیشگی با مهاجران بیچاره ای که به ما پناهنده شدن با راحت کردن زندگی براشون به شکلای مختلف این پدیده ی اجتماعی رو به یک فرصت برای اون آدم ها و خودمون تبدیل نمی کنیم؟ وقتی از روز اول مشت و دندون آهنی نشون بدی نباید انتظار داشته باشی باهات با مدارا و مهربونی رفتار کنن. 

مدت هاست که پیش خودم فکر می کنم این سفر و مهاجرت، اگه هیچ چی برای من نداشت، این فرصت رو برام فراهم کرد تا کمی با حال مهاجرای افغانی که توی ایران اسیر شدن آشنا بشم؛ البته این کجا و آن کجا...!

آزاده نجفیان
۲۲:۱۸۱۶
می

بالاخره روز موعد رسید! دیروز از صبح به آشپزی و شیرینی پزی گذشت چون مهمونا قرار بود ساعت 11 صبح بیان و دیگه وقتی برای انجام دادن هیچ کاری باقی نمی موند. با اینکه تقریبا همه ی کارام رو دیروز انجام داده بودم اما بازم احساس می کردم از برنامه عقبم و استرس داشتم. ته چین درست کرده بودم و یه کیک بزرگ شکلاتی با یه عالمه خامه ی شکلاتی؛ در لحظات آخر موفق شده بودم خامه ای مشابه خامه ی صبحانه یا همون خامه ی زده شده ای که ما توی ایران داریم اینجا پیدا کنم و بهش شکلات آب شده اضافه کردم که بی نهایت عالی شد.

خلاصه اینکه 15 نفر مهمون محترم به موقع یکی یکی از راه رسیدن. با اینکه تاکید کرده بودم با خودشون حتما «غذا» بیارن اما نامردا از معنای کلی کلمه ی «food» سواستفاده کرده بودن و همه به جز کارلا و حِجانی، با خودشون شیرینی یا آبمیوه آورده بودن. خدا رو شکر کردم یه عالمه ته چین درست کرده بودم والا ملت گشنه می موندن! نهایت هنرم رو در درست کردن ته چین به خرج داده بودم مخصوصا که با خودم یک هفته صحبت کرده بودم که اون زرشک آشغالی رو که هموطنان در فروشگاه ایرانی بهم انداخته بودن تمیز کنم و بشورم و استفاده کنم. مزه اش خوب شده بود هر چند دفعات قبل هم که اینقدر تمرکز نمی کردم به همین خوبی می شد، فقط این بار چشم خودم رو با استرس درآورده بودم. به طرز شگفت انگیزی کیکم خوشمزه شده بود جوری که خودم هم از مزه اش تعجب کردم و نتونستم از خودم تعریف نکنم. به جز دوستان همیشه ایراد گیر جمع، تقریبا همه ته چین رو دوست داشتن که با افتخار می ذارمش به حساب  موفقیت دیگه ای در معرفی فرهنگ ایرانی. کیک رو هم روی سر بردن و به زحمت تونستم یه تیکه ی کوچولو رو نجات بدم تا محمد هم بچشه.

مهمونی بدی نبود، سوفیا و ماگدا راضی بودن و وقتی کارت های یادگاری ای رو که براشون درست کرده بودم بهشون دادم بیش از پیش خوشحال شدن. سوفیا یه شال دور گردنش انداخته بود. ازش پرسیدم می دونی ما چه طوری از این شال استفاده می کنم؟ بعد شال رو گذاشتم سرم تا بهش نشون بدم و این شد شروع زنجیره ی سوالات گسترده ای در مورد حجاب که به پوشیدن چادر و پهن کردن جانماز و صحبت در مورد آداب و احکام نماز ختم شد! براشون خیلی جالب بود و از اون جالب تر برای من این بود که سواکو در مورد قانون حجاب برای توریستا پرسید و وقتی بهش نشون دادم توریستا چطوری می تونن حجاب بذارن، بهم گفت برنامه دارن به ترکیه و ایران سفر کنن واسه همین پرسیده. بی نهایت خوشحال شدم! فکر اینکه وجود من و این دوستی نه ماهه باعث شده برای دیدن ایران تشویق بشه ذوق زده ام کرد.

از اونجایی که هفته ی گذشته به قول دوستان نقش سفیر فرهنگی رو بازی کرده بودم به خودم گفتم چرا از این دورهمی فرصتی برای معرفی مختصر ایران به بچه ها نسازم؟ جدیدا فیلم کوتاهی توی فیس بوک دست به دست می شه به اسم: don't go to Iran. فیلم کوتاهی ست که به شکل کنایی نشون می ده همه ی شایعاتی که در مورد ابتدایی و ناامن بوده ایران وجود داره دروغه. خیلی فوق العاده نیست اما کاربردیه. از بچه ها پرسیدم دلشون می خواد این فیلم رو ببینن یا نه که جواب اکثریت مثبت بود. بعد از دیدن فیلم چند تا عکس از مسجد نصیرالملک و باغ ارم و سقف آینه کاری بهشون نشون دادم تا محکم کاری کرده باشم. در کل بازخوردها مثبت بود.

سوفیا باید قبل از سه می رفت تا دخترش رو از مدرسه برداره و ماگدا رو هم با خودش برد. بچه ها تا حدود سه موندن و به حرف زدن از هر دری گذشت و بعد هم رفتن. در کل به نظرم کارم رو بد انجام ندادم و خوشحالم که تونستم خاطره ای به یادموندنی واسه سوفیا و ماگدا بسازم.

این هفته، هفته ی آخر کلاس زبانه. باورم نمی شه که به این زودی 9 ماه گذشت!

آزاده نجفیان
۲۳:۰۹۱۲
می

هوا بدجور گرم شده، یه جور عجیب و چسبناک!در عین حالی که آفتاب داره سه تیغ می تابه یک دفعه آسمون رو چنان ابر سیاهی می گیره و رعد و برق می زنه که پیش خودت فکر می کنه یا قیامت شده یا بالاخره فضایی ها به آمریکا حمله کردن! بارون با شدت و سرعت می باره و همه چیز رو با تمام قدرتش سرکوب می کنه. اینجا برداشتن چتر موقع بیرون اومدن از خونه توی تابستون به اندازه ی پوشیدن کفش ضروریه.

امروز با اینکه پیش بینی می گفت حوالی ظهر بارون خواهیم داشت اما چون هم کیفم و هم دستم سنگین بود تنبلی کردم و با خودم چتر برنداشتم. هوا هم به نظر معمولی می رسید اما ظهر موقعی که داشتیم با محمد از ناهار برمی گشتیم و یواش یواش قدم می زدیم، یه نم نم کمرنگی شروع شد. من کلاسورم رو گرفتم رو سرم و به محمد گفتم بیا از زیر ماگنولیاها بریم که خودشون یه چتر طبیعی هستن. در کمتر از چند دقیقه اون نم نم مهربون به چنان دونه های درشت و کوبنده ای تبدیل شد که نمی دونستیم چیکار کنیم. موش آب کشیده شده بودیم. با اینکه توی محوطه ی دانشگاه بودیم اما از ساختمون کتابخونه دور بودیم. محمد پیشنهاد داد بدوییم اما نه من می تونستم و نه شدت و سرعت بارون اجازه می داد! تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که به سمت نزدیکترین ساختمون فرار کنیم. دانشکده ی حقوق بهترین گزینه بود. وارد که شدیم دیدیم خیلی ها مثل ما همین کار رو کردن، نه فقط دانشجوها، بلکه رهگذران بیچاره ی دیگه ای هم که مثل ما غافلگیر شده بودن. نکته ی جالب این بود که دیگران یا چتر داشتن یا بارونی، فقط ما دو تا خوشحال بودیم که غیرمسلح تردد می کردیم! 

محمد پیشنهاد داد بریم از کتابخونه ی دانشکده چتر قرض بگیریم. ساعت یک و نیم بود و من می خواستم به اتوبوس ساعت دو برسم و محمد هم دو باید کتابخونه می بود. خلاصه اینکه چتر رو گرفتیم اما همینکه پامون رو بیرون گذاشتیم دیدیم از زمین آب می جوشه انگار! در اولین قدم کفش و جورابم کامل خیس شد و به لطف چتر گنده و بو گندو، پاچه ی شلوارم هم آب چکون شده بود. دیدم نمیشه برم سمت ایستگاه، ممکن بود غرق بشم! تصمیم گرفتم صبر کنم و با اتوبوس بعدی، که 40 دقیقه ی دیگه می اومد، برم. محمد منو گذاشت توی اتاق دانشجوهای دکتری و بخاری رو برام روشن کرد و خودش رفت دنبال کاراش. یه کم زیر هوای گرمی که از سقف می اومد وایسادم تا خشک بشم اما چشمم به پنجره و هوای صاف بیرون افتاد! باورم نمی شد اون بارون دیوانه ظرف چند دقیقه قطع شده باشه. دیدم وقت دارم به اتوبوس برسم، پریدم بیرون و دوان دوان خودم رو به ایستگاه رسوندم. جالب اینجا بود که ظرف تقریبا 45 دقیقه هم مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بودم و هم خشک!

با اینکه خسته بودم باید می رفتم فروشگاه تا چند قلم مایحتاج ضروری رو بخرم. دوشنبه قصد دارم یه مهمونی مفصل خداحافظی واسه سوفیا و ماگدا بگیرم واسه همین کلا اسفند رو آتیشم. 

آزاده نجفیان
۲۲:۵۷۱۰
می
این دو هفته، روزهای شلوغی هستند و خواهند بود؛ کلی کار در پیش داریم. اکثر بچه ها در حال رفتن از آمریکان واسه همین مرتب یا داریم می ریم مهمونی خداحافظی یا مشغول برنامه ریزی واسه برگزاری مهمونی خداحافظی هستیم یا اینکه در حال ترتیب دادن قرارهای دورهمی برای استفاده از آخرین لحظات باهم بودن.
دیروز رفتیم سینما؛ captain american: civil war. واقعا فیلم خوبی بود. هم جلوه های ویژه ی قوی ای داشت هم داستان منظم و مرتب و بسیار قابل قبول؛ البته برای فهمیدن فیلم باید حداقل 6 تا فیلم رو به عنوان پیش نیاز قبلا می دیدی، مجموعه ی کاملی از قهرمانان شرکت مارول که حالا رو به روی هم قرار گرفته بودن. من از دیدن فیلم واقعا لذت بردم و به نظرم از فیلم های قبلی خیلی بهتر بود و رو به پیشرفت.
امروز صبح هم شال و کلاه کردیم و کله ی سحر رفتیم مدرسه تا سرکلاس چهارم برای نمایش دوباره حاضر بشیم. از اونجایی که مثل دفعه ی قبل انتظار تعدادی هیولا با دندون های تیز و برهنه و چشم هایی با برق خباثت بودیم وقتی یه تعداد دختر و پسر تمیز و مرتب و مودب رو دیدیم که حتی با صدای بلند هم حرف نمی زدن، شوکه شدیم! سخت بود باور کنیم سه یا چهار سال تفاوت سنی تونسته باشه اون موجودات وحشی رو به انسان هایی چنین متمدن تبدیل کنه اما در کمال تعجب این موضوع حقیقت داشت. بچه ها آروم وسط کلاس نشسته بودن و در سکوت و با دقت به حرفای ما گوش می دادن، سوال های منطقی می پرسیدن که نشان از اطلاعات عمومی قابل قبول و هوش سرشارشون داشت و هیچ خبری از تحقیر و تمسخر، حتی در نگاه بچه ها، نبود.
این بار با خودم نقشه ی ایران برده بودم ،کمی در مورد جغرافیای ایران حرف زدم و تقریبا همون روند قبلی رو طی کردم با این تفاوت که این بار بچه ها ازم خواستن کلمات بیشتری رو به فارسی بهشون یاد بدم، ازم پرسیدن تفاوت فارسی و عربی چیه و آیا لباسی که پوشیدم لباس سنتی ایرانیه یا نه؟ جالب بود که پسرک بسیار باهوشی در شروع حرف هام، وقتی که پرسیدم تا حالا اسم ایران به گوشتون خورده یا نه؟، جواب داد: آره، هر چند نمی دونم ایران دقیقا روی نقشه کجاست اما می دونم کشور خیلی قشنگیه. وقتی ازش پرسیدم از کجا می دونی گفت توی اخبار شنیده! بسیار افسوس خوردم که چرا آماده تر سرکلاس نرفته بودم و کاش مطالب مفصل تری آماده کرده بودم اما دیگه فرصت از دست رفته بود و فقط می شد به این دل خوش کرد که حداقل اطلاعات رو بهشون دادم.
برام جالب بود که معلم کلاس از حرفهای ساده و اطلاعات ابتدایی ما یادداشت برمی داشت و متوجه شدم انگار اونم در جغرافیا زیاد جلوتر از بچه ها نیست چون به سختی می تونست هند رو روی نقشه پیدا کنه! البته در این شکی ندارم که خانم بسیار با استعداد و معلم بی نظیریه چون تونسته همچین بچه های باهوش و مودبی تربیت کنه.
خلاصه اینکه پرچم کشورهامون رو بچه ها رنگ کردن و روی نقشه چسبوندن، اون پسرک خوش صحبت هم بهم گفت دوستانی ایرانی در واشنگتن دارن واسه همین در مورد ایران اطلاعات داره. 
کلاس رو در سکوتی لذت بخش، در آرامشی که ازش هوش و دانش می بارید، ترک کردیم و وقتی پشت پنجره ی کلاس اولی ها رسیدیم و اونا با دیدن ما وحشیانه شروع کردن به دست تکون دادن، پشتمون رو بهشون کردیم و با خوشحالی سوار ماشین شدیم تا خاطرات این دو روز عجیب رو با جزییات و خیلی خوب، برای همیشه در ذهنمون حک کنیم.
آزاده نجفیان
۲۳:۵۸۰۶
می

چند ماه پیش که خونه ی یونگ جان به صرف مراسم چای کره ای مهمان بودیم بهمون گفت قصد داره توی می یک روز ما رو به مدرسه ی دخترش دعوت کنه تا در مورد کشورها و فرهنگمون به بچه های کلاس اولی اطلاعاتی بدیم. فکر کردم فقط تعارف زده تا اینکه دو هفته پیش روز و ساعت مشخص کرد و بهمون گفت انتظار داره چی بگیم و چیکار کنیم. روز موعود سه شنبه بعد از کلاس زبان بود. من، سواکو از ژاپن، مالا از هند و کارلا از ایتالیا راهی خونه ی یونگ جان شدیم تا ناهار خوشمزه ای رو که برامون تدارک دیده بود بخوریم و از اون طرف راس ساعت سه توی مدرسه باشیم تا با 15 دختر بچه ی هفت ساله در مورد کشورامون حرف بزنیم. قرار بر این بود که اول یونگ جان داستان کوتاهی رو در مورد داشتن دوستانی از سرتاسر جهان برای بچه ها بخونه و بعد از این مقدمه چینی نوبت حرف زدن ما بشه و در نهایت هم بچه ها به گروه های سه نفری تقسیم بشن و سر میز هر کدوم از ما بیان و با نظارت ما پرچم کشورهامون رنگ کنن و روی نقشه ی جهان پرچم ها رو جای کشورها نصب کنن. 

ساعت سه دم مدرسه بودیم؛ درست زمان تعطیل شدن مدرسه. با صف طولانی ای از ماشین های پدر و مادرها روبرو شدیم. بچه ها توی مدرسه منتظر بودن، هر ماشینی که به در ورودی می رسید، ناظم بچه رو صدا می زد و تحویل پدر یا مادرش می داد تا نوبت به بعدی برسه. این طوری نبود که مثل ما بچه ها تا زنگ خورد ول شن تو خیابون.

همین که وارد مدرسه شدیم، دیدن اون همه بچه ها، چنان استرس و ترسی به من وارد کرد که می خواستم از همون راهی که اومدم برگردم. یه عالمه بندانگشتی که شیطنت از سر و چشمشون می بارید و هوار می کشیدن. یونگ جان 15 تاشون رو جدا کرد و برد توی یه کلاس. بهشون خوراکی داد بلکه یه گوشه بشینن و ساکت بشن تا بتونه شروع کنه اما زهی خیال باطل! نه تنها ساکت نشدن، بلکه از تنهایی یونگ جان هم استفاده کردن و شروع کردن به مسخره کردن لهجه اش. می دونستم که بچه ها توی این سن بسیار بی رحمن و انتظار همکاری ازشون نداشتم اما فکرش رو هم نمی کردم این همه بی ادب و گستاخ باشن. هیچکدوم، حتی دختر یونگ جان، به داستان گوش ندادن و از هیچ راهی برای تحقیر و اذیت کردنش فروگذار نکردن. خوندن داستان که تموم شد یونگ جان از کارلا خواست تا شروع کنه. جالب اینجا بود که بچه ها به کارلا می گفتن شهری به اسم سیسیل وجود نداره و اون از خودش این اسم مسخره رو درآورده یا اینکه میلان رو اشتباه تلفظ می کنه و تلفظ درستش مایلانه! بعدم بهش گیر داده بودن که چرا نقشه ی کشورت شبیه چکمه است! تا اونا داشتن کارلا رو به نیش می کشیدن، دو تا از شیطونا هم داشتن کلاس رو بهم می ریختن و حتی یکیشون رفت صندلی یونگ جان رو برداشت تا خودش بشینه روش. یونگ جان بیچاره هر کاری کرد بچه رو از روی صندلی بلند کنه نتونست. خوشبختانه مادر یکی از بچه ها از راه رسید و اون دو تا تخم جن رو برد بیرون تا متنبه اشون کنه. بچه ها کم کم آروم شدن و یکی از اون دو تا هم وقتی برگشت آروم نشست اما اون یکی با لجبازی بیشتری به اذیت کردن ادامه داد که در این لحظه معلم کلاس به کمک ما اومد و دخترک رو بلند کرد و برد آخر کلاس روی دو زانو نشوند. بعد هم به بقیه تذکر دادن که برای اجتناب از سرنوشت دخترک بهتره همکاری کنن و در نظر داشته باشن که انگلیسی زبان دوم ماست به همین خاطر ممکنه خوب نتونیم صحبت کنیم.

خلاصه اینکه کارلا قربانی شد تا جو کمی آروم تر بشه. سواکو از لاک پشت های نینجا و دی جی مون و پوکی مون، از هوندا و نیسان و تویوتا و البته شکوفه های گیلاس حرف زد؛ مالا هم درباره ی طاووس و ببر و نیلوفر آبی و تاج محل گفت هر چند بچه ها چند دقیقه با پشت سر هم گفتن کلمات بی ربط سر کارش گذاشتن.

نوبت به من که رسید روی نقشه ایران رو نشون دادم و گفتم کشور من به خاطر هنر معروفه، به خاطر شعر و ادبیات و البته صنایع دستی. با خودم یه رومیزی ترمه، یه قلمدون، یه آینه و یه تابلوی خوشنویسی برده بودم. بچه ها با دیدن ترمه چشماشون گرد شد و آه از نهادشون براومد. ازشون خواستم بیان جلو و ترمه رو لمس کنن. با هیجان همکاری کردن. بعد گفتم من یه جعبه ی جادویی دارم؛ یکیشون با لجبازی گفت این جعبه جادویی نیست اما من در قلمدون رو که حالت کشویی داشت باز کردم و جواب دادم برای من جادوییه، هر بار که بازش می کنم شگفت زده می شم! بچه ها پریدن طرفم و هر کدوم چندبار جعبه رو باز و بسته کردن تا خیالشون راحت بشه. هر چند بعدا مالا بهم گفت همون لجبازه بعد از باز و بسته کردن جعبه گفته یه جعبه ی پلاستیکی بی خوده! تابلوی خوشنویسی رو بهشون نشون دادم و مصرع سعدی رو به فارسی خوندم و براشون ترجمه کردم؛ اینجا بود که همون لجبازه شروع کردن به ایراد گرفتن به تلفظ من که با تذکر والدین ساکت شد. آینه رو درآوردم و به دخترا گفتم هر زنی توی این آینه زیباتر به نظر می رسه که طبیعتا همه می خواستن خودشون رو توی آینه هم ببینن. آخر کار هم به بچه ها کلمه ی سلام رو یاد دادم و تمام.

به نظرم کارم زیاد بد نبود هر چند لذتی ازش نبردم چون به شدت از رفتار غیرقابل کنترل و بی ادبانه ی بچه ها ناراحت بودم. درک می کنم که سن و سالشون این رفتار رو اقتضا می کنه اما این میزان از بی ادبی واقعا منو شگفت زده کرد.

بچه ها اومدن و پرچم ها رو رنگ کردن و بهشون کمک کردیم نقشه هاشون رو درست کنن و بعد از یک ساعت و نیم فشار و استرس خلاص شدیم! توی ماشین همه ساکت بودیم. برای تحلیل این حجم از تجربه های جدید نیاز به سکوت و آرامش داشتیم.

تجربه ی خوبی بود؛ اینکه فرصت کنی هر چند کوتاه و تقریبا ناموفق، در مورد کشورت اونطوری که هست نه اونطوری که رسانه ها می گن، برای آمریکایی ها حرف بزنی فوق العاده است. بعد از این همه مدت این اولین باری بود که در مورد ایران حرف می زدم بدون اینکه احساس گناه کنم، بدون اینکه مجبور شم از شرایط اقتصادی و سیاسی ناله کنم، بدون اینکه به انرژی اتمی و ترامپ اشاره کنم، بدون اینکه... ایران من با همه ی بدی هاش مهد هنر و ادبیاته و من بالاخره این فرصت رو پیدا کردم تا با صدای بلند اینو توی این مملکت به زبون بیارم، هر چند که خوب شنیده یا فهمیده نشه.

جالب اینجاست که امروز صبح یونگ جان پیام داد که معلم کلاس چهارم بهش ایمیل زده و ازش خواسته تا سه شنبه بریم همین برنامه رو برای کلاس چهارمی ها هم اجرا کنیم! اینم سرگرمی جدید آمریکایی ها و ما!

آزاده نجفیان
۲۳:۵۴۰۱
می

این وقت سال فصل خداحافظی ها و نقل و انتقاله. ترم تموم شده و خیلی ها ظرف این چند ماه برمی گردن کشورشون؛ واسه همین شروع می کنن به فروش وسایل خونه معمولا با کمترین قیمت ممکن و بعضی وقتا هم که به دقایق نود می رسن و هنوز موفق نشدن خونه رو خالی کنن اسباب و اثاثیه رو مجانی می بخشن. فرصت خوبیه برای شکار! یک هفته پیش یکی از همکلاسی ها که اونم آخر می داره بر می گرده گفت دوست کره ایش یه میز ناهار خوری دایره ای رو با چهار تا صندلی می فروشه 20 دلار! میز نویی با همچین مشخصاتی حداقل قیمتش 200 دلاره. مدتها بود داشتیم دنبال یه میز ناهارخوری جمع و جور می گشتیم اما قیمتا، حتی قیمت از نوع دست دومش، جوری بود که خریدش رو به تاخیر می نداختیم. چون به همکلاسی ام سپرده بودم دنبال همچین چیزی هستیم، مستقیم اومد سراغ منو و ما هم با خوشحالی طالب میز شدیم. قرار اول بر این بود که من برم میز رو ببینم و بعد تاکید نهایی رو بدم اما سر ساعت و روزش در هفته به توافق نرسیدیم و قرار بر این شد که یکشنبه، یعنی امروز، بریم ببنیم اگه پسندیدیم برش داریم.

مشکل از اینجا شروع شد که چطوری میز رو بیاریم خونه؟ از عکس اینطور برمی اومد که میز از وسط تا می شه واسه همین فکر می کردم اگه فقط یه نفر راضی بشه با ماشین با ما بیاد کافی خواهد بود؛ هر چند همه گرفتار بودن و نمی شد از کسی خواست. هر چی جلوتر رفتیم متوجه شدیم فقط داشتن یه ماشین کافی نیست، باید وانت اجاره کنیم و اینجا بود که فهمیدیم به راننده احتیاج داریم چون هیچکدوممون گواهی نامه نداریم. نمی تونستیم از اشکان بخوایم چون خیلی گرفتاره. از رفقا پرسیدم و اونا یا گرفتار بودن یا تا حالا پشت وانت ننشسته بودن و کمی مضطرب بودن برای این کار. خلاصه اینکه دیروز ظهر داشتم ناامید می شدم و می خواستم خبر بدم که ما از خرید میز منصرف شدیم که اول پن و بعد هم نگار اعلام آمادگی کردن که راننده ی ما باشن. طبعا با نگار راحت تر بودیم. اینترنتی وانت اجاره کردیم و با نگار هم قرار گذاشتیم که امروز ساعت سه اونجا باشه. 

اینجا شرکت های حمل و نقل یکی از پرطرفدارترین و پردرآمدترین شغل ها هستن و همه جور خدماتی ارائه می دن؛ از بسته بندی اثاثیه و بار زدن و بردنش به خونه یا شهر یا ایالت یا کشور جدید تا باز کردن اثاث و چیدنش توی خونه. تو تنها کاری که باید بکنی اینه که با طیب خاطر پول رو پرداخت کنی، خونه و اثاثیه ات رو در اختیارشون بذاری و بعد بری توی خونه ی جدید تمیز و مرتب با خیال راحت زندگی کنی.

نگار سر موقع اومد و ماشین رو تحویل گرفتیم. یه وانت شیک که واسه نشستن سه نفر جلو جا داشت، با سه تا کمربند ایمنی! ما از شرکتی که نزدیک خونه ی فروشنده ی میز بود ماشین اجاره کرده بودیم تا مسافت کمتری باهامون حساب بشه. کمتر از 5 دقیقه رسیدیم و معلوم شد خانم فروشنده دوست نگار هم هست و به خوبی همدیگه رو می شناسن. خانم کره ای بسیار مسلط به زبان انگلیسی که همسرش استاد اقتصاد بود و سابق بر این در فرانسه هم درس داده بود و حالا داشتن برمی گشتن کره. میز خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکر می کردیم چون از وسط باز می شد و یه تیکه ی اضافه وسطش می خورد و میز چهار نفره می شد شیش نفره. بیست دلار واقعا چیزی نبود واسه همچین تیکه ای! البته خودشون میز رو به شکل تکه های مجاز خریده بودن و توی خونه سرهمش کرده بودن اما چون پیچ گوشتی مناسب نداشتن ما مجبور شدیم اون میز رو که انگار نه از چوب که از جنس آهن بود، یه تیکه بلند کنیم و بذاریم پشت وانت. خانم کره ای کلی التماس کرد تا یه میز کوچولوی دیگه و یه کتابخونه ی 5 طبقه رو هم مجانی برداریم اما با اینکه پیشنهادش خیلی وسوسه کننده بود، ما جای اضافی حتی واسه وسایل مجانی هم نداریم.

خلاصه اینکه نگار زحمت کشید و ما رو و میز و صندلی ها رو رسوند خونه و با محمد برگشتن و وانت رو تحویل دادن. در مجموع قیمت میز و حمل و نقل و بیمه ی ماشین، کمتر از 70 دلار پامون دراومد که بسیار رضایت بخشه.

میز جدیدمون الان درست اونجایی که باید باشه، انگار از روز اول هم اونجا بوده! هم زن برقی جدیدمون هم که از سواکو به 5 دلار خریدمش تو راهه. هنوز یک ماه پیش رو داریم، باید دید چه شکارای مناسب دیگه ای منتظرمون هستن.


آزاده نجفیان
۲۳:۵۷۳۰
آوریل

امروز نگار و احمد و بچه ها سر زده اومدن خونه و یه دعوت ساده به صرف چایی برای تشکر، تبدیل شد به مهمونی شام! خدا رحم کرد طبق عادت واسه چند وعده غذا درست کرده بودم و کنار گذاشته بودم؛ هر چند ناریا و ژیوان اصلا لب نزدن و اون دو تا هم فقط کمی خوردن. با این جنبه ی قضیه که بدون هماهنگی و هزاران ساعت برنامه ریزی قبلی از پس این کار براومدم، حال کردم. از این به بعد مدیریت مهمون سرزده رو هم می تونم به فهرست توانایی هام اضافه کنم؛ به شرطی که مثل همیشه بعد مهمونی محمد یه کوه ظرف کثیف رو بشوره و خشک کنه!

آزاده نجفیان
۲۲:۵۹۲۸
آوریل

بچه ها خبر دادن اول خرداد جشن فارغ التحصیلی ست. هم شوکه شدم هم دلم گرفت. شوکه شدم چون باورم نمیشه تقریبا 4 سال به این زودی گذشته باشه و دلم گرفته واسه اینکه نیستم تا در جشن شرکت کنم. یادمه موقع جشن فارغ التحصیلی لیسانس که اون لباسای گشاد با یراق های آبی رو پوشیده بودیم و رفته بودیم روی سن تا عکس دسته جمعی بگیریم، با حسرت به بچه های دکتری که یراق های لباسشون قرمز بود نگاه می کردم و پیش خودم می گفتم یعنی میشه یه روز نوبت منم برسه تا این لباس رو بپوشم؟ اون روز رسیده اما من اونجا نیستم! جشن فارغ التحصیلی ارشد رفته بودم دانشگاه الزهرا واسه مصاحبه ی دکتری و اون موقع هم نبودم اما یادمه ساجده و زهره روی کاغذ یه آدمک عینکی با مقنعه ی چهارگوش کشیده بودن که یعنی من، و باهاش عکس گرفته بودن و برام فرستادن؛ تنها عکسی که از جشن فارغ التحصیلی ارشد دارم به همون حضور نمادین محدود میشه. البته از انصاف نگذریم چندان دلم هم نمی خواست توی جشن ارشد باشم چون اضطراب داشتم نکنه دکتری قبول نشم و اون جشن مراسمی برای پایان حضورم در دانشگاه باشه اما واقعا دلم می خواد توی این یکی شرکت کنم و اون لباس رو با یراق های قرمز بپوشم و به عنوان یک دکتر فارغ التحصیل بشم؛ هر چند هنوز یه رساله ی گنده با یه عنوان غول آسا بیخ ریشمه.

این بار هم نشد که بشه؛ یعنی ممکنه دفعه ی بعدی هم در کار باشه؟

آزاده نجفیان
۲۳:۲۴۲۶
آوریل

امروز انشام رو سرکلاس خوندم و فرانک اسم برنده ها رو اعلام کرد. نکته ی جالب در مورد سه برنده که انشای دو تا از اونا رو شنیده بودم این بود که دست کم کارلا و سِنی ها هر دو از خاطرات خوب زندگیشون نوشته بودن و حتی اتفاقات بد رو هم با شوخ طبعی به تصویر کشیده بودن. درسی که امروز گرفتم این بود که مردم جاهای دیگه ی دنیا مثل ما به میزان رنج ها و سختی هایی که کشیدن افتخار نمی کنن. برعکس ما که شرح اتفاقات بد و سختی های زندگی امون برای بقیه یه جور حماسه سرایی غرورآمیز محسوب میشه، دیگران ترجیح می دن یا این غم و درد رو برای خودشون نگه دارن یا وقتی دارن تعریفش می کنن با چاشنی ای از شوخ طبعی و طنز زهر ماجرا رو بگیرن. دیگران می دونن که هر زندگی ای با سختی همراهه و رنج و سختی بخشی از زندگیه؛ باید صبور بود و جلو رفت و همیشه نیمه ی پر لیوان رو نگاه کرد. درسته که رنج ها ما رو می سازن، به ما شکل می دن و در بیشتر مواقع(نه همیشه) ما رو با تجربه تر و بزرگ تر می کنن اما اون چیزی که ما رو به جلو هل می ده، اون چیزی که باعث پیشرفت ماست شادی ها و حس شوخ طبعی ماست.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۲۲۳
آوریل

آخر هفته ها معمولا سرم خیلی شلوغه. ایران که بودم یه جمعه و حداکثر عصر پنج شنبه بود اما الان جمعه و شنبه و یکشنبه آخر هفته ی من محسوب می شه! جمعه ها به جمع و جور کردن، تمیزکاری و خرید هفتگی می گذره و یکشنبه ها هم به آشپزی کردن و ذخیره کردن غذا توی فریزر برای بقیه ی روزهای هفته. می مونه شنبه؛ شنبه ها سه تایی بیرون غذا می خوریم. اگه مثل الان آخر ترم نباشه و پسرا در هول و اضطراب نباشن، بعد ناهار می ریم و یه گشتی می زنیم. شنبه ها روز استراحته.

نگار و احمد امروز ما رو برای تولد ژیوان دعوت گرفته بودن. به جای اینکه تولد رو توی خونه بگیرن که یه عالمه ریخت و پاش بشه و بچه ها سقف رو بیارن پایین، توی یکی از پارک های جنگلی بسیار بزرگ و زیبای نشویل یه اتاقک طور اجاره کرده بودن و پیتزا سفارش داده بودن تا هم بچه ها بتونن آزاد و رها شیطنت کنن و هم بزرگ ترها از بودن در طبیعت لذت ببرن. 

از اونجایی که هیچ پیتزا فروشی ای حاضر نشده بود با پیک به پارک پیتزا بفرسته، مسوولیت آوردن پیتزاها به ما محول شد. یه کم زودتر زدیم بیرون و رفتیم واسه ژیوان کادو خریدیم و بعد پیتزاها رو تحویل گرفتیم و راه افتادیم. بماند که آدرس اشتباه بود و یک بار گم شدیم تا بالاخره در بین انبوهی از درختان بقیه رو پیدا کردیم. قبلا شنیده بودم که خواننده های مشهوری مثل تیلور سویفت یا مدونا توی نشویل خونه دارن اما برام عجیب بود چرا؟ تا اینکه امروز دیدم نشویل علاوه بر اینکه شهر موسیقی ست، یکی از زیباترین طبیعت های بی جانی رو داره که به عمرم دیدم. تا بی نهایت درخت و سبزه و البته خونه های باشکوهی که به قول محمد همه اشون شبیه خونه ی شکلاتی داستان هانسل و گرتل بودن! عظمت و شکوه بعضی از خونه ها به اندازه ای بود که باور نمی کردیم ملک شخصی باشن.

به هر حال به مقر جشن تولد رسیدیم و یه عالمه بچه ی کوچولو و عمدتا کله طلایی در حال جیغ زدن و دویدن بودن. از اونجایی که یه نیم ساعت دیر رسیده بودیم و ملت همه گشنه بودن، سریعا به پیتزاها حمله شد و اولش زیاد فرصت سلام و احوالپرسی دست نداد اما بعد از سیر شدن، کم کم سر حرف ها باز شد. بیشتر وقتم رو صرف نگاه کردن به بچه ها کردم؛ نه فقط من، همه ی مادرها همه ی حواسشون به بچه ها بود و تقریبا از مهمونی لذتی نمی بردن. همه ی بچه ها سر زانوها و آرنج هاشون به شکل دردآوری مجروح بود؛ مخصوصا که بین آلونک تا زمین مسطح چند تا پله ی سنگی بزرگ و نامنظم بود که رفت و آمد رو برای بچه ها به خصوص کوچیک ترها خیلی سخت کرده بود اما هیچ کدومشون تسلیم نمی شدن. یه دخترک بود که حداکثر 3 سال داشت و محمد بهش می گفت بی دندون. سر هر دو تا زانوهاش رو به شکل ضربدری چسب زخم زده بود و من از لای یکی از چسب زخم ها که کمی باز شده بود زانوی مجروح و خون آلودی رو دیدم که حدس می زنم چنان خراش برداشته که احتمالا باید استخونش هم معلوم شده باشه!

به سبک تولدهای آمریکایی، احمد یه جعبه درست کرده بود که توش شکلات و اسباب بازی بود، از سقف آویزونش کرد و بچه ها شروع کردن به ضربه زدن بهش. وقتی منفجر شد یک عالمه سوت ازش ریخت بیرون و در این لحظه بود که مهمونی به فنا رفت! هر کدوم از اون جونورها یه سوت برداشتن و چنان درش می دمیدن که بیم پشت و رو شدنشون می رفت. البته نگار سریع کیک رو سر و سامون داد و بچه های سوت در دهان رو به ردیف پشت کیک نشوند و خوشبختانه با شروع خوندن آهنگ تولدت مبارک حواسشون از سوت ها پرت شد.

چشم های ژیوان چنان برقی می زدن و چنان لبخند افتخار و رضایتی روی صورتش بود که اشک توی چشمام جمع شد. فکر کردم برای ژیوانی که وقتی دو سالش بوده پدر و مادرش مجبور شدن برن اربیل و تا اومده پا بگیره مهاجرت کردن آمریکا؛ غوطه خوردن بین فرهنگ ها و زبان های مختلف و پیدا کردن دوست چقدر سخت بوده . حالا که می بینه پدر و مادرش همون کارایی رو دارن می کنن که پدر و مادر بقیه انجام می دن، چقدر احساس آشنایی و پذیرفته شدگی می کنه. فکر کردم خرج کردن همه ی پول های دنیا برای نشوندن همچین لبخندی به لب یه بچه می ارزه.

یکی از چیزای جالب دیگه ای که توی اون جعبه ی منفجر شده بود، یه عالمه حباب ساز کوچولو بود. دختر بچه ها بعد بریدن کیک سرشون گرم حباب درست کردن شد و من همه لحظات طلایی رو صرف یاد دادن حباب درست کردن و نحوه ی درست فوت کردن به چندتاشون گذروندم و یکیشون رو هم در حال سرکشیدن محلول آب و صابون دستگیر کردم! در نهایت یه حباب ساز کوچولو که از دستبرد عزیزان به دور مونده بود به ما رسید که تو هوا زدیمش و تا هم اکنون مشغول بازی باهاش هستیم!

عجیب ترین و جالب ترین لحظه ی مهمونی هم تعلق می گیره به اون لحظه ای که یه پسر کوچولو اومد پیش احمد و بهش گفت: احمد! کی وقت باز کردن هدیه ها می رسه؟ باورم نمی شد این پسقل بچه احمد رو به اسم کوچیک صدا می کنه! چنان اعتماد به نفسی داشت که آدم رو به زانو درمی آورد.

خلاصه اینکه روز خوبی بود، پر از طبیعت و کوچولوها که با خستگی اما خاطرات خوب تمام شد.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۰۲۲
آوریل

امروز همکلاسی های چینی، همه امون رو به پیک نیکی در پارک اژدها دعوت کرده بودن. میزبان مهمونی در واقع سوفیا بود که یه جورایی این مهمونی رو به عنوان گودبای پارتی واسه خودش طراحی کرده بود. اول به خاطر دوری راه و هزار و یک کاری که باید جمعه ها انجام بدم گفتم نمی رم اما اینقدر سوفیا به شیوه های مختلف آشکار و پنهان اصرار کرد که تصمیم گرفتم برم و چه تصمیم درستی هم بود.

پارک خیلی قشنگی بود که چون یه مجسمه ی اژدهای بزرگ توش بود که بچه ها با تکه های موزاییک تزیینش کرده بودن، به پارک اژدها معروف شده بود. با اینکه هوا گرم بود اما ابرها به کمکمون اومدن و آفتاب رو تاروندن و باد هم کمک کرد تا هوای دلپذیری فراهم بشه. دوستای چینی امون هر کدوم یه غذای خاص درست کرده بودن و سوفیا هم یه کیک بزرگ خامه ای پخته بود که با توت فرنگی و کشمش تزیین شده بود. 

من معمولا علاقه ای به غذای چینی ندارم چون هم اکثر غذاها خام هستن، هم شکل مطبوعی ندارن و هم اینکه معلوم نیست ممکنه چی توشون باشه! این بار اما دل رو به دریا زدم که امتحان کنم اما متاسفانه یا خوشبختانه توی تقریبا همه ی غذاها گوشت خوک بود و فرصت امتحانشون از دست رفت. خوشبختانه سوفیا مرغ پخته بود که به قول خودش ظاهر غذا اصلا قشنگ نبود اما انصافا مزه ی خوبی داشت. یه جور شیرینی یا شاید هم نون مغزدار درست کرده بودن که وسطش پوره ی لوبیای قرمز بود که شیرینش کرده بودن. ژاپنی ها هم مشابه این دسر رو دارن که بهش می گن موچی؛ البته من چندان از موچی خوشم نمی یاد اما این ورژن چینی اش بد نبود. فکر کنم پوره ی لوبیا رو می ذارن لای خمیر و بعد از بقچه کردنش می ندازنش توی آب جوش تا بپزه چون شیرینی ها شکل گلوله های خمیر خام بودن و هیچ اثری از «پختگی» درشون دیده نمی شد! نمی دونم این آسیای شرقی ها چرا دوست دارن همه چی خام به نظر برسه!؟

بیش از غذا، دورهمی بسیار دلنشینی بود مخصوصا که سوفیا خیلی از اومدن من خوشحال شده بود.بسیار از برپایی مهمونی هیجان زده بود و کلی با این هیجان و شادیش، که معمولا در چینی های تودار کمتر بروز پیدا می کنه، حال کردم.

حسنی که این دورهمی داشت این بود که فهمیدم واقعا از غذای چینی خوشم نمیاد و مطمئن شدم بی نهایت، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم، دلم برای سوفیا تنگ خواهد شد!

 

آزاده نجفیان
۲۳:۱۵۲۱
آوریل

امروز آخرین روز کلاس های ترم بهاره بود. باورم نمیشه هنوز هیچی نشده یک سال دانشگاهی از اقامت ما در آمریکا گذشته. کلاس نظریه های انتقادی تجربه ی تازه، جالب و بسیار مفیدی برام بود. هم کمی با روابط استاد و دانشجو آشنا شدم، هم ترسم از محیط کتابخونه و دانشگاه ریخت و هم این درس بهم کمک کرد تا ریشه های فلسفی تحلیل انتقادی گفتمان رو روشن تر در ذهنم داشته باشم؛ هر چند آرزوی نظام مند و مفصل خوندن مکتب فرانکفورت و پیروانش هم به فهرست بلند بالای کتابهایی که باید بخونم و کارهایی که باید بکنم اضافه شد.

اینجا معمولا به محض اینکه ساعت قانونی کلاس تموم میشه بچه ها بلند می شن و از کلاس می رن بیرون، حالا می خواد استاد در حال حرف زدن یا درس دادن باشه یا نه! امروز اما بچه ها نرفتن، صبر کردن حرفای اِنگ که تموم شد و از همه به خاطر حضور در کلاس تشکر کرد، براش دست زدن. به نظرم کار خیلی قشنگی اومد. یه جور نشون دادن علاقه و احترام به زبون ساده و خودمونی. انگ با اینکه یکی از استادای جوان محسوب می شه اما یکی از بهترین های بخش فلسفه است و انصافا معلم خوبی هم هست.

چیز جالب دیگه ای که امروز، وقتی منتظر محمد بودم تا با هم بریم سرکلاس، دیدم آگهی درس های جدیدی بود که ترم آینده قراره ارائه بشه! استادا، احتمالا استادای جدید، واحدهای جدیدی رو که احتمالا برای اولین بار قراره ارائه بشه توی یه پاراگراف معرفی کرده بودن و به همراه مشخصات درس، به شکل پوستر، توی بُرد بخش  زده بودن. ایمیلشون هم پایین آگهی بود که اگه کسی نیاز به اطلاعات بیشتری در مورد درس یا کلاس داشت یا سوال خاصی براش پیش اومده بود، بتونه باهاشون تماس بگیره. هر چند این کار نشون دهنده ی نفوذ گفتمان تجاری سازی و تبلیغات به فضای دانشگاهه که علم رو هم به کالایی مصرفی تبدیل کرده که باید برای خرید و فروشش تبلیغات بشه؛ اما فارغ از این جنبه ی انتقادی، حس خوبی از نزدیکی و صمیمت بهم داد. انگار استادا خیلی از موضع بالا با دانشجوها برخورد نمی کنن، اینکه می دونن تا وقتی توی این شغل هستن و ازش امرار معاش می کنن که دانشجویی طالب دانششون باشه و بدون دانشجو دانشگاه و استادی هم نخواهد بود. از طرفی اینجوری استاد مجبوره همیشه به روز باشه و در حال طراحی و ارائه ی درس ها و کارگاه های جدید تا بتونه نظر مساعد دانشجو رو با خودش همراه کنه. هر چند که به نظر می رسه کل این سیستم استاد و دانشجو رو به بند کشیده اما دست کم در این سیستم برده داری جدید آدم کمتر احساس رکود می کنه. خلاصه اینکه چند دقیقه پیش به یکی از همین استادایی که آگهی زده بود ایمیل دادم که ببینم اجازه می ده ترم آینده برم سرکلاس زنان و مدرنیته یا نه؟ امیدوارم جوابش مثبت باشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۰۱۹
آوریل
هوا خیلی دم و گرفته است، پر از گرده هایی که راه نفس رو مسدود و چشم ها رو کور می کنن! هوای ابری بدون باد و بارون خیلی سنگین و خسته کننده است. امروزی توی استارباکس منتظر وایساده بودیم تا سفارشمون حاضر بشه که دیدیم صدا زدن: "ice water"! اول فکر کردیم اشتباه شنیدیم، آب یخ که خریدن نداره؛ اما در کمال تعجب مشاهده شد که خانمی جلو اومدن و یک لیوان آب یخ رو تحویل گرفتن و رفتن! کف کرده بودیم. آخه یکی نیست بگه بی انصافا شما که تو خونه هاتون پول آب نمی دین (اکثر مکان های مسکونی در نشویل از پرداخت پول آب معافن چون اینجا چیزی که زیاده آبه!) اونوقت میاین از مغازه آب یخ می خرین؟ این انصافه؟! حالا یه عده اینقدر تنبل و ... هستن که این کار رو می کنن، استارباکس هم باید آب یخ رو بفروشه؛ اونم آبی که به شکل مجانی از شیر آب می گیره نه حتی آب معدنی؟!
محمد جلوم رو گرفت والا می خواستم برم بهشون بگم اگه شماها نمی فهمین، ما بچه ی شهریم، حالیمونه این کارا کلاه برداریه! آخه آب یخ هم فروختن داره؟!
آزاده نجفیان
۲۲:۱۵۱۴
آوریل
هم سه شنبه و هم امروز، باز هم بچه ها انشاهاشون رو خوندن و ما رو در خاطرات جالبشون از آمریکا شریک کردن. ناتا که توی بانکوک پزشک متخصص اطفال بوده و الان توی یه رستوران تایلندی کار می کنه، به خاطر دوره ی تخصصی یک ساله ی شوهرش در بخش ارولوژی ساکن نشویل شدن. این همه تغییر آب و هوایی و فصل های رنگارنگ براش عجیب ترین چیز در آمریکاست. از طرفی یک دفعه از پزشک بودن به مرتبه ی گارسونی رسیدن ناتا رو در شرایط جدیدی قرار داده که تجربیات جالبی هم به همراه داشته. برامون گفت که بعضی از مشتریا براش نوشتن بهترین گارسون دنیاست! دنیای ناتا خیلی رنگارنگ تر از زمانی شده که توی بانکوک زندگی می کرده.
مالا از تنوع غذاها گفت، از برفی که هرگز در کلکته ندیده بود، از ده هزار لاله ی رنگارنگ و جشن شکوفه های گیلاس که با همکاری سفارت ژاپن هر سال توی نشویل برگزار می شه.
کارلا از روشی که شوهرش ازش خواستگاری کرده بود نوشته بود. وقتی داشته از دانشگاه با هواپیما برمی گشته خونه، دوست پسرش یه فیلم بهش داده که نگاه کنه. توی این فیلم تعدادی غریبه با زبان های خودشان چیزی رو رو به دوربین و به کارلا می گفتن که اون نمی فهمیده و فقط می تونسته اسم خودش رو در بین اون کلمات تشخیص بده تا نوبت به آدم های آشنا و دوستانشون می رسه. هر کدوم از اونا به شیوه ی خاص خودشون از کارلا می خوان به دوست پسرش بله رو بگه! یک سال پیش یک پرواز در ایتالیا مسیر زندگی کارلا رو عوض کرده و دو ماه پیش هم پروازی از ایتالیا به آمریکا کارلای عزیز رو به ما رسونده.
سواکو از تجربیات جالبش در برخورد با آمریکایی ها در مینه سوتا و تنسی گفت. براش جالب بود که جنوبی ها چقدر صمیمی و اهل تعارف هستند اما ساکنین شمال و مخصوصا شهرهای بزرگی مثل نیویورک و شیکاگو و... رسمی تر و سردتر. سواکو به نکته ی جالبی اشاره کرد؛ توی آمریکا عبارت : "no, thanks" ، فقط معنی خودش رو می ده نه چیزی بیشتر! وقتی کسی چیزی رو بهت تعارف می کنه، اگه در جواب بگی نه، ممنون، دیگه بهت اصرار نمی کنه و خلاص؛ اما گویا ژاپنی ها هم مثل ما اهل تعارف هستن و جواب منفی دادن ممکنه معناش فقط مودب بودن باشه. سواکو تعریف کرد که سال پیش در مینیاپلیس مهمان خانواده ای آمریکایی بودن و وقتی برای بار دوم بهش شراب تعارف کردن از روی همون عادت شرقی گفته نه ممنون و این شده که تشنه و بی نصیب باقی مونده چون دیگه دوباره بهش تعارف نکردن!
حالا که خوب فکرش رو می کنم می بینم این ایده ی نوشتن انشا، اون هم با موضوع اولین برخورد ما با آمریکا، ایده ی خیلی خوبی بوده. از اون بهتر، خوندن این انشاها سرکلاسه که باعث میشه در این تجربیات شریک بشیم. وقتی بچه ها انشاهاشون رو می خونن احساس می کنم توی یه جعبه ی شیشه ای نشستم و دارم از توش همه ی دنیا رو، تنها با یه سربرگردوندن، می بینم.
آزاده نجفیان
۲۳:۴۴۱۱
آوریل

پرداخت مالیات، بعد از مرگ، تنها قانون همگانی است که در آمریکا سفت و سخت رعایت می شه. تنسی بالاترین میزان مالیات (ده درصد) رو در ایالات متحده داره. این مالیات سنگین شامل حقوق دانشجویی هم میشه اما این گزینه وجود داره که میشه به عنوان دانشجو فرمی رو پر کرد و درخواست بازپس گرفتن وجه کسر شده به علت مالیات رو کرد. پر کردن فرم دردسره و از اون طرف تا پول رو برگردونن هم خیلی طول می کشه اما به هر حال نمیشه ازش چشم پوشی کرد.

امروز محمد و اشکان رفته بودن خونه ی احمد و نگار تا سه تایی با هم فرم مالیاتی پر کنن. بعد از دو سه ساعت سر و کله زدن با فرم، معلوم شده که سیستم محاسبه رو عوض کردن تا پول کمتری رو بازپرداخت کنن. تا اینجای قضیه که همه چی طبیعی به نظر می رسه؛ سیستم به هر حال باید در عین بستن دهن متقاضی خودش رو هم حفظ کنه اما سر درد دل احمد باز شده که دوستان کرد هم وطن و غیر هم وطن (احمد و نگار هر دو کرد هستند) نه تنها به هزار و یک روش از زیر بار پرداخت مالیات در می رن، بلکه جوری فرم مالیاتی رو پر می کنن که می تونن بازپرداخت های کلانی از طرف دولت داشته باشن! این تازه یه چشمه از شیرین کاری های هم وطنان عزیزه. مثلا یکی از همین افراد مورد بحث، صبح روز دوشنبه یک آمریکایی گیج و مست به تورش خورده بوده که سوییچ ماشینش رو گم کرده بوده و ازش خواسته براش سوییچ بسازه. هم وطن محترم هم سوار ماشین می شن و می بینن سوییچ روی ماشینه اما خودشون رو از تک و تا نمی ندازن و سوییچ ماشین رو به اسم سوییچ یدک به مبلغ 500 دلار به اون بدبخت می فروشن! داستان هایی از این دست از فرار مالیاتی شروع میشن تا به تقلب در آزمون رانندگی و گران فروشی می رسن.نمونه اش هم سمنوی کپک زده ای ست که این عزیزان دم عیدی به من احمق انداختن.

محمد که این حرفا رو می زنه، پیش خودم فکر می کنم چه چیزی باعث شده ما به گرگ های بی رحمی تبدیل بشیم که حتی به خودمون هم رحم نمی کنیم؟ وقتی فکر می کنم اولین توصیه ی هر کسی که با خبر می شد ما داریم از ایران می ریم به ما این بود که از ایرانی های مقیم خارج دوری کنین، وقتی می بینم هر جا نشانی از ما خاورمیانه ای ها در دنیا هست در کنارش تقلب و زیرآبی و دروغ هم به شکل پررنگی خودش رو نشون می ده، خجالت می کشم. محمد می گه دلیلش طبیعت بی رحم و خشنی ست که ما درش زندگی کردیم. توی خاورمیانه همیشه بحث تنازع بقا بوده؛ هیچکس خبر نداره یه دقیقه بعد چی میشه واسه همین تو مجبوری هر طور شده بار خودت رو ببندی تا نجات پیدا کنی حتی به بهای خالی کردن زیر پای نزدیکترین افراد زندگیت. به قول محمد توی خاورمیانه ما همیشه در «برهه ی حساس کنونی» هستیم؛ تنگنایی که ما رو وادار می کنه بین انسانیت و زنده بودن یکی رو انتخاب کنیم.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۵۱۰
آوریل

من معمولا به شماره های غریبه جواب نمی دم چون یا واسه تبلیغ زنگ زدن یا اشتباه شده. پریشب برحسب اتفاق و شانس، تلفن رو جواب دادم و در کمال تعجب دیدم فرانک پشت خطه! ازم پرسید من و محمد وقت داریم شنبه شب ساعت 8 بریم اپرا؟! خودش و آدری برنامه اشون عوض شده بود و نمی خواستن صندلی ها خالی بمونه. ما با سر قبول کردیم و فرانک گفت صبح خبر می ده که می تونیم از خود سالن بلیط ها رو بگیریم یا اینکه خودش بلیط ها رو برامون می یاره. برای اولین بار در تاریخ، یک مرد در مورد اینکه چی بپوشه سوال داشت! محمد گفت از فرانک بپرسم باید لباس رسمی و لباس شب بپوشیم یا نه؟ فرانک هم گفت مدتهاست که دیگه کسی لباس رسمی نمی پوشه اما توصیه نمی کنه جین بپوشیم! از خوشحالی توی پوست خودمون نمی گنجیدیم! فکر اینکه به این تجربه ی جالب، اونم مجانی، دست پیدا خواهیم کرد دیونه امون کرده بود.

صبح فرانک زنگ زد که داره میاد بلیط ها رو بیاره. هر چی اصرار کردم که محمد میاد و می گیره، قبول نکرد. یه ربع بعد با دو تا بلیط، نقشه ی صندلی ها و نقشه ی جای پارک در خونه بود. خوشحال شدم که نمی دونه ما ماشین نداریم والا یه همچین پیشنهادی بهمون نمی داد. تعجبمون وقتی به اوج رسید که نقشه ی صندلی ها رو دیدیم که فقط ده ردیف با سن فاصله داشت و دقیقا دو تا صندلی وسط بود. البته قیمت بلیط ها هم نجومی بود: هر بلیط 90 دلار! انگار داشتیم خواب می دیدیم. تنها هزینه ای که ما باید می دادیم هزینه ی رفتن و برگشتن بود که اونم مثل همیشه اشکان تقبل کرد ایاب و ذهاب رو  به عهده بگیره.

دو موجود خوشحال و تمیز و مرتب بودیم که راس هفت و نیم پشت چراغ قرمز با تعداد زیادی از همشهریان شیک ایستاده بودیم تا از خیابون رد و از درهای سالن وارد بشیم. با اون بلیط کولاکی که ما داشتیم، همه با لبخند صندلی هامون رو بهمون نشون می دادن و راهنمایی امون می کردن. سالن خیلی بزرگ و قشنگ بود؛ سه طبقه با دو تا بالکن سمت چپ و راست. ردیف صندلی ها با جای ارکستر که پایین تر از سن بود از سن جدا می شدن. اپرای آلمانی خفاش، سه پرده بود که بین هر پرده بیست دقیقه استراحت داشت. یه دفترچه بهمون داده بودن که درباره ی نمایش و بازیگرها بود و یه نقاب قرمز کاغذی هم لاش بود. 

تا نمایش شروع بشه آدما و لباسا رو خوب نگاه کردم. متوسط گروه سنی شرکت کنندگان در مراسم 40 سال بود! خانم ها و آقایون مسن که پیدا بود سالهاست پیرو این سنت حسن هستند، رسمی لباس پوشیده بودن اما بقیه کاملا معمولی، انگار اومده بودن سینما یا حداکثر یه شام دورهمی. حتی خانمی رویت شد که در عین حالی که لباس شب پوشیده بود، کفش  آل استار به پا کرده بود!

نمایش با نواختن ارکستر شروع شد! داستان طنزی بود در مورد خیانت زن و شوهری به همین دیگه. اینکه از نزدیک موجوداتی رو ببینی که صداهایی با عظمتی رویایی دارن، واقعا شوکه کننده است. برای اینکه بخش های آواز واسه همه قابل فهم باشه، متن آوازها روی صفحه ای که بالای سن نصب کرده بودن نوشته می شد. توی پرده ی دوم ماجراها در یه مجلس رقص باله اتفاق می افتاد واسه همین کلی لباس قشنگ و آوازهای قشنگ با هم یکی شده بودن.

اپرا ساعت یازده تمام شد و ما غرق در حیرتی طلایی به خونه برگشتیم، همچنان متعجب از شانسی که به ما رو کرده بود.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۲۰۷
آوریل

یکی از کارهایی که برای کلاس فرانک باید انجام می دادیم، نوشتن یک انشای تقریبا دو صفحه ای با موضوع آزاد بود؛ البته فرانک تاکید کرده بود موضوع مورد علاقه اش خاطره ی اولین روز ما در آمریکاست. تا آخر مارچ فرصت داشتیم متن رو تصحیح و نهایی کنیم. فرانک همه ی متن ها رو واسه تعدادی داور می فرسته و در نهایت هم 26 آوریل برنده ها رو انتخاب و اعلام می کنن.

امروز سرکلاس وقتی فرانک میز سخنرانی رو کشید و آورد وسط کلاس، آه از نهادم بلند شد که ای وای! بازم قراره جلوی جمع از روی یه متن سخت بخونیم و آبرومون بره؛ اما در کمال تعجب معلوم شد این بار قرار نیست مقاله ای در مورد تاریخ یا فرهنگ آمریکا رو روخوانی کنیم بلکه قراره بچه ها مقاله های خودشون رو برای بقیه بخونن.

هردی نفر اول بود. همسر هردی اینجا دانشجوی پزشکی ست و خودش در اندونزی مهندس نفت و پالایشگاه بوده. هر دو مسلمان هستند و هردی پسر بسیار خوب، باسواد با دامنه ی لغات گسترده ای در انگلیسی ست. متن بسیار زیبا و پیراسته ای نوشته بود درباره ی دنبال کردن آرزوها. هردی به این موضوع اشاره کرده بود که در کشورهای در حال توسعه، از یه جایی به بعد آدم یادش می ره که داره واسه چی زندگی می کنه، همه چیز فقط تبدیل میشه به تلاش بی پایان و در بیشتر مواقع بی ثمر برای رسیدن به پول؛ اما در آمریکا، خیلی ها هستند که نه تنها دنبال آرزوها و رویاهاشون می رن بلکه از اون پول هم می سازن.

علاوه بر این که انشای بسیار قوی ای بود، چه از لحاظ دامنه ی لغات و چه نوع نگارش، انگار یکی حرف دل من رو زده بود. فرانک اما به نکته ی جالبی اشاره کرد. گفت بیشتر برخوردی که شماها توی آمریکا با آدمها داشتید آدم های تحصیل کرده و طبقه ی متوسط بودند؛ وضعیت کارگرها به این خوبی ای که شما فکر می کنید نیست. اینجا هم خیلی ها هستند که هیچ بهره ای از زندگی جز کار و کار و کار نبردن.

با توجه به انشای هردی، اندک امیدی هم که برای دیده شدن انشام داشتم از دست رفت! هر چند وقتی جیل انشاش رو که درباره ی یک سفر تابستونی بود خوند، به نظرم رسید درسته که دامنه ی لغاتی که من استفاده کردم به گستردگی جیل و هردی نیست اما دست کم انشام به اندازه ی انشای جیل قابل توجه هست!

آزاده نجفیان