آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۲:۳۵۱۰
ژانویه
منتخبی از حوادث ده روز گذشته:
1. شنبه ی پیش ریچارد (استاد راهنمای محمد و صاحبخونه ی سابق ما) با همسر و پسرش شام اومدن خونه ی ما. بعد از بارش افکار با محمد به این نتیجه رسیده بودیم که شام براشون آش و کوکوی سبزی درست کنم. بار اول بود آش می پختم. خودم راضی نبودم، یه کم سبزی اش زیاد شد اما محمد و بقیه بسیار دوست داشتن. پسرک خیلی بزرگ شده و با اینکه بیش از یک سال بود منو ندیده بود اما اصلا غریبی نکرد. حالا دیگه واسه خودش مردی شده. خیلی با نمک حرف می زنه. با خودشون یه کیک کوچولو برای دسر آورده بودن. پسرک در تمام مدت شام آروم و قرار نداشت و هی می رفت سر یخچال که کیک رو نگا کنه. برخلاف پدر و مادرش، به هیچ چیز سبزی لب نمی زنه!!! مجبور شدم براش مک اند چیز درست کنم. با اینکه بار اولم بود اما خیلی خوشمزه شد. هر چند پسرک اینقدر مشغول بازیگوشی و سرک کشیدن به کیک توی یخچال بود که به زحمت دو سه تا لقمه ازش خورد. یه کم معذب بودم توی این خونه ی جدید و خیلی خیلی کوچیکمون دعوتشون کنم. مخصوصا که کاترین رو بجز دو بار ندیدم و خیلی باهاش رودربایستی دارم. اما اینقدر هر دو آدم های خوب و صمیمی ای هستن که آدم اصلا باهاشون احساس غریبی نمی کنه. یه جورایی ظرف این یکی دو سال گذشته ریچارد به یکی از اعضای خانواده ی ما تبدیل شده. گاهی وقتا فکر می کنم اینقدری که من باهاش راحتم، محمد بیچاره نیست، اونم بخاطر اینکه محمد دست و پاش به واسطه ی رساله بسته است اما من این رودربایستی رو ندارم.
2. سرماخوردگی محترم برگشته! هفته ی پیش دوباره گلو دردم شروع شد این بار با درد قفسه ی سینه و نفس تنگی. چند روزی تحمل کردم و فکر کردم با قرص سرماخوردگی رفع و رجوع میشه که نشد. این بود که این بار در اولین فرصت ممکن که سه شنبه صبح بود، وقت دکتر گرفتم. همون خانومی که دفعه ی قبل ویزیتم کرده بود، این بار هم منو دید. این دفعه از گلو نمونه گرفتن و بهم خبر دادن که بعله، عفونت داره. دکتر گفت یا آموکسی سلین بهت اثر نکرده یا هم اینکه توی این فاصله دوباره یه باکتری جدید گرفتی. به هر حال دوباره برام یه انتی بیوتیک جدید نوشت و گفت باید نمونه ی خلط گلوت رو بفرستیم آزمایشگاه تا باکتری رو کشت کنن و بفهمن دقیقا چه جور آنتی بیوتیکی به این دوست مقاوم ما کارگره. نتیجه ی آزمایشگاه قاعدتا دو روز طول می کشه تا بیاد که میشه فردا. دکتر گفت اگه لازم بود که آنتی بیوتیکت رو عوض کنیم، خبرت می دم. منم و یه باکتری سمج و یه معده ی داغون و آنتی بیوتیک های رنگارنگ! زشته به خدا آخرش بخاطر یه باکتری سرماخوردگی ساده و عفونت گلو بمیرم!
3. با محمد رفتیم یه سر کلارسکویل تا هم محمد کارهای اداری مربوط به این ترم رو انجام بده و هم اینکه من دانشگاهی رو که توش درس می ده ببینم. کلارسک ویل شهر که چه عرض کنم، یه دهات متوسطه. دانشگاه با اینکه دانشگاه خیلی فقیریه اما بزرگ و آبرومنده. بیشتر شهر با اقتصاد کشاورزی می گرده. یک ساعت رانندگی با نشویل فاصله داره. بعد از اینکه کارای اداری محمد تموم شد، با هم رفتیم ناهار خوردیم که از قضا صاحب رستورانی ایرانی دراومد! بعد محمد گفت هر بار که این مسیر رو می اومده می دیده که سر راهش نوشته غار فلان و بهمان، دلش می خواسته منو بیاره اینجا که با هم بریم این غار رو که یکی از جاذبه های گردشگری شهره ببینیم. رفتیم. یه سوراخ کوچولو بود. یه مثلا دریاچه هم بود که بیشتر شبیه آبگیر بود. همین. به هر حال جاذبه ی گردشگری هم باید هم سایز و قواره ی شهر باشه دیگه.
4. دیشب داشتم کیسه ی آب گرم رو پر می کردم که باهاش دل دردم رو تسکین بدم که کیسه از دستم در رفت و آب جوش ریخت روی شکمم. چنان جیغی کشیدم که تا ساعت ها بعدش طنینش توی سرم بود. خوشبختانه حجم کمی آب ریخته بود اما تقریبا همه ی شکمم قرمز بود و وحشتناک می سوخت. اولش درد طبیعی بود اما مدتی که گذشت اینقدر زیاد و وحشتناک شد که می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار. دل درد که هیچی، همه ی غم ها و غصه های عالم از یادم رفته بود. محمد نصف شب رفت و برام کرم ضد سوختگی خرید. خوشبختانه، برخلاف تصورم، کرم خیلی زود اثر کرد و هم درد رو آروم کرد و هم التهاب سریع برطرف شد. صبح که بیدار شدم از اون همه ورم و سرخی، یه هلال قرمز متورم دور نافم باقی مونده بود. جالبه که همیشه یکی از کابوس های زندگیم این بود که با کیسه ی آب گرم خودم رو بسوزونم. نمی دونم باید خوشحال باشم که پیش بینی ام درست از آب دراومده یا ناراحت باشم که اینقدر بهش فکر کردم بالاخره اتفاق افتاد. به هر حال فعلا شکمم سوخته و بعید می دونم به این زودی ها جرات کنم سراغ کیسه ی آب گرم برم.
5. امروز اولین جلسه ی گروه مشورتی داوطلب های موزه بود. درباره ی رویدادهای پیش رو در سالی که میاد صحبت کردیم و هر کس پیشنهادات و انتقاداتش رو گفت. آدم های خوبی ان و من خوشحالم که من رو هم در جمعشون پذیرفتن. جلسه که تموم شد، خانومی که کنارم نشسته بود ازم درباره ی نحوه ی تلفظ اسمم پرسید و معلوم شد کلی دوست ایرانی داره. درباره ی ایران و خاطره ها و حوادث مشترک صحبت کردیم. خانم بسیار مهربون و خوش صحبتی بود. راستش اصلا انتظار نداشتم در اولین جلسه، دوست پیدا کنم.
6. توی آمریکا یه شکلی از کمد هست که بهش می گن: Walk in closet. بخاطر اینکه این کمدها خیلی بزرگن و در واقع گاهی اندازه اشون از یه اتاق معمولی هم بزرگته، این طور نامگذاری اشون کردن. معمولا یه در از این کمدها به داخل حموم هست که دسترسی آدم رو برای تعویض لباس خیلی آسونتر می کنه. ما هم یه همچین کمدی داریم البته خیلی بزرگ نیست اما اینقدر بزرگ هست که علاوه بر کمد لباس، به عنوان انباری هم ازش استفاده می کنیم. توی این کمد، آب گرم کن ما هم یه گوشه ای قرار داره. قرض از این دراز گویی اینه که امروز که از موزه برگشتم دیدم آب گرم کنمون سوت می کشه! اهمیت ندادم چون فکر کردم احتمالا باید یه مشکلی در سیستم آب رسانی ساختمون باشه. یکی دو ساعت بعد که محمد رسید خونه، صدای سوت اینقدر بلند شده بود که توی اتاق هم شنیده می شد. محمد چراغ کمد رو روشن کرد و دیدیم ای وای، روی سر آب گرم کن آب جمع شده. ساعت تقریبا چهار بعدازظهر بود و امروز هم روزی نبود که دفتر مدیریت ساختمون باز باشه. محمد به تاسیساتی مجتمع زنگ زد و براش پیغام گذاشت که اوضاع از این قراره. صدای سوت هی بلند و بلندتر می شد تا جایی که مغز منو داشت سوراخ می کرد. محمد دوباره به تاسیساتی زنگ زد. این بار گوشی رو برداشت. معلوم شد صدای سوت مربوط به دستگاه هشداریه که پایین آبگرم کن گذاشتن که هر وقت نشتی داد، خبر بده. دستگاه رو برداشتیم، صدای سوت هم قطع شد. آقای تاسیساتی به محمد گفت چطور شیرهای آب رو ببنده که تانک دیگه نشتی نده تا اینکه فردا زنگ بزنن لوله کش بیاد یه نگاهی بهش بندازه. خلاصه اینکه در دمای منفی 6 درجه ی سانتی گراد، ما فعلا آب گرم نداریم. الان محمد داره کمد- انباری رو خالی می کنه که فردا اینا میان بتونن بدون مانع به کارشون برسن. جرات ندارم برم توی اتاق. حتی فکر اون همه وسایلی که الان بیرون کمد روی هم تلنبار شدن هم دیوونه ام می کنه. از صمیم قلب آرزو می کنم فردا تعمیرکار اول وقت بیاد و بی دردسر قال قضیه کنده بشه.
آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۰۱
ژانویه

امروز اولین روز سال 2019 بود. هر چقدر امروز به سکوت و آرامش گذشت، دیشب شلوغ و پر سر و صدا بود. دیشب با گروهی از دوستان رفتیم تماشای آتیش بازی سال نو. برنامه ی موسیقی از ساعت چهار و نیم بعدازظهر شروع شده بود. ما حدود ساعت 11 و نیم زدیم بیرون و خیلی خیلی خوش شانس بودیم که در آخرین لحظات، نزدیک جایی که مراسم برگزار می شد تونستیم جای پارک گیر بیاریم و بیست دقیقه به 12 توی پارک باشیم. دو روز بود که مثل سیل بارون می اومد اما دیشب هوا بسیار خوب و صاف بود. طبق آمار خودشون، راست یا دروغ، چیزی حدود 200 هزار نفر توی مراسم شرکت کرده بودن! وقتی ما رسیدیم کیت اربن، همسر خانم نیکل کیدمن، در حال نواختن بود. راس دوازده آتیش بازی شروع شد و انصافا هم زیبا بود. در واقع زمان بندی از این بهتر نمی شد؛ به موقع برای مراسم اصلی رسیدیم و بدون اینکه خسته بشیم آتیش بازی رو تماشا کردیم و زدیم بیرون. علاوه بر اینکه خیلی خیلی شلوغ بود، صدا هم به صدا نمی رسید. من صدای لرزش موسیقی رو مستقیم توی دیافراگمم احساس می کردم! بعدش تصمیم گرفتیم یه سر بریم مرکز شهر و ببینیم اوضاع از چه قراره. تقریبا نیم ساعت تو ترافیک بودیم تا رسیدیم. «شلوغ» فقط مال یه دقیقه اش بود! به شلوغی و پر سر و صدایی اش، آدم های شاد و مستی که این ور اون ور می رفتن، بالا می آوردن، تنه می زدن، متلک می گفتن و سر و صدای اضافه ایجاد می کردن رو هم باید اضافه کرد. به زحمت راه خودمون رو بین این جمعیت عجیب و غریب باز کردیم و رسیدیم تا رودخونه. روی پل چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. توی راه برگشت دو تا پلیس رو دیدیم که که دست و پای یه خانوم بیهوش رو گرفته بودن و از بار بیرون می آوردن! خلاصه تا رسیدیم خونه و رفتیم توی رختخواب حدود سه صبح بود! تجربه ی جالبی بود که به شخصه مایل به تکرارش نیستم. به جز آتیش بازی که بار دومی بود می دیدیم، بقیه اش اصلا لذت بخش نبود. بیش از اندازه بلند و استرس زا بود. به هر حال بعد از گذروندن چهار سال میلادی در آمریکا، این بخشش رو هم باید از نزدیک می دیدیم.

فردا اولین روز کاری سال جدیده و من باید برم موزه. امیدوارم روزهای پر انرژی تری در انتظارم باشن.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۰۲۷
دسامبر

امروز آخرین آنتی بیوتیک رو هم خوردم. به نظر می رسه مریضی دست از سرم برداشته. امیدوارم حالا که دارو تموم شده دوباره تصمیم نگیره که به شکل جدید و با شدت بیشتری برگرده.

چیزی به تموم شدن سال 2018 نمونده. اینجا همه چی تقریبا ساکن و ساکته. کریسمس اومده و رفته و بیشتر مردم در تعطیلاتن و منتظرن سال جدید از راه برسه. این چهارمین کریسمس ما توی آمریکا بود. شب یلدا خونه ی زینب اینا بودیم. به شلوغی سال قبل که خونه ی ما بود، نبود اما خوش گذشت. من شله زرد درست کرده بودم. گفتیم و خندیدیم و حافظ خوندیم. محمد هم چند تا تفسیر طنز ناب از حافظ ارائه داد که نقطه ی قوت مجلس بود. کریسمس امسال هم مثل سه سال گذشته خونه ی زهرا اینا بودیم. امسال زهرا یه درخت کریسمس بزرگ تزئین کرده بود و تعداد شرکت کنندگان در بازی فیل سفید بیشتر از سال های قبل بود. امسال من برای بازی یه قمقمه ی آب که روشن و خاموش می شد با یه جوراب بلند بامزه با طرح آدم برفی خریده بودم. در عوض، یه بسته ی پنج تایی ماسک صورت بردیم با چیز دکوری. بعد از کریسمس اینجا همه چی یه دفعه ای خیلی ساکت میشه. همه یا در حال استراحتن یا مسافرت. من و محمد تنها خونه ایم و داریم سعی می کنیم از آخرین روزهای باقی مونده ی سال نهایت استفاده رو بکنیم.

امسال سال خیلی عجیب و پر جنب و جوشی بود برای من. تصمیمات بزرگی گرفتم، کارهای جدیدی رو شروع کردم و امید دارم ظرف یکی دو روز آینده یکی از کارهای بزرگ باقی مونده رو هم تمام کنم. برای سال جدید میلادی امیدهای زیادی دارم اما بیش از همه چیز آرامش می خوام. امسال حتی بیشتر از سال های گذشته. با وجود اینکه این چهارمین سالیه که آمریکا هستیم، هنوز عوض شدن تقویم میلادی برام معنایی نداره. به قول سلمان هراتی:

عید آن است که خود ببوید

نه آنکه تقویم بگوید...!

آزاده نجفیان
۲۰:۱۸۱۹
دسامبر

ماجراهای من در 25 روز گذشته رو نمیشه توی یه پست نوشت. واسه همین یه بخشی اش رو امروز می نویسم و بقیه رو میذارم واسه دفعه ی بعد.

مهمترین اتفاق این چند وقت بیماری بوده! تقریبا سه هفته است که مریضم. اولش با یه سرماخوردگی ساده شروع شد. حتی سرماخوردگی هم نه، مثل همیشه بیشتر گلو درد بود. معالجات معمول رو شروع کردم اما ظرف چند روز نه تنها بهبودی حاصل نشد، بلکه سرفه های وحشتناک و دردناک شروع شدند. صدام عملا در نمی اومد، گلو به شدت درد می کرد، به سختی نفس می کشیدم و اینقدر سرفه می کردم که حتی نمی تونستم شب ها بخوابم. پارسال این موقع ها هم این بلا سرم اومده بود. یادمه دو هفته توی رختخواب خوابیده بودم. امسال با توجه به تجربیات گذشته ام، تن به رختخواب ندادم و سعی کردم روحیه ام رو حفظ کنم به این امید که با خوردن شربت ضد سرفه حالم بهتر خواهد شد، فقط کمی زمان می بره. چرا دکتر نرفتم؟ برای اینکه من بیمه ندارم و هر بار دکتر رفتن حداقل صد دلار برای من هزینه داره واسه همین دلیلی نمی دیدم واسه یه سرماخوردگی برم دکتر. همه مریض میشم، نه؟ بعد از یک هفته، علائم عفونت خودشون رو نشون دادن اما دیگه واسه دکتر رفتن دیر بود چون شنبه بود! کلینیکی که دکتر من اونجاست و تحت حمایت های خیرانه ی اون هستم، آخر هفته ها تعطیله که معنی اش این بود که من باید برم اوژانس بیمارستان. اورژانس رفتن هم اول این دردسر رو داره که وقتی بخاطر یه مسئله ای مثل سرماخوردگی و آنفولانزا میری، ساعت ها مجبوری بشینی تا نوبتت بشه، بعدشم نزدیک به هزار دلار شارژت می کنن! این شد که با وجود نگرانی و اصرار محمد بازم تصمیم گرفتم که تحمل کنم و نرم تا دوشنبه بشه و بتونم خودم رو به دکترم برسونم. خوشبختانه توی این وضعیت بد و اسفبار، پروشات به دادم رسید و وقتی علائم رو شنید، با اینکه خودش مسافرت بود، بلافاصله آنتی بیوتیک تجویز کرد و گفت حتما باید سفکسیم بخورم. خوشبختانه یه بسته ی ده تایی توی خونه داشتیم. باورش سخته اما همین که اولی رو خوردم، حالم به طرز عجیب و غریبی بهتر شد. شانس با من یار بود که یه دکتر توی جمعمون داشتیم و دارو هم دم دست بود چون اینجا بدون نسخه ی پزشک به آدم آنتی بیوتیک نمی دن. خلاصه با اینکه سفکسیم معده ی من رو خیلی اذیت می کنه و عوارض جانبی مختلفی برام داره، اما تحمل کردم و 5 روز خوردم. حالم خوب شده بود و همه چی عادی به نظر می رسید. حتی مهمونی هم رفتم اما این حال خوب فقط مال دو روز بود. سرفه ها آروم آروم برگشتن، راه نفسم دوباره بسته بود و چند روزی نگذشت که گلو درد هم دوباره شروع شد اونم درست زمانی که در اوج کارها و گرفتاری هام بودم و یه مسافرت کوچولو هم در پیش داشتیم. واقعا نمی دونستم چیکار کنم. اولش فکر کردم گلو درد بخاطر هواست اما بعد مامانم به نکته ی خوبی اشاره کرد که اون شکل گلو درد مربوط به هوای خشکه، نه مال وقتی که هر روز هفته بارون میاد! خسته و درمونده از درد و سرفه، روز یکشنبه که خونه ی پروشات بودیم، گلوم رو نگاه کرد و گفت عفونت برگشته!!! باور نمی کردم. پروشات گفت دیگه باید برم دکتر. همونجا سعی کردم از دکترم وقت بگیرم. دکتر که چه عرض کنم، اینجا کارهای سرپایی رو پرستارهای آموزش دیده انجام میدن. در کمال ناباوری تا ده ژانویه هیچ وقت آزادی نداشت. مستاصل شده بودم. پروشات گفت حالا که نمی تونی بری، دوباره شروع کن به سفکسیم خوردن. چاره ای نبود. دارو رو همون شب شروع کردم اما بعد که رسیدم خونه دوباره وقت های کلینیک رو چک کردم و دیدم با دکتر خودم وقت گیرم نمیاد اما با یه دکتر دیگه روز دوشنبه بعدازظهر میشه وقت گرفت. چاره ای نبود. دوشنبه صبح حالم بهتر بود بخواد دارویی که شب قبلش خورده بودم و حتی وسوسه هم شدم که نرم اما محمد نذاشت. رفتم کلینیک. طبق معمول دستیار خانم دکتر منو معاینه کرد و علت مراجعه و جزئیات رو پرسید تا در اختیار دکتر بذاره. دکتر اومد. خانم بسیار خوش اخلاقی بود. ماجرا رو که گفتم، یه کم گیج شد. انگار اصلا اسم سفکسیم به گوشش نخورده بود! حتی نمی دونست چطور می نویسنش! مجبور شد توی گوشی اش سرچش کنه که بدونه چی هست و به چه درد می خوره!!! من شاخم در اومده بود. توی ایران لازم نیست دکتر باشی که آنتی بیوتیک ها و استفاده هاشون رو بدونی. دکتر ازم پرسید اون دوستی که این آنتی بیوتیک رو تجویز کرده کجا کار می کنه؟ توضیح دادم که قبلا ایران کار می کرده. گفت ما اینجا این نوع آنتی بیوتیک رو برای مواردی مثل تو که عفونت گلو و سینوس هست تجویز نمی کنیم. از اونجایی که تو به اریترومایسین و آزیترومایسین حساسیت داری، و خاک بر سر من که به این خانواده ی مفید آنتی بیوتیک حساسیت دارم و الا تا حالا هزار باره خوب شده بودم، تنها گزینه امون آموکسی سلین خواهد بود. راستش خیلی تعجب کردم. حتی منم می دونم آموکسی سلین خیلی ضعیف تر از سفکسیمه. به هر حال جای بحث نبود. 20 تا قرص تجویز کرد که هر 12 ساعت بخورم. بعد هم گفت اگه ظرف دو روز حالم بهتر نشد، باید برگردم تا داروی جدید بهم بدن. دکتر بیشتر از من نگرانم بود. بیماری و عفونتی که سه هفته باهاش دست و پنجه نرم کرده بودم در شرف تبدیل شدن به ذات الریه بود و من خونسرد پیش می رفتم. دکتر تذکر داد که باید بوخور بدم و خیلی مواظب ریه هام باشم که کار به جاهای باریک نکشه. از کلینیک که اومدم بیرون به پروشات زنگ زدم. تعجب کرد. گفت برو ببین دوز دارو چقدره. معلوم شد آموکسی سلین 875 برام تجویز کرده که یه آنتی بیوتیک خیلی قوی ترکیبی است. دارو رو چند روزی هست که می خورم. شکر خدا، گوش شیطون کر، گلودردم از بین رفته، راه نفسم بازه و سرفه ها خیلی خیلی کمتر شدن. جالب بود برام که وقتی به مامانم گفتم دارم چی می خورم خندید و گفت حدود سه چهار سالم که بوده، بخاطر دلیل مشابه، دکتر برام همین دارو رو تجویز کرده بوده اما دارو اینقدر برام سنگین بوده که من فسقلی ضعف کردم و از حال رفتم! دکتر هم مجبور شده دارو رو عوض کنه. بهم گفت مواظب باشم و خودم رو تقویت کنم که بلای مشابه سرم نیاد تا بتونم دوره ی دارو رو اینبار تموم کنم و بالاخره از شر این باکتری لعنتی و مریضی طاقت فرسا راحت شم.

هزینه ی ویزیت دکتر چند شد؟ 109 دلار!

آزاده نجفیان
۲۳:۱۲۲۴
نوامبر

پنج شنبه عید شکرگزاری بود. امسال، برخلاف پارسال، همه نشویل بودند واسه همین مهمونی روز شکرگزاری تبدیل شد به یکی از دورهمی های دوهفته یکبارمون. زهرا مثل پارسال زحمت درست کردن بوقلمون رو کشید. بقیه هر کدوم یکی از مخلفات سفره رو آماده کردن: پوره ی سیب زمینی، سبزیجات پخته، سس گوشت، پای ذرت و... . منم مثل پارسال شیرینی درست کردم. برای اولین بار در زندگی ام بر ترسم از استفاده از خمیر آماده غلبه کردم و با کرم چند لایه یه جور شیرینی ساده ی میوه ای درست کردم. کاپ کیک آناناس هم در کنار شیرینی خشک آماده کردم. الحمدلله سفره ی رنگینی شد و جمع خوبی بود که ما رو بیش از پیش شکرگزار داشته ها و نداشته هامون کرد. تا برگشتیم خونه و خوابیدیم شد ساعت 2. زهرا و زینب با هم قرار گذاشته بودن که فرداش که می شد جمعه ی سیاه، واسه خرید برن مال. من گفتم بعید می دونم تا ساعت ده بتونم خودم رو به شماها برسونم اما اگه بیدار و آماده شدم خبرتون می دم. حدود دو هفته است که دارن سقف ساختمون ما رو درست می کنن. هی بارون و سرما کارشون رو عقب انداخته. دوستان عزیز راس ساعت 7 صبح میان و سر و صدا رو شروع می کنن. واسه همینه که ما این یک هفته ی اخیر صبح کله ی سحر بیداریم. از شانس  ما، دیروز هم این عزیزان به خودشون مرخصی ندادن واسه همین من صبح زود بیدار شدم و دیدم با اینکه خسته ام اما بعیده بتونم بخوابم. پس به زهرا پیام دادم که من بهتون می پیوندم. راستش به جز یه شلوار جین چیز دیگه ای لازم نداشتم اما بدم نمی اومد از این فرصت هم برای دیدن مغازه ها و مردم و هم برای بیشتر وقت گذروندن با دوستان استفاده کنم. سه تا جمعه ی سیاه گذشته ما جای خاصی جز مرکز خرید نزدیک خونه امون نرفتیم که اونم خیلی شلوغ نبود. اما دیروز چنان حجم جمعیتی رو دیدم که باور نمی کردم! اول اینکه جای پارک به سختی گیر می اومد. بعدشم توی مغازه ها جلوی صندوق های پرداخت صف بود. خوشبختانه با کمک و پیگیری دوستان من توی همون مغازه ی اول با تخفیف های خیلی عالی چیزایی رو که می خواستم خریدم و خلاص شدم. اما سفر ما همچنان ادامه داشت. خانوما واسه دخترکاشون تونستن خریدهای حسابی بکنن. صف های زیادی وایسادیم؛ حتی واسه پیدا کردن میز برای نشستن و ناهار خوردن هم کلی انتظار کشیدیم. برای اولین بار لباس های برند ایوانکا ترامپ رو هم دیدیم و هر چند که به شکل شگفت آوری زیبا و خوش دوخت بودن اما تحریم کردیم و نخریدیم. در نهایت ساعت 6 عصر خونه بودیم. من داشتم از خستگی از حال می رفتم. زهرا زحمت کشید و شام حاضر کرد. کمی خستگی در کردم و برگشتم. از ساعت 12 دیشب تا 12 ظهر امروز خواب بودم. یادم نمی یاد آخرین باری که اینقدر سرپا بودم و راه رفتم کی بوده اما اینقدر پاهام درد می کرد و تنم بی تاب بود که نمی تونستم بخوابم.

نکته ی جالبی که دیروز تازه در مورد خودم متوجه شدم این بود که مدتهاست که دیگه خبری از مد ندارم. دیروز وارد یکی از مغازه های مشهور جوان پسند شدیم و واقعا از مد لباس ها تعجب کردیم. هر چند این تفاوت باعث خنده و تفریح ما شد اما چشم من رو به این موضوع باز کرد که اصلا خبر ندارم دور و بریام چطور لباس می پوشن. یکی از علتاش می تونه این باشه که من اینجا کمتر توی جمع مردم عادی هستم واسه همین از مد خبر ندارم. دومین و البته احتمالا اصلی ترین دلیل اینه که انگار سن و سالم از این موضوعات گذشته! انگار پلی بوده که من از روش رد شدم، بدون اینکه متوجه بشم. دیروز وقتی رفته بودیم ناهار بخوریم، با دقت بیشتری آدم ها رو نگاه کردم و در کمال تعجب متوجه شدم که اکثر جوون ها واقعا همون لباس هایی رو می پوشن که توی اون مغازه بود. یه دفعه فهمیدم اینقدر این چند سال اخیر سرم به چیزهای دیگه ای گرم بوده که یه چیزهای دیگه ای رو کلا فراموش کردم. گذر ایام گاهی واقعا آدم رو غافلگیر می کنه.

آزاده نجفیان
۱۳:۲۷۱۴
نوامبر

ایرانی بود تقریبا همه جا توی آمریکا به ضرر ماست، مخصوصا با این روزگاری که توش گیر افتادیم؛ بجز یه جا: توی موزه ی هنرهای معاصر نشویل! بخاطر ایرانی بودنم و اینکه جز اقلیت تحصیل کرده ی خارجی موزه محسوب می شم، عکس و مشخصاتم رو برای تبلیغ داوطلب شدن در موزه و صد البته نشون دادن فضای چند ملیتی موزه، زدن توی سایت. امروز هم رانی بهم پیام داده که از طرف گروهی از اعضا و داوطلبان موزه کاندید شدم تا به عضویت شورای مشورتی موزه در بیام!!! کی باورش میشه؟ اونم درست وقتی که دیشب متوجه شدم شیفت هفته ی پیشم رو کلا یادم رفته و اصلا نرفتم سر کار! (فکر کنم این انتخاب قبل از این گند صورت گرفته بوده احتمالا!!!) به هر حال منی که فقط یک سال و خرده ای سابقه ی کار توی موزه دارم چرا باید به عنوان کاندید شورای مشورتی انتخاب بشم؟ به این دلیل که عضو اقلیتی هستم که حضورشون در راس، باعث تبلیغ برای موزه میشه! بالاخره یه جایی پیدا شد که ایرانی بودنمون به نفعمون تموم بشه. 

ارتقا گرفتیم رفت!

آزاده نجفیان
۲۲:۳۷۰۷
نوامبر

این سال های اخیر، بارها و بارها، از دوستان و آشنایان تا غریبه ها شنیده ام که موقع انتخابات که شده بی وقفه غر زدن و ناله کردن و شکایت از خودشون صادر کردن که تبلیغات ما رو کشت و چرا این قدر می خواید بقیه رو ارشاد و به راه راست هدایت کنید. تازه تا دو سه روز بعد از انتخابات هم همه اش شاکی ان که چرا اینقدر رای دادنتون رو توی حلق مردم می کنید و اینقدر بی جنبه اید! یه رای دادید دیگه، بشینید سر جاتون و اینقدر توی بوق و کرنا نکنید. این دوستان، که تعدادشون در سال های اخیر افزایش هم پیدا کرده، از این شاکی ان که این اسکول بازی ها مخصوص ایرانی هاست که سریع جوگیر می شن. این خاطرات رو مرور کردم که بگم دوستانی که ذکرشون رفت صد درصد در اشتباهن. دیروز انتخابات میان دوره ای آمریکا بود. دو سال از اون روز نحسی که این مردک رئیس جمهور شده گذشته و دیروز باید تکلیف نمایندگان سنا و کنگره مشخص می شد. برای کسانی که نمی دونن باید بگم آمریکا دو تا مجلس داره؛ یکی مجلس سنا که افراد خاصی با شرایط ویژه ای به عنوان سناتور، با رای مردم، بهش راه پیدا می کنن، و مجلس نمایندگان که مثل مجلس ایرانه و نماینده هاش هم آدم های معمولی واجد شرایط هستن. این انتخابات خیلی سرنوشت سازه چون ترکیب مجلس رو مشخص می کنه و قدرت عمل رئیس جمهور رو تعیین می کنه. دموکرات ها همه ی امیدشون به انتخابات نوامبر بود که بلکه بتونن قدرت ترامپ رو از طریق مجلس کاهش بدن. این چند ماه اخیر، هیچ جایی نبوده که حرف از انتخابات و رای دادن نبوده باشه. نه تنها کاندیداهای هر دو مجلس از شدت تبلیغ خودشون رو خفه کردن، بلکه رای دهنده ها هم با نصب پلاکارد و پوستر دم در خونه هاشون، به وضوح مشخص کردن که به کی رای می دن و به شکل غیرمستقیم براش تبلیغ کردن. از این گذشته، توی روزهای آخر تبلیغات، مخصوصا روز دوشنبه که روز قبل از انتخابات بود، نماینده ها به شکل رندم محله ای رو انتخاب می کنن و با تیم تبلیغاتی اشون تک تک در همه ی خونه ها رو می زنن و از مردم می خوان که رای بدن. حالا یا اون یارویی که در رو باز می کنن طرفدار کاندیداست یا بر ضدشه که در هر دو حالت، تبلیغ محسوب میشه. علاوه بر این موضوع، امسال، برای منی که شهروند آمریکا نیستم، بیش از 5 بار ایمیل دعوت به رای دادن فرستاده شده. مرکز مهاجران نشویل یه گروه از آدما رو به این کار وادشته بود که تک تک به خونه ی مردم زنگ بزنن و ازشون بخوان که برن رای بدن. یه گروه هم به با مترجم به سطح شهر فرستاده شده بودن تا برن دم در خونه های مردم و راضی اشون کنن که رای بدن. اینقدر انتخابات میان دوره ای امسال مهم بود که گوگل روز سه شنبه لوگوی خودش رو به عنوان VOTE تغییر داده بود. اینجا توی آمریکا یه قانونی هست به اسم Early Vote. یعنی شما لازم نیست حتما یه روز مشخص برید رای بدید؛ از تقریبا دو هفته قبل از روز رای گیری، هر شهروندی می تونه به مراکزی که مشخص شده (کتابخونه، کلیسا، مدرسه و...) بره و زودتر رای خودش رو به صندوق بندازه. این قانون کمک می کنه تا همه بتونن رای بدن؛ هر کس متناسب با شرایط و ساعت کاری خودش. یک هفته ی گذشته، هیچ مکان عمومی ای نبود که واسه رای گیری پیش از موعد تبلیغ نکنه یا آماده نباشه. تازه اینا همه اش مال قبل از انتخاباته. از دیروز صبح زود، صفحات اینستاگرام و فیس بوک پر از عکس آدم هاییه( از آدم معمولی گرفته تا سلبریتی) که برچسب من رای داده ام رو به سینه اشون زدن و با افتخار اعلام می کنن که رای دادن و مردم رو تشویق می کنن که برن و تا دیر نشده رای بدن. این روضه رو خوندم که بگم رای دادن یه بخشی از دموکراسیه و فقط توی ایران نیست که ملت در ایام انتخابات بمباران می شن.

متاسفانه جمهوری خواه ها مجلس سنا رو بردن اما کنگره به دست دموکرات ها افتاد. مردم آمریکا دو سال پیش بین بد و بدتر، بدتر رو انتخاب کردن اما این باعث نشدن که ناامید بشن بلکه بهشون انرژی حرکت رو به جلو رو داد و بهشون فهموند که قهر کردن جایی در سیاست و دموکراسی نداره. درسته که عملا این انتخابات میان دوره ای اون جوری که امیدوار بودن به نفع دموکرات ها تموم نشد اما امسال در کنگره ی آمریکا 5 زن ایرانی آمریکایی حضور دارن و یک خانم مسلمان! دو سال پیش کی خواب همچین روزی رو می دید؟ یکی از این زنان ایرانی نماینده ی کالیفرنیاست!!! 

درسته که بعد از این انتخابات شرایط برای ایرانی ها، چه داخل و چه خارج از ایران، سخت تر میشه اما هنوز امیدی هست. تا وقتی که از اشتباه های گذشته درس بگیریم و رو به جلو حرکت کنیم.

آزاده نجفیان
۱۹:۳۴۰۵
نوامبر

از روز اولی که این ماشین جدید رو خریدیم، چراغ باد تایرش روشن بود. خانم فروشنده، که از قضا ایرانی از آب دراومد، گفته بود که وقت نداشته نگاهی به لاستیک بندازه و فکر نمی کنه ایراد خاصی داشته باشه. در اولین فرصتی که پیش اومد، محمد ماشین رو برد نمایندگی تا هم چکش کنن هم ببینن ایراد تایرها چیه. همون سه چهار ماه پیش گفته بودن که تایر جلو صدمه دیده و درزهایی داره که تعمیرش کرده بود و خوشبختانه نیازی به عوض کردن لاستیک نشد (لازم به ذکره که ارزونتر لاستیک 100 دلار قیمتشه). همه چیز خوب بود تا اینکه از حدود دو ماه پیش، دوباره چراغ مربوطه شروع کرد به روشن شدن. من یا محمد می بردیم و بادش رو تنظیم می کردیم، دو سه هفته خوب بود تا دوباره چراغ روشن می شد و روز از نو و روزی از نو. این اواخر کار به جایی کشیده بود که دو سه روز یه بار، بعد از تنظیم باد، چراغ روشن می شد و لاستیک کم باد! از اونجایی که محمد دو روز در هفته از شهر خارج میشه و توی جاده رانندگی می کنه، قضیه کم کم جدی شد. همه ی این مدت من به روی خودم نیاوردم که می تونم ماشین رو ببرم تعمیرگاه. هی این دست و اون دست کردم بلکه محمد این وظیفه رو به گردن بگیره. اما اینقدر کار پشت کار براش پیش اومد و شرایط حساس شد که بالاخره تسلیم شدم و گفتم خودم می برمش نمایندگی. چرا شرایط حساس شد؟ امروز لاستیک رو باد می کردیم، فردا صبح دوباره بادش کم شده بود! یه جوری بود که مطمئن شده بودیم لاستیک پنچر شده. مشکل دیگه ای هم که داشتیم این بود که روی رینگ ماشین قفل های مخصوصی تعبیه شده بود که فقط نمایندگی که آچار مخصوصش رو داشت می تونست لاستیکا رو عوض کنه و صد البته نمایندگی قیمت همه چی رو گرونتر با آدم حساب می کنه. خلاصه، هفته ی پیش صبح دوشنبه ماشین رو بردم نمایندگی. بماند که ورودی تعمیرگاه رو پیدا نمی کردم و آخرش معلوم شد اتوماتیکه، باید بری پشت در، بوق بزنی تا در رو برات باز کنن! از اونجایی که وقت قبلی نگرفته بودم، آقایی که من رو پذیرش کرد گفت تقریبا دو ساعت معطلی داره. چاره ای نبود. محمد سه شنبه باید می رفت توی جاده و نمی شد این کار رو به تاخیر انداخت. من رفتم توی اتاق انتظار نشستم. با خودم کتاب برده بودم چون انتظار داشتم معطلم کنن. بعد از حدود یک ساعت، طرف برگشت و گفت تعمیرکار ما هر چی می گرده مشکلی پیدا نمی کنه؛ احتمالا بخاطر تغییر دمای هواست که لاستیک کم باد میشه!!! منو می گی؟ شاخم در اومد! هر کاری کردم قانعش کنم، قبول نکرد. گفت نمی خوام مجبور شی بی خود یه لاستیک نو بخری (که حدود 150 دلار قیمتش توی نمایندگی است!) واسه همین یکی دو روز بهش وقت بده. اگه بازم چراغ روشن شد، بادش رو با دستگاه چک کن ببین واقعا دستگاه عدد کمتری رو نشون میده یا فقط کم بادی اثر انقباض و انبساطه. قبول کردم. دیدم من که این همه راه رو اومدم و این همه هم معطل شدم، چراغ اون قفلای لعنتی رو رینگ رو عوض نکنم که دیگه مجبور نشیم واسه عوض کردن لاستیک بیایم اینجا؟! بهش گفتم اگه ممکنه یا آچار مخصوص رو بهم بفروشه یا این قفلا رو برداره. گفت آچار رو ندارن اما می تونن قفلا رو عوض کنن و قفل معمولی بذارن. این شد که 80 دلار بابت عوض کردن قفل رینگ و لاستیک به نمایندگی محترم پرداخت کردیم، بدون اینکه مشکل اصلی رو پیدا یا برطرف کرده باشن. دو روز بعد، چراغ ماشین دوباره روشن شد! ما دو تا دیگه داشتیم دیوانه می شدیم. هر روز محمد مجبور بود باد لاستیکا رو تنظیم کنه و واقعا اثری از انقباض و انبساط نبود. اینجا بود که من خونم به جوش اومد و آستینا رو بالا زدم که هر طور شده قضیه رو حل و فصل کنم. امروز صبح رفتم تعمیرگاهی که تخصصش فقط لاستیکه و ماشین رو تحویل دادم. خیلی خیلی شلوغ بود. بهم گفتن وضعیت لاستیکا خوبه و هیچکدوم نیازی به عوض کردن ندارن. احتمالا باید یکی اشون سوراخ شده باشه که تعمیر پنچری برای مشتری های مغازه مجانیه. خوشحال و شادان برگشتم توی اتاق انتظار که کار رو به دست متخصص سپردم و این بار دیگه حله. با اینکه این بار هم مجهز رفته بودم اما اصلا فکرش رو نمی کردم نیم ساعت انتظار تبدیل بشه به سه ساعت روی صندلی های ناراحت مغازه، کنار در ورودی نشستن و از سرما یخ کردن! ساعت یک و نیم یکی از تعمیرکارها اومد که مشکل ماشین رو حل کردیم و می تونی بری. اعتراف می کنم اینقدر خوشحال شدم که دقیقا نفهمیدم با ماشین چیکار کردن مخصوصا که سر دماغ آقای تعمیرکار گریسی بود و همین باعث میشد بیشتر حواس من پرت بشه! البته توی دستش دو تا واشر بود که بهم گفت اینا رو برداشتم که تایرها نشتی نداشته باشن. صمیمانه و مکرر ازش تشکر کردم و پرواز کردم طرف ماشین. تا ساعت سه و نیم که برگشتم خونه، لاستیکا مشکلی نداشت. باید دید فردا که محمد می خواد ماشین رو ببری چی پیش میاد. روز امتحان واقعی فرداست!

همه ی این ماجراها به کنار، تعمیرگاه رفتن و رسیدگی به کارهای ماشین، برای من معنایی فراتر از راه انداختن کارها و باز کردن گره های زندگی داره. انجام این جور کارها، هر بار، بخش جدیدی از وجودم و توانایی هام رو بهم نشون میده که قبلا ازشون خبر نداشتم. یه زمانی به خواب هم نمی دیدم بتونم اینقدر به زندگی در اینجا مسلط بشم که بتونم کارهایی تا این اندازه «مردونه» رو انجام بدم. علاوه بر اینکه انجام این دسته از کارها منو بیشتر با خود واقعی ام آشنا می کنه، این نکته رو هم بهم یادآوری می کنه که مرزهای که من ازشون می ترسم، خیلی وقتا فقط توی ذهنمن و در دنیای بیرون یا وجود ندارن یا به شکل متفاوتی ظاهر می شن. برای من توی ایران همیشه تعمیرگاه جای مردونه ای بود که کمتر خانومی به جز در حالت اضطرار، بهش سر می زد. اما اینجا کار، کاره؛ باید انجام بشه و زن و مرد هم نداره. اینجا، خوب یا بد، همیشه حق با مشتریه واسه همین جنسیت و نژاد تو در مرتبه ی بعدی قرار می گیره. من دیگه اون دختری نیستم که سه سال و نیم پیش از ایران زدم بیرون، چیزهای زیادی درون و بیرون من تغییر کرده و داره تغییر می کنه؛ فقط باید بیشتر به این تغییرات دقت کنم و دست کمشون نگیرم.

آزاده نجفیان
۲۱:۲۴۳۱
اکتبر

ممنون از دوستانی که به درخواست من جواب دادن و دلگرمم کردن. اینکه بدونی تعدادی آدم از سرتاسر دنیا هستن که می خوننت و براشون مهمی، حس خیلی خیلی خوبی بهت میده. برای برگشتن به روال سابق، با نوشتن از هالووین امسال شروع می کنم.

امسال چهارمین هالووین ما توی آمریکاست. دو سال پیش که این روز مثله همه ی روزای دیگه بود برای ما اما سال پیش اولین تجربه ی واقعی هالووین رو داشتیم. امسال دوستان ایرانی پیشنهاد دادن که به محله ی یکی از اونا که دو تا دخترک زیبا و بامزه داره بریم و در عین حالی که قدمی می زنیم و دورادور مواظب بچه ها هستیم، از تماشای لباس ها و تزئینات هالووین هم لذت ببریم. قبلش باید یه اعترافی بکنم؛ امسال من برای اولین بار در زندگی ام تصمیم گرفتم برای اینکه توی ذوق بقیه نزنم، برخلاف عقایدم در مورد هالووین، خودم رو برای مهمونی یکی از بچه ها به شکل جادوگر درآوردم. البته کار خاصی نکردم چون پیرهن سیاه گل دار خودم رو پوشیدم، کلاه جادوگری رو هم از یکی از بچه ها قرض گرفتم. فقط یه کم خودم رو عجیب و غریب آرایش کردم که عملا از پشت عینک چیزی پیدا نبود. به هر حال برای ثبت در تاریخ باید بگم که در کمال تعجب، انگار در این مورد خاص هم دارم کم کم، تا جایی که عقاید و علایقم اجازه می دن، خودم رو با محیط تطبیق می دم. خلاصه، قرارمون امروز ساعت 6 عصر خونه ی دوستمون بود. از اونجایی که پیش بینی بارون شده بود واسه امروز، تا آخرین لحظه مطمئن نبودیم برنامه سر جاش هست یا نه. گویا خدا به دل بچه ها که تمام سال رو منتظر این شب هستن رحم کرد و خبری از بارون نشد هیچ، هوا هم اینقدر خوب و ملایم بود که نگو. سه تا دخترک داشتیم که قرار بود خط مقدم مراسم باشن؛ یکی اشون ومپایر شده بود، اون یکی ملکه ی نفرین شده و بزرگتره هم دکتر دیوانه. ما هم دنبال سرشون توی محله راه افتادیم. خیلی از همسایه ها نشسته بودن دم در و آتیش روشن کرده بودن و منتظر بچه ها بودن. تزئینات خونه ها جالب و بامزه بود. اما جایزه ی بهترین لباسای امشب تعلق می گیره به دختر بچه ی دو ساله ای که کفش دوزک شده بود و در عین حالی که پستونک دهنش بود و با قر توی لباسش راه می رفتم، سطل شکلاتاش رو دنبال خودش می کشید. یکی از دخترا هم یه یونیکورن بادی سوار شده بود که خیلی خنده دار بود. اما قشنگ ترین لباس مال دختری بود که یه چتر رو که با پلاستیک ساده و روشن درست شده بود و داخل و بیرونش پیدا بود به عروس دریایی تبدیل کرده بود. توی چتر چراغ گذاشته بود و بهش رشته های کاغذ آویز کرده بود. خیلی خیلی زیبا بود. باورش برام خیلی سخت بود که سطل بچه ها پر پر شده بود از شکلات، اینقدری که خودشون نمی تونستن حملش کنن. وقتی دورمون توی محله تموم شد و رسیدن جلوی خونه، همسایه ی روبرویی یه بلوز و شلوار مشکلی پوشیده بود و یه ماسک ترسناک زده بود. توی یکی از دستاش بیل و توی اون یکی اره بود. بدون هیچ صدایی جلوی در خونه اش وایساده بود. بچه ها باید از جلوش رد می شدن تا برسن به شکلاتا. فقط بچه ها رو نگاه می کرد یا دنبالشون می رفت. خیلی از بچه ها براش شاخ و شونه می کشیدن اما در سکوت نگاهشون می کرد. بعد که همه حواسشون ازش پرت می شد، یکدفعه بیلش رو روی زمین می کشید و یه صدای وحشتناک و مشمئز کننده درست می کرد که جیغ همه رو درمی آورد. آقاهه خیلی توی نقش خودش فرو رفته بود واسه همین در خونه اشون شلوغ ترین و پر سر و صدا ترین خونه ی محله بود.

بچه ها که خسته و گشنه برگشتن خونه، ما بزرگترا روی پله های ورودی جلوی در نشستیم و توی هوای ملس پاییزی چایی خوردیم تا خستگی پاهامون در بره و برگردیم خونه. لازم به ذکره که شاهکار امشب این بود که موبایلم رو انداختم توی کاسه ی دستشویی و از اونجایی که خجالت می کشیدم به صابخونه بگم، دستمال پیچش کردم و گذاشتم جیب. خوشبختانه موبایلم هنوز کار می کنه هر چند الان که رسیدم خونه گذاشتمش توی برنج. باید حسابی ضد عفونی اش کنم. وقتی درش آوردم خیلی جلوی خودم رو گرفتم که یه بار دیگه آبش نکشم! اینم یکی از بدی های توالت فرنگیه دیگه.

آزاده نجفیان
۲۰:۵۶۲۹
اکتبر

دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده! دلم برای به روز کردن اینجا و نوشتن از خودم و زندگی ام خیلی خیلی تنگ شده. چرا نمی نویسم؟ چرا این وبلاگ رو یک ماهه که به روز نکردم؟ به جز نگرانی ها و گرفتاری هایی که این یک ماه اخیر ما رو به شدت در سرپنجه اشون فشردن، یه نگرانی بزرگ دارم که باعث میشه هر وقت به فکر نوشتن می افتم، منصرف بشم. می ترسم نوشتن از زندگی ام توی آمریکا، کسی رو آزرده خاطر یا دلشکسته کنه! راست و حسینی ترش اینه که می ترسم کسی با خوندن شرح زندگی من به این فکر بیفته که این دختره اون سر دنیا، خوش و راحت و بی خیال نشسته، در حالی که ما توی ایران داریم هر روز شرایط سخت تری رو تحمل می کنیم و احتیاجی به شنیدن از و خوندن درباره ی زندگی این آدم نداریم. می ترسم دوستی یا آشنایی، بدون اینکه از جزئیات زندگی من خبر داشته باشه، حسرت زندگی من رو بخوره و دلش بشکنه. می ترسم... خلاصه اینکه این ترس ها و نگرانی ها مانع از نوشتن شدن. سه سال پیش وقتی تصمیم گرفتم این وبلاگ رو راه بندازم هدفم، بجز ثبت خاطراتم و آرامش ذهنی ام، دادن یه تصویر واقعی از زندگی یه مهاجر بود. چرا؟ چون تا پیش از اومدن به آمریکا من با تصویر غلطی ازاین سرزمین مواجه بودم که زندگی توی این کشور رو برام سخت تر کرده بود. وقتی که اومدم به این فکر کردم که خیلی ها مثل من در معرض مهاجرتن و نیاز دارن که این اطلاعات رو داشته باشن پس با یه تیر دو نشون خواهم زد. اما الان واقعا نمی دونم هنوز دلیلی وجود داره که این وبلاگ رو داشته باشم؟ خیلی وقتا پیش خودم فکر می کنم شاید بهتره یه دفترچه ی یادداشت روزانه مثل همه ی آدمای معمولی داشته باشم و اونجا واسه خودم بنویسم. بنابراین تصمیم گرفتم بعد از سه سال، امکان نظر و کامنت گذاشتن برای این پست رو فعال کنم و از شما بپرسم، آیا هنوز هم دلتون می خواد از من بخونید و بشنوید؟ آیا ترس های من واقعی هستن یا اینکه فقط زاده ی تخیل منن؟ یا اینکه با وجود واقعی بودنشون باید بی خیالشون بشم و به کار خودم ادامه بدم. خلاصه اش اینکه دلم می خواد از خواننده های این وبلاگ درباره اش بشنوم. لطفا برام بنویسید. منتظرم.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۲۰۱
اکتبر

دو هفته ای هست که کلاس های زبان مرکز مهاجرا شروع شده. از اونجایی که من درگیر آماده شدن برای امتحانم، فقط دوشنبه شب ها می تونم بهشون بپیوندم. این ترم معلم یه آقای میانسالی ست به اسم آقای گروم. معلم بازنشسته ی دبستانه. مردم بسیار خوب و دانشمندیه اما هیچ تصوری درباره ی درس دادن به کسانی که زبان انگلیسی نمی دونن، نداره. هفته ی پیش برای نزدیک به بیست نفر آدمی که به سختی می تونستن به انگلیسی اسمشون رو بگن شروع کرد به درس دادن گرامر و مستقیم هم رفت سراغ حروف اضافه! بیچاره دانش آموزا اصلا نمی فهمیدن چی میگه. آخر کلاس از ما پرسید نظرمون چیه؟ منم بی رودربایستی گفتن اطلاعات زیادی و غیر ضروری به بچه ها دادی در حالی که اینا حتی پایه ای ترین چیزها رو در مورد زبان انگلیسی نمی دونن. خودشون بیچاره قبول داشت که گند زده. امیدوارم بودم ظرف یک هفته تغییری در روشش داده باشه اما امروز که رفتم سرکلاس دیدم تقریبا همون آش و همون کاسه است با این تفاوت که به جای اینکه فقط خودش حرف بزنه، به بچه ها تمرین هم می ده که حل کنن. تمام دو ساعت رو داشتم با بچه ها سر و کله می زدیم که اسم و فعل و صفت چیه، در عین حالی که این فرصت پیش نیومد که اندازه ی دو خط با هم انگلیسی حرف بزنن. احساس می کنم آقای گروم اعتقادش بر اینه که اگه گرامر ندونی نمی تونی درست حرف بزنی به خاطر همینه که این همه فشار روی بچه ها گذاشته تا زودتر اصول اساسی رو یاد بگیرن و برسن نوشتن متن. آقای گروم درک نمی کنه که این آدما نیومدن اینجا که مقاله و نامه بنویسن، اومدن که چهار کلام حرف زدن یاد بگیرن که زندگی روزانه اشون راحت تر بشه. خلاصه اینکه فعلا توی این کلاسا در حال مرور گرامر زبان انگلیسی هستم، اونم به گیج کننده ترین شکل ممکن.

دوباره کتابخونه رفتن رو شروع کردم؛ البته نه خیلی منظم. کتابخونه ی دانشگاه نمی رم چون تحمل زنده شدن خاطرات بد روزهای گذشته رو ندارم. در عوض می رم کتابخونه ی عمومی محل امون که نزدیکتره و همیشه هم جای پارک داره. کتابخونه ی بزرگ و قشنگیه. تنها عیبش اینه که سالن مطالعه ی جداگانه نداره و یه ساعاتی در روز درس خوندن مشکل میشه. درس خوندن بین قفسه های کتاب رو خیلی دوست دارم. بهم حس آرامش و آزادی عمل می ده. میزی که من پشتش می شینم و درس می خونم رو به حیاط کتابخونه است. دیوارا سرتاسر شیشه ای هستن واسه همین میشه بیرون رو دید. جالب تر اینکه گاهی پرنده ها رو می بینم که به شیشه نوک می زنن یا اینکه دارن ما رو با کنجکاوی نگاه می کنن. یکی دیگه از چیزای دوست داشتنی کتابخونه های عمومی آمریکا برای من اینه که همه در هر ساعتی می یان به کتابخونه؛ نه فقط برای خوندن کتاب، بلکه برای گذروندن وقت. مثلا خیلیا میان تا با کامپیوترهای کتابخونه ویدئو نگاه کنن. بیشتر از اون، خیلی از آدم های میانسال و پیر میان تا چند ساعتی رو توی کتابخونه بشینن و فقط روزنامه ی اون روز رو بخونن رو برن. اینجا کتابخونه بیشتر محل اجتماعاته، جایی که هر کس به اون شکلی که دوست داره ازش استفاده می کنه و لذت می بره. واسه همینه که خیلی بیشتر از کتابخونه ی دانشگاه که همیشه پر از دانشجوهاییه که با شتاب و استرس دارن درس می خونن، دوستش دارم.

پاییز بالاخره به اینجا هم رسیده. هنوز گرمه اما به نظر می رسه امیدی به تموم شدن گرما هست. رخوت تابستون اما همچنان با منه. با اینکه خیلی گرفتارم و ذهن بی اندازه مشغوله (جدای از خبرهای بدی که از هر طرف بدون توفق می رسن) خیلی کند و بی حوصله ام. تا چشم محمد رو دور می بینم، می گیرم می خوابم. بعضی روزا احساس می کنم نمی دونم کجام یا دارم چیکار می کنم؛ انگار که مغزم روی استندبای باشه. فکر کنم طولانی شدن تابستون و کش اومدن درس خوندن واسه امتحان، تاثیر خودش رو گذاشته. منتظرم فصل در منم عوض بشه. تا اون موقع همچنان به خوابیدن ادامه می دم. شاید این باری که بیدار بشم دیگه واقعا پاییز شده باشه.

آزاده نجفیان
۲۰:۲۴۰۵
سپتامبر

از اونجایی که محمد سه شنبه ها ماشین رو لازم داره، من مجبور شدم روزهای موزه رفتنم رو عوض کنم. از این فرصت جابجایی استفاده کردم و به رانی گفتم اگه میشه منو بذاره قسمت کار با بچه های موزه. از شانسم، روزهای چهارشنبه صبح به یه داوطلب برای کمک احتیاج دارن. این شد که شیفت من از روزهای سه شنبه با مسوولیت کمک به بازدیدکننده ها، به اولین، سومین و پنجمین چهارشنبه های ماه با مسوولیت کمک در بخش آموزشی و عملی موزه، تغییر پیدا کرد. امروز اولین روز کار در سمت جدید بود. با یه کم استرس و سرماخوردگی رفتم موزه و تا رسیدم یادم اومد کارت موزه ام رو یادم رفته بیارم. مجبور شدم برم کارت موقت بگیرم. اریک، مسوول بخش جدید، پسر جوون و باحالیه که با خوشرویی بهم خوش آمد گفت و در کمال تعجب اسمم رو به بهترین شکل ممکن تلفظ کرد. بهم گفت از اونجایی که امروز اولین روز کاری منه و از قضا قراره خیلی هم شلوغ باشه، منو بخشی میذاره که کمترین کار و مراقبت رو لازم داره تا خیلی بهم فشار نیاد.

این بخش از موزه، یکی از جالب ترین قسمت های موزه است. بچه ها و بزرگترها می تونن نقاشی کنن، با صنعت چاپ و انیمیشن آشنا بشن و خودشون کارتون بسازن یا طرحی رو روی کاغذ طراحی و چاپ کنن. یه بخشایی الکترونیکی ای هم هست که در واقع کاربرد هوش مصنوعی و کامپیوتر رو در تولید هنر به بچه ها نشون میده. مثلا روبروی یه صفحه ی بزرگ سفید که مثل صفحه ی پروژکتوره وایمیسن، هر حرکتی که بکنن، به شکل تصاویری که انگار با آبرنگ نقاشی شده روی صفحه نمایش داده میشه. در واقع این کامیپوتره که نقاشی می کشه اما این بچه هان که بهش می گن چی رو به تصویر بکشه. یه بخش دیگه از قسمت مخصوص طراحیه. یه مانکن چوبی وسط گذاشتن و دورتا دورش صندلی و برد طراحی چیدن که هر کس دوست داشته باشه می تونه بره و تمرین کنه. یه بخش دیگه مختص کلاژ و کار دستیه. معمولا این بخش از موضوع نمایشگاه حال حاضر موزه تبعیت می کنه و وسایلی که می ذارن تا بچه ها باهاش کار کنن، وسایلیه که میشه باهاش تابلوها یا مجسمه های نمایش داده شده در موزه رو ساخت و همونجا آویزون کرد. در کنار همه ی این بخش ها، یه گوشه از موزه هم یه کتابخونه ی کوچیک و زمین لوگوی قشنگ هست که بچه های خیلی خیلی کوچیک می تونن باهاش بازی کنن. قسمت مورد علاقه ی من، یه تابلوی بزرگ دیجیتالیه که روش یه عالمه دایره ی سیاه داره که اگه بچرخونیشون، رنگی می شن. با چرخوندن دایره ها رنگ دلخواهت رو انتخاب می کنه و با چیدن دایره ها، طرح مورد نظرت رو روی تخته تنظیم می کنی. یه صفحه ی شیشه ای بزرگ هم اون وسط گذاشته که بچه ها از دو طرف روش با ماژیک نقاشی می کشن.

خلاصه، همه ی اینا رو گفتم که یه تصویر کلی از این جای جدید بدم و صد البته اشاره کنم که وقتی یه گله بچه، از هر گروه سنی ای، یکدفعه وارد همچین فضایی می شن، چه حالی بهشون دست می ده! اریک من رو مسوول نظارت بخش انیمیشن کرد. امروز دو گروه بچه های دبیرستانی داشتیم که تقریبا نزدیک به 50 نفر در کل بودن. از اونجایی که گویا رشته اشون هنر بود، می دونستن چی می خوان و باید چیکار کنن و زیاد به کمک نیاز نداشتن. بیشترشون جذب بخش آبرنگ و چاپ شدن. بخش انیمیشن بازدیدکننده های کمتر اما پر حوصله تری داشت. برام خیلی خیلی جالب بود که وقتی تصویر اسلوموشن پرنده ای که در حال پروازه رو توی دستگاه می ذاشتم و می چرخوندم تا بچه ها پرواز پرنده رو ببینن و با اولین انیمیشن تاریخ آشنا بشن، بی نهایت تعجب می کردن. خیلی عجیب بود برام که دیدن همچین چیز ساده ای، کار دستی که ما وقتی دبستانی بودیم گوشه ی کتاب و دفترمون می کشیدیم، اینقدر براشون شگفت آوره. این روزا انگار بچه ها کمتر از کاغذ و قلم استفاده می کنن و اینقدر چیزهای پیشرفته می بینن که هر چیز ساده ای که به برق وصل نباشه شگفت زده اشون می کنه. تشویقشون کردم که انیمیشن خودشون رو بسازن. بعضیا همون آدمک مسخره ای رو که بالا و پایین می پره و ماها زمان بچگی امون کنار کتابمون می کشیدیم رو می کشیدن. خیلی ها هم با حوصله تر بودن و طرح های پیش رفته تری رو طراحی می کردن؛ مثلا آدمی که داره بالا میاره یا خانومی که داره چشمک می زنه. یه عده هم سرگرم ساختن فیلم متحرک بودن با تکنیک گرفتن عکس های پشت سر هم. موزه بک گراندهای متفاوت با اسباب بازی های متناسب با اون بک گراندها رو فراهم می کنه. بچه ها انتخاب می کنن که چه صحنه هایی بسازن. برام جالب بود که محبوب ترین شخصیت فیلم هاشون دایناسورها و پانداها بودن. دایناسور و پاندا چه ربطی به هم دارن؟! میز کناریشون، همین کار با تکنیک پیشرفته تره. این بار طرح ها سیاه و سفیدن، انگار که سایه انداخته باشن، اما آدمک ها دست و پاشون حرکت می کنه واسه همین بچه ها کنترل بیشتری روی جزئیات و حرکات دارن.

تقریبا ساعت 12 بود که دو گروه اومدن و رفتن. تمام مدت سر پا بودیم. کمرم داشت می شکست. بچه ها که رفتن باید تمیزکاری می کردیم. بعد فرصت بود که بشینیم و کمی حرف بزنیم. فرق این بخش با قسمت قبلی ای که کار می کردم اینه که درسته که کارش خیلی زیاده و مسوولیت بیشتری داره، اما همیشه آدمایی دور و برت هستن که بتونی باهاشون حرف بزنی و چیز جدید یاد بگیری. صد البته کار کردن با بچه ها و دیدن ابتکار و خلاقیتشون، فرصت بزرگیه که نمیشه نادیده اش گرفت.

وقتی ساعت دو رسیدیم خونه و بالاخره نشستم، کمرم چنان آهی کشید که نگو! مدتها بود اینقدر ثابت یه جا نایستاده بودم. خوشبختانه این ماه فقط چهار تا چهارشنبه داره یعنی اینکه شیفت بعدی من دو هفته ی دیگه خواهد بود. و الا خدا می دونست که کمر بدبختم طاقت می آورد یا نه؟!

آزاده نجفیان
۲۲:۳۶۰۳
سپتامبر

به این آخر هفته ای که گذشت می گن "Long Weekend" چون دوشنبه، یعنی امروز، "Labor Day" بود و مدارس و خیلی از ادارات تعطیل بودند. علاوه بر تعطیلات، به مناسبت روز کار و کارگر، مغازه ها تخفیف ویژه هم دارن که همین باعث میشه مغازه ها بیشتر از معمول شلوغ باشن.

این آخر هفته ی طولانی برای من طولانی تر از بقیه و صد البته پر ماجراتر از دیگران هم گذشت. اول اینکه امتحان GRE ام رو به معنای واقعی کلمه گند زدم! از اونجایی که دو بخش از سه بخش امتحان فقط تسته، امتحان که تموم شد نتیجه رو کامپیوتر بهم گفت و من رو خسته و درب داغون فرستاد خونه. نتیجه ی بخش نوشتار ظرف ده روز آینده میاد اما در کل توفیری به حال من نخواهد کرد چون باید به هر حال دوباره امتحان بدم. حالم خیلی خیلی گرفته شد چون حدس می زدم نتیجه ی خوبی نخواهم گرفت اما دیگه نه اینقدر! جهت ثبت در تاریخ هم باید بگم که ریاضی ام رو صفر درصد زدم.

این بخش دردناک رو کنار بذاریم، خوشبختانه بقیه اش دورهمی و استراحت بود. روز شنبه عصر دورهمی ایرانی ها بود که مرهمی بر زخم تازه سر باز کرده ی من هم بود. وقتی آدم دور و برش شلوغه، کمتر فرصت می کنه فکرای بد بکنه. از طرفی، محمد هم شکر خدا با موفقیت از پروپوزالش دفاع کرد و دیگه خلاص شد. روز یکشنبه ناهار خونه ی فرانک و آدری دعوت بودیم. الن رو هم دعوت کرده بودن. دورهمی کوچیک و ساده ای بود که بعد از مدتها امکانش فراهم شد. فرانک 84 امین تولدش رو توی فرانسه با دوستان و اقوام دورش جشن گرفته بود و بعد هم رفته بودن آبشار نیاگارا تا از زادگاه آدری دیدن کنن و اونجا با بچه هاش دور هم جمع شده بودن. دیدن آدم هایی که توی این سن هنوز امید و انگیزه برای ادامه دارن واقعا الهام بخشه. جالب تر اینکه هر بار که ما خونه اشون دعوتیم، آدری یه غذای کاملا جدیدی درست می کنه که تا حالا به گوش و چشم من هم نخورده و نرسیده. این بار یه جور برنج با کشمش و آجیل درست کرده بود با این تفاوت که برنجش، برنج سفید نبود و سیاه بود! مزه اش فوق العاده بود. بازم جالب تر اینکه عالم و آدم می دونن من ماهی نمی خورم بجز آدری. اینه که تا حالا دو بار وقتی ما رو مهمون کرده ماهی سالمون درست کرده و در کمال تعجب اینقدر این کار رو خوب می کنه که من ماهی می خورم! به خودشم گفتم و هر بار بیچاره می گه قول می دم یادم بمونه که تو ماهی دوست نداری.

امروز اما در کردن خستگی دو روز گذشته بود. فقط خوابیدم. البته فکر کنم کمی از محمد ویروس سرماخوردگی هم گرفتم که اینقدر خسته و خواب آلودم اما به هر حال این خوابالودگی بد هم نگذشت. امیدوار بودم از شر امتحان دادن خلاص بشم که بتونم برم سر کارای دیگه، اما گویا این امتحان حالا حالاها گردنمه. به نظر می رسه باید بیشتر کار کنم و کمتر بخوابم؛ هر چند یه کم غیرممکن به نظر می رسه.

آزاده نجفیان
۲۲:۳۰۳۰
آگوست

یه وقتایی دلم آدم از دلتنگی میشه اندازه ی یه ارزن! امشب از اون شبای تنهایی ست. حرف دل منو این شعر قیصر امین پور خوب می زنه:

این ترانه بوی نان نمی دهد

بوی حرف دیگران نمی دهد

سفره ی دلم دوباره باز شد

سفره ای که بوی نان نمی دهد:

با سلام آرزوی طول عمر

که زمانه این زمان نمی دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود

روی خوش به ما نشان نمی دهد

یک وجب زمین برای باغچه

یک دریچه آسمان نمی دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن

گر زمین دهد، زمان نمی دهد

فرصتی برای دوست داشتن

نوبتی به عاشقان نمی دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل

دست دوستی تکان نمی دهد

هیچ کس به غیر ناسزا تو را

هدیه ای به رایگان نمی دهد

کس ز فرط های و هوی گرگ و میش

دل به هی هی شبان نمی دهد

جز دلت که قطره ای ست بی کران

کس نشان ز بیکران نمی دهد

عشق نام بی نشانه است و کس

نام دیگری به آن نمی دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان

نان و گل به میهمان نمی دهد

ناامیدم از زمین و از زمان

فرصتم نه این، نه آن... نمی دهد

پاره های این دل شکسته را

گریه هم دوباره جان نمی دهد

خواستم که با تو درد دل کنم

گریه ام ولی امان نمی دهد...

آزاده نجفیان
۲۱:۲۵۲۸
آگوست

می گن فلانی مجبور شده کار هرگز نکرده رو انجام بده ها؛ این حال و روز من موقع ریاضی خوندنه! یه بخش از سه بخش امتحان GRE ریاضیه. البته می گن سطح ریاضی اش خیلی معمولیه اما همین سطح معمولی هم همیشه برای من خیلی بالا بوده. به قول مامانم (هر چند این یادآوری اش اصلا دل گرم کننده نبود!) من از کلاس چهارم دبستان با ریاضی مشکل داشتم و با ضرب و زور معلم خصوصی و دعا و نذر امتحانام رو پاس می شدم. یه چیزی بیشتر از ده سال هم میشه که حداکثر سر و کارم با ریاضی، انجام عملیات چهارگانه با ماشین حساب بوده؛ در حد 8 منهای یازده یا در همین حدودا. به جرات می تونم بگم تقریبا تقسیم کردن رو به طور کامل یادم رفته و یه بخشایی از جدول ضرب هم توی ذهنم قاطی شده. حالا با این اوضاع و اوصاف شاهانه، یک هفته وقت داشتم که در حد GRE ریاضی بخونم. پوریای بیچاره با سخاوت به دادم رسید. از جمعه تا حالا تقریبا هر روز یک ساعت با هم ریاضی می خونیم. از اول شروع کردیم. از اول اول که نه، ولی تقریبا از همون اولش. برام جالبه که وقتی اصول اولیه رو می دونی و کاملا صفر کیلومتر نیستی، فرایند یادگیری کمی سریع تر و آسونتر میشه. جالب تر اینکه، بعد از سال های سال، دارم دوباره مسئله ی ریاضی حل می کنم و کارم هم برای یه تازه کار بد نیست. می تونم عملیات چهارگانه رو روی اعداد کسری پیدا کنم، درصد بگیرم، با اعداد مخلوط کار کنم و البته تازه امروز وارد مبحث جبر شدیم و یه کمی هم می تونم معادلات یک مجهولی حل کنم. سه روز تا امتحان مونده که یعنی دو جلسه ی دیگه ریاضی خوندن با معلم خصوصی. در بهترین حالت می تونیم مبحث جبر رو تموم کنیم و خوشبختانه اصلا قرار نیست هندسه کار کنیم! واقعا از این امتحان انتظاری ندارم چون اول اینکه می دونم درجه ی سختی اش حتی برای خود آمریکایی ها هم خیلی بالاست، دوم اینکه اونقدرها هم وقت نذاشتم که بخوام غصه ی تلاش و کوشش به هدر رفتم رو بخورم. اما در بین همه ی این استرسا و بدو بدوهای آمادگی پیش از امتحان، دوباره ریاضی خوندن، کار هرگز نکرده رو کردن، تجربه ی جالبیه. انگار یه بخشای خاک گرفته ای از ذهنم دارن غبارزدایی می شن.باید اعتراف کنم هر چند امیدی به نتیجه ی حتی زیر متوسط بخش ریاضی هم ندارم، اما همین که بعد از سالها می تونم یه مسئله ی ریاضی رو حل کنم چنان بهم احساس خوشحالی و لذت می ده که باور کردنی نیست. هنوزم ریاضی رو دوست ندارم و به نظرم اعداد هیچ معنایی ندارن، اما دست کم یه تجربه ی جدیده که این چند روز زندگی منو وارد یه مرحله ی تازه کرده.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۳۲۷
آگوست

کمر تافل و امتحان جامع شکست! نمره ی تافلم شد 92؛ کمتر از اون چیزی که آرزو داشتم اما بیشتر از اون چیزی که موقع خارج شدن از جلسه تخمین می زدم. محمد هم شکر خدا تا اینجا از استادا جواب های مثبت گرفته و این طور که پیداست جامع رو پاس کرده. ایشالا جمعه از پروپوزالش دفاع خواهد کرد و خلاص. آخر هفته ی گذشته رو وقت داشتیم برای کمی استراحت کردن. با بچه ها تا یه منطقه ی تفریحی توی کنتاکی که حدود دو ساعت با ما فاصله داشت رانندگی کردیم و یه قایق برای یک ساعت اجاره کردیم و روی دریاچه چرخیدیم. هوا برعکس این چند هفته خیلی خیلی خوب بود. بعد هم رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم. آخر هفته رو هم با جمعی از دوستان ایرانی رفتیم پارک جنگلی برای ناهار. هوا دوباره خیلی خیلی گرم شده و رطوبت سر به قیامت گذاشته. با خانوما رفتیم قدم بزنیم اما بیشتر از نیم ساعت نتونستیم جلو بریم از بس که هوا خفه بود. نکته ی جالب این بود که وسط جنگل به دو تا بچه ی کوچولو با پدرشون برخوردیم. پسرک لباس سوپرمن رو پوشیده بود و دخترک که فکر کنم بیشتر از 4 سال نداشتن wonder woman شده بود. هر دوشون چوب های بلندی رو دست گرفته بودن و جلو می رفتن. خیلی خیلی بامزه بودن مخصوصا دخترک. نزدیکشون شدیم، دخترک چوبش رو بلند کرد و صورت من رو نشونه گرفت و گفتم من وندرومنم! همه خندیدیم و من در جوابش گفتم معلومه که هستی، یه وندرومن بامزه هم هستی. باباش که کمی جلوتر از بچه ها بود، با لحن تندی خطاب به دخترک گفت که حمله با چوب نداریم؛ بدون اینکه به حضور ما هیچ اشاره ای بکنه. ما به راهمون ادامه دادیم تا اینکه تصمیم گرفتیم برگردیم. توی راه برگشت دوباره بهشون برخوردیم. ما داشتیم بلند بلند با هم فارسی حرف می زدیم. دوباره نزدیکشون که شدیم شروع کردیم به ذوقشون رو کردن. یه دفعه دخترک برگشت و از باباش پرسید: اینا دارن به هم چی می گن؟ انگار ما اونجا نبودیم، انگار یه دیوار نامرئی بین ما و اونا وجود داشت. باباش گفت دارن به یه زبون دیگه حرف می زنن. دخترک دوباره پرسید: چرا به من که می رسن می خندن؟ باباش جواب داد چون تو خیلی بامزه ای، همیشه دور و برت پر از صدای خنده و شادیه. انگار ما اونجا نبودیم. یه حال عجیبی بهم دست داد. بچه یکدفعه ما رو به غریبه هایی تبدیل کرد که وجودمون نه تنها توی اون محیط عجیب بود بلکه آزاردهنده هم بودیم. دخترک سوال هایی رو پرسید که احتمالا توی ذهن باباش یا بزرگترهای دیگه ای که خیلی وقتا با ما روبرو می شن هم بود اما ادب اجتماعی بهشون اجازه نمی داد که ابرازش کنن. بچه نمی تونست حضور و رفتار ما رو درک کنه واسه همین ما یک دفعه از اول شخص براش به سوم شخص غائب تبدیل شدیم. ما با خنده گذشتیم هر چند پدر خانواده حتی یک بار هم سرش رو بلند نکرد تا نگاهی به ما بندازه. اما حال من خیلی بد شد. مثه آدمی که داره همینطوری راحت و بی حواس توی یه راهرو می ره و یکدفعه یه آینه از جلوش سردرمیاره. اونوقته که مجبور میشه چند لحظه صبر کنه و با دقت نگاهی به خودش بندازه ببینه چه خبره.

تعطیلات ما به همون سرعتی که شروع شد، تموم شد. محمد که از امروز میره دانشگاه و من هم که شنبه ی آینده امتحان GRE دارم. مثلا دارم درس می خونم و خودم رو آماده می کنم اما در واقع سعی می کنم وقت رو بکشم تا زودتر به شنبه برسیم و خلاص شم.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۶۱۵
آگوست

الن، خانم مسنی که با هم باشگاه کتاب زنان رو راه اندازی کردیم، بهم گفته بود که پروفسور جاج کلاس های خیلی خیلی خوبی درباره ی ادبیات برگزار می کنه که طرفدارای زیادی داره. از اونجایی که جاج توی دانشگاه مسوولیت اجرایی داره، هر ترم موظفه یک واحد رو درس بده. گویا مدتهاست که سه تا درس رو مرتبا تکرار می کنی: واحدی در مورد وردزورث، کامو و فلانری اوکانر. الن از کجا می دونست؟ یه مرکزی توی وندربیلت هست که برای افراد بالای 50 سال کلاس برگزار می کنه. در واقع همون کلاس هایی که توی دانشگاه برای دانشجوها ارائه میشه، توی این مرکز تنها به شرط سن، برای این افراد هم ارائه میشه. الن چندین بار تا حالا توی همین مرکز سر کلاس های جاج رفته بود و اصرار داشت هر طور شده من باهاش واحد بگیرم. ترم تابستون، جاج توی همین مرکز مورد نظر واحد کامو رو ارائه می کرده. الن در مورد من و علایق و تحصیلاتم یه اطلاعات مختصری به جاج داده بود. جالب تر اینکه جاج من رو از سخنرانی پارسالم توی دانشگاه بعد از اینکه از ایران برگشته بودم، یادش بود. الن سعی کرد هماهنگ کنه من ترم قبل یه جلسه برم سر کلاسش که نشد. این ترم جاج قراره فلانری اوکانر درس بده. من تا حالا چیزی از اوکانر نخوندم. یادمه وقتی ایران بودم مجموعه داستان های کوتاهش رو که نشر آموت به ترجمه ی آذر عالی پور منتشر کرده بود رو خریده بودم اما مثل خیلی از کتابای دیگه هیچ وقت فرصت خوندن پیدا نشد و ایران موند. وقتی دیدم این واحد این ترم ارائه میشه خیلی خوشحال شدم. اوکانر از معدود نویسنده های سرشناس جنوب محسوب میشه مخصوصا که زنه، سبک خیلی خاصی داره و دوستی اش با ترومن کاپوتی هم باعث شده توجه ها بیشتر بهش جلب بشه. کتابخونه ی وندربیلت اصلا یه مجموعه از کتاب ها و یادداشت های اوکانر به دست خط خودش داره. می خوام بگم دانشگاه های جنوب روی اوکانر به عنوان یه سرمایه خیلی مانور می دن. منم پیش خودم فکر کردم الان بهترین فرصته که کتاباش رو زیر نظر یه متخصص، اونم توی محیطی که اوکانر به دنیا اومده و بزرگ شده، بخونم و تحلیل کنم. به الن خبر دادم که تصمیمم چیه. گفت به جاج ایمیل میده و یادش میاره من کی هستم بعد من می تونم ایمیل بزنم و درخواست کنم برم سر کلاسش بشینم. خلاصه روز شنبه یا یکشنبه، بعد از امتحان که یه کم فکرم آزاد شد، به جاج ایمیل دادم و بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم، اجازه خواستم تا پنج شنبه ها سر کلاسش بیام. دیروز عصر جواب داد که خیلی خوشحال میشه فقط نکته اینه که من باید فرمی رو که به ایمیل اتچ کرده پر کنم و براش بفرستم تا بتونه ثبت نامم کنه. منم خوشحال، همون دیشب فرم رو پر کردم و فرستادم و به الن هم پیام دادم که پروژه با موفقیت انجام شده. امروز که صبح زود بلند شده بودم تا محمد رو راهی جلسه ی امتحان کنم، دیدم جاج ساعت بیست دقیقه به 6 ایمیل زده که خانم نجفیان! یه نکته ای رو من یادم رفت بهتون بگم. اونم اینه که شما باید زحمت بکشید 110 دلار به حساب دانشگاه واریز کنید تا بتونید بیاید سرکلاس بشینید. ببخشیدا، اما این قانون جدیده که از این ترم قراره اعمال بشه!!! منو می گی؟ انگار سرم یهویی خورده باشه به یه جایی! 110 دلار؟ واقعا بی انصافیه یه همچین پولی. تکلیف مشخص بود؛ نمی خواستم برم سرکلاس اما مشکل اینجا بود که چطور باید به قول شقایق به جاج می گفتم که کلاس شما 110 دلار واسه من نمی ارزه. از محمد پرسیدم چی بنویسم؟ بیچاره گفت من الان مغزم به جایی قد نمی ده، بذار برم امتحان بدم، بعد یه فکری می کنیم. به الن پیام دادم و ماجرا و تصمیمم رو بهش گفتم. اونم شوکه شد. ازش پرسیدم چطور جواب جاج رو بدم که نه بهش بربخوره نه معنی اش این باشه که ما دستمون به دهنمون نمی رسه؟ الن گفت راستش رو بگو که توانایی پرداخت همچین پولی رو ندارید. بعد هم در کمال تعجب الن پیشنهاد داده بود که اگه اجازه بدی، من این پول رو از طرف تو پرداخت کنم که فرصت سر این کلاس رفتن رو از دست ندی! نمی دونستم چی بگم؟ درسته که الن از روی محبت این پیشنهاد رو داده بود، اما راستش یه کم بهم برخورد. درسته که این پول برای ما که دانشجویی ام و درآمدی نداریم زیاده اما این طور هم نیست که نتونیم از پس پرداختش بربیایم. فقط چون این کلاس ضروری نیست تصمیم گرفتیم از خیر این خرج اضافه بگذریم والا همچین دست به دهنم نیستیم شکر خدا. یه کم فکر کردم و بعد به الن جواب دادم که واقعا از لطفش ممنونم و هرگز این محبتش رو فراموش نمی کنم، اما واقعا لزومی نداره این کار رو بکنه. بیچاره فقط چند تا قلب برام فرستاد و چیزی نگفت. مشکل اصلی جاج بود و اینکه چی باید بهش می گفتیم. محمد چهار و نیم خسته و له اومد خونه. از ساعت هشت و بیست دقیقه تا سه و نیم سر جلسه بود، اونم فقط واسه یه درس. اینجا اینطوری نیست که مثل ایران همه ی درسا رو توی یه روز امتحان بدی. سه روز، سه تا امتحان جدا، از هر ساعتی که شروع کنی هفت ساعت وقت داری که برگه رو تحویل بدی. خوشبختانه محمد از امتحان تقریبا راضی بود. از اونجایی که هیچکدوممون دیشب درست و حسابی نخوابیده بودیم، تا محمد نماز خوند و دوش گرفت، من از خستگی از حال رفته بودم. بیدار که شدم ماجرا رو تعریف کردم و عاجزانه خواستم یه فکری واسه جاج بکنه. خلاصه بعد از ساعت ها فکر و مشورت، این طور به جاج ایمیل زدم که ممنونم از محبتش و من این موضوع رو بررسی می کنم و اگه تصمیم بر کلاس اومدن گرفتم، خبرش می دم. به این ترتیب نه اون بیچاره رو تحقیر کردیم نه خودمون رو کوچیک! بعضی وقتا یه مسئله ی ساده، ساعت ها زمان می بره تا بهش رسیدگی بشه.

خیلی خوب میشه اگه یه دفعه ای جاج بهم پیام بده و بگه نمی خواد پول بدی، بیا سر کلاسم؛ نه؟ 

آزاده نجفیان
۲۳:۰۵۱۳
آگوست

روز شنبه، یک قدم دیگه برای هماهنگ کردنم با محیط جدید و یه هموار کردن راه برای یه شروع تازه، برداشتم؛ امتحان تافل دادم! چرا این موضوع اینقدر مهمه در حالی که روزانه در ایران صدها نفر اقدام به این کار می کنن؟ به این خاطر که گرفتن این تصمیم سه سال طول کشید، سه سال در برابر امتحان دادن و جلو رفتن مقاومت کردم چون فکر می کردم این جایی که هستم خوبه و اینکه واقعا توان جلوتر رفتن رو ندارم. اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که نمیشه تا قیامت صبر کرد و منتظر موند. گاهی وقتا امکان تموم کردن یه کار و بعد شروع کردن کار دیگه ای وجود نداره و باید چند تا کار رو همزمان پیش برد. این شد که یک ماه گذشته رو سرگرم درس خوندن و آماده شدن برای تافل بودم. اعتراف می کنم بعد از سه سال بستن کتاب و دفتر و امتحان ندادن، خیلی خیلی بهم سخت گذشت. در نهایت روز شنبه صبح ساعت 8 امتحان داشتم. بهمون گفته بودن باید هفت اونجا باشیم. محمد من رو رسوند و رفت. مدارکمون رو چک کردن، گشتنمون، باهامون اتمام حجت کردن و بعد یکی یکی بردنمون توی یه اتاق پارتیشن بندی شده که پر از کامپیوتر بود. به هرکس یه هدفن و یه صدا گیر دادن و خلاص. امروز که داشتم بعد از یک هفته با مامانم حرف می زدم بهش گفتم تافل از کنکور خیلی خیلی سخت تره. این حرف رو آدمی می زنه که سه تا کنکور در سه مقطع متفاوتی تحصیلی در زندگی اش داده. چرا؟ چون توی کنکور تو باید اطلاعاتی رو که خوندی بازیابی کنی اما توی بخشی از تافل تو باید از اون اطلاعات استفاده ی عملی کنی و از چند تا مهارت به شکل همزمان برای تحلیل، حرف زدن و نوشتن هم استفاده کنی. از نظر موضوع و حجم مطالب خوندنی یقینا تافل آسون تره اما از نظر توانایی هایی که باید به کار گرفته بشه تا نتیجه ی مطلوب حاصل بشه، واقعا امتحان سختیه. راستش اعتراف می کنم در خودم هیچ وقت نمی دیدم که بتونم برم امتحان تافل بدم. امتحان دادنش حتی برام از کنکور دکتری هم سخت تر بود اما بالاخره انجام دادمش. تقریبا یه ربع به هشت شروع کردم و یازده و ربع هم تمام شد. وسطش هم ده دقیقه استراحت داده بودن. از امتحان چندان راضی نیستم اما از اینکه بالاخره بر ترس و تنبلی ام غلبه کردم خیلی خوشحالم. حدود ده روز دیگه جواب میاد. باید دید نتیجه ی این یه ماه درس خوندن چی شده؟

اصل ماجرا از بعد از امتحان شروع شد. عصر خونه ی شقایق اینا شام دعوت بودیم. محمد از چهارشنبه امتحان جامعش شروع میشه واسه همینه که من مدتهاست تنهایی این ور اون ور می رم. رسیدم خونه جمجمه ام از فشار گوشی صدا گیر داشت منفجر می شد. مسکن خوردم و چند ساعتی خوابیدم و بعد بلند شدم و حاضر شدم واسه مهمونی. یک ساعت رانندگی و بعد هم دیدار دوستان. شقایق خیلی تدارک دیده بود و خیلی خیلی هم خوش گذشت تا جایی که مهمونی تا ساعت 2 نصف شب طول کشید. من شب رو موندم اونجا به چند دلیل. اول اینکه مسلما از شدت خستگی نصف شب نمی تونستم یک ساعت تا خونه رانندگی کنم. دوم اینکه یه خانواده ی ایرانی جدید اومدن که ساکن مورفیس برو شدن و هم دانشگاهی شقایق اینا. با هم قرار گذاشته بودیم که یکشنبه صبح برم ببینمشون و توی خرید کمکشون کنم. این شد که ما تا جمع و جور کردیم و خوابیدیم حدود سه بود. نه صبح هم با بدبختی بیدار شدیم چون ده با دوستان جدید قرار داشتیم. خلاصه اینکه خسته و له رفتیم سراغ اونا که واسه یه هفته مهمانسرای دانشگاه رو اجاره کردن. مرد خانواده فوق لیسانس قبول شده واسه همین اومدن آمریکا. یه پسر ده ساله هم دارن. با خانوم خانواده و شقایق سه تایی رفتیم و خریدای خونه رو انجام دادیم. حدود ساعت 5 بعدازظهر رسوندیمش مهمانسرا و برگشتیم خونه ی شقایق اینا. من یه حالی بودم که از کمر داشتم نصف می شدم! ده دقیقه دراز کشیدم، بیست دقیقه طول کشید تا تونستم دوباره سر پا بشم! حدود شش و ربع با یه کیسه ی پر از غذا، از اونجا زدم بیرون و تقریبا هفت خونه بودم. به معنای واقعی کلمه داشتم از خستگی می مردم. محمد امروز باید صبح زود می رفت مراسم معارفه توی یه کالجی یک ساعتی نشویل. من فقط صبح چشمم رو باز کردم و دو بار بهش گفتم شارژرش یادش نره که آخرم یادش رفت! بعد تا 12 ظهر خوابیده بودم. در حالی که از گشنگی داشتم می مردم پا شدم صبحانه خوردم، یک ساعتی با مامانم حرف زدم، بعد دوباره برگشتم توی رختخواب و تا ساعت بیست دقیقه به چهار که محمد زنگ زد که خبر بده داره برمی گرده خونه، خواب بودم. تازه اون موقع با سلام و صلوات بیدار شدم که یه کم خونه رو مرتب کنم محمد بیچاره میاد، سکته نکنه. خلاصه اینکه این آخر هفته اینقدر شلوغ و خسته کننده بود که به نزدیک به 24 ساعت خواب نیاز داشت تا خستگی اش در بره.

 تابستون داره تموم میشه. محمد این هفته و هفته ی آینده امتحان جامع داره و از چهارشنبه هم که کلاسای دانشگاهش شروع میشه. روزهای شلوغ و پر کاری در پیشه که از فردا شروع میشن. راستش خوشحالم که تقریبا تمام امروز رو خوابیده بودم و الان هم با اشتیاق دوباره دارم میرم بالشتم رو بغل کنم. باید واسه روزهای پیش رو انرژی بیشتری ذخیره کرد.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۴۳۰
جولای

یادم میاد دور و بر همون موقعی که می خواستم برم ایران و بعد از اون ماجراها، تیتر اول همه ی خبرها دخترکی از پناهجوها بود که وقتی قایقشون وسط دریا در حال غرق شدن بود، نزدیک به سی کیلومتر رو تا ساحل شنا کرده بود تا جون خودش و همراهانش رو نجات بده! برای من باورنکردنی بود. چطور همچین چیزی ممکن بود؟ نه فقط به خاطر مسافتی که دخترک شنا کرده بود، بلکه بخاطر این حجم از امیدواری و میل به زندگی! چقدر اشتیاق زندگی باید در آدم قوی باشه که وسط دریا، تنها و بی کس، بدون داشتن هیچی، کیلومترها شنا کنه تا خودش رو نجات بده؟ این میل به زندگی، این امیدواری کشنده، از کجا میاد؟ اون روزها من توی اقیانوسی از ناامیدی شناور بودم. نه نجات پیدا می کردم نه غرق می شدم که خلاص بشم. خبر شجاعت این دخترک باعث شد تا مغز استخونم ازش متنفر بشم! مرتب از خودم می پرسیدم: آخه این احمق به چی زندگی این طور دو دستی چنگ زده؟ این دخترک نه خونه و سرزمینی پشت سرش داره و نه آینده ی مطمئنی پیش روش، پس چرا مثل صدها نفر دیگه به غرق شدن رضایت نداده تا از این همه ترس و رنج خلاص بشه؟ چرا؟ راستش هنوز که هنوزه برای این سوالا جوابی پیدا نکردم. بارها خودم رو جای دخترک سوری گذاشتم و عجیب تر اینکه در بیشتر مواقع بدون هیچ تلاشی تصمیم گرفتم غرق بشم! پیش خودم فکر می کنم اگه من توی اون قایق در حال غرق بودم، نه تنها هیچ تلاشی برای نجات نمی کردم، بلکه شروع می کردم به داد و فریاد و فحش و پرخاشگری بلکه از شدت ترسم کم بشه. مطمئنم خیلی ها توی اون شرایط، درست قبل از غرق شدن، کارای مشابهی کردن. اما یه عده ای هستن، یه عده ی انگشت شماری، که حتی وقتی چیزی برای از دست دادن هم ندارن، دست از امیدوار بودن و تلاش کردن برنمی دارن. این آدمای لعنتی، این احمقای مهربون شجاع، این آدمان که قایق زندگی رو در هر شرایطی از هر طوفانی گذر می دن. همین آدمان که با قلب تپنده و امیدوارشون، ما رو هم در سایه ی عظیم میلشون به زندگی، نجات می دن. پیش خودم فکر می کنم اگه من توی همچین قایقی، وسط ناکجاآباد، گیر بیفتم، این بار خفه خون می گیرم. این بار ساکت می شم و زهر ترس و ناامیدی رو همه جا پخش نمی کنم. چرا؟ به احترام اون معدود آدم های امیدواری که به خودشون قول دادن هرگز تسلیم نشن. هنوز هم فکر می کنم به احتمال نود و نه درصد من در نهایت غرق خواهم شد اما به احترام اون یک درصد، به احترام زندگی، به احترام امید، این بار در سکوت تحمل خواهم کرد. شاید نجات پیدا کنم، کی می دونه؟

آزاده نجفیان
۲۳:۱۴۲۴
جولای

بیرون فست فودی ایستادیم. همه شام خوردن. هوا به طرز عجیب و معرکه ای عالیه. داخل رستوران خیلی پر سر و صدا بود و بیش از اندازه سرد، واسه همین زودتر زدیم بیرون و نشد اونقدر که می خوایم حرف بزنیم. نزدیک ماشینامون وایسادیم در حالی که صف درازی از ماشین پشت سرمونه که وایسادن تا نوبتشون بشه و از توی ماشین، بدون اینکه مجبور باشن پیاده بشن، غذا سفارش بدن، بگیرن و برن. پارکینگم شلوغه و صدای خانمی که از توی بلندگو سفارش می گیره روی اعصابه اما بهتر از داخل رستورانه. یه دفعه نمی دونم چی میشه که حرف می کشه به بچگی هامون. به جز یکی، همه متولد دهه ی شصتیم. حرف صف نون و شیر میشه. نونوایی هایی که فقط سه بار پخت می کردن و همیشه شلوغ بودن؛ شیرهای شیشه ای که یه روز درمیون می اومدن و هر خانواده سهمیه اش دو تا شیشه بود. از گرون بودن عجیب موز و کشف میوه ی عجیبی به اسم کیوی. من می گم یادمه تنها پنیری که اون موقع دوست داشتم پنیر سفیدی بود که جعبه اش دو رنگ سفید و قرمز بود و بهش می گفتن پنیر دانمارکی. کوپن داشت و سهمیه بندی بود. بزرگترین ترس بچگی من این بود که یه روز دیگه این پنیر نباشه!!! بلند بلند می خندیم، به خودمون، خاطراتمون، به روزگارمون. باورمون نمیشه ما یه زمانی این چیزها رو زندگی کردیم. من می گم: بچه ها! هیچ کدوم از این آدمایی که توی این ماشینا نشستن، نه تنها حرف ما رو نمی فهمن، بلکه باور نخواهند کرد که اصلا همچین شرایطی کمتر از 20 سال پیش وجود داشته. یکی در جوابم می گه: نه تنها باور نمی کنن، تازه الان تو دلشون دارن می گن این دیوونه ها کی ان که توی پارکینگ وایسادن و دارن بلند بلند می خندن؟ همه موافق ان. انگار ما غریبه هایی هستیم که یکدفعه از یه دنیای دیگه پرت شدیم توی پارکینگ اون فست فود و حالا داریم با زبون خارجی امون خاطراتمون رو از یه دنیای ناشناخته مرور می کنیم. ما کی و چطور این همه راه رو اومدیم؟! کدوم تونل زمان یا حفره ی فضایی ای ما رو از اون زمان نزدیکِ دورِ ناشناخته گذر داده...؟! 

آزاده نجفیان