آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۰۰:۰۱۲۰
فوریه

سفر نه تنها کمک می کنه تا همسفرانمون رو بهتر بشناسیم، بلکه بیش از همه این امکان رو فراهم می کنه تا خودمون رو بشناسیم. تا وقتی توی خونه ی خودتی، هر چی که هستی، خوب یا بد، همونی؛ اما همین که پات رو از خونه ات بیرون گذاشتی تازه می فهمی خود واقعی ات، خوب یا بد، خیلی گسترده تر از اونیه که فکر می کردی.

مثلا من تا پیش از امشب نمی دونستم اینقدر سگ ها رو دوست دارم و ممکنه اونا هم من رو دوست داشته باشن تا اینکه در باز شد و یک سگ بزرگ قهوه ای که اگه سرپا می ایستاد تقریبا هم قد من بود، از در وارد شد و مستقیم اومد سراغ من و شروع کرد خودش رو به من مالیدن! من از سگ و گربه نمی ترسم اما چون فکر می کنم کثیفن معمولا از حیوون نگه داشتن یا نوازش کردنشون پرهیز می کنم اما امشب در شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم این فکر و خیالات رو کنار بذارم. اینجا زیاد خوششون نمیاد از حیوون خونگی اشون دوری کنی، باید نسبت به سگ و گربه ی دوستان و آشنایان ابراز علاقه کنی تا بهشون برنخوره. پس وقتی مگی وارد اتاق شد و اومد طرف من چاره ای جز نوازش کردنش نداشتم. نکته ی جالب اینکه اصلا کار مشمئز کننده ای نبود! مگی چشمای درشت مهربونی داشت و با دو بار دست نوازش به سرش کشیدن با من دوست شد و موقع شام هم زیر میز کنار پای من خوابید، منم با پام آروم پاهاش رو نوازش می کردم. ما گرم بحث و حرف شدیم و مگی حوصله اش سررفته بود، زیر میز این ور اون ور می رفت و بی تابی می کرد. ازش پرسیدن دلش می خواد بره بیرون از خونه و چرخ بزنه یا نه که از شدت اشتیاق گوشاش سیخ شد و رفت جلوی در منتظر وایساد تا در رو براش باز کردن و با اشتیاق رفت بازی کردن.

تجربه ی جالب و بامزه ای بود. موقع برگشتن به محمد گفتم باورت می شد من اینقدر با سگا مهربون باشم؟ جواب داد فکر نمی کردم بتونی اینقدر بهشون نزدیک بشی! خودمم فکر نمی کردم، یعنی تا یک ساعت پیش هیچی درباره ی این توانایی ام نمی دونستم اما الان می دونم.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۱۶
فوریه

امروز سرکلاس زبان با چیکا که تازه از ژاپن رسیده حرف می زدیم. می گفت توی یه شرکت الکترونیکی منشی ارشد بوده و از ساعت 7 صبح تا 11 شب، 5 روز در هفته، کار می کرده!!!!!!! با ناباوری ازش پرسیدم چطور ممکنه؟ با یه غرور ملیح و مخفی ای جواب داد:«همونطور که می دونی من ژاپنی ام!» به قول این جوکای تلگرامی، تا حالا اینجوری قانع نشده بودم! می گفت از وقتی اومده نشویل به شدت حوصله اش سر می ره و از بیکاری رنج می بره. منم اشاره کردم که به بیماری ای به اسم اعتیاد به کار دچاره. چیکا واسه ی اینکه وقتش رو پر کنه (که این وقت وسیع با خانه داری و شوهر داری پر نمیشه!!!) 4 روز در هفته میره کلاس زبان و چهارشنبه ها هم توی یکی از کلیساها که انجمن خیره ای برای بچه های آفریقایی داره، بافتنی یاد می گیره. فقط یکی نیست به این آمریکایی ها بگه به خدا تو آفریقا به هیچ چیز پشمی ای احتیاج ندارن، به خصوص کلاه!

توی کلاس بعدازظهر هم که موضوع بحث کتاب انسان تک ساحتی مارکوزه بود و انگ نظر بچه ها رو در مورد فلسفه ی تحلیلی می پرسید، سیسیلی که دختر بسیار باهوشی هم هست، گفت قبل از این کلاس توی جمعی با دوستانی در حال بحث و گفتگو درباره ی فمینیسم بودن که یکی از پسرا گفته من با حقوق زنان و حقوق همجنس گراها و... مشکلی ندارم اما اینو بدونید که این موضوع در خیلی از فرهنگ ها و کشورهای دیگه کاملا متفاوته و عقاید همه ی مردم دنیا شبیه به طرز فکر آدمای توی این اتاق نیست. نکته ی جالب اینجاست که سیسیلی تا پیش از این حرف به اصطلاح عالمانه، اینقدر به رسمیت شمردن حقوق زنان و بقیه ی اقلیت ها براش بدیهی بوده که به ندرت پیش خودش فکر می کرده ممکنه در دنیا آدم هایی هم باشن که نه تنها حقی برای اقلیت ها قائل نیستند بلکه خون اقلیت های جنسی و جنسیتی رو هم مباح می دونن! توی این سرزمین پهناور واقعا آدم هایی زندگی می کنن که حتی نمی دونن آسیا دقیقا شامل چه کشورهایی میشه چه برسه به اینکه در مورد رسوم و فرهنگ مردم اون سرزمین ها اطلاعی داشته باشن. پیش خودم فکر می کنم جهان سومی بودن با همه ی گند و مزخرف بودنش، با وجود جهنمی که توش زندگی ات به سیاست آلوده است و هر تیری هر کجای دنیا از تفنگ هر کله خری در بره ممکنه زندگی تو رو برای همیشه عوض کنه، اما این حسن رو داره که تو همیشه می دونی دنیاهای دیگه ای هم هستن که نه لزوما بهتر از دنیایی که تو داری اما یقینا متفاوت تر که گیرم تو هرگز توان انتخاب اون دنیاها رو نداشته باشی اما دست کم به این تفاوت به شکل دردناکی آگاهی.

اگه بخوام این رشته رو ادامه بدم دنباله اش به بحث قدرت و هژمونی و سلطه ی رسانه و یکسان سازی فرهنگی و... میرسه. پس بهتره همینجا تمومش کنم. 

آزاده نجفیان
۰۰:۵۷۱۵
فوریه
می ترسم... می ترسم از اینکه آلزایمر بگیرم و تنها چیزی که به یاد بیارم خاطرات تلخ گذشته باشه...
آزاده نجفیان
۲۲:۰۰۱۱
فوریه

دو تا چیز بامزه امروز دیدم: اول اینکه کتابخونه بهم ایمیل زد و خبر داد یک هفته ی دیگه بیشتر از مهلت امانت کتابهام باقی نمونده و اگه قصد دارم تمدیدشون کنم، برای اینکه مجبور نباشم این همه راه رو تا کتابخونه برم و کتابا رو با خودم بکشم، فقط کافیه روی لینکی که برام فرستادن کلیک کنم و با یوزر و پسوردی که بهم دادن کتابا رو تمدید کنم! کمتر از 5 دقیقه تمدید کتابا طول کشید. 

دوم اینکه وقتی توی ایستگاه اتوبوس داشتم از سرما این پا و اون پا می کردم و همزمان زیرلب غرلندکنان از تاخیر چند دقیقه ای اتوبوس ثانیه ای یک بار ساعتم رو چک می کردم، در افق خانمی ظاهر شدند که لباس معمول دوندگان رو پوشیده بودند و... و یک کالسکه ی دوقلو که حاوی دو سرنشین کوچولو بود رو هم هل می دادند! به این ترتیب این دو عزیز هم در دوندگی با مادر محترمشون در این سوز سرما و برف شریک بودند.

اینجا آمریکاست؛ صدای ما رو از نشویل می شنوید!

آزاده نجفیان
۲۱:۳۰۱۰
فوریه

این دو باری که اخیرا با خانواده و دوستان از طریق اسکایپ حرف می زدیم تا بحث به انتخابات آمریکا و نتایج و پیش بینی ها رسیده یک دفعه ارتباط قطع شده! کم کم دارم به این باور می رسم که فرضیه ی تایید شده ی شنود مکالمات در وطن اسلامی در این وطن آمریکایی هم قابل پیگیری و تایید می باشد.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۸۰۸
فوریه

ماجرای ما و هوای نشویل هم ماجرای عجیبی است. دو هفته پیش یک شبه اندازه ی 30 سانت برف اومد و دمای هوا شد 10 درجه زیر صفر اما دو روز بعدش یه دفعه چنان آفتابی و گرم شد که نه تنها اثری از برف های بیچاره نبود بلکه همه مجبور شدن لباس تابستونیاشون رو بپوشن. الان هم بعد از یک هفته گرمی هوا دوباره داره برف میاد. من مشکلی با برف ندارم، با عواقب جانبیش مشکل دارم. چون تنسی یه ایالت جنوبیه و معمولا از برف اینجا خبری نیست، شهرداری و مردم آمادگی لازم برای روزهای برفی رو ندارن. در عرض چند ساعت همه جا تعطیل میشه، خیابونا بسته میشن و ماشینا تصادف می کنن یا از جاده منحرف میشن و از همه بدتر سیستم ناقص حمل و نقل عمومی هم مختل میشه و اتوبوس خیلی مسیرها رو از برنامه ی حرکتش حذف می کنه. یکی از این مسیرهایی که حذف میشن مسیر خونه ی ماست چون ما دقیقا روی تپه ایم و توی یخ بندون اتوبوس نمی تونه ریسک سربالایی و سرپایینی رفتن رو بپذیره. از اونجایی که ما هنوز ماشین نداریم محکوم به مرگ هستیم؛ باید توی خونه بشینیم و یه چششمون به آسمون باشه تا آفتاب عالم تاب دربیاد و برفا رو آب کنه تا ما بتونیم از خونه بیایم بیرون و یه لقمه نون واسه خوردن پیدا کنیم!

شاید باورش واسه خیلیا سخت باشه که توی آمریکا هم ما همون مشکلاتی رو داریم که توی شیراز داشتیم ولی باور کنید روزای برفی اینجا بوی وطن رو می ده!

آزاده نجفیان
۲۰:۴۶۰۶
فوریه

خوشحالی وقتیه که یه بار دهنت از داغی پیتزا بسوزه و بلافاصله بعدش از سردی بستنی شکلاتی!

و ناراحتی... ناراحتی وقتیه که پسر کوچولویی توی صدها عکسی که ازش داری، پشت سر هم، در صدمی از ثانیه، بزرگ و بزرگتر میشه و تو احساس می کنی نه تنها همه ی اون لحظه هایی جادویی رو از دست دادی بلکه در آستانه ی تولد دو سالگیش مثه یه عکس قدیمی سیاه و سفید روی دیوار، ازش دور و باهاش غریبه ای... .

آزاده نجفیان
۲۳:۳۳۰۵
فوریه

برام جالبه که با عوض شدن زبان، قدرت پیش بینی رفتار آدم ها رو هم از دست دادم! سرکلاس، وقتی از تلاش برای فهمیدن خسته میشم، سعی می کنم با زیر نظر گرفتن بچه ها، گوش دادن به حرفاشون و نگاه کردن به حرکاتشون حدس بزنم دارن به چی فکر می کنن، یا بعد از اینکه اظهار نظرشون تموم میشه واکنششون چی خواهد بود یا اینکه اصلا منظور خاصی دارن یا قصد دارن شخص بخصوصی رو با زدن این حرف تحت تاثیر قرار بدن یا نه؟ اما برام جالبه که تلاشم به شکل اسفناکی عقیم می مونه. به چهره هاشون خیره میشم و با خودم فکر می کنم این آدم ها کی هستند؟ چرا من نمی تونم تصویری از درونشون برای خودم تجسم کنم؟ و بعد خیلی زود به این نتیجه میرسم که چون زبانشون، لحن صداشون و مغزهاشون از جنس دیگه است. یاد اون قسمت شرلوک بی بی سی افتادم که شرلوک مامور میشه دست زنی رو که از خاندان سلطنتی آتو داره رو کنه. زن در اولین دیدار لخت سراغ شرلوک میاد و شرلوک هنگ می کنه چون نمی تونه مثل همیشه در مورد کسی که روبروش ایستاده حدس بزنه و پیشگویی کنه، چون کسی که روبروش ایستاده به شکلی که اون انتظارش رو نداشته،کاملا متفاوت و عریان، ظاهر شده. حال منم همینه؛ آد های سخنگویی که در نزدیکترین فاصله از من بسیار دورن.

این موضوع یکبار دیگه به یادم میاره که زبان فقط مجموعه ای از آواها و کلمات و دستور نیست، زبان یه موجود زنده است، یه موجود قدرتمند که با خودش هاله ای از زندگی، فهمیدن و فهمیده شدن رو حمل می کنه.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۳۰۱
فوریه

به عادت این دو سال گذشته، هر ماه یک معرفی درباره ی یکی از کتابهای ادبیات کلاسیک جهان برای نوجوانها می نویسم که توی دوچرخه چاپ میشه. امروز با وجود یه عالمه کار و کسالت، دیدم اگه نشینم پاش و ننویسم میره تا هفته ی دیگه. این بار تصمیم گرفتم درباره ی سلاخ خانه ی شماره ی 5 بنویسم. طبق معمول منابع فارسی کافی و قابل اطمینان نبود و مجبور شدم سراغ منابع انگلیسی برم. درباره ی ونه گات و این کتاب می دونستم اما تا حالا سراغ جزییات زندگی ونه گات و اسارتش نرفته بودم. زمان اسارت توی درسدن و بیگاری توی کارخانه ی شربت مالت، بعد از بمبارن، مجبورشون کردن جسد مرده ها رو از زیر آوار بیرون بکشن و بسوزونن. پیش خودم تصور کردم یعنی چه حالی داشته؟ وقتی توی سردخونه، سه طبقه زیرزمین بین گوشت های آویزون، پناه گرفته بوده و بالای سرش صدای هزاران بمب رو می شنیده، وقتی دوباره برگشتن روی زمین و اون شهر باشکوه رو کاملا با خاک یکسان شده دیده، وقتی بهش گفتن زمین رو بکن و مرده ها رو در بیار، تن های تکه تکه شده... چه حالی داشته؟

من فکر می کردم می تونم تصور کنم اون شرایط چجور شرایطی می تونسته باشه اما با دیدن فیلم گل های جنگ فهمیدم کاملا در اشتباه بودم. این فیلم با بازی کریستین بیل درباره ی حمله ی ژاپنی ها به چین در ابتدای جنگ جهانی دوم. درباره ی وحشی گری ژاپنی ها در این حمله خیلی چیزها شنیده و خونده بودم، از مسابقه در بریدن سرها تا تجاوز به زن ها اما با دیدن این فیلم... . فیلم ماجرای چند دختر نوجوانه که در مدرسه ی کلیسا درس می خونن. شهر ویران شده، اونا از دست ژاپنی ها به کلیسا پناه آوردن و هیچ کس نیست ازشون دفاع کنه. نتونستم فیلم رو تا آخر ببینم اما صحنه ای که ژاپنی ها به کلیسا حمله می کنن و به سمت دخترها هجوم میارن یکی از وحشتناک ترین صحنه هاییه که در همه ی عمرم دیدم. صدای اون فرمانده ی ژاپنی از گوشم بیرون نمی ره که می گفت: ما همه اتون رو می خوریم...! با اینکه تحمل تماشای فیلم رو تا آخرش نداشتم اما میشه حدس زد در آخر فیلم اکثر دخترا نجات پیدا می کنن اما... بعدش چی؟ چطور زندگی کردن؟ چطور فراموش کردن چه بلایی سرشون آوردن؟ چطور فراموش کردن چه وحشت مرگباری رو تحمل کردن؟ چطور...؟ این فیلم به من نشون داد من هیچی از جنگ، مرگ و در ورای این دو تا، وحشت، نمی دونم و هرگز نخواهم تونست حالی رو که این آدمها تجربه کردن حتی تصور کنم. هر چند هر متنی که به وجود میاد برساخته ای از واقعیته و خیلی چیزها رو به میل خودش دست کاری می کنه اما به قول ونه گات: 

All this things happened,more or less


آزاده نجفیان
۰۰:۰۱۳۱
ژانویه

امروز خیلی پرماجرا بود؛ از ناهار دورهمی شنبه ها گرفته تا خرید کردن برای مهمونی ای که قرار چهارشنبه بگیرم، خریدن بادکنک هلیومی و ترکیدنش در دستهای توانای اشکان و محمد که منجر به خروج شبانه از منزل برای خرید دوباره ی بادکنک برای من شد تا درست کردن آزمایشی بیسکوییت کره ای که بعد از کلی زحمت شور از آب دراومد...! اختتامیه ی این همه اتفاق و خستگی نامه ای ست که با پست برام اومده، بله، برای من، در یک سرزمین غریب، نامه ای اومده که با دستخطی قشنگ و قدیمی روی پاکت کرمی رنگش اسم و آدرسم نوشته شده و با چاپ زرکوب روش آدرس فرستنده حک شده! هیجانم وقتی چند برابر شد که دستخط شکسته ی فرانک رو توی نامه دیدم. فرانک بخاطر شله زرد تشکر کرده بود و از اینکه سرکلاسش حضور دارم و اظهار نظرهای جالبی می کنم ابراز خوشحالی کرده بود. یک دفعه یه حسی از 20 سال پیش، یه بویی از سالیان دور، توی کله ام پیچید. یادم اومد چقدر عاشق نامه نوشتن و منتظر دریافت نامه بودم. چقدر در انتخاب کاغذ و خودکار و کادربندی دقت می کردم. همه ی سال به شعر یا متنی که باید توی کارت پستال سال نو می نوشتن فکر می کردم و هفته ها صرف انتخاب و خرید کارت پستال می شد. بعد پاکت ها، تمبرها، آدرس ها... . انتظار نداشتم بخاطر شله زرد تشکر کنه. فرانک می تونست حداکثر یه ایمیل بده و لطفش رو برسونه. اما مثل همیشه باید کاری رو می کرده که هیچکس دیگه ای به فکرش هم نمی رسه، کاری که به یاد موندنی بشه. می تونم تصورش کنم که توی اتاقش، پشت میزش نشسته و یکی یکی این نامه ها رو نوشته، تا زده و توی پاکت گذاشته، با همون وسواس همیشگی. فرانک مردیه که بخش هایی از قانون اساسی آمریکا رو که درباره ی برابری نژادی و مذهبی همه ی آدم هاست روی یه تیکه کاغذ کوچولو تایپ و پرس کرده و توی کیف پولش همه جا با خودش می بره تا مرتب به خودش یادآوری کنه که همه ی آدمها با هم برابرند، باید بهشون احترام گذاشت و قانون کشورش مقدسه. فرانک پیرمرد باهوش و حواس پرتیه که دو تا جنگ جهانی رو دیده، در زمان جنگ سرد در فرانسه خدمت کرده، خاطراتی از تبعیض نژادی علیه سیاه ها توی نشویل داره و مثل من با شنیدن صدای مارتین لوتر کینگ بغض می کنه. فکر می کنم شاید بخاطر این زندگی طولانی و پر ماجراست که خوب می دونه چطور میشه آدم ها رو خوشحال کرد و چطور میشه با زنده نگه داشتن چیزهایی حتی خیلی کوچیک، به زندگی ارزش داد؛ مثل یه نامه با دست خطش که پایان آروم و به یادمونی ای برای این روز شلوغ من بود.

آزاده نجفیان
۰۰:۰۴۳۰
ژانویه

این چند هفته ای که با محمد میرم دانشگاه و ساعت بیکاری بین کلاس ها رو توی کتابخونه می گذرونم باعث شده با خیلی از همکلاسی ها و دوستان محمد آشنا بشم. دیروز محمد اومد خونه و گفت یکی از همکارها و همکلاسیهاش که هر هفته می بینمش به اسم کورتنی واسه جمعه شب ما رو خونه اش دعوت گرفته. دعوت نامه رو که ایمیل کرده بود نگاه کردیم و دیدیم یه عالمه آدم که بیشترشون همکلاسی ها و هم دانشکده ای های اشکان و محمد هستن دعوتن. زیاد دلم نمی خواست برم. تجربه ی قبلی ام از مهمونی های اینجوری یه شلوغی پر سرو صدا بود که هیچکس رو نمی شناختیم و البته اصلا معیار دعوت گرفتن صمیمت و آشنایی بین مهمونا نبود. هر کس غذا و لیوانش رو برداشته بود و با یکی دو تا آدم آشنا مشغول حرف زدن بود. اصلا بهم خوش نگذشته بود و دلم نمی خواست دوباره این تجربه رو تکرار کنم اما از اونجایی که خیلی کم پیش میاد با خانواده های آمریکایی معاشرت کنیم، این دعوت رو به چشم یه تجربه ی جدید دیدم و آماده ی رفتن شدم با این تفاوت که این بار کتابم رو هم توی کیف گذاشتم که اگه گیر افتادم از بی حوصلگی نمیرم!

خونه ی کورتنی تقریبا نیم ساعت با ما فاصله داشت و عملا خارج از شهر بود. وقتی رسیدیم با یه خونه ی بزرگ توی یه محله ی زیبا روبرو شدیم. از اونجایی که ما اول رسیده بودیم، فرصت صحبت با صاحبان خانه رو داشتیم. فهمیدم کورتنی با دو تا از همکلاسی هاش این خونه رو اجاره کردن یا خریدن. برام خیلی عجیب بود که یه دختر با دو تا پسر با هم یه جا زندگی می کنن! لئونارد خونه رو بهمون نشون داد. از وسعتش دهنمون باز مونده بود.کورتنی طبقه ی بالا با دوست پسرش به شکل مستقل از بقیه ی خونه زندگی می کرد و پسرا پایین هر کدوم یه اتاق و یه دستشویی داشتن. تنها جای مشترک بین هر سه آشپزخونه و هال طبقه ی پایین بود.

کم کم مهمونا از راه رسیدن که نه تنها من، بلکه محمد و اشکان هم نمی شناختنشون.ما سه تا هر از گاهی بلند می شدیم و سلامی می کردیم اما فقط در همین حد. شام رو هم روی میز به شکل سلف سرویس گذاشته بودن و هرکس هر چقدر دلش می خواست برمی داشت.

کم کم داشت صدای بلند موسیقی حوصله ام رو سر می برد که دو تا خانم به مهمونا اضافه شدن. یکی اشون هم ورودی اشکان بود. محمد گفت این خانم همجنسگراست و خانمی که همراهشه همسرشه. جالب اینکه یکیشون سیاه پوست بود و اون یکی سفید. جالبتر اینکه با هم ازدواج کرده بودن و حلقه دستشون بود. اعتراف می کنم جا خوردم. هرگز خودم رو در همچین موقعیتی تصور نکرده بودم هر چند در آمریکا این وضعیت کاملا طبیعیه. باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم و به بقیه ملحق شدن. اشکان و محمد سرشون به حرف زدن با دیگران گرم شد و من تنها موندم تا اینکه دیدم اون دو تا خانم مستقیم اومدن سراغ من و ازم پرسیدن اسمت چیه؟ این شد که سر صحبت باز شد و فهمیدم چقدر جفتشون مهربون و دوست داشتنی هستند، مخصوصا که توی اون جمع انگار فقط اون دو تا فهمیده بودن من خیلی تنها و دور از بقیه ام و به دادم رسیدن. درباره ی همه چیز حرف زدیم از ایران و شغلامون تا درس و ازدواج و بچه دار شدن. مهمونی ای که داشت به یه مراسم کسل کننده تبدیل می شد یک دفعه به یک شب به یادموندنی با یه تجربه ی جدید و آشنایی با آدمای تازه به خاطره ای درخشان بدل شد.

علاوه بر آشنایی با این دو خانم مهربون، متوجه شدم انگلیسی حرف زدنم اینقدر پیشرفت کرده که بدون کمک کسی بتونم با دیگران معاشرت کنم. این موضوع خیلی خوشحالم کرد.

خوشحالم که هنوز هم در این دنیا چیزهایی برای غافلگیر شدن هست.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۱۲۳
ژانویه

توی این بی حوصلگی، سعدی هم خوب بیتی توی دامنم گذاشته:

آن خون کسی ریخته ای یا می سرخ است

یا توت سیاه است که بر جامه چکیده است؟...

«توت سیاه»! باید یه شیرازی باشی تا با عمق وجود و البته پیراهن لکه شده ات، این بیت رو بفهمی!

آزاده نجفیان
۲۳:۵۸۲۲
ژانویه

چیز سنگین و غمناکی در برف هست. درسته که اولش آدم از دیدنش کلی سر ذوق میاد اما هر چی بیشتر روی زمین می شینه و هوا تاریک تر میشه، برخلاف بارون، غمناک تر و ترسناک تر میشه. شاید بخاطر اینه که این حجم سفید بی انتها حتی در تاریکی مطلق هم دیده و احساس میشه. کافیه پرده رو یک لحظه کنار بزنی تا از دیدن وسعت سفید و درخشانی که بی رحمانه بهت زل زده شوکه بشی. برف با سکوت همراهه، سکوتی که مثل رنگ سفید همه چیز رو توی خودش حل و ناپدید می کنه.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۱۹
ژانویه

پوست صورتم از سرما سوخته! وقتی هیچ درکی از سرمای منفی ده درجه ی سانتی گراد نداشته باشی، عاقبتت میشه صورته سوخته، گوشای دردناک، دماغ آویزون و پاهای بی حس.

امشب قراره برف بیاد. خداییش با این همه زجری که امروز کشیدم اگه برف نیاد خیلی ناامید می شم.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۹۱۸
ژانویه

غرغر کردن درباره ی سختی درس نظریه های انتقادی بی فایده و مسخره است اما نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و نق نق نکنم! خیلی سخته! واسه فردا باید دو تا مقاله از هورکهایمر بخونیم. 5-6 صفحه از مقاله ی اول رو خوندم و در نهایت دقایقی پیش به این نتیجه رسیدم که هیچی نمی فهمم و ولش کردم. خداییش علاوه بر اینکه نظریاتش یه کم پیچیده است، پیچیده هم می نویسه. به هر حال با فلسفه ی انتقادی شروع کردن کمی شروع بلند پروازانه ای به نظر می رسه که در جوابش فقط میشه گفت: چشمت کور، دنده ات نرم!

امروز به محمد خورشت کرفس داده بودم با خودش ببره واسه ناهار. توی کتابخونه یکی از هم دانشگاهی ها و پسرش رو دیده و در نهایت پسر بچه ی گرسنه رو به شریک شدن در ناهارش دعوت کرده. از خوش شانسی من بعد از مدتها از دستپختم راضی بودم و گویا تونسته ام رضایت خیل گرسنگان رو هم جلب کنم.

بهتر نیست درس خوندن رو ول کنم و بچسبم به آشپزی و خانه داری؟ دست کم نتیجه اش زودتر و موثرتر ظاهر میشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۴۱۷
ژانویه

گاهی تنها اتفاق خوشایند یک روز، خوردن یه کاسه ی پر بستنی شکلاتیه...!

آزاده نجفیان
۲۲:۴۳۱۴
ژانویه

گاهی به این فکر می کنم که چطور تونستم؟ چطور، با کدوم جرات، تونستم از همه چی بکنم و دست خالی به این سرزمین جدید بیام؟ وقتی فکرش رو می کنم که حتی اتاقم رو توی شیراز مرتب نکردم، کاغذ و یادداشت هام همه جا پراکنده بود، کتابام روی زمین کنار کتابخونه تا بالا چیده شده بود و حتی وقت مرتب کردنشون رو پیدا نکردم. لباسام، عکسام، خرده ریزه هایی که در طول سالیان واسه یادگاری جمع کرده بودم، سی دی هام، فیلم هام، بیت هایی که تحریر کرده بودم ... همه رو همونطور که بود پشت سرم گذاشتم و اومدم؛ انگار داشتم می رفتم سفر. وقتی به شب آخری که شیراز بودم و فردا ظهرش قرار بود بریم تهران تا از اونجا از ایران خارج بشیم، فکر می کنم؛ دو تا چمدون و یه ساک، همه اش همین، همه ی اون چیزی که از 28 سال زندگی قرار بود با خودم به این ور کره ی زمین بیارم ، خواهرم مرتب می چید و وزنش می کردیم، کم و زیاد می کردیم و وزنش می کردیم. از همه ی اون چیزهایی که داشتم و نداشتم فقط اونایی رو می تونستم با خودم بیارم که ترازو اجازه می داد، حاصل زندگیم رو باید وزن می کردم...! الان که بهش فکر می کنم می بینم هزار برابر ترسناک تر از اون روزها به نظر می رسه. چطور تونستم این کار رو بکنم؟ با کدوم جرات؟ احساس می کنم تنها چیزی که بهم قدرت می داد این عبارت کوتاه بود:«اینجا هیچی نداریم اما اونجا، حداقل واسه 5 سال آینده، زندگیمون تامینه.» این بیچارگی منو رو به جلو هل می داد، کمک کرد بند بند وجودم از ترس و اضطراب پاره نشه، کمک کرد 28 سال زندگیم رو توی دو تا چمدن خلاصه کنم، با شهرم، دوستام، خانواده ام خداحافظی کنم، 14 ساعت سوار هوایپما بشم و دو اقیانوس و دو قاره رو پشت سرم بذارم و با هیچی زندگی جدیدی رو توی یه سرزمین جدید شروع کنم. شاید باورش سخت باشه اما حتی الان که دارم این مطلب رو می نویسم ناخودآگاه اشکم سرازیر می شه؛ چطور تونستم، با چه جراتی؟ 

یک ماه طول کشید تا خواهرم اتاقم رو مرتب کرد و به وسایلم سر و سامان داد. وسایلم رو دست نخورده توی فایل و کمد نگه داشتن. یه روز باید برگردم و به همه چی سر و سامون بدم، یه روز باید برگردم و تکلیف یادداشتا، عکسا، سی دیا، کتابا... رو روشن کنم، یه روز باید برگردم و از همه چی درست و حسابی خداحافظی کنم، تختم رو مرتب کنم، اتاق رو جارو بزنم، کتابخونه رو با وسواس گردگیری کنم، اون روسری گل گلی سبزه رو سرم کنم و برم بین نرده ها و پنجره شیشه رو تمیز کنم... باید...باید... یک بار برای همیشه گریه هام رو بکنم... باید...

آزاده نجفیان
۲۲:۳۱۱۳
ژانویه

از همون روز اول با خودم قرار گذاشتم که ترم اول رو صرف تقویت زبانم بکنم و از ترم دوم کم کم برگردم سر نوشتن رساله و مطالعه ی دوباره. متاسفانه ترم اول زودتر از اون چیزی که فکر می کردم تموم شد و الوعده وفا! این ترم محمد درسی داره با عنوان نظریه های انتقادی که با خانم دکتر اِنگ ارائه میشه. حوزه ی کاری تخصصی ایشون فلسفه و فیلسوفان آلمان. محمد ازش خواست تا به من هم اجازه بده برم سرکلاس و از راهنمایی اش برای مطالعه استفاده کنم. لطف کرد و قبول کرد. کلاس دو روز در هفته است؛ یک شنبه و سه شنبه دو و نیم تا 4. دیروز اولین جلسه بود. از صبح کلاس زبان بودم و خسته و خواب آلود با محمدی که از من خسته تر بود رفتیم سرکلاس. این واحد واسه دانشجوهای لیسانس ارائه میشه و به جز محمد همه دانشجوی کارشناسی هستن عمدتا رشته ی فلسفه یا اقتصاد. یه چیزی حدود 15 نفر سرکلاس بودن، دور تا دور پشت میز نشسته بودن. کلاس کوچیک بود و تخت سیاه بزرگی داشت. انگ از همه خواست خودشون رو معرفی کنن و بگن سابقه ی سرکلاس فلسفه بودن دارن یا نه. بعد سیلابس درس رو بین بچه ها پخش کرد و از روی سیلابس اهداف و منابع و قوانین کلاس رو توضیح داد. در نهایت هم مقدمه ای درباره ی چیستی و چرایی نظریه ی انتقادی و منشاش گفت و سرساعت کلاس رو تموم کرد.

کلاس خیلی خوبی بود و استاد بسیار باسوادی داشت. فقط انگ خیلی تند حرف می زنه، اینقدر که یه جاهایی از گوش کردن خسته می شم! واسه فردا باید سی صفحه از لوکاچ بخونیم و سرکلاس بچه ها در موردش بحث کنن. لازم به ذکره که من فقط متن رو دانلود کردم و خلاص. به محمد گفتم لطفا تو بخون و خلاصه اش رو بهم بگو. اینطور دانشجوی فعال و مشتاقی هستم من.

تجربه ی جالب و جدیدی ست برام. احتمالا از فردا که انگ کمتر حرف میزنه و بیشتر مدار کلاس بر بحث بچه ها خواهد چرخید وقت کنم به بررسی همکلاسی های جدید و روابط استاد و دانشجو بیشتر دقت کنم.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۴۰۹
ژانویه

هر کاری هم که بکنی، هر چقدر هم که خودت رو به در و دیوار بزنی و بالا بکشی، برای بعضی ها همون آدم تنبلِ بی عرضه ی بی لیاقتی هستی که فقط شانس بهت رو آورده. هر کاری بکنی که ثابت کنی اون احمقی که اونا فکر می کنن نیستی فایده ای نداره، فقط تنها چیزی که نصیبت میشه اینه که در نهایت واقعا احساس حماقت می کنی که چرا به نظر این آدمها اهمیت می دی یا می خوای خودت رو بهشون ثابت کنی. وقتی این آدمها از نزدیک ترین آدم های دور و برت باشن بی تفاوتی نسبت بهشون خیلی سخت تر میشه اما چاره ای نیست؛یا باید با طناب پوسیده ی این نابیناهای دهن گشاد ته چاه بری و یا با روحی زخمی و قلبی دردناک خسته اما آهسته رو به جلو حرکت کنی. احساس می کنم خیلی وقتا من جز گروه اول بودم اما واقعا دیگه نمی خوام از اعضای این دسته باشم.

آزاده نجفیان
۲۰:۰۴۰۸
ژانویه
هرگز فکر نمی کردم روزی برسه که این همه با کتاب و نوشتن بیگانه باشم. تمرکز و مطالعه ی جدی واقعا برام سخت شده. از طرفی استرس این پایان نامه ی لعنتی هم دست از سرم برنمی داره. فکر می کنم یکی از علتای عدم تمرکزم ترسیِ که از شروعش دارم. از همه ی اینا عجیب تر حافظه امِ که به طرز باورنکردنی ایِ مثل کارنامه ی اعمال مومنین پاک پاک شده! همه ی اطلاعاتم از بین رفتن یا دست کم فعلا دور از دسترس من قرار دارن. بعضی وقتا وحشت می کنم وقتی می بینم ساده ترین و بدیهی ترین چیزها رو به یاد نمی آرم. یادم نمی یاد مصرع بعدی شعر چیه یا نویسنده ی فلان داستان کی بوده یا سیر تحول انواع ادبی چی بوده یا، خدایا، این حکایت سعدی مال بوستان یا گلستان؟! این فراموشی ناشی از شوک بزرگی که پشت سر گذاشتم؛ تحمل اون همه استرس و فشار و بعد مواجه با یه زبان و فرهنگ دیگه... .واسه ی اینکه دوباره بتونم ذهنم رو برای برگشتن و شروع کار آماده کنم تصمیم گرفتم به جای خوندن کتاب که طول می کشه و تمرکز و پشتکار مستمر می خواد با مقاله ها شروع کنم. امروز سراغ یه مقاله رفتم که فکر کنم قبلا خونده بودمش اما این مقاله ی تکراری که فقط 15 صفحه بود یک ساعت وقتم رو گرفت و در نهایت چیز زیادی دستگیرم نشد. ذهنم همه جا بود جز جایی که باید باشه. احساس می کنم دارم به موجود بی هدف و بی مصرفی تبدیل می شم که بزرگترین دغدغه ی زندگیش تمیز بودن آشپزخونه و دستشویی خونه اشه!
آزاده نجفیان