آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۲:۰۸۲۱
دسامبر

بالاخره مشقا و امتحانای محمد تمام شد! دوشنبه عصر تحویلشون داد و هر دو خلاص شدیم. هر چند حس نامحسوسی از غبطه در عمق وجودم نسبت به آزادی ای که نصیبش شده دارم اما به هر حال برداشته شدن یه فشار و استرس مضاعف رو از روی شونه هام احساس می کنم.

شقایق ما رو واسه شب یلدا خونه اشون دعوت گرفته بود. تصمیم گرفتیم قبلش بریم باهام سینما. مدت ها بود که منتظر اکران فیلم La La Land بودم و خبرها رو دنبال می کردم تا بالاخره به سینماهای نشویل هم رسید. سالن سینما برای وسط هفته و ساعت چهار و نیم بعدازظهر خیلی شلوغ بود واسه همین مجبور شدیم بریم اون بالای بالا ته سینما بشینم که اتفاقا دید خیلی بهتری هم داشت. 

فیلم بسیار خوبی بود، یه موزیکال شاد عاشقانه با مضمون دنبال کردن آرزوها و تسلیم نشدن و تبلیغ همیشگی هالیوودی رویای آمریکایی که بالاخره محقق میشه اما کاملا مناسب و متناسب با حال من که به این دست امیدهای رنگارنگ و شاد احتیاج دارم. موسیقی اش حالمون رو حسابی خوب کرد.

از اونجا مستقیم رفتیم خونه ی بچه ها. همه منتظر ما بودن و بلافاصله شام رو آوردن. شقایق یک عالمه پیتزا درست کرده بود که خیلی خوشمزه شده بود و نگار هم یه جور شیرینی خامه ای که خیلی چسبید. شقایق انار دون کرده بود و هندونه قاچ زده بود که سفره ی یلدا رو رنگین کرد. دور هم بودیم تا ساعت یازده شب که کم کم متفرق شدیم. محمد باید صبح زود می رفت کتابخونه و نمی شد بیش از این بیدار موند.

شب خوبی بود، اولین یلدا در آمریکا. پارسال برای یلدا هیچ کاری نکردیم و فقط یادآوری با هم بودن های سال های گذشته در خاطرم بود اما خوشحالم که امسال یلدا رنگ شادتری داشت.

فیس بوک امروز بهم یادآوری کرد که 6 سال پیش شب یلدا در حال نوشتن پایان نامه ی ارشدم بودم و حالم تقریبا به زار و نزاری الان بوده. باورم نمیشه 6 سال از اون موقع گذشته. این یادآوری امیدواری بزرگی بود برام که این روزهای پر استرس هم به هر حال دیر یا زود خواهند گذشت و خاطره خواهند شد و فقط خدا می دونه که چقدر، با تک تک سلول هام، لحظه شماری می کنم که بگذرن و خاطره بشن!

هوا این روزها حال دیوانه ای داره؛ دو روز پیش منفی ده درجه بود و امروز مثبت ده درجه. دیشب ماشین چنان یخ زده بود که در صندوق عقب باز نمی شد و امروز حتی اینقدر سرد نبود که بخوایم بخاری روشن کنیم. بعید می دونم برای کریسمس برفی در کار باشه اما امیدوارم حسابی بارون بیاد. امسال احساس می کنم به اندازه ی پارسال چراغ ها و تزیینات کریسمس در سطح شهر نیست. چند روز دیگه بیشتر باقی نمونده و همه جا خیلی تاریک و سوت و کوره.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۱۶
دسامبر

امروز مهمونی آخر سال فرانک بود. امسال ما به مهمونی دوستان و دانش آموزان قدیمی دعوت شده بودیم و مهمونی دانش آموزای جدید فردا شبه. باورش برام سخته که این دومین سالیه که ما در کنار هم توی خونه ی فرانک کریسمس رو جشن می گیریم.

پارسال من شله زرد پخته بودم و امسال تصمیم گرفتم چیزی بپزم که اقبال بیشتری داشته باشه و راحت تر هم باشه به همین خاطر رای نهایی بر عدس پلو قرار گرفت. من هیچ وقت طرفدار جدی عدس پلو نبودم واسه همین تا حالا درست نکرده بودم اما فکر کردم غذای کم خطری است برای همچین مهمونی ای.

بعد از مشاوره گرفتن از مامان و شقایق و تهیه ی نصف نیمه ی مواد، امروز صبح با وجود همه ی دلمشغولی ها و فکر و خیال ها، اول غذا رو درست کردم و بعد رفتم سراغ بقیه ی کارهام. مهمونی ساعت 6 عصر بود. برنج رو کشیدم توی ظرف آلمینیومی یکبار مصرف و روش رو هم با گوشت و کشمش تزیین کردم. من عادت به چشیدن غذا ندارم، یعنی بدم میاد غذا رو موقع پخت بچشم واسه همین هر غذا، حتی اگه بار صدم باشه که می پزمش، برام یه ماجراجوییه جدیده چه برسه به اینکه اولین بار باشه درستش می کنم. علاوه بر این عادت مذکور، اصلا بلد نیستم غذا رو خوشگل سازی کنم واسه همین چشمم دراومد تا تونستم رو برنج رو با گوشت و کشمش به شکل مرتب و منظم بپوشونم!

محمد منو رسوند و خودش برگشت خونه سر درس و مشقش. مثل همیشه فرانک و آدری به گرمی ازم استقبال کردن و جویای حال و احوال ما شدن. متاسفانه خیلی از رفقای من تصمیم گرفته بودن فردا شب بیان واسه همین اونایی رو که به نیت دیدنشون رفته بودم ندیدم اما به هر حال دیدار دوستان و آدم های جدید هم خالی از لطف نبود. به خانم بود که بار اول بودم می دیدمش، یه کلاه عجیب گنده سرش گذاشته بود، یه کراوات سبز پر زرق و برق بسته بود و زیر ژاکت پر نقش و نگارش یه عالم چراغ رنگی رنگی روشن و خاموش می شدن! لباسش با وجود مسخره بودن به نظر من خیلی قشنگ بود. گفت قبل از اومدن به مهمونی فرانک به مهمونی زشت ترین لباس دعوت بوده واسه همین اینجوری پوشیده.

امروز سه تا بچه توی مهمونی بودن: گونزالو که پارسال وقتی 6 ماهش بود دیده بودمش و بسیار پسر بانمک و آقایی بود؛ امروز هم خیلی باشخصیت لباس پوشیده بود و یک لحظه از دویدن باز نمی ایستاد؛ کیم که مادرش چینی و پدرش آمریکایی است حدود یک سال سن داشت و موجود خنگِ گردِ موکجکیِِ بامزه ای بود و سرش به باز کردن کشوها و بهم ریختن خونه گرم بود و کوچکترین مهمون امروز که شش ماه پیش دنیا اومده n بود!!! که چون تلفظ چینی اسمش سخته به بقیه می گن اینطوری صداش کنن؛ اونم دختر ساکت با چشمهای بسیار باهوشی بود که یه جوری به آدم نگاه می کرد که یعنی گریه زاری و اینجور بچه بازیا خیلی خزه!

با دیدن بچه هاست که من متوجه بالا رفتن سنم می شم. اینکه گونزالو یک سال و نیم پیش پسرک کوچولویی بود که فقط خیره می شد اما امروز جلیقه و شلوار پوشیده بود و دور خونه می چرخید، برای من مثل عقربه ی ساعته که بی وقفه جلو می ره اما من متوجه اش نیستم! امروز محمد فرزانه یه فایل صوتی رو تلگرام برام فرستاده که توش میگه: سلام آزاده! کارات خوب میشه، نگران نباش، کارات خوب میشه! و من فکر می کنم مگه چند دقیقه، چند ساعت، چند روز و سال گذشته که محمد می تونه با اون صدای بامزه اش یه جمله رو کامل و قشنگ بگه و منو وادار کنه هزار بار همین چند ثانیه صدا رو گوش کنم؟ در درون من زمان منجمد شده اما انگار بیرون از من یک قرن گذشته...!

هر چند مهمونی به اون خوبی و شادی که من انتظار داشتم نبود و پیش نرفت اما به هر حال باعث آسودگی خاطر بود. مثل بقیه ی مهمونی هایی که توی خونه ی فرانک برگزار میشه قبل از شام همگی دست هم رو گرفتیم و دور خونه چرخیدیم و بعد توی هال حلقه زدیم تا دعا کنیم. این کار همیشه حال منو خوب و قلبم رو گرم میکنه چون احساس می کنم تنها نیستم، بخشی از مجموعه ی بزرگتری ام که حمایتم می کنه، دوستم داره و درهای مهربانی اش به روم بازه. 

مثل همیشه بچه ها غذاهای خوشمزه ای آورده بودن از جمله بوقلمونی که هر سال آدری درست می کنه و لازم به ذکر که عدس پلوی من هم به شکل شگفت آوری خوشمزه شده بود و به شدت مورد استقبال قرار گرفت.

خداحافظی سخت بود چون نمیدونم قبل از رفتن می تونم دوباره فرانک و آدری رو ببینم یا نه اما این رو می دونم که یادشون همیشه دلم رو گرم و سرشار از محبت می کنه.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۷۱۵
دسامبر

امروز سردترین روز زندگی ام رو تجربه کردم! دمای واقعی هوا به منفی 16 درجه ی سانتی گراد هم رسید و در گرمترین ساعات روز بیشتر از منفی یک درجه نشد. من واقعا تا به حال همچین درکی از سرما نداشتم. پارسال هوا خیلی سرد شد، برف اومد اما یادم نمیاد تا این اندازه دمای هوا کاهش پیدا کرده باشه.

قرار بود امروز برم ماگدا رو ببینم. با هم توی رستورانی ساعت یک بعدازظهر قرار گذاشته بودیم. خوشحال بودم که ظهر قرار داریم چون هم صبح وقت برای کار کردن دارم و هم کمی از سوز سرما کم شده اما اشتباه می کردم. محمد منو برد رسوند و خودش رفت کتابخونه ی دانشگاه و بهم گفت کارم که تموم شد زنگ بزنم بیاد دنبالم.

دیدن ماگدا خیلی خوب بود. اصلا احساس نکردم شش ماه دور بوده، انگار از هم جدا نشده بودیم. ماگدا به مشکلات جدی ای توی زندگی خصوصی اش برخورده و نمی تونه تصمیم نهایی رو بگیره. ماه هاست که داریم با هم سر مشکلاتش بحث می کنیم و به نتیجه نمی رسیم. امروز هم ادامه ی همون حرف ها بود؛ این بار مفصل تر و شفاهی. بعد از دو ساعت حرف زدن، بهم گفت گاهی که جوابی رو که برای پیامش نوشته بودم می خونده، پیش خودش می گفته این دختر انگار تو کله ی منه، انگار واقعا روانشناسه. بعد از مدتها احساس مفید بودن کردم. احساس کردم یه چیز گمشده ای پیدا شده. بعد از مدتها با یه دوست ساعت ها حرف زدیم بدون اینکه نگران چیزی باشیم و از همه ی اینا عجیب تر و لذت بخش تر برام اینه که هر دو با یه زبون واسطه به این خوبی با هم ارتباط برقرار کردیم! این جور مواقع پیش خودم فکر می کنم چیزی فراتر از حروف و کلمات باید در کار باشن؛ حرف زدن نباید به واژه ها و اصوات و ملیت و قومیت ربط داشته باشه، چیزیه فراتر از همه ی اینا.

ساعت سه زدیم بیرون. ماگدا میخواست بره برای کریسمس خرید کنه و منم پیش خودم گفتم مدتهاست این مسیر رو پیاده تا دانشگاه نرفتم، هوا هم که سرد و خوبه، بیا پیاده بریم... که اشتباه بزرگی کردم. به محضی که با ماگدا خداحافظی کردم و به سمت خیابون سرچرخوندم احساس کردم دستهام و گوش هام به طرز وحشتناک و عجیبی می سوزن. به خودم گفتم من کمتر از یک دقیقه است که از رستوران اومدم بیرون، چطور ممکنه به این سرعت یخ زده باشم؟ محل ندادم و راه افتادم. سرما اینقدر شدید شده بود که گوشم شروع کرد به درد کردن و زنگ زدن. برای اولین بار در زندگی ام فهمیدم وقتی کسی میگه سینوسام یخ کردن یا درد می کنن یعنی چی؟! نمی دونستم با دستهام باید چیکار کنم؟! پاهام بی حس شده بود، صورتم یخ زده بود و به سختی نفس می کشیدم. باورم نمی شد! هرگز همچین سرمایی رو تجربه نکرده بودم. نه تنها از پیاده روی هیچ لذتی نبردم بلکه درد گوش و سیاتیکم هم برگشت. به هر بدبختی ای بود و خودم رو رسوندم کتابخونه و محمد رو پیدا کردم. منو برد بوفه ی دانشگاه و برام یه سوپ خیلی خوشمزه خرید که باعث شد از نوک زبونم تا خود معده ام بسوزه اما بی نهایت لذت بخش بود. بعد هم خودش تو این سرما رفت ماشین رو آورد دم کتابخونه تا من مجبور نشم دوباره این زجر رو تحمل کنم. درد گوش و پاهام از بین رفته اما روی صورتم دو تا لکه ی بزرگ قرمز هست که داغی از سرماست.

امروز روز خوبی بود. حس هایی برگشتن که بهم یادآوری کردن هنوز زنده ام و هنوز وجودم می تونه گاهی کمک حال دیگران باشه. یخ زدن از سرما هم نشانی از جریان داشتن خون گرم زندگیه!

آزاده نجفیان
۲۳:۵۰۱۳
دسامبر

امروز بعد از 5 روز بالاخره از خونه رفتم بیرون! هوای سرد و بارونی خوشی بود، یه ابر سنگینی هم روی جنگل و کوه نشسته بود که حال آدم رو خوب می کرد. سرما پوست صورتم رو سوزونده اما مغزم رو دوباره روشن کرده.

اتفاق جالب امروز این بود که دفتر دانشجوهای بین الملل دانشگاه یه جلسه ی پرسش و پاسخ یک ساعته با یکی از مسوولان امور مهاجرت کانادا در آمریکا گذاشته بود! وقتی ما رسیدیم سالن کامل پر شده بود و جالب اینجا بود که در اسکن اولیه به نظرم رسید چند تا آمریکایی هم در جلسه حضور دارن. آقای مسوول بسیار از بالا حرف می زد و یه پاورپوینت کلی نیم ساعته از مراحل اقدام برای گرفتن ویزای موقت و مهاجرت به کانادا تهیه کرده بود و برای پیدا کردن جواب دقیق سوال ها همه رو به سایت مهاجرت ارجاع می داد. می گفت پارلمان کانادا تصویب کرده سال آینده بیش از 400 هزار نفر مهاجر از سرتاسر دنیا بپذیرن.

آخر جلسه رفتیم و با مسوول دفتر دانشجوهای بین الملل که از امسال یه آقای ایرانی است صحبت کردیم. مرد بسیار باشخصیت و محترمی است که سن و سالی هم نداره. خیلی با دقت و مسوولانه به سوال محمد جواب داد و در طول جلسه هم کاملا مواظب بود آقای مسوول متوجه ی سوال های بچه ها بشه.

برام خیله جالبه که اوضاع طوری شده که خود دانشگاه این نیاز رو احساس می کنه تا به دانشجوهای بین الملل راه های دیگه ای رو برای خارج از کشورشون زندگی یا کار کردن نشون بده. اینکه دانشگاه در قبال دانشجوهایی که به امید امکانات و فرصت شغلی ای که براشون فراهم کرده به این کشور اومدن و حالا با شرایط جدید ممکنه آواره و سردرگم یا دچار مشکل بشن، احساس وظیفه می کنه، برام چیز بسیار شگفتی آور، جالب و دلپذیریه. 

آزاده نجفیان
۲۳:۰۷۱۱
دسامبر

قرار بود هفته ای که گذشت هفته ی خوب و پرکاری باشه، کارها نتیجه بدن و پیش برن؛ قرار نبود پر از کسالت و حال گرفتگی باشه و از همه مهمتر قرار نبود آخر هفته با سرماخوردگی همراه باشه اما... اون چیزایی که منتظرش بودم پیش نیومد و قرار بر بی قراری شد!از بس آبلیمو و عسل خوردم می ترسم شوک قندی بشم اما بیشتر از اون، می ترسم فردا هم همچنان مریض باشم و نتونم شروع به کار کردن کنم.

هفته ای که گذشت یه نقطه های روشنی هم برام داشت: خانمی توی پمپ بنزین بهم کمک کرد. هر کاری می کردم تا در باک بنزین رو باز کنم نمی شد. سر چرخوندم تا مسوول پمپ بنزین رو برای کمک صدا بزنم، سرش شلوغ بود و دست تکون داد که یه دقیقه ی دیگه میاد. هر چی زور می زدم باز نمی شد. دور و برم رو نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم اما فقط یه خانوم بود که داشت بنزین می زد و من با خودم فکر کردم زور اونم نمی رسه در باک رو باز کنه، واسه همین بی خیالش شدم! الان که به اون روز و لحظه بر می گردم واقعا از اینکه ناخودآگاه کلیشه های جنسیتی رفتارم رو کنترل کردن تعجب می کنم؛ اونم برای منی که خیر سرم هر روز دارم درباره ی این موضوع می خونم و می نویسم! به هر تقدیر؛ در حین استیصال من، خانومی که ماشینش پشت ماشین من بود و منتظر بود بنزین بزنه، وقتی سرگشتگی من رو دید، پیاده شد و بهم گفت نمی تونم در باک رو باز کنم چون دارم اشتباه می چرخونمش! در رو برام باز کرد و بهم شعری رو یاد داد تا همیشه یادم بمونه از کدوم سمت بپیچونم تا باز بشه. بعد هم کمک کرد تا بنزین بزنم. توی همین فاصله آقای مسوول پمپ بنزین هم با یه قیافه ی حق به جانب و سرزنش بار سر رسید تا مثلا به پیشرفت امور نظارت کنه که دیگه دست کم برای من دیر شده بود. درس خوبی گرفتم که بیشتر مواظب رفتار و افکارم باشم و کمی هوشیارانه تر عمل کنم. بالاخره باید یه روز و یه جا از اون همه مطلبی که توی کله ام انبار کردم استفاده کنم!

نکته ی دیگه ای که هفته ی گذشته رو از سیاهی به سمت خاکستری سوق میده، اومدن دوباره ی ماگدا به نشویله! ماه می ماگدا برگشت ورشو و من واقعا نمی دونستم ممکنه کی و کجا دوباره همدیگه رو ببینیم. با اینکه مدت کوتاهی فقط همدیگه رو می شناختیم اما از اون موقع تا حالا مرتب با هم در تماس بودیم و ماگدا گاهی حتی در مورد تصمیمات مهم زندگیش یا مشکلاتش باهام مشورت می کرد. تا اینکه یک ماه پیش گفت دوست پسرش دوباره برای کار برگشته نشویل و اون احتمالا برای دیدنش به آمریکا برخواهد گشت. دیروز صبح رسیده نشویل و احتمالا چهارشنبه همدیگه رو خواهیم دید. حسی قشنگ تر از این نیست که بدونی و ببینی هیچ چیز در دنیا نمی تونه مانع دیدن یک دوست بشه.

توی هفته ای که گذشت نشویل دوباره روی بارونیش رو بهمون نشون داد و دمای هوا تا منفی 7 درجه هم رسید. تعطیلات آخر ترم شروع شده، هر چند که توی خونه ی ما حالا حالاها خبری از تعطیلات نیست.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۲۰۲
دسامبر

امروز بعد از مدتها با محمد رفتیم سینما. اینقدر برنامه هامون رو جابجا کردیم تا بالاخره تونستیم یه جای خالی پیدا کنیم و بچپونیمش توو!

یکی از فیلم هایی بود که منتظر اکرانش بودم: Allied. من از طرفداران کشته و مرده ی برد پیت نیستم اما از علاقه مندان ماریان کوتیار هستم. فیلم در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق می افته و یه داستان عاشقانه و جنگی زیباست. با اینکه از اول فیلم میشه اتفاقاتش رو حدس زد اما یه شک و تردید کشنده تا دقیقه ی آخر فیلم همراه آدمه که ماجرا رو جذاب می کنه. یه غم عجیبی هم در سرتاسر ماجرا هست که تازه بعد از دیدن فیلم، با فکر کردن به صحنه به صحنه اش و گفتگو به گفتگوش، سراغ آدم میاد. برد پیت انصافا خوب نقشش رو بازی کرده و ماریان کوتیار هم مثل همیشه فوق العاده است. فیلم رو دوست داشتم هر چند حالم رو گرفت. جالب اینجا بود که کمتر از ده نفر توی سالن سینما بودن! حدس می زنم یکی به خاطر ساعت نمایش فیلم بود، 1 بعدازظهر؛ و هم به خاطر موضوع فیلم. با وجود اینکه دو تا بازیگر خوش قیافه درش بازی می کردن، به هر حال فیلم هایی با زمینه ی تاریخی معمولا طرفداران کمتر یا مشخص تری دارن.

بالاخره این هفته هم تمام شد. دارم به روز موعد نزدیک و نزدیک تر میشم. امیدوارم اتفاقای خوب زودتر بیفتن.


آزاده نجفیان
۲۳:۳۹۳۰
نوامبر

امروز تقریبا بعد از ده روز کارول رو دیدم. سرحال بود چون هفته ی پیش بچه هاش پیشش بودن و سگ جدیدش هم دستش رسیده بود. امروز مفصل حرف زدیم و تونستم مطالبی رو که میخواستم بگم اینقدری واضح شرح بدم که علاقه و توجه اش جلب بشه. بهم گفت پیشرفت کردم و بر همین اساس برای جلسات آینده برنامه های جدیدی تنظیم کردیم.

از کلاس که زدم بیرون و رفتم سمت ماشین، یکدفعه چشمم به لاستیک عقب افتاد که به شکل عجیبی نشست کرده و کم باد شده بود. نمی دونستم پنچر شده یا فقط نیاز به تنظیم باد داره. به محمد زنگ زدم و عکس تایر رو براش فرستادم. گفت احتمالا فقط کم باد شده اما بهتره سریعتر برگردم خونه یا برم تعمیرگاه. من هیچ وقت خودم تنهایی تعمیرگاه نرفته بود. خیلی سختم بود. تصمیم گرفتم برگردم خونه تا محمد جمعه ماشین رو ببره چک کنن. وقتی که رسیدم به اشکان زنگ زدم که بیاد یه نگاهی بهش بندازه. اشکان گفت احتمالا کم باد شده اما پنچر نیست، بهتره سریعتر ببرمش تعمیرگاه. قصد اینکه خودم این کار رو بکنم نداشتم اما همه اش به خودم می گفتم حالا فرض کن محمد نبود، میخواستی چیکار کنی؟ اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره محمد تلفنی وادارم کرد برم.

با تصوری که از تعمیرگاه توی ایران داشتم با ترس و لرز رفتم. اول اینکه لازم نبود ماشین رو ببرم روی ریل، باید توی پارکینگ پارکش می کردم. بعد که رفتم توی ساختمون، اسم محمد رو زدن توی کامپیوتر و مشخصات ماشین و سوابق مراجعه اش اومد بالا. یه آقای مسن اومد و سوییچ ماشین رو ازم گرفت و پرسید مشکل چیه؟ براش توضیح دادم و گفتم مطمئن نیستم پنچر شده یا کم باد. ازم پرسید فرمون ماشین توی دستت می لرزه؟ گفتم نه. گفت پس طوریش نشده، نگران نباش. من چک می کنم. نشستم توی دفتر تعمیرگاه. ده دقیقه بعد همون آقای مسن اومد بهم گفت ماشین رو چک کردن و مشکلی نداره، باد تایرها رو هم تنظیم کردن. ازم پرسید زبون دومی که حرف می زنی چیه؟ گفتم فارسی. گفت یعنی ترکی نمی تونی حرف بزنی؟ معلوم شکل از اهالی ترکیه است و با هم به فارسی سلام و علیک کردیم. گفت تعمیرگاه کارهای مربوط به تایر رو انجام نمیده و باید ببرمش جای دیگه. آدرس تعمیرگاه دیگه رو هم بهم داد و گفت لازم نیست پولی پرداخت کنم! تا دم ماشین باهام اومد و توضیح داد که احتمالا لاستیک عقب باید نشتی داشته باشه. بادش رو تنظیم کرده بودن و برگشته بود به حالت اول ولی بهم توصیه کرد هر چه زودتر ببرمش چکش کنن. خلاصه اینکه این کار سخت هرگز نکرده رو با کمترین میزان گرفتاری انجام دادم. بیشتر ترسم اول به خاطر این بود که تصورم از تعمیرگاه چیزی شبیه به تعمیرگاه های ایران و یه تعداد مرد روغنی و جدی بود، دوم اینکه می ترسیدم نفهمم چی می گن یا نتونم منظورم رو برسونم که هر دوی این ترس ها بی جا بود. اصلا لازم نبود من کاری بکنم یا چیزی بگم؛ اونا به شکل خودکار کارش رو انجام دادن، حتی بیشتر از اون چیزی که من بخاطرش رفته بودم.

روز پرماجرای من با رفتن به باشگاه کتاب فرانک تکمیل شد. این ماه قرار بود کتاب مرگ فروشنده نوشته ی آرتور میلر رو بخونیم. مثل همیشه بحث های خوبی در گرفت و باز هم مثل همیشه دیدن و حرف زدن با فرانک و آدری و فهمیدن اینکه چقدر خوب و حمایتگرن، آرامش بخش بود. بعد هم از خونه ی فرانک مستقیم رفتم کتابخونه دنبال محمد که تا رسیدن خونه از خستگی غش کرد!

راستش امروز بعد از مدتهای یه کم به خودم افتخار کردم و از خودم راضی بودم. اینکه بالاخره تونستم با حرف زدن کارول رو تحت تاثیر قرار بدم و به تنهایی از پس کارای ماشین بربیام حس خوبی بهم داد که توی این همه فکر و خیال و فشار فراموشم شده بود. گاهی وقتا آدم لازم داره بهش یادآوری کنن یا به خودش یادآوری کنه که چه توانایی هایی داره و چه کارای مفیدی از دستش برمیاد.

آزاده نجفیان
۲۰:۰۹۲۸
نوامبر

بالاخره داره بارون میاد! گفتن این جمله در توصیف وضعیت نشویل خیلی خیلی عجیبه اما متاسفانه واقعیت دردناکیه که نمیشه ازش فرار کرد: خشکسالی کم کم داره به این ور دنیا هم سرایت می کنه. این پاییز حتی ده روز واقعا بارونی هم توی نشویل نداشتیم تا بالاخره امروز که از صبح شروع به باریدن کرده و همچنان داره میباره. صداش حالم رو بهتر می کنه، خوابم رو عمیق تر می کنه و شاید گفتنش عجیب و غیرطبیعی باشه اما واقعا استرسم رو حتی کمتر می کنه!

هفته ی پیش تعطیلات عید شکرگذاری بود. قرار بود هفته ی پربار و پر درسی باشه اما مثل همه ی ایام تعطیلات دیگه بیشتر به بی حوصلگی و بطالت گذاشت. البته روزهای خیلی طلایی ای هم داشت: یه روز ناهار رفتیم خونه ی شقایق و پوریا، اونجا با یه پسر ایرانی دیگه به اسم کیانوش آشنا شدیم که اونم تازه امسال اومده نشویل. پسر بسیار خجالتی و بی سر و صدا اما خوبی بود. بعداز ناهار که ما یه کم کسل شده بودیم، پیشنهاد فیلم دیدن مطرح شد و کاشف به عمل اومد کیانوش ویدئو پروژکتور داره! پسرها سریع پریدن تو ماشین و رفتن دستگاهش رو آوردن و بعد از کلی بحث و مجادله بر سر اینکه چه فیلمی ببینیم، تصمیم بر این شد که آپارتمان بیلی وایدر رو ببینیم. خونه ی شقایق اینا حتی از سینما هم تاریک تر شد! خلاصه اینکه بعدازظهر خوب و بامزه ای برامون رقم خورد.

روز عید شکرگذاری هم برای صبحانه با بچه ها رفتیم پارک مرکزی نشویل. من که مثل همیشه پنکیک موز درست کرده بودم و شقایق هم سوسیس و تخم مرغ و خلاصه هر کس یه چیزی آورده بود. هوا بسیار عالی بود، نه سرد و نه گرم. برای اینکه به آن روز عزیز هم ادای دینی کرده باشیم، کالباس بوقلمون خوردیم که بسیار خوشمزه بود و روزمون رو ساخت. 

امسال برای اولین بار در مراسم پرشکوه روز جمعه ی سیاه هم شرکت کردیم. امسال مراکز خرید به جای 6 صبح روز جمعه از 6 عصر روز پنج شنبه باز شدن تا مردم فرصت خرید بیشتری داشته باشن اما از اونجایی که شب عید شکرگذاری همیشه مهمترین مسابقه ی فوتبال آمریکایی برگزار میشه، تیرشون به سنگ خورد! من و محمد عصر جمعه رفتیم مرکز خرید نزدیک خونه امون. از اون صف های طولانی ای که همیشه صدا و سیمای ایران نشون میده خبری نبود اما به سختی جای پارک پیدا میشد. کسی واسه خریدن چیزی کس دیگه ای رو کتک نمی زد اما بسیار شلوغ بود. یکی از تکنیک های خرید در این روز اینه که قبلش اومده باشی توی مغازه ی مورد نظر و قیمت ها رو چک کرده باشی والا ممکنه تنها به اسم اینکه جمعه ی سیاهه و همه چی تخفیف خورده یه چیزی بکنن تو پاچه ات!

ما فقط به یک مغازه سر زدیم، مغازه ی مورد علاقه ی من: نیویورک اند کامپانی. این مغازه یکی از مارک های نه چندان مشهور آمریکایی ست که فقط لباس و وسایل زنانه تولید می کنه اما طرح ها و رنگهای مورد استفاده اش فوق العاده است. خوشبختانه تخفیف های خیلی خوبی نصیبمون شد که باعث شد از بجا آوردن این سنت حسنه به شکل حساب شده لذت ببریم. 

اما بزرگترین دستآورد این ده روز اخیر برای من این بود که بالاخره فصل اول رساله رو تمام و برای استادانم ارسال کردم. ماه ها بود که داشتم می نوشتم، بیش از یک سال بود که فیش برمی داشتم اما دلم رضا نمی داد بالاخره جمع و جورش کنم و بفرستم چون هر کتاب به کتاب یا مقاله ی دیگه ای ارجاع می داد که نمی شد نگاهی بهش نندازم و سراغش نرم اما به قول محمد یه جایی آدم باید دست نگه داره و بگه بسه! امکان نداره بتونی همه ی کتابا و مقالات موجود رو ببینی پس باید فقط سراغ مهمترین ها بری و مطالعه ی بیشتر رو به بعد موکول کنی. این شد که بالاخره نقطه ی پایان رو گذاشتم و فرستادمش. حالا که یه بخشی از کار که به عقیده ی من سخت ترین بخشش بود رو تمام کردم و فرستادم، احساس میکنم همه چیز خیلی جدی تر از قبل شده. الان واقعا دارم رساله نوشتن رو به شکل کاملش درک می کنم. تا اینجا که بازخوردها مثبت بوده، باید دید چی پیش خواهد اومد.

هر چند این روزها تنها کاری که دلم می خواد انجام بدم خوابیدنه اما راهی طولانی در پیشه، باید بیدار و هوشیار موند.

آزاده نجفیان
۱۹:۱۰۱۶
نوامبر

دیدن دوستان و معاشرت بیشتر باهاشون در طول این هفته، کمک کرد کمی بتونم ذهنم رو جمع و جور کنم و آرومتر بشم؛ هر چند تنها ثمره ی مهمونی جشن تولد آرامش نبود بلکه برای من بیچاره مسمومیت غذایی هم بود که تا همین امروز دست از سرم برنمی داشت و خونه نشین و بی حوصله ام کرده بود. حال و روز من و درس خوندن شده مثل اَسِتون (لاک پاک کن)! کافی یه دقیقه ازش غافل بشم تا به کل بپره!

امروز صبح رفتم کلاس زبان. خوشبختانه اصلا بحث انتخابات پیش نیومد و کارول هم خوش اخلاق تر بود. موضوعی که این هفته قرار بود در موردش صحبت کنیم کتابی بود به اسم سلطان و ملکه که درباره ی رابطه ی ملکه الیزابت کبیر با دولت عثمانی و مسلموناست. توی این کتاب در مورد علت اینکه الیزابت تصمیم می گیره با مسلمونا وارد معامله و مراوده بشه بررسی شده و از تاثیرات متقابل اسلام و روابط فرهنگی با مسلمونا بر انگلستان صحبت شده. مثلا یکی از موارد که نویسنده بهش اشاره می کنه اینه که احتمالا شکسپیر اتللو رو از زندگی یکی از سفرای ترک در دربار انگلیس الهام گرفته. من که فرصت خوندن کتاب رو هنوز پیدا نکردم اما ما قرار بود در مورد نقد و معرفی ای که بر کتاب نوشته شده بود حرف بزنیم. همین موضوع بحث برانگیز باعث شد تا کمی به خط های قرمز نزدیک بشیم اما من از این فرصت به نفع خودم استفاده کردم و کمی در مورد تصویر غلطی که رسانه ها از ایران و مسلمونا مخابره می کنن حرف زدم و البته تاکید کردم که همین رسانه ها مردم آمریکا رو وحشی معرفی می کنن!

کارول خوشحال بود چون هفته ی دیگه دخترش و نوه هاش برای تعطیلات شکرگذاری دارن میان نشویل و قراره با خودشون سگ جدیدی رو که براش خریدن بیارن. حدود یک ماه پیش کارول سگش رو که مدتها گم شده بوده مریض پیدا میکنه و معلوم میشه کلیه ی سگ بیچاره از کار افتاده. دکتر میگه می تونن پیوند کلیه انجام بدن اما سگ پیرتر از این بوده که بتونه عمل یا به جای اون دیالیز رو تاب بیاره واسه همین کارول مجبور میشه بهشون بگه سگ بیچاره رو خلاص کنن تا از درد نجات پیدا کنه. حالا دخترش یه سگ کوچولوی بامزه براش خریده و عکسا رو هم فرستاده. کارول بی طاقته که زودتر سگه رو ببینه. اولش بهم گفت هفته ی دیگه عکسش رو میارم ببینی، بعد که داشتم می رفتم سوار ماشین بشم دیدم با ماشین داره دنبالم میاد چون موبایلش رو توی ماشینش پیدا کرده بود و می خواست عکسای رفیق جدیدش رو بهم نشون بده. می تونم حدس بزنم حالش خیلی خیلی بهتر خواهد شد.

بعد از کلاس حوصله ی استخر رفتن نداشتم و حس تو خونه موندن و ادای درس خوندن در آوردن هم نبود. محمد هم باید می رفت دانشگاه. رفتم رسوندمش دانشگاه و خودم رفتم پیش شقایق. نشستیم از هر دری حرف زدیم و غیبت کردیم و بعد هم برام دو تا ساندویچ خوشمزه درست کرد و حالم بهتر شد. یادم رفته بود خونه ی دوست رفتن و با یه دوست هی از هر دری حرف زدن یعنی چی. آدمیزاد تا وقتی دور و برش خالیه نمی فهمه تنهایی اش چقدر عمیقه.

خلاصه که الان دارم سعی می کنم تمرکز کنم و دوباره شروع به درس خوندن کنم. محمد تا سه چهار ساعت دیگه خونه نمیاد و باید نهایت تلاشم رو بکنم باقی مونده ی این معجون فَرّار رو توی شیشه نگه دارم.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۹۱۱
نوامبر

قرار بود امروز یه روز معمولی باشه، با خستگی ها و کار کمتر اما یکدفعه تبدیل شد به یه روز تاریخ ساز!

صبح که با محمد رفتیم دانشگاه گفت قراره امروز ساعت 12 و نیم توی دانشگاه علیه ریاست جمهوری ترامپ رژه برن. زیاد تعجب نکردم چون دانشجوهای وندربیلت معمولا در حوادث سیاسی و اجتماعی توی نشویل پیشگام هستن. من زیاد علاقه ای به رفتن و شرکت نداشتم اما محمد اصرار داشت که بره. خلاصه اینکه سر ساعت از کتابخونه زد بیرون و من کمی دیرتر بهشون ملحق شدم.

صدای بلند طبل می اومد! یه گروه کثیری آدم از هر نژاد و رنگ و جنسیتی با یه تعدادی پلاکارد در حال رژه رفتن توی دانشگاه بودن. صف مرتب بلند و بلندتر می شد و نه تنها دانشجوها، بلکه استادا هم کم کم به صف اضافه شدن. شعارهایی مثل : اون رئیس جمهور من نیست، عشق نفرت رو کنار می زنه، ملت یکپارچه ان و شکست نمی خورن و... می دادن و جلو می رفتن. اول از ساختمون مرکزی دانشگاه اومدن جلوی کتابخونه، بعد رفتن طرف کلیسای دانشگاه و وارد بخش الهیات شدن، از اونجا هم وارد خیابون شدن. چیزی که برام بسیار جالب بود و تعجبم رو برانگیخته بود نحوه ی برخورد پلیس بود. از همون ابتدای شروع رژه پلیس دانشگاه حضور داشت اما بسیار خونسرد و آروم یه گوشه ایستاده بود یا با دوچرخه بچه ها رو همراهی می کرد. با خارج شدن از محوطه ی دانشگاه و وارد خیابون شدن، پای پلیس شهر به ماجرا کشیده شد اما... اما پلیس خودش خیابون رو برای رژه دهنده ها بست تا با امنیت از خیابون رد بشن، مسیر رو امن نگه داشت که کسی مزاحم تظاهر کننده ها نشه و وقتی درست وسط مهم ترین خیابون نشویل که به مرکز شهر می رسه تظاهرکننده ها حلقه تشکیل دادن و خیابون رو تقریبا بیست دقیقه بستن و شعار دادن، پلیس حاشیه ی امن رو حفظ کرد و بلافاصله به راننده هایی که پشت این ترافیک انسانی مونده بودن راه های میانبر رو نشون داد تا کمتر معطل بشن. دیدن این چهره ی پلیس آمریکا واقعا برام عجیب بود. ما همیشه توی فیلم ها و اخبار از وحشی گری پلیس آمریکا شنیدیم و می تونم بگم اگر بخوان وحشی ترین پلیس های دنیا رو رده بندی کنن به احتمال زیاد پلیس آمریکا بین 5 تای اول دسته بندی میشه اما همین پلیس، وقتی که پاش بیفته، می دونه که مهمترین وظیفه اش حفظ جان و امنیت شهروندان یک کشوره حتی اگر مخالف حکومت و دولت باشن!

وقتی وسط خیابون حلقه زده بودن و شعار می دادن، شنیدم کورتنی، یکی از هم دانشکده ای های محمد، میگه: همیشه زن های سیاه صف اول هستن. با خودم فکر کردم راست می گه؛ رزا پارک هم یک روز تصمیم گرفت نفر اول صف باشه و تاریخ رو برای همیشه عوض کرد.

اینکه دانشگاه نه تنها منع و ممنوعیتی برای اجتماعات این چنینی فراهم نمی کنه بلکه تشویقشون هم می کنه و این دسته از فعالیت های اجتماعی و سیاسی رو جز رزومه ی پر افتخار دانشگاه به حساب می آره، یکی دیگه از جذابیت های این ماجرا برای منه.

دوستی پرسیده بود حالا حرف حساب این آدما چیه؟ محمد میگه این رژه و احتمالا رژه های بعدی فقط برای اینه که به ترامپ یادآوری کنن مخالفان جدی داره و نمی تونه هر غلطی دلش خواست بکنه. اجتماعات این چنینی یه جور نیروی فشار مردمی به حساب میان که می تونه در مقیاس کلان کشوری دولت رو وادار به کاری یا منع از کاری بکنه والا هیچ شعاری مبنی بر تقلبی بودن انتخابات یا توهین به ترامپ یا خشونت و بددهنی وجود نداشت.

این مطالب رو نوشتم، نه برای اینکه این ماجرا رو تایید یا تکذیب یا حتی تحلیل کنم، فقط به عنوان یه ناظر بیرونی بودن و تجربه کردن همچین چیزی برام واقعا شگفت انگیز و تازه بود؛ اینکه توی مملکتی زندگی کنی که از یه طرف مردمش به احمق نژادپرستی مثل ترامپ رای می دن اما در کنارش مخالفان اجازه ی تظاهرات و ابراز مخالفت و نگرانی دارن. این اون چیزیه که بچه ها امروز مرتب تکرار می کردن: این چهره ی واقعی آمریکاست و این طوریه که دموکراسی عمل می کنه.

آزاده نجفیان
۱۷:۴۹۱۰
نوامبر

همه می پرسن: چطوری؟ در چه حالی؟ حالا چی میشه؟... و من به همه جواب می دم: نمی دونم! 

دیروز با اون حال زار و نزار رفتم کلاس زبان پیش کارول که کمی با یه آمریکایی درددل و همدردی کنم اما همون بیرون در بهم گفت به ترامپ رای داده!!! یخ کردم. باورش سخت و دردناک بود. استدلالش این بود که درسته که ترامپ یه احمقه اما کلینتون یکی از خطرناک ترین زنان عالمه و... . ازم پرسید من چرا اینقدر نگران و ناراحتم؛ براش توضیح دادم که من یه زن مهاجر مسلمان ایرانی هستم و همه ی ویژگی هایی رو که ترامپ برای دشمنانش ترسیم کرده رو یکجا دارم، با خونسردی جواب داد که اشتباه می کنم! برام واقعا تعجب آور بود که کارولی که داره کار عام المنفعه اونم برای مهاجرا انجام میده چطور ممکنه به ترامپ رای داده باشه؛ اما بعد دیدم این کار رو فقط به عنوان یک کار خیر انجام میده والا احتمالا ماها براش ارزشی نداریم. احساس کردم حالا در این شرایط، همه ی اون رفتارها و سوالهاش که به نظرم یه کمی نگاه از بالا می اومد، برام معنا دار شده.

هوا بی نهایت سرد بود اما رفتم استخر بلکه کمی این انرژی منفی رو با دست و پا زدن تخلیه کنم. همه اش احساس می کردم همه دارن بهم نگاه می کنن، الانه که یکی بیاد جلو و ازم بپرسه: اینجا چه غلطی می کنی؟!...

شب که محمد اومد خونه گفت دانشگاه شده بوده عین قبرستون! همه غمگین و مغموم و افسرده در سکوت و بغض می رفتن و می اومدن. مایکل، یکی از همکلاسی های عشق هری پاترش، برام پیغام فرستاده بود که به آزاده بگو ولدمورت رئیس جمهور شد؛ خودش می فهمه! 

دایانا، همون استادی که شب انتخابات یه جلسه ی دورهمی توی دانشگاه گرفته بود تا زنده اخبار رو دنبال کنن، سال آینده داره می ره آفریقای جنوبی ساکن بشه. محمد گفت آخر کلاس از شدت استیصال و ناراحتی تقریبا زده زیر گریه و گفته آفریقا همیشه خونه ی دوم من بوده، نمی تونم تحمل کنم از این به بعد با آفریقایی ها یا هر اقلیتی بد رفتار بشه.

محمد میگه توی دانشگاه دیروز چندین جلسه توجیهی به شکل همزمان در نقاط مختلف برگزار میشده تا با بچه ها صبحت کنن و شرایط رو براشون آرام و مساعد کنن. رئیس دفتر دانشجوهای بین الملل امثال یه آقای ایرانی ست، به همه ی دانشجوهای بین الملل ایمیل داده و یه تعداد راهنمایی های مراقبتی کلی کرده از جمله اینکه شب تنها رفت و آمد نکنید، با غریبه ها بحث سیاسی نکنید، توی بار و رستوران بحث سیاسی نکنید و... . بعد هم گفته هر کس به صحبت کردن و راهنمایی احتیاج داره ما اینجا همه ی امکانات رو براش فراهم می کنیم و اگر کسی به هر طریقی شما رو مورد آزار و اذیت قرار داد، سریع با ما تماس بگیرید.

اما بیرون از دانشگاه، همه چیز ساکت و آرومه. همون آدم های مهربون و خوش برخورد با خونسردی دارن میرن و میان و زندگی می کنن اما من از همه اشون می ترسم. می ترسم وقتی که یکی اشون خنجرش رو از زیر پوستش در میاره، من اونجا باشم... .

شدیم دوباره اون آدم هایی که از صبح خروس خوان تا بوق سگ از سیاست و بایدها و نبایدها و احتمالات و امکانات حرف می زنن. انگار دوباره برگشتیم به اون روزهای سیاه، اون روزهای ابری و سنگین سیاست زده، اون روزهای کثافت و تاریک لعنتی؛ هشت سال پیش... .

روزی ده بار از محمد می پرسم: حالا چی میشه؟ حالا باید چیکار کنیم؟ و محمد جواب می ده: نمی دونم!


آزاده نجفیان
۲۳:۵۲۰۸
نوامبر

تکلیف انتخابات هم که معلوم شد! باورش برام سخته که دنیا رو زیر پا گذاشتیم و به همون سرنوشتی که ازش فرار می کردیم دوباره گرفتار شدیم. از اون سخت تر قبول این واقعیته که آدم ها، وقتی بهشون در یک کلیت تاریخی نگاه کنی، هیچ فرقی با هم نمی کنن و در یک چیز همه با هم مشترکن: حماقت!

این ماه های اخیر بارها و بارها گفته بودم که هیچکدوم از اتفاقاتی که داره در آمریکا می افته واسه ما ایرانی ها تازگی نداره اما با اینکه چیزی در عمق وجودم می دونست قراره چه اتفاقی بیفته، نمی تونستم باور کنم.

محمد و همکلاسی هاش امروز از ساعت 6 توی دانشگاه جمع شده بودن و به شکل زنده انتخابات رو پیگیری می کردن. قرار بود تا آخرین لحظه بمونن اما دو ساعت پیش اومد خونه چون همه دیگه می دونستن قراره چه اتفاقی بیفته و بیش از این وقت تلف کردن معنی نداشت.

واقعا نمی تونم پیش بینی کنم چه اتفاقات هولناکی در انتظار دنیاست اما از صمیم قلب امیدوار و آرزومند آدم های بی گناه کمتری در سرتاسر دنیا اسیر این کثافتکاری سیاسی و حماقت بشری بشن. گفتن جوک در مورد اینکه بدبختی هم صادر میشه و بذار یکبار هم آمریکایی ها اون حالی رو که ما تجربه کردیم، تجربه کنن بعد از شروع جنگ های تازه و آزار و اذیت آدم های بی گناه در سرتاسر دنیا دیگه اینقدرها هم بامزه نخواهد بود.می دونم امشب خیلی ها در آمریکا ناامید شدن اما مطمئنم تعداد بیشتری در 4 سال پیش رو پشیمان و مایوس خواهند شد.

اعتراف می کنم بسیار ناامید و نگرانم و تصویر آینده ای که برای خودمون تصور می کنم حتی از دیروز هم مبهم تره. شاید هم هیچ چیزی به اون بدی که تصور می کنیم پیش نره، کی می دونه؟

طبق آمار سازمان ملل در سال 2016 شصت میلیون نفر در دنیا آواره شدن! جمعیت ایران چیزی حدود هشتاد میلیون نفره؛ تصور اینکه جمعیتی معادل جمعیت ایران تنها ظرف یک سال به خاک سیاه نشستن، کابوسیه که همه جا با منه اما حالا... یعنی باید منتظر جنگ های بیشتر، آوارگی بیشتر، دیوارهای بیشتر و... باشیم؟ امیدوارم این حرف ها و تصورات فقط ناشی از ذهن خسته و بیمار من باشه.

پیش خودم فکر می کنم کی دنیا اینقدر کوچیک شد که هر کس هر کجا که عطسه می کنه تاثیرش رو میشه همه جای دنیا دید؟ کجا می شه رفت که بشه از این همه شلوغی و حماقت فرار کرد؟ کجاست جایی که گوشت هم از این همه بازی بی سرانجام خبردار نشه و بتونی فقط آروم زندگی ات رو بکنی بدون اینکه نگران یک روز بعدت باشی؟ شایدم روزهایی که فکر می کردم دنیا اینقدر بزرگ و ناشناخته است که میشه توش گم شد، من خیلی کوچیک و ساده بودم.

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد

کجاست جای رسیدن

و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور...؟

آزاده نجفیان
۱۹:۰۷۰۷
نوامبر

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. خودم هم متوجه نشده بودم که بیست روز حتی به وبلاگم سر هم نزدم! در این 20 روز گذشته هم بسیار گرفتار بودم و هم بسیار بی حوصله. هم این روزها ملال آور و استرس زا و بدون اتفاق بودن و هم تعیین کننده و پر ماجرا اما... اما با وجود همه ی اینها گاهی کلمه کم میارم! گاهی حرف زدن و نوشتن از چیزی که توی کله ام می گذره برام خیلی سخت میشه؛ انگار هیچ کلمه ای برای بیان حال و شرایطم وجود نداره. این شد که دلم نمی خواست یا نمی تونستم که بنویسم. اما الان فکر می کنم بهتره که دوباره شروع به نوشتن کنم چون فصل تازه ای از زندگی ام داره رقم می خوره و به خاطر خودم هم که شده باید جایی ثبتشون کنم تا بتونم به موقع برگردم و مرورشون کنم.

بالاخره اون تصمیم بزرگ رو گرفتم: 24 ژانویه از نشویل به سمت شیراز پرواز خواهم کرد! اینکه دارم کار درستی می کنم یا نه؟ دارم خودم و موقعیت و زندگی ام رو به خطر می اندازم یا نه؟ اگه شرایط همون طوری که انتظار دارم پیش نره چی میشه؟ و هزاران سوال دیگه که می تونم بگم برای هیچکدومشون هیچ جوابی ندارم هنوز که هنوزه داره توی سرم چرخ می زنه اما چاره ای نداشتم. کارهای ناتمام زیادی باقی مونده که باید برگردم و انجام بدم؛ حالا یا با موفقیت انجام میشن و دست پر بر می گردم یا... . تصمیم گرفتم به جای هی فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن، بپرم وسط ماجرا ببینم چی پیش میاد اونوقت در شرایط پیش آمده تصمیم بگیرم چیکار باید بکنم.اینه که صبح 24 ژانویه اول به بوستون پرواز می کنم، بعد از 7 ساعت سوار هواپیمایی به مقصد دوحه میشم، 9 ساعت توی دوحه منتظر خواهم موند و بعد... و بعد شیراز عزیز خواهد بود!

حال عجیبی دارم؛ در عین حالی که ترس و اضطراب و بی قراری توی رگ هام جریان داره و یک لحظه راحتم نمی ذاره، یه شوق و لرزش دردناک توی قلبم احساس می کنم که نوید رسیدن اون لحظه ایه که یک سال و خرده ای ست منتظرشم: برگشتن به شیراز!

ویزام اوایل جولای منتقضی میشه بنابراین 23 می برخواهم گشت، چیزی حدود چهار ماه دوری از خونه و محمد و بودن در شیراز برای انجام هزاران کار که مهمترینش دفاع از رساله ی دکتری و آزاد کردن مدارکمه.

یادمه یه زمانی به مامانم می گفتم فقط توی فیلماست که بازیگرها می تونن با اطمینان بگن: همه چیز طبق برنامه داره پیش میره یا انجام شده، توی زندگی واقعی از این خبرها نیست. هنوز هم به این حرف معتقدم اما به این موضوع هم باور دارم که خیلی وقت ها خیلی اتفاقات برای ما می افته که توی برنامه نبوده اما در نهایت به نفع ما تموم میشه. امیدوارم این اتفاقات بی برنامه ی خوب در این سفر پیش رو بیش از پیش برام پیش بیان و دست به دست هم بدن تا با موفقیت برگردم.

این روزهای پر گرفتاری و اضطراب حالا دیگه به شمارش معکوسی تبدیل شدن که هر لحظه اش می تونه آبستن صدها اتفاق غیرقابل پیش بینی خوب یا بد باشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۸
اکتبر

سه روز دیگه یونگ جان برمی گرده کره. شرکتی که براش کار می کنه با ادامه ی مرخصی اش موافقت نکرده و حالا مجبوره با اینکه شوهرش هنوز یک سال دیگه از درسش باقی مونده، دخترش رو برداره و برگرده. پسرش و شوهرش قراره تا تابستون آینده اینجا باشن و بعد برگردن. جالب اینجاست که یونگ جان میگه شوهرش هرگز در زندگی اش نه تنها آشپزی نکرده بلکه حتی برای خرید خونه هم بیرون نرفته! خیلی جوان بودن که ازدواج کردن و در واقع یونگ جان یه جورایی جایگزین مادرِ شوهرش شده. حالا این آقای صفر کیلومتر قراره با پسر 11 ساله اش، کیلومترها دور از مادر و همسرش، چیزی حدود نه ماه به تنهایی زندگی کنه. خدا بخیر کنه!

امروز برای یونگ جان مهمونی خداحافظی گرفته بودم. دیشب خیلی سریع وسایل مهمونی رو آماده کردم و صبح هم زودتر پاشدم تا کارها رو سرو سامون بدم. همه دیر اومدن! همین شد که تا موتور مهمونی روشن بشه طول کشید. دو تا مهمون کوچولو هم داشتیم: دیوید و آدریان. وجودشون گرمابخش و سرگرم کننده بود.

مادران هر دو پسر کوچولو اسمشون آنا ست! مادر آدریان معلم فرانسه و اسپانیایی است و مادر دیوید دندونپزشک. پارسال همین موقع ها بود که برای آدریان که هنوز به دنیا نیومده بود به قول این وری ها baby shower گرفتیم. زمان مثل برق و باد می گذره. امروز آدریان 11 ساله اولین قدم هاش رو توی خونه ی من برداشت!

یادم میاد هر دو آنا تا آخرین روزهای بارداری سرکلاس می اومدن. وقتی تعجبم رو باهاشون درمیون گذاشتم جواب دادن که حاملگی بیماری نیست! اینجا نوع برخورد با حاملگی و بچه دار شدن خیلی متفاوته. برام جالبه که وقتی از هر دوی این ها پرسیدم از اینکه خونه نشین شدن و کارشون شده فقط بچه داری، خسته یا دلزده نشدن، در کمال تعجب جواب دادن به هیچ وجه! گفتن ما می دونستیم داریم چی رو انتخاب می کنیم و از این انتخاب خوشحالیم. مادر دیوید شب کریسمس حرف جالبی بهم زد. گفت آزاده کار همیشه هست اما من دیگه هرگز این لحظه ها رو با دیوید نخواهم داشت. می گفت شوهرش حسرت می خوره از اینکه مجبوره بره سرکار و نمی تونه اوقات بیشتری رو با بچه سر کنه.

برام جالبه که من تا حالا با همچین برخوردی مواجه نشده بودم. نه اینکه زن ایرانی ندونه داره چیکار می کنه، نه؛ زن ایرانی دست تنهاست واسه همینه که خیلی زود خسته و پشیمون میشه. هر مادری بچه اش رو بیشتر از هر چیزی در دنیا دوست داره اما احساس و واکنش آدم نسبت به بچه و مسوولیتش خیلی فرق می کنه وقتی می بینی تصور جامعه از تو چطوریه. وقتی بدونی جامعه از تو حمایت می کنه، هر وقت بخوای برگردی سرکار شرایطش رو برات فراهم می کنه و همه در همه حال وظیفه ای خودشون می دونن باهات همکاری کنن اوضاع فرق خواهد داشت با وقتی که مجبور باشی برای ثابت کردن خودت به خودت، خودت به همسرت، خودت به جامعه هر روز و هر لحظه مبارزه کنی و آخرش هم نتیجه ی مبارزه معلوم نباشه.

وقتی این دو آنای خوشحال و راضی رو می بینم، به هزاران مادر جوان خسته ی ایرانی فکر می کنم که بچه اشون رو عاشقانه دوست دارن اما از بچه داری خسته ان. دلشون می خواد از زندگی سهم بیشتری بجز پرستار بچه ی خودشون بودن نصیبشون بشه اما درها به این راحتی باز نمی شن. و البته قربانی اصلی این ماجرا بچه ها هستن؛ بچه هایی که مادران خسته و ناراحتشون رو می بینن اما یا نمی فهمن چرا یا وقتی که می فهمن نمی تونن کاری بکنن.


یونگ جان هم رفت... .

آزاده نجفیان
۲۳:۵۱۱۵
اکتبر

فردا آخرین روز تعطیلات پاییزه است. نهایت تلاشمون رو کردیم که از این فرصت اندک حداکثر استفاده رو ببریم. حتی منم که عملا دیگه تعطیلات این روزها برام معنا نداره کمی بیشتر استراحت کردم و سعی کردم انرژی بیندوزم برای روزهای پر کار پیش رو.

دیروز تصمیم گرفتیم پوریا و شقایق رو ببریم یه کم شهر رو بگردن. از قضا هوا هم خیلی بهتر شده بود و ابری بود. با اتوبوس رفتیم چون جای پارک پیدا کردن تقریبا اونجا غیرممکنه. کلی توی مغازه های کلاه و چکمه فروشی دیونه بازی درآوردیم و عکس گرفتیم. بعد هم رفتیم لب رودخونه که از شانس خوب ما کشتی ملکه ی می سی سی پی که یه کشتی تفریحی بزرگ سه چهارطبقه است همونجا پهلو گرفته بود. خلاصه اینکه روی پل و کنار رودخونه توی هوای ابری و ملس نشویل حال خوبی به آدم می ده.

موقع برگشتن نم نم بارون شروع شده بود و ما هم که چتر نبرده بودیم همگی ژاکت هامون رو روی سرمون کشیده بودیم و داشتیم بدو بدو می رفتیم که دیدیم روی پل، زیر بارون، یه عروس و داماد زیر چتر وایسادن و یه کشیش داره عقدشون می کنه! فقط خودشون دو تا بودن، همین. حال خیلی خوبی داشتن و حال منم خوب کردن. دلم می خواست وایسم و نگاهشون کنم اما می ترسیدم حریم خصوصی اشون رو بهم بزنم. قیافه های شاد و هیجان زده اشون از جلوی چشمم کنار نمیره.

امروز اما شقایق برامون یه برنامه ی ویژه داشت: مراسم کله پاچه خوران! من از کله پاچه متنفرم، جالب اینجاست که شقایق هم نمی خوره اما اینقدر پسرا هر بار که دور هم جمع شدیم واسه کله پاچه له له زدن که بالاخره تصمیم گرفته بود این بار عظیم رو به دوش بکشه. خلاصه اینکه همه ساعت 5 بعدازظهر خونه اشون دعوت بودیم. من که از صبح مشغول تمیزکاری و پخت و پز بودم و محمد هم به شدت سرگرم درس و دیگه جوونی برامون باقی نمونده بود اما وقتی قیافه ای شقایق رو دیدم فهمیدم که ما داریم ناز می کنیم! بیچاره از ساعت 6 صبح دور درست کردن غذا بود و چون بار اولش بود میخواست کله باربذاره، مجبور شده بودن با اسکایپ و به شکل رودرو از مامان هاشون مشاوره و راهنمایی بگیرن که چطور کله رو باز کنن و... خلاصه اینکه هلاک بود. برای خودم و خودش استانبولی پلو درسته کرده بود که بسیار خوشمزه شده بود و کله پاچه خوران هم گفتن کله پاچه اش هم حرف نداشته.بعد از اینکه اون بساط جمع شد، نگار و احمد بهمون یاد دادن که چطور کُردی برقصیم و به واقع دهن همسایه پایینی رو با پا کوبیدن  سرویس کردیم.

خوبی مهمونیایی که زود شروع میشن اینه که زود هم تموم میشن به همین خاطر ما ده خونه بودیم و من وقت جمع و جور کردن فکرام و نوشتن رو پیدا کردم. برای من امروز آخرین روز تعطیلات بود و از فردا هفته ی پر کارم شروع میشه.


آزاده نجفیان
۲۳:۰۲۱۳
اکتبر

امشب دعوت بودیم به مراسم هری پاتر خوانی! محمد یه استاد ایتالیایی داره که خانم بسیار بسیار باسواد و زبان شناس و زبان دانی است. ایشون بخاطر صمیمت و مهربانی ای که دارن خیلی بین دانشجوهاشون محبوبن. هر سال به مناسبت های مختلف توی خونه اش مهمونی و دروهمی برگزار می کنه و تا حالا هم چند بار به محمد گفته بود که بیاد و من رو هم با خودش بیاره که هیچ وقت نشده بود بریم تا امشب! تصمیم گرفته بودن جلسه ای بذارن و در مورد کتاب جدید هری پاتر بحث کنن .در نهایت دیروز بچه ها توافق کرده بودن جلسه باشه امروز عصر ساعت 6. پرفسور آتزونی گفته بود که میخواد شام پاستا درست کنه و همه مهمونش هستن.

محمد هری پاتر خوان نیست اما بخاطر من مجبور شد بیاد. خونه ی خوشگل و دنجی بود پر از شمع و مجسمه و نقاشی و دیوارآویز؛ یه جا نقاشی دالی به دیوار بود، یه جا پوستری از آدری هیپورن در صبحانه در تیفانی و روی در یخچال هم پر بود از آهن رباهایی پر نقاش و نگار. قسمت بامزه ی ماجرا این بود که چون هالووین نزدیکه و همه جا فعلا پر از کدو تنبل شده، پاستای و سوپ کدو تنبل درست کرده بود! تقریبا مزه ی هیچی خاصی می داد ولی به عنوان یه تجربه ی تازه بامزه بود.

حدود ده نفر بودیم که بعد از خوردن شام دور هم نشستیم و تازه معلوم شد جلسه ی نقد و بحث درباره ی کتاب نیست، جلسه ی دور هم خوانی کتابه! از اونجایی که محمد تنها کسی بود که تقریبا کلا از هری پاتر بی خبر بود، مایکل شروع کرد به خلاصه ای از کتاب ها گفتن و همین باعث شد بحث ها شروع بشن. در این مرحله بود که فهمیدم یکی از دخترها، سِرِنا، از اون طرفدارای دو آتیشه ی هری پاتره و حتی توی خونه یه اتاق رو به وسایل هری پاتری اختصاص داده و ژاکتی که پوشیده بود علامت گریفندور داشت و گردنبندش زمان برگردون هرمیون بود که مدام می چرخوندش؛ مجبور شدم بهش تذکر بدم اینقدر با اون گردنبند ورنره چون اصلا دلم نمی خواست به عقب برگردیم!

خلاصه اینکه بعد از بحث های اولیه رفتیم سر خوندن کتاب و از اونجایی که فرزند نفرین شده نمایشنامه است، هر کدوم به ترتیب یه نقش رو می خوندیم تا همه مشارکت کرده باشن. بسیار هیجان انگیز و جالب بود ولی متاسفانه باعث شد به دام کتاب بیفتم و مجبور بشم توی این همه کار که سرم ریخته بشینم و بخونمش. قرار بر این شد که کتاب رو بخونیم و در جلسه ی بعد درباره اش حرف بزنیم.

تجربه ی خیلی هیجان انگیز و جالبی بود. من سالهای نوجوانیم کتاب ها رو بلعیده بودم و اون موقع فقط به خوندن و لذت بردن ازشون فکر می کردم اما امروز حرف های انتقادی ای که بچه ها در مورد ساختار و قصه ی کتاب زدن بنظرم بسیار منطقی و اساسی اومد و باعث شد پیش خودم فکر کنم باید در اولین فرصت ممکن دوباره کتاب ها رو مرور کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۱۰۹
اکتبر

این آخر هفته هم تموم شد! کار هیجان انگیزی که توی این چند روز تعطیلات کردیم سینما رفتن بود. چند وقتی بود منتظر فیلم جدید تیم برتون بودم و از اونجایی که مدتها بود با محمد با هم سینما نرفته بودیم تصمیم گرفتیم از این فرصت برای خستگی در کردن استفاده کنیم.

دانشگاه بلیط تخفیف دار سینما به دانشجوها می فروشه واسه همین با خیال راحت تر می تونی بری حال کنی. قرار بود سانس ساعت 7 و نیم عصر رو بریم و کمی دیر زدیم بیرون. وقتی رسیدیم دیدم یه صف بلند هست که باید تهش وایسیم تا بلیط بگیریم و جالب بود که در همون حین انتظار مثلا یکدفعه ای اعلام می کردن بلیط فلان فیلم تموم شد و از صف برید بیرون.

خلاصه اینکه بلیط هامون رو گرفتیم و رفتیم توی سالن. مقادیر متنابهی تبلیغ فیلم های آینده رو دیدم و فیلم شروع شد. من از طرفداران کارهای پر و پا قرص کارهای تیم برتون نیستم اما برام جالبه که یه هنرمند می تونه سال های زیادی علاقه مندانش رو راضی و خوشحال نگه داره. تم اصلی فیلم همون فضاهای وهم انگیز کارهای برتون بود این دفعه اما کمی ملایم تر. خوشبختانه فیلم به اون ترسناکی که فکر می کردم نبود و متاسفانه به اون خوبی که حدس می زدم هم نبود اما به هر حال فیلم جالبی بود و برای عوض کردن حال و هوای ما و دلیل واسه با هم از خونه بیرون زدن بد نبود.

این دو روز صرف شستن و پختن و مرتب کردن شد و البته سر زدن به رستوران ایتالیایی محبوب من سر همون نبش خیابون که شنبه امون رو روشن کرد.

از فردا دوباره کار و درس شروع میشه. امیدوارم هفته ی موفقیت آمیزی در پیش باشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۱۰۵
اکتبر

خیلی وقته که ننوشتم. اینقدر سرگرم رساله و حواشی اش هستم که کمتر وقت یا حوصله ی نوشتن پیش میاد. شب هایی هم که وقت اضافی دارم ترجیح می دم با محمد بگذرونمش و با هم فیلمی چیزی ببینیم، گیرم فقط یک قسمت سریال باشه. احساس می کنم این روزها اینقدر هر دو سرگرم درسیم که کمتر باهم وقت می گذرونیم واسه همین هر فرصت کوچیک با هم بودنی خودش غنیمته. دلم نمی خواد اینقدر از هم دور بشیم که دیگه هیچ چیز مشترکی ما رو با هم نخندونه.

عینک جدیدم رو گرفتم. قیافه اش خیلی با قبلی فرق نمی کنه اما یه کم سنگین تره و مرتب سُر می خورده میاد پایین. دوباره از امروز استخر رفتن رو شروع کردم هر چند شروع دوباره اش درواقع جمعه ی هفته ی پیش بود با این تفاوت که من با وقار رفتم توی رختکن و لباس عوض کردم و دوش گرفتم اما... استخر بسته بود! هیچی دیگه بدون هیچ وقار و متانتی فقط با حال گرفته برگشتم خودم رو خشک کردم و اومدم بیرون نشستم تا محمد بیاد دنبالم. وقتی پرسیدم چرا استخر بدون اطلاع قبلی تعطیل شده گفتن صبح یک نفر حالش بد شده و مجبور شدن واسه تمیز کاری و بقیه ی مسائل امنیتی یه چند ساعتی ببندنش. خلاصه اینکه دوباره به مجامع ورزشی برگشتم تا ببینم چی پیش میاد و تا کی می تونم جبهه رو حفظ کنم.

صبح ها با محمد از خونه می زنم بیرون؛ من میرم کتابخونه اون میره سرکلاس. جدیدا توی طبقه ی هشتم، با راهنمایی محمد، یه سالن مطالعه ی بسیار باصفا و نورگیر با صندلی های راحت و استاندار پیدا کردم که خیلی هم ساکت نیست و آدم خوابش نمی گیره. تا ظهر کار می کنم و وسطش هم می رم توی محوطه ی دانشگاه یه چرخی می زنم تا خستگی ام در بره و از هوای خوب این روزها حالم بهتر بشه. ظهر ماشین رو برمیدارم و بر می گردم خونه و عصر دوباره شروع به کار کردن می کنم.

قاعدتا امشب باید می رفتم کتابخونه دنبال محمد اما دو هفته است که اشکان شب های چهارشنبه دانشگاهه و محمد رو برمی گردونه خونه. عجیبه اما دلم واسه تنهایی توی شب رانندگی کردن تنگ شده با اینکه یه جورایی برام ترسناک بود و هست.

این روزها بیشتر خسته و نگرانم اما در بین همین روزها هم اتفاقای هیجان انگیز و انرژی زا می افته. شنبه ی هفته ی پیش خونه ی پن و آلموند شام دعوت بودیم و علاوه بر اینکه دیدار دوستان باعث بهتر شدن روحیه ام شد میانه ام هم کم کم داره با بعضی غذاهای چینی بهتر میشه.

دوشنبه شب خونه ی یکی از استادای جوان بخش محمد اینا که هندی است شام دعوت بودیم. در واقع مهمونی به مناسبت حضور خانم دکتری بود که از دانشگاه دیگه ای برای سخنرانی اومده بود نشویل و لطف کرده بودن ما رو هم دعوت کرده بودن. برخلاف بقیه ی مهمونی های شلوغ آمریکایی که جز سردرد و سرسام چیزی به آدم اضافه نمی کنه، این مهمونی کوچیک و جمع فرهیخته ای که دعوت بودن کلی ایجاد انگیزه و صمیمت در من کرد. سارا، همان خانم دکتر مدعو، اهل تونس بود و نزدیک به 20 سال می شد که آمریکا زندگی می کرد. خانم محجبه و سن و سال داری بود اما انگلیسی رو بسیار فصیح حرف می زد و قرار بود در مورد موجودات غیرانسانی در قرآن روز سه شنبه در دانشگاه سخنرانی کنه. خیلی صمیمی و ساده با هم از هر دری حرف زدیم و در مورد نگرانی های ذهنی ام خیلی راهنمایی های خوبی کرد. در مورد شرایط زنان بعد از انقلاب در تونس پرسیدم و بهم گفت از بعضی جهات فرق چندانی نکرده اما میزان مشارکت سیاسی و اجتماعی زنان به میزان چشمگیری افزایش پیدا کرده طوری که در انتخابات اخیر مجلس چیزی حدود بیست درصد نمایندگان زن بودن!

چیزی که در مورد مهمونی های آمریکایی برام جالب و اندکی گیج کننده است اینه که تو هیچ وقت نمی تونی بفهمی باید چی بپوشی! وقتی ایران بودم همیشه توی مهمونی ها اونی که لباس و آرایشش ساده تر از همه به نظر می رسید من بودم تا جایی که گاهی به نظر می رسید اصلا به این موضوع که به مهمونی دعوت شدم دقت نکردم و سرسری اومدم. اما اینجا با اینکه من در رویه ی لباس پوشیدن و آرایشم تغییری ایجاد نکردم اما همون تیپ و آرایش در حد آرایش مراسم عروسی به نظر می رسه! تو هر چقدر هم ساده و بی آرایش بری همیشه یه عده ی دیگه ای هستن که ساده تر اومدن. وقتی خود صاحبخونه یه تاپ ساده پوشیده بدون اینکه حتی یک خط چشم بکشه، تو هر کاری بکنی بازم به چشم میای. خلاصه اینکه هنوز خیلی مونده تا این بخش از فرهنگ و زندگی آمریکایی برام جا بیفته.

امشب محمد نیست و منم حوصله ی کار کردن ندارم واسه همین فرصت نوشتن پیش اومد. امیدوارم زود به زود برای نوشتن فرصت پیدا کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۹۲۶
سپتامبر

در این چند روزی که چیزی ننوشتم اتفاقات سرنوشت سازی افتاد و باید تصمیمات مهمی می گرفتیم. روزهای پر کار و پر فکری بودن که خوشبختانه گذشتن و تنها چیزی که میشه در موردشون گفت همینه. حالا باید منتظر بود و دید تاثیر این چند روزی که گذشت بر زندگی امون چطور و چقدر خواهد بود.

اما ظرف همین حدود هشت روز من دو تجربه ی جدید داشتم: دکتر رفتن! اون گوش درد کذایی بالاخره منو مجبور کرد برم دکتر. از اونجایی که من بیمه ندارم و به قول یکی از آشنایان بیمار شدن در آمریکا اونم بدون بیمه ی درمانی یه جور جرم محسوب میشه؛ وقتی که بالاخره تصمیم گرفتیم برم دکتر اوضاع یه کم پیچیده بود. بیمارستان و درمانگاه دانشگاه حاضر به پذیرش من نشدن چون بیمه نداشتم و ما می دونستیم بقیه ی بیمارستان ها و مراکز درمانی هم احتمالا بدون بیمه بیمار قبول نمی کنن مگر اینکه شرایط اضطراری باشه و مستقیم بری اورژانس. خوشبختانه شرایط ما اورژانس نبود و گوشم عملا خوب شده بود اما چون درد بیش از یک هفته طول کشیده بود محمد اصرار داشت که بریم دکتر ببیندش چون شوخی بردار نیست. به هر حال بهش آدرس مرکز درمانی ای رو داده بودن که بدون بیمه هم بیمار ویزیت می کردن و فقط باید بابت هر بار ویزیت بیست دلار می دادی. بقیه ی هزینه ها مثل انواع آزمایش ها و عکس برداری ها دیگه با خودت بود. دل رو به دریا زدیم و رفتیم.

آدرسی که داده بودن توی یکی از محله های سیاه پوست ها بود. با اینکه مرکز درمانی دیوار به دیوار یکی از دانشگاه های پر افتخار تنسی بود اما چون محله متعلق به سیاه ها بود از کمترین امکانات هم درش خبری نبود. حتی آسفالت خیابون قابل رفت و آمد نبود! خوشبختانه بیمارستان بسیار تمیز و مرتب و پیش رفته بود برعکس جایی که درش قرار داشت! شرایطم رو گفتم و پرستاری من رو پذیرش کرد و بعد از پرسیدن علت اومدن و نشانه های بیماری گفت الان وقت نداریم و برو فردا ظهر بیا. خلاصه اینکه یه فرم مفصل از مشخصاتمون پر کردیم و برگشتیم خونه. روز بعد رفتم دانشگاه دنبال محمد و با هم رفتیم. ساعت سه وقت داشتم. بیش از نیم ساعت معطل شدیم تا صدامون کرد. یه خانم پرستار قد و وزن و فشار خون و دمای بدنم رو گرفت و بعد شروع کرد به پرسیدن هزار تا سوال؛ از سوال های عمومی گرفته تا خصوصی ترین سوال ها، سوال هایی مثل تاریخ تولدت کیه تا کمربند می بندی یا نه؟! جالب بود که تا حالا اسم ایران به گوشش نخورده بود و در مخیله اش هم نمی گنجید زبان فارسی ممکنه چی باشه در حالی که دقیقا در اتاق بغلی یادداشتی به دیوار زده بودن که روش به فارسی هم مطلب رو توضیح داده بودن!

این سوال و جواب ها هم حدود یه ربع تا بیست دقیقه طول کشید. بعد منو برد یه اتاق دیگه و گفت منتظر باشم تا دکتر بیاد. خانم دکتر اومد و با توجه به اینکه دقایقی پیش اون پرونده ی مفصل رو خونده بود می دونست من روزی که گوش درد گرفتم رفته بودم استخر، فکر می کرد باید یه عفونت ساده باشه اما بعد که گوشم رو نگاه کرد گفت یه چند دقیقه صبر کنم و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد با یه خانم دکتر دیگه اومد که حدس می زنم باید متخصص یا به هر حال بالا دستش بوده باشه. اون خانم دکتر هم دوباره گوشم رو چک کرد و بعد هر دو با هم رفتم از اتاق بیرون. یه کم نگران شدم. چند دقیقه بعد خانم دکتر اولی برگشت و گفت هیچ چیزی که علت درد باشه توی گوشم پیدا نکردن! بهم مسکن داد و یه قرص ضد حساسیت و گفت برم و دو هفته ی دیگه برگردم؛ همین! هیچی دیگه ما هم دست از پا درازتر داروها رو گرفتیم و برگشتیم خونه. این همه برو و بیا و نگرانی فقط واسه چند تا مسکن بود که خداییش فقط از هر دو تا قرص یکی یکدونه خوردم و خلاص. گوش دردم همونطور که یکدفعه ای اومده بود یکدفعه ای هم رفت.

اما این همه ی ماجرا نبود. درست یک روز بعد از دکتر رفتن، عینکم از روی میز کنار تخت که فقط پنجاه سانت با زمین فاصله داره، برای بار هزارم افتاد زمین ولی این بار جفت دسته هاش با هم شکست! باورم نمی شد همچین اتفاقی افتاده باشه. من با خودم از ایران فریم عینک آورده بودم اما دوباره دکتر رفتن و یه پول دیگه خرج کردن واسه عینک بی انصافی بود. چاره ای نداشتیم. پنج شنبه شب بود و من می دونستم حتی اگه فردا اول وقت هم بریم اینا زودتر از دوشنبه بهم عینک نمی دن. محمد گفت بریم چسب قطره ای بخریم تا فعلا دسته ها رو برام بچسبونه تا فردا صبحش. اول قبول نکردم اما از اونجایی که واقعا عاجز شده بودم رفتیم و چسب خریدم و انصافا هم خوب جواب داد. یه کم کج بود اما بهتر از هیچی بود.

ظهر جمعه با محمد رفتیم وال مارت برای دیدن دکتر و تعویض عینک. اول که مسوولش رفته بود واسه ناهار و مجبور شدیم اونجا قدم بزنیم تا برگرده. بعد گفتن فریم عینک رو قبول می کنن اما نمی تونن نسخه ای رو که از ایران آوردم بپذیرن و باید حتما دکتر یا اپتیمتریست چشمم رو ببینه. بعد هم فرمودن حداقل یک هفته طول می کشه تا عینک آماده بشه! شوکه شدم اما طبق معمولا چاره ای نبود. واسه دوشنبه صبح بهم وقت دادن و دوباره دست از پا درازتر برگشتیم خونه. 

امروز صبح اول وقت رفتم اونجا. خانم دکتر بسیار خوش اخلاقی بودن که چشمم رو معاینه کرد و بلافاصله پرسید خیلی مطالعه می کنی؟ گفتم آره! گفت شماره ی چشمت به نسبت پارسال خیلی تغییر کرده و بیشتر شده! خلاصه اینکه واسه ده دقیقه معاینه ی چشم صد دلار ناقابل از ما دریافت کردن! تازه این ارزونترین جای ممکن بود. چون فریم داشتم فقط باید پول شیشه می دادم که ارزونترین شیشه شد 89 دلار. باورش سخت بود که شکسته شدن یه عینک که سر و ته اش توی ایران دویست تومن برام خرج برنداشته بود، اینجا چیزی حدود 200 دلار خرج رو دستمون گذاشت. 

فعلا که با همون عینک وصله پینه ام اینجا نشستم و منتظرم تا ظرف این هفته یا هفته ی آینده بهم زنگ بزنن و خبر بدن عینکم حاضر شده. شمالی ها یه ضرب المثل دارن که میگه زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز درآید! حال من حال این جمله ی نقضه و شکی ندارم که در این عبارت، «زاییدن» به رساله ی محترم دکتری بنده اشاره ی مستقیم داره.

امیدوارم شر و بلا از ما دور و رفع شده باشه چون دیگه نه جوونش رو دارم نه خدایی پولش رو!

آزاده نجفیان
۲۳:۳۸۱۷
سپتامبر

سرماخوردگی محترم دوباره برگشته! معلوم شد اون گوش درد لعنتی هم از تبعات این سرماخوردگی بوده و از امروز که دوباره شروع کردم به خوردن قرص سرماخوردگی درد گوشم هم برطرف شده. امیدوارم تا دوشنبه حالم بهتر بشه چون دوباره باید با شروع هفته برگردم سر کار؛ وقتم داره به سرعت ته می کشه!

کلاس فارسی دیروز صبح با ترین خیلی خوب بود. این دفعه برام کوکی با کره ی بادام زمینی درست کرده بود. احساس می کنم این کارش علاوه بر اینکه لطف و مهربانی ای ست که رگه هایی از ایرانی بودن درش پیداست، یه جورایی پرداخت هزینه ی کلاس هم هست به شکل کالا با کلا! احساس می کنم معلم مکتب خونه ام که هر جلسه بچه ها برام یه چیزی میارن: مرغ، خروس، تخم مرغ، روغن... . 

دامنه ی لغاتش بسیار گسترده و کامله بخصوص که کاملا به غربی هم مسلطه اما نمی تونه یه جمله ی کامل رو به فارسی بگه. ازش خواستم برام یک زن و یک مرد رو توصیف کنه. لحظات بامزه ای با هم داشتیم که باعث رد و بدل شدن اطلاعات تاریخی و فرهنگی هم شد. دو تا کتاب نوجوان به زبان فارسی با خودش آورده بود که باهام روخوانی و درک مطلب کار کنیم. گفت توی یه دست دوم فروشی کتاب ها رو پیدا کرده. یکی از اون کتاب ها لبخند انار مرادی کرمانی بود. برام جالبه که همون ایرادات و مشکلاتی رو که مثلا یه بچه ی دبستانی در خوندن و نوشتن باهاش مواجه میشه؛ مثلا مرجع ضمیر رو نمی تونه پیدا کنه، اینقدر حواسش پرت روخوانی میشه که یادش می ره داستان درباره ی چی بود و... . گفت واسه خوب شدن فارسیش به آهنگ های گوگوش و داریوش و... گوش می ده. بهش قول دادم چند تا آهنگ معاصرتر براش بفرستم که با فارسی امروز هم گوشش آشنا بشه. محمد میگه تو رو خدا این کار رو نکن و بذار آبرومون حفظ بشه!

عصر بعد از مدتها با محمد رفتیم سینما؛ سینمای دانشگاه البته. هر سال سینمای وندربیلت تعدادی فیلم که معمولا فیلم های بین المللی هستند رو نشون میده. پارس یه فیلم از کارگردان ایرانی توش بود اما امثال از خاورمیانه فیلمی درباره ی ملاله هست. اکثر فیلم ها مستند هستند اما گاهی فیلم داستانی هم توشون هست. دیشب نوبت فیلم آمریکایی بود: مریخی (The Martian) از ریدلی اسکات. مت دیمون به خاطر این فیلم نامزد اسکار شده بود. من نه طرفدار کارهای اسکات هستم و نه مثل خیلی ها عاشق سینه چاک مت دیمون اما بدم نمی اومد این فیلم رو ببینم اونم وقتی که قرار بود مجانی پخش بشه! بچه ها هم خبر داده بودن که قراره دو نفر از ناسا بیان و آخر فیلم در مورد مسائل فنی و علمی ای که در فیلم درباره اش بحث میشه توضیح بدن. به هر ترتیبی بود برنامه امون رو جور کردیم و ساعت شش و نیم اونجا بودیم. خوب شلوغ شده بود. فیلم خوبی بود هر چند چون اکثر صحبت ها در مورد مسائل فیزیک و نجوم بود واقعا فهمیدنش به انگلیسی بدون زیرنویس سخت بود.  مثل همیشه بیش از اندازه روی ویژگی های ابرانسانی آمریکایی ها تاکید شده بود اما تسلیم نشدن قهرمان فیلم، باورش به ادامه و حل مشکل، واقعا جالب و تحسین برانگیز بود. از اونجایی که ما خیلی شخصیت های علمی ای نیستم و فیلم هم حدود دو ساعت و خرده ای طول کشیده بود و شام هم خونه ی شقایق و پوریا مهمون بودیم، دیگه واسه سخنرانی و توضیحات دوستانی که از ناسا اومده بودن ننشستیم و البته لازم به ذکره که خیلی های دیگه هم با ما هم عقیده بودن.

شقایق خیلی دختر تر و فرز و خانم و خانه داریه مخصوصا که ذخایر غذایی غنی ای هم از ایران با خودش آورده که جیغ منو درمیاره؛ از جمله زرشک تازه! بعد از یک سال یه زرشک پلوی واقعی خوردم. یکی از معدود چیزایی که اینجا نیست و من به شدت دلتنگش میشم همین موجود کوچولوی قرمز و خوشمزه است که متاسفانه اینجا به قیمت گزافی می تونی یه مشت آشغالش رو بخری.

فعلا که در تعطیلاتم. امروز بیشتر استراحت کردم اما فردا کلی کار دارم؛ از جمله مقادیر قابل ملاحظه ای آشپزی.

آزاده نجفیان