آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۵ مطلب در اکتبر ۲۰۱۶ ثبت شده است

۲۱:۱۷۱۸
اکتبر

سه روز دیگه یونگ جان برمی گرده کره. شرکتی که براش کار می کنه با ادامه ی مرخصی اش موافقت نکرده و حالا مجبوره با اینکه شوهرش هنوز یک سال دیگه از درسش باقی مونده، دخترش رو برداره و برگرده. پسرش و شوهرش قراره تا تابستون آینده اینجا باشن و بعد برگردن. جالب اینجاست که یونگ جان میگه شوهرش هرگز در زندگی اش نه تنها آشپزی نکرده بلکه حتی برای خرید خونه هم بیرون نرفته! خیلی جوان بودن که ازدواج کردن و در واقع یونگ جان یه جورایی جایگزین مادرِ شوهرش شده. حالا این آقای صفر کیلومتر قراره با پسر 11 ساله اش، کیلومترها دور از مادر و همسرش، چیزی حدود نه ماه به تنهایی زندگی کنه. خدا بخیر کنه!

امروز برای یونگ جان مهمونی خداحافظی گرفته بودم. دیشب خیلی سریع وسایل مهمونی رو آماده کردم و صبح هم زودتر پاشدم تا کارها رو سرو سامون بدم. همه دیر اومدن! همین شد که تا موتور مهمونی روشن بشه طول کشید. دو تا مهمون کوچولو هم داشتیم: دیوید و آدریان. وجودشون گرمابخش و سرگرم کننده بود.

مادران هر دو پسر کوچولو اسمشون آنا ست! مادر آدریان معلم فرانسه و اسپانیایی است و مادر دیوید دندونپزشک. پارسال همین موقع ها بود که برای آدریان که هنوز به دنیا نیومده بود به قول این وری ها baby shower گرفتیم. زمان مثل برق و باد می گذره. امروز آدریان 11 ساله اولین قدم هاش رو توی خونه ی من برداشت!

یادم میاد هر دو آنا تا آخرین روزهای بارداری سرکلاس می اومدن. وقتی تعجبم رو باهاشون درمیون گذاشتم جواب دادن که حاملگی بیماری نیست! اینجا نوع برخورد با حاملگی و بچه دار شدن خیلی متفاوته. برام جالبه که وقتی از هر دوی این ها پرسیدم از اینکه خونه نشین شدن و کارشون شده فقط بچه داری، خسته یا دلزده نشدن، در کمال تعجب جواب دادن به هیچ وجه! گفتن ما می دونستیم داریم چی رو انتخاب می کنیم و از این انتخاب خوشحالیم. مادر دیوید شب کریسمس حرف جالبی بهم زد. گفت آزاده کار همیشه هست اما من دیگه هرگز این لحظه ها رو با دیوید نخواهم داشت. می گفت شوهرش حسرت می خوره از اینکه مجبوره بره سرکار و نمی تونه اوقات بیشتری رو با بچه سر کنه.

برام جالبه که من تا حالا با همچین برخوردی مواجه نشده بودم. نه اینکه زن ایرانی ندونه داره چیکار می کنه، نه؛ زن ایرانی دست تنهاست واسه همینه که خیلی زود خسته و پشیمون میشه. هر مادری بچه اش رو بیشتر از هر چیزی در دنیا دوست داره اما احساس و واکنش آدم نسبت به بچه و مسوولیتش خیلی فرق می کنه وقتی می بینی تصور جامعه از تو چطوریه. وقتی بدونی جامعه از تو حمایت می کنه، هر وقت بخوای برگردی سرکار شرایطش رو برات فراهم می کنه و همه در همه حال وظیفه ای خودشون می دونن باهات همکاری کنن اوضاع فرق خواهد داشت با وقتی که مجبور باشی برای ثابت کردن خودت به خودت، خودت به همسرت، خودت به جامعه هر روز و هر لحظه مبارزه کنی و آخرش هم نتیجه ی مبارزه معلوم نباشه.

وقتی این دو آنای خوشحال و راضی رو می بینم، به هزاران مادر جوان خسته ی ایرانی فکر می کنم که بچه اشون رو عاشقانه دوست دارن اما از بچه داری خسته ان. دلشون می خواد از زندگی سهم بیشتری بجز پرستار بچه ی خودشون بودن نصیبشون بشه اما درها به این راحتی باز نمی شن. و البته قربانی اصلی این ماجرا بچه ها هستن؛ بچه هایی که مادران خسته و ناراحتشون رو می بینن اما یا نمی فهمن چرا یا وقتی که می فهمن نمی تونن کاری بکنن.


یونگ جان هم رفت... .

آزاده نجفیان
۲۳:۵۱۱۵
اکتبر

فردا آخرین روز تعطیلات پاییزه است. نهایت تلاشمون رو کردیم که از این فرصت اندک حداکثر استفاده رو ببریم. حتی منم که عملا دیگه تعطیلات این روزها برام معنا نداره کمی بیشتر استراحت کردم و سعی کردم انرژی بیندوزم برای روزهای پر کار پیش رو.

دیروز تصمیم گرفتیم پوریا و شقایق رو ببریم یه کم شهر رو بگردن. از قضا هوا هم خیلی بهتر شده بود و ابری بود. با اتوبوس رفتیم چون جای پارک پیدا کردن تقریبا اونجا غیرممکنه. کلی توی مغازه های کلاه و چکمه فروشی دیونه بازی درآوردیم و عکس گرفتیم. بعد هم رفتیم لب رودخونه که از شانس خوب ما کشتی ملکه ی می سی سی پی که یه کشتی تفریحی بزرگ سه چهارطبقه است همونجا پهلو گرفته بود. خلاصه اینکه روی پل و کنار رودخونه توی هوای ابری و ملس نشویل حال خوبی به آدم می ده.

موقع برگشتن نم نم بارون شروع شده بود و ما هم که چتر نبرده بودیم همگی ژاکت هامون رو روی سرمون کشیده بودیم و داشتیم بدو بدو می رفتیم که دیدیم روی پل، زیر بارون، یه عروس و داماد زیر چتر وایسادن و یه کشیش داره عقدشون می کنه! فقط خودشون دو تا بودن، همین. حال خیلی خوبی داشتن و حال منم خوب کردن. دلم می خواست وایسم و نگاهشون کنم اما می ترسیدم حریم خصوصی اشون رو بهم بزنم. قیافه های شاد و هیجان زده اشون از جلوی چشمم کنار نمیره.

امروز اما شقایق برامون یه برنامه ی ویژه داشت: مراسم کله پاچه خوران! من از کله پاچه متنفرم، جالب اینجاست که شقایق هم نمی خوره اما اینقدر پسرا هر بار که دور هم جمع شدیم واسه کله پاچه له له زدن که بالاخره تصمیم گرفته بود این بار عظیم رو به دوش بکشه. خلاصه اینکه همه ساعت 5 بعدازظهر خونه اشون دعوت بودیم. من که از صبح مشغول تمیزکاری و پخت و پز بودم و محمد هم به شدت سرگرم درس و دیگه جوونی برامون باقی نمونده بود اما وقتی قیافه ای شقایق رو دیدم فهمیدم که ما داریم ناز می کنیم! بیچاره از ساعت 6 صبح دور درست کردن غذا بود و چون بار اولش بود میخواست کله باربذاره، مجبور شده بودن با اسکایپ و به شکل رودرو از مامان هاشون مشاوره و راهنمایی بگیرن که چطور کله رو باز کنن و... خلاصه اینکه هلاک بود. برای خودم و خودش استانبولی پلو درسته کرده بود که بسیار خوشمزه شده بود و کله پاچه خوران هم گفتن کله پاچه اش هم حرف نداشته.بعد از اینکه اون بساط جمع شد، نگار و احمد بهمون یاد دادن که چطور کُردی برقصیم و به واقع دهن همسایه پایینی رو با پا کوبیدن  سرویس کردیم.

خوبی مهمونیایی که زود شروع میشن اینه که زود هم تموم میشن به همین خاطر ما ده خونه بودیم و من وقت جمع و جور کردن فکرام و نوشتن رو پیدا کردم. برای من امروز آخرین روز تعطیلات بود و از فردا هفته ی پر کارم شروع میشه.


آزاده نجفیان
۲۳:۰۲۱۳
اکتبر

امشب دعوت بودیم به مراسم هری پاتر خوانی! محمد یه استاد ایتالیایی داره که خانم بسیار بسیار باسواد و زبان شناس و زبان دانی است. ایشون بخاطر صمیمت و مهربانی ای که دارن خیلی بین دانشجوهاشون محبوبن. هر سال به مناسبت های مختلف توی خونه اش مهمونی و دروهمی برگزار می کنه و تا حالا هم چند بار به محمد گفته بود که بیاد و من رو هم با خودش بیاره که هیچ وقت نشده بود بریم تا امشب! تصمیم گرفته بودن جلسه ای بذارن و در مورد کتاب جدید هری پاتر بحث کنن .در نهایت دیروز بچه ها توافق کرده بودن جلسه باشه امروز عصر ساعت 6. پرفسور آتزونی گفته بود که میخواد شام پاستا درست کنه و همه مهمونش هستن.

محمد هری پاتر خوان نیست اما بخاطر من مجبور شد بیاد. خونه ی خوشگل و دنجی بود پر از شمع و مجسمه و نقاشی و دیوارآویز؛ یه جا نقاشی دالی به دیوار بود، یه جا پوستری از آدری هیپورن در صبحانه در تیفانی و روی در یخچال هم پر بود از آهن رباهایی پر نقاش و نگار. قسمت بامزه ی ماجرا این بود که چون هالووین نزدیکه و همه جا فعلا پر از کدو تنبل شده، پاستای و سوپ کدو تنبل درست کرده بود! تقریبا مزه ی هیچی خاصی می داد ولی به عنوان یه تجربه ی تازه بامزه بود.

حدود ده نفر بودیم که بعد از خوردن شام دور هم نشستیم و تازه معلوم شد جلسه ی نقد و بحث درباره ی کتاب نیست، جلسه ی دور هم خوانی کتابه! از اونجایی که محمد تنها کسی بود که تقریبا کلا از هری پاتر بی خبر بود، مایکل شروع کرد به خلاصه ای از کتاب ها گفتن و همین باعث شد بحث ها شروع بشن. در این مرحله بود که فهمیدم یکی از دخترها، سِرِنا، از اون طرفدارای دو آتیشه ی هری پاتره و حتی توی خونه یه اتاق رو به وسایل هری پاتری اختصاص داده و ژاکتی که پوشیده بود علامت گریفندور داشت و گردنبندش زمان برگردون هرمیون بود که مدام می چرخوندش؛ مجبور شدم بهش تذکر بدم اینقدر با اون گردنبند ورنره چون اصلا دلم نمی خواست به عقب برگردیم!

خلاصه اینکه بعد از بحث های اولیه رفتیم سر خوندن کتاب و از اونجایی که فرزند نفرین شده نمایشنامه است، هر کدوم به ترتیب یه نقش رو می خوندیم تا همه مشارکت کرده باشن. بسیار هیجان انگیز و جالب بود ولی متاسفانه باعث شد به دام کتاب بیفتم و مجبور بشم توی این همه کار که سرم ریخته بشینم و بخونمش. قرار بر این شد که کتاب رو بخونیم و در جلسه ی بعد درباره اش حرف بزنیم.

تجربه ی خیلی هیجان انگیز و جالبی بود. من سالهای نوجوانیم کتاب ها رو بلعیده بودم و اون موقع فقط به خوندن و لذت بردن ازشون فکر می کردم اما امروز حرف های انتقادی ای که بچه ها در مورد ساختار و قصه ی کتاب زدن بنظرم بسیار منطقی و اساسی اومد و باعث شد پیش خودم فکر کنم باید در اولین فرصت ممکن دوباره کتاب ها رو مرور کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۱۰۹
اکتبر

این آخر هفته هم تموم شد! کار هیجان انگیزی که توی این چند روز تعطیلات کردیم سینما رفتن بود. چند وقتی بود منتظر فیلم جدید تیم برتون بودم و از اونجایی که مدتها بود با محمد با هم سینما نرفته بودیم تصمیم گرفتیم از این فرصت برای خستگی در کردن استفاده کنیم.

دانشگاه بلیط تخفیف دار سینما به دانشجوها می فروشه واسه همین با خیال راحت تر می تونی بری حال کنی. قرار بود سانس ساعت 7 و نیم عصر رو بریم و کمی دیر زدیم بیرون. وقتی رسیدیم دیدم یه صف بلند هست که باید تهش وایسیم تا بلیط بگیریم و جالب بود که در همون حین انتظار مثلا یکدفعه ای اعلام می کردن بلیط فلان فیلم تموم شد و از صف برید بیرون.

خلاصه اینکه بلیط هامون رو گرفتیم و رفتیم توی سالن. مقادیر متنابهی تبلیغ فیلم های آینده رو دیدم و فیلم شروع شد. من از طرفداران کارهای پر و پا قرص کارهای تیم برتون نیستم اما برام جالبه که یه هنرمند می تونه سال های زیادی علاقه مندانش رو راضی و خوشحال نگه داره. تم اصلی فیلم همون فضاهای وهم انگیز کارهای برتون بود این دفعه اما کمی ملایم تر. خوشبختانه فیلم به اون ترسناکی که فکر می کردم نبود و متاسفانه به اون خوبی که حدس می زدم هم نبود اما به هر حال فیلم جالبی بود و برای عوض کردن حال و هوای ما و دلیل واسه با هم از خونه بیرون زدن بد نبود.

این دو روز صرف شستن و پختن و مرتب کردن شد و البته سر زدن به رستوران ایتالیایی محبوب من سر همون نبش خیابون که شنبه امون رو روشن کرد.

از فردا دوباره کار و درس شروع میشه. امیدوارم هفته ی موفقیت آمیزی در پیش باشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۱۰۵
اکتبر

خیلی وقته که ننوشتم. اینقدر سرگرم رساله و حواشی اش هستم که کمتر وقت یا حوصله ی نوشتن پیش میاد. شب هایی هم که وقت اضافی دارم ترجیح می دم با محمد بگذرونمش و با هم فیلمی چیزی ببینیم، گیرم فقط یک قسمت سریال باشه. احساس می کنم این روزها اینقدر هر دو سرگرم درسیم که کمتر باهم وقت می گذرونیم واسه همین هر فرصت کوچیک با هم بودنی خودش غنیمته. دلم نمی خواد اینقدر از هم دور بشیم که دیگه هیچ چیز مشترکی ما رو با هم نخندونه.

عینک جدیدم رو گرفتم. قیافه اش خیلی با قبلی فرق نمی کنه اما یه کم سنگین تره و مرتب سُر می خورده میاد پایین. دوباره از امروز استخر رفتن رو شروع کردم هر چند شروع دوباره اش درواقع جمعه ی هفته ی پیش بود با این تفاوت که من با وقار رفتم توی رختکن و لباس عوض کردم و دوش گرفتم اما... استخر بسته بود! هیچی دیگه بدون هیچ وقار و متانتی فقط با حال گرفته برگشتم خودم رو خشک کردم و اومدم بیرون نشستم تا محمد بیاد دنبالم. وقتی پرسیدم چرا استخر بدون اطلاع قبلی تعطیل شده گفتن صبح یک نفر حالش بد شده و مجبور شدن واسه تمیز کاری و بقیه ی مسائل امنیتی یه چند ساعتی ببندنش. خلاصه اینکه دوباره به مجامع ورزشی برگشتم تا ببینم چی پیش میاد و تا کی می تونم جبهه رو حفظ کنم.

صبح ها با محمد از خونه می زنم بیرون؛ من میرم کتابخونه اون میره سرکلاس. جدیدا توی طبقه ی هشتم، با راهنمایی محمد، یه سالن مطالعه ی بسیار باصفا و نورگیر با صندلی های راحت و استاندار پیدا کردم که خیلی هم ساکت نیست و آدم خوابش نمی گیره. تا ظهر کار می کنم و وسطش هم می رم توی محوطه ی دانشگاه یه چرخی می زنم تا خستگی ام در بره و از هوای خوب این روزها حالم بهتر بشه. ظهر ماشین رو برمیدارم و بر می گردم خونه و عصر دوباره شروع به کار کردن می کنم.

قاعدتا امشب باید می رفتم کتابخونه دنبال محمد اما دو هفته است که اشکان شب های چهارشنبه دانشگاهه و محمد رو برمی گردونه خونه. عجیبه اما دلم واسه تنهایی توی شب رانندگی کردن تنگ شده با اینکه یه جورایی برام ترسناک بود و هست.

این روزها بیشتر خسته و نگرانم اما در بین همین روزها هم اتفاقای هیجان انگیز و انرژی زا می افته. شنبه ی هفته ی پیش خونه ی پن و آلموند شام دعوت بودیم و علاوه بر اینکه دیدار دوستان باعث بهتر شدن روحیه ام شد میانه ام هم کم کم داره با بعضی غذاهای چینی بهتر میشه.

دوشنبه شب خونه ی یکی از استادای جوان بخش محمد اینا که هندی است شام دعوت بودیم. در واقع مهمونی به مناسبت حضور خانم دکتری بود که از دانشگاه دیگه ای برای سخنرانی اومده بود نشویل و لطف کرده بودن ما رو هم دعوت کرده بودن. برخلاف بقیه ی مهمونی های شلوغ آمریکایی که جز سردرد و سرسام چیزی به آدم اضافه نمی کنه، این مهمونی کوچیک و جمع فرهیخته ای که دعوت بودن کلی ایجاد انگیزه و صمیمت در من کرد. سارا، همان خانم دکتر مدعو، اهل تونس بود و نزدیک به 20 سال می شد که آمریکا زندگی می کرد. خانم محجبه و سن و سال داری بود اما انگلیسی رو بسیار فصیح حرف می زد و قرار بود در مورد موجودات غیرانسانی در قرآن روز سه شنبه در دانشگاه سخنرانی کنه. خیلی صمیمی و ساده با هم از هر دری حرف زدیم و در مورد نگرانی های ذهنی ام خیلی راهنمایی های خوبی کرد. در مورد شرایط زنان بعد از انقلاب در تونس پرسیدم و بهم گفت از بعضی جهات فرق چندانی نکرده اما میزان مشارکت سیاسی و اجتماعی زنان به میزان چشمگیری افزایش پیدا کرده طوری که در انتخابات اخیر مجلس چیزی حدود بیست درصد نمایندگان زن بودن!

چیزی که در مورد مهمونی های آمریکایی برام جالب و اندکی گیج کننده است اینه که تو هیچ وقت نمی تونی بفهمی باید چی بپوشی! وقتی ایران بودم همیشه توی مهمونی ها اونی که لباس و آرایشش ساده تر از همه به نظر می رسید من بودم تا جایی که گاهی به نظر می رسید اصلا به این موضوع که به مهمونی دعوت شدم دقت نکردم و سرسری اومدم. اما اینجا با اینکه من در رویه ی لباس پوشیدن و آرایشم تغییری ایجاد نکردم اما همون تیپ و آرایش در حد آرایش مراسم عروسی به نظر می رسه! تو هر چقدر هم ساده و بی آرایش بری همیشه یه عده ی دیگه ای هستن که ساده تر اومدن. وقتی خود صاحبخونه یه تاپ ساده پوشیده بدون اینکه حتی یک خط چشم بکشه، تو هر کاری بکنی بازم به چشم میای. خلاصه اینکه هنوز خیلی مونده تا این بخش از فرهنگ و زندگی آمریکایی برام جا بیفته.

امشب محمد نیست و منم حوصله ی کار کردن ندارم واسه همین فرصت نوشتن پیش اومد. امیدوارم زود به زود برای نوشتن فرصت پیدا کنم.

آزاده نجفیان