آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۷ مطلب در اکتبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

۲۱:۲۸۳۱
اکتبر

امشب شلب هالووینه؛ مسخره ترین جشنی که از نظر من میشه برگزار کرد. دو سال گذشته ما هیچ شرکتی در این مراسم نکردیم و هیچ بچه ای هم در خونه امون نیومد. یکی از دلایلش هم این بود که ما توی آپارتمان زندگی می کردیم. امسال شرایط ما فرق می کنه؛ هم توی خونه داریم زندگی می کنیم هم محله امون کاملا با محله ی سابق متفاوته. دو سال گذشته همسایه های ما رو بیشتر آمریکای لاتینی ها تشکیل می دادن اما امسال آمریکایی ها. مامانم از چند روز پیش گفته بود که باید خودم رو آماده کنم که اگه بچه ها اومدن در خونه شوکه نشم اما یادمه پارسال کارلا بهم گفته بود بچه ها فقط در خونه هایی میرن که از قبل اسمشون رو برای این مراسم ثبت کردن. انگار یه جور نظارت غیرمستقیم باشه که هرکس در چه خونه ای میره تا اگه اتفاقی افتاد بشه پیگیری کرد. رو همین حساب من به مامانم گفتم خبری نخواهد شد و خلاص.

امروز عصر حدود 5 و نیم با صدای چند تا بچه بیدار شدم. دور و برم تاریک و ساکت بود چون محمد رفته بود طبقه ی بالا درس بخونه و من بی نهایت سردم بود. لرز لرزون بلند شدم و رفتم پشت پنجره ببینم این صدا از کجاست اما خبری نبود. بی حوصله و بداخلاق بودم و از اونجایی که ظهر حموم رفته بودم همه ی موهام وز کرده بود بالای سرم. اتوی مو رو زدم به برق تا گرم شه تا موهام رو مرتب کنم. همینطور که جلوی آینه نشسته بودم از دلم گذشت که کاش بچه ها در خونه ی ما هم بیان! کاش ما هم این فرصت رو داشتیم که توی این گردهمایی اجتماعی شریک باشیم. کاش... هنوز آرزو کردنم تموم نشده بود که در زدن! یکدفعه از جا پریدم. خودشون بودن، بچه ها! رفتم در رو باز کردم. دو تا دختربچه ی کوچولو بودن با ماماناشون. ما که هیچی آماده نداشتیم که! ماه قبل ظرفی از دوست قرض گرفته بودم و بعد که کارم با ظرف تموم شد، طبق عادت قدیمی، ظرف رو پر شکلات کردم و گذاشتم کنار که بهش برگردونم اما یادم رفته بود. به محمد گفتم بره و ظرف رو بیاره. دخترک ها ساکت بودن و خجالتی. یکی اشون یه تل گربه ای روی سرش بود. قیافه ی من کم از جادوگر شهر اوز نداشت؛ موهام وز کرده بود رو سرم و از هیجان غرق می ریختم توی این سرما! بهشون شکلات تعارف کردم. ریختن توی کیسه هاشون. اینقدر یکی اشون کوچولو بود که کیسه اش از خودش بزرگتر بود و مجبور بود روی زمین بکشدش. چنان از برآورده شدن آرزوم خوشحال شدم که همه ی سنگینی و بداخلاقی ام از بین رفت. چنان شادی ای زیر پوست دوید که نگو. فکر نمی کردم دیگه سراغمون بیان اما محض احتیاط خونه رو واسه خوردنی زیر و رو کردیم. به جز دو سه تا شکلات، دیروز مافین شکلاتی پخته بودم و بیسکویت داشتیم. موهام رو که مرتب کردن، دوباره در زدن. این بار پسرکی بود که لباس بتمن پوشیده بود. باباش هم بتمن بود و مامانش دلقک. اول مافین رو تعارف کردم، سرگردون نگام کرد. بعد که سه تا شکلات باقی مونده رو نشونش دادم خیلی مودبانه فقط یکی برداشت و گذاشت توی سطلش. دلم غش رفت. قضیه داشت جدی می شد. مراجعه کننده های بعدی یه گروه بودن که بی برو برگرد همه ی مافین هام رو برداشتن. بعدش نوبت به پسرک بسیار بامزه ای رسید که اسپایدرمن شده بود. حالا دیگه فقط دو تا شکلات و چند تا بیسکوییت داشتیم. تعارفش که کردم یه دونه شکلات برداشت و یه دونه بیسکوییت. اینقدر هیجان زده شده بود که یادش رفت بگه تریک اور تریت. گروه آخر از همه بدشانس تر بودن چون فقط بیسکوییت داشتیم. از سر ناچاری و ادب برداشتن اما می شد نارضایتی رو توی چشمهاشون دید. از اونجایی که فردا همگی باید برن مدرسه، دیگه از هشت به بعد خبری ازشون نشد. باورم نمیشه اینقدر زود آرزوم برآورده شد. برای اولین بار در زندگی ام احساس کردم هالووین هم می تونه دوست داشتنی و لذت بخش باشه اگه به جای آدم های دیوانه، بچه ها پیش قدم بشن.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۴۲۹
اکتبر

دیروز از اون روزهای سرتاسر کار بود. بعدازظهر باید می رفتیم بی بی شاور یا همون مهمونی سیسمونی خدیجه و در کنارش همه ی کارهای روز شنبه هم اضافه شده بود. این گروه از دوستان ایرانی هر دو هفته یکبار دور هم جمع میشین و این بار این مناسبت خاص به دور همی حال و هوای بهتری داده بود. مثل همیشه هر کس باید غذای خودش رو می آورد. هر خانواده کادو خریده بود و یکی هم مسوول خرید کیک شده بود و زهرا و پروشات هم مسوول تزئینات. پروشات از آموزن دایپر کیک (کیکی که با پوشک بچه درست شده) و یک عالمه شیشه شیر کوچولوی صورتی خریده بود. زهرا هم خونه رو با بادکنک و کاغذ کشی تزئین کرده بود. خانواده ی ما و شقایق اینا با هم کادو خریده بودیم. ظرف غذای بچه با یه روروک که شبیه زرافه است.

من از صبح در حال بدو بدو و آماده کردن غذا واسه هفته ی پیش روی خودمون بودم. قرار هم بر این شده بود که من سوپ درست کنم و شقایق پیتزا. ساعت 6 باید اونجا می بودیم اما زهرا گفته بود زودتر بیایم که وقتی خدیجه اینا میان همه چی آماده باشه و سورپرایز بشن. هوا این چند روز بی نهایت سرد شده. ما به موقع لرزان لرزان از سرما رسیدیم اما هنوز خبری از بقیه نبود. کمی اوضاع رو سر و سامان دادیم تا همه رسیدین. خدیجه و رضا واقعا خوشحال شدن. مهمونی قشنگی بود، کادوها خیلی خوب بودن و غذاها هم بسیار خوشمزه. بعد از شام این بار نوبت پویا، پسر شهرام و پروشات، بود که در مورد نمونه گیری آماری صحبت کنه. آخرش هم به گفتگو و خنده گذشت که خستگی هفته رو از تنمون به در برد.

امروز بعد از مدتها معنی یک روز تعطیل داشتن رو فهمیدم. هفته ی گذشته اینقدر شلوغ و پر کار بود که تقریبا هیچ روزی خونه نبودم. به یه استراحت کاملا مطلق احتیاج داشتم که خوشبختانه امروز بهش رسیدیم. صبح 11 بیدار شدم و به ول چرخیدن و نرمش کردن گذشت. فردا امیدوارم روز بهتری برای شروع کار کردن باشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۲۲۷
اکتبر
تقریبا یک سال پیش که برای دومین بار وارد خاک آمریکا شدم، (چقدر برام عجیب و غیرقابل تصور و باوره که یک سال از اون روزهای تاریک و سخت گذشته! هر روزش یک سال به من گذشت اما بالاخره از سرم گذشت) وقتی که هواپیما توی فرودگاه جان اف کندی نشست و من منتظر بودم تا پیاده بشم در حالی که نمی دونستم بهم اجازه ی ورود می دن یا نمی دن و تلفنم مرتب زنگ می خورد تا آخرین توصیه ها قبل از مواجه شدن با افسر بهم بشه؛ بیش از اینکه ناراحت باشم عصبانی بودم! چنان خشمی در خودم احساس می کردم که دیگه هیچ چی برام مهم نبود. محمد بهم می گفت فیلم های تظاهرات علیه ترامپ توی دانشگاه رو از روی اینستاگرامت بردار  چون ممکنه چکش کنن و من گفتم نه! هرگز این کار رو نمی کنم. آب از سر من دیگه گذشته. به جهنم. اگه اجازه ی ورود بهم ندادن نه التماس می کنم و نه اعتراض. از همون راهی که اومدم برمی گردم... توی اون خشم و غم عمیقی که توی قلبم ریشه دونده بود، وقتی که از پنجره ی هواپیما به بیرون نگاه می کردم به خودم یه قولی دادم و با خودم یه عهدی بستم: اینکه اگر از این سد به سلامت رد بشم و دوباره سر خونه و زندگی ام برگردم، به آدم های مثل خودم کمک کنم و هر طور شده در کنارشون برای رسیدن به حقشون مبارزه کنم. من به سلامت رد شدم اما حقیقتش سالم نبودم. ماه ها با افسردگی و بیماری های جسمی و روحی دست و پنجه نرم کردم و حتی الان هم می کنم. در همه ی این 10 ماه هر روز به قولم به خودم فکر می کردم و مرتب خودم رو سرزنش می کردم که چرا قدمی برنمی دارم. تا اینکه بالاخره هفته ی پیش محمد با یکی از مراکز حمایت مهاجران و پناهنده ها که سر جریان من خیلی از ما حمایت کردن، دوباره تماس گرفت و بهشون گفت ما هر دو تا آماده ی همکاری هستیم به شرطی که کار به راهپیمایی نکشه چون ما از نظر قانونی اجازه ی این کار رو نداریم. محمد ایمیل من رو بهشون داده بود و گفته بود خانومم وقتش آزادتره. گذشت تا روز جمعه ی گذشته. ایمیلی برام اومد از طرف مسوول آموزش مرکز. پرسیده بودن هنوز مایلم به شکل داوطلب باهاشون همکاری کنم یا نه؟ اگر آره، یه کلاس زبان دارن که داوطلبا می تونن در آموزش زبان به غیرانگلیسی زبان ها شرکت کنن و یه همایش بزرگ دارن که توی نوامبر برگزار میشه و به کمک نیاز دارن. باورم نمی شد! بعد از این همه مدت بالاخره شرایط داشت فراهم می شد. توی ده ماه گذشته همیشه بهانه ای داشتم: یا نمی تونستم توی بزرگراه رانندگی کنم یا حوصله و اعتماد به نفس نداشتم یا بهانه ی رساله بود؛ اما این بار نه تنها همه چیز درست و به موقع بود، بلکه کاری بهم پیشنهاد شده بود که دقیقا اون چیزی بود که می خواستم! جواب دادم که مشتاقانه در خدمتم. سه روز در هفته کلاس زبان صبح ها برگزار می شه و سه روز عصرها. من باید توی یکی اشون شرکت می کردم. قرارمون جمعه صبح ها شد ساعت نه تا یازده و نیم. محل کلاس توی یکی از شهرک های اطراف نشویل به اسم آنیتوک هست.
بعد از ماه ها صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود و محمد استثنا خواب. سریع حاضر شدم و بعد از هزار بار چک کردن نقشه  برای مطمئن شدن از ترافیک، حدود هشت و پنج دقیقه زدم بیرون. بیست دقیقه رانندگی بود که خوشبختانه از سمتی که من می رفتم خبری از ترافیک نبود. وقتی به آدرس مورد نظر رسیدم دیدم که به جای یه مرکز عمومی یه مدرسه وجود داره. خوشحال شدم که زودتر رسیدم. رفتم داخل تا دنبال سالن مورد نظر بگردم. خانمی که پشت میز اطلاعات نشسته بود تا منو دید گفت عربی حرف می زنی؟ خندیدم گفتم نه. بهم گفت کتابخونه رو به یه آدرس دیگه منتقل کردن. بهم راه رو نشون داد. پنج دقیقه رانندگی بود. یه ساختمون بسیار بزرگ و نوساز بود که توش کتابخونه و همه ی امکانات تفریحی از جمله باشگاه داشت. کلاس توی یکی از اتاقای ساختمون بود. بهم گفته بودن باید سراغ وندی رو بگیرم. خانم میانسالی بود با قیافه ی خیلی جدی. کمی متعجب شد که من با این قیافه و لهجه به عنوان داوطلب اومدم که همکاری کنم اما به هر حال خیلی استقبال کرد. گفت امروز قراره اسم اعضای بدن رو یاد بگیرن. روی میز پر از فلش کارت بود که یه سمتش شکل عضو مورد نظر بود و سمت دیگه اسمش به انگلیسی. دانش آموزا یکی یکی اومدن. هشت نفر بزرگسال. به جز یک نفرشون بقیه تقریبا نمی تونستن انگلیسی حرف بزنن. بیشترشون از آمریکای جنوبی بودن، یک نفر از مصر، یک نفر از یمن و یک نفر از ایران؛ یه خانم اصفهانی به اسم نازی که حتی یک کلمه هم نمی تونست انگلیسی حرف بزنه! یه دواطلب دیگه هم به ما پیوست که آقای جوانی بود به اسم دین. اول باید با بچه ها درس هفته های قبل رو مرور می کردیم. من عکس رو نشون می دادم و اونا باید کلمه رو می گفتن. هر کس حداقل 50 تا فلش کارت داشت. بعد از این کار وندی گفت ما یه عضو جدید داریم واسه همین دایره ببندید تا این عضو جدید با شما آشنا بشه. دو به دو سلام و احوالپرسی می کردیم و خودمون رو معرفی می کردیم. بعد وندی شعری رو که با اعضای بدن ساخته بود با آهنگ خوند و همه با رقص و آواز تکرار کردیم. بعدش نوبت جدول بود و در نهایت هر کس باید یه کتاب کودک برمی داشت و برای ما روخوانی می کرد. تجربه ی فوق العاده ای بود. نه تنها احساس می کردم دارم به عده ای کمک می کنم تا زندگی اشون راحت تر بشه بلکه باید اعتراف کنم منم خیلی کلمه ی تازه یاد گرفتم! یه کم معذبم چون به هر حال لهجه ی من آمریکایی نیست ولی امیدوارم وجودم برای این آدما مفید باشه. همه ی اینا به کنار، آشنایی با وندی خودش یه نعمته. معلم فوق العاده ایه. واقعا بهش غبطه می خورم. کاملا به کار و وظیفه اش آگاهه و میشه پیشرفت رو توی بچه ها دید. آدمایی مثل وندی قهرمانای واقعی زندگی هستن. بی سر و صدا دارن مفیدترین کار رو انجام میدن. از این به بعد جمعه صبح ها قراره به این گروه ملحق بشم. بی نهایت از این فرصت پیش اومده خوشحالم و عمیقا امیدوارم بتونم با این مرکز بیشتر همکاری کنم و به آدم های بیشتری کمک کنم.
بعد از کلاس با چند تا از بچه ها قرار ناهار داشتیم. ناهار خوب و خوشمزه ای خوردیم و از همصحبتی با هم لذت بردیم. امروز بعد از مدتها روز سرتاسر خوب و خوشی بود. تا باد چنین بادا!
آزاده نجفیان
۲۲:۲۰۲۳
اکتبر

در این تقریبا بیست روزی که چیزی ننوشتم، اتفاق های کم و بیش مهمی افتاده که از دو تا از مهمترین هاش می نویسم:

کلاس دفاع شخصی هفته پیش با موفقیت تموم شد. جلسه ی دوم به مدت چهار ساعت تمرین کردیم تا جایی که وقتی رسیدم خونه نمی تونستم راه برم و عملا تا یک هفته بعدش از کمر درد و پا درد به خودم می پیچیدم. هفته ی پیش که آخرین جلسه بود برامون برنامه ی ویژه ای داشتن: شبیه سازی! دو تا از افسرهای پلیس سرتا پا محافظ پوشیدن و ما هم کلاه و دستکش و زانوبند و آرنج بند گذاشتیم. شبیه سازی سه مرحله داشت. مرحله اول ما مثلا داشتیم توی خیابون راه می رفتیم که یه نفر بهمون حمله می کرد و باید از خودمون دفاع می کردیم. مرحله ی بعد ما توی عابربانک ایستاده بودیم و یکی از پشت سر بهمون حمله می کرد. مرحله ی سوم که مهمترین و وحشتناک ترین مرحله بود، ما همه بیرون سالن منتظر بودیم. سالن رو تاریک کرده بودن. سالیوان می اومد و یکی یکی ما رو می برد داخل. باید چشم هامون رو می بستیم و تا وقتی که بهمون حمله نکرده بودن بازشون نمی کردیم. توی این مرحله مجبور بودیم به متلک ها و حرف ها و صداهایی که برای ترسوندن ما از خودشون در میارن گوش بدیم و صد البته این بار با دو تا متهاجم درگیر بشیم. اعتراف می کنم که تا سر حد مرگ ترسیده بودم. تصور اینکه توی تاریکی مطلقی و منتظری تا هر لحظه بهت حمله باشه و باید به اعصابت مسلط باشی، واقعا وحشتناکه. از اونجایی که من از اول گفته بودم که کمر درد دارم، مهاجمان در هر سه مرحله خیلی بهم سخت نگرفتن واسه همین برای نجات خودم زیاد مبارزه نکردم اما به هر حال تونستم در برم. بقیه اما خیلی خیلی خوب از خودشون دفاع کردن. در توجیه خودم باید بگم اونا یا همه ورزشکار بودن یا قبلا این کلاس رو گذرونده بودن. منم ایشالا دو سه ماه دیگه دوباره همین کلاس رو می گیرم تا تمرین باشی. شبیه سازی که تموم شد، پیتزا آوردن و فیلمی که در این سه مرحله از ما گرفته بودن رو بهمون نشون دادن تا عکس العمل خودمون رو ببینیم و بتونیم خودمون رو ارزیابی کنیم. تجربه ی بی نظیری بود. به معنای واقعی کلمه اعتماد به نفس همه امون رو بالا برد. متاسفانه علاوه بر اعتماد به نفس، من از ایو سرماخوردگی هم گرفتم و خستگی شدید و کمر درد قدیمی، حسابی زمینم زد. پنج شنبه بدجور مریض بودم اما خوشبختانه از سرم رد شد. متاسفانه هنوز کمر و پام درد می کنه که دیگه باید کج دار و مریز باهاشون تا کنم. بیشتر از قبل باید ورزش کنم و بدنم رو برای حوادث این چنینی آماده نگه دارم.

اتفاق مهم دیگه مهمونی جمعی از ایرانیان ساکن در منطقه در منزل ما بود. این دوستان همونایی هستن که کریسمس پارسال خونه اشون دعوت بودیم. کل مهمونا 15 نفری می شدن. مهمونی رو پات لاک برگزار کردیم تا به میزبان، که من باشم، خیلی فشار نیاد. مهمونی عصر شنبه ساعت 6 بود و برای اینکه فقط حالت تفریحی هم نداشته باشه، قرار شد یک نفر هر بار در مورد موضوعی که درش تخصص داره یه سخنرانی کوچیکی بکنه. خلاصه، من که فسنجون درست کرده بودم و شقایق هم زحمت رولت رو کشیده بود. خدایی اش سفره ی رنگارنگی انداختیم: از عدس پلو و قورمه سبزی تا فسنجون و باقالا قاتوق که به افتخار من پخته شده بود. الحمدلله همه راضی بودن. بعد هم رضا در مورد کیهان و سیارات مطلبی ارائه داد که من با اون بخشش که فهمیدم موافق نبودم اما به هر حال قابل بحث و گفتگو بود. بخش علمی مراسم هم که تمام شد، نوجونای گروه پیشنهاد دادن بازی کنیم. اول پانتومیم بازی کردیم و بعد مافیا. تا 12 شب مهمونا بودن و اگه بخاطر النا خانم خواب آلود نبود و بچه هایی که باید استراحت کنن، شاید دیرتر هم می موندن. بعد از مدتها مهمونی ای در این حد شلوغ بهم خوش گذاشت. بهترین بخشش شاید این بود که ظرف ها رو ماشین ظرفشویی شست، نه ما! ماشین ظرفشویی نعمتیه که آدم تا نداشته باشدش ازش بی خبره. همین گروه محترم شنبه ی آینده خونه ی یکی دیگه از بچه ها جمع خواهند شد که اتفاقا مهمونی سیسمونی خدیجه، همسر رضا، هم خواهد بود.

خبرهای دیگه ای هم هست، اتفاقای دیگه ای هم قراره بیفته که نوشتنش اینجا فقط باعث میشه توی این همه کلمه گم بشن. اما فکر می کنم شاید بعد از مدتها کمی از خودم راضی هستم و نسبت به خودم احساس بهتری دارم.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۷۰۶
اکتبر

ما امروز به مراسم عید سوکُت دعوت بودیم! این عید مخصوص یهودی هاست و روزیه که قوم یهود مصر رو ترک کردن. فلیپ و یدیدا ما رو به همین مناسبت به خونه اشون دعوت کرده بودن. البته مراسم از این قرار بود که خیلی ها دعوت شده بودن اما به قول اینجایی ها مهمونی open house محسوب می شد یعنی توی حیاط پشتی خونه یه میز گذاشته بودن با کلی خوراکی، در حیاط باز بود و مهمونا می تونستن از ساعت 2 تا 5 بعدازظهر بیان و سرسلامتی ای بکنن و برن. ما که دو دفعه ی گذشته کلی در این جور مراسم ها سختی کشیده و دیده بودیم، این بار ناهار مفصلی خوردیم و نیم ساعت دیرتر رفتیم تا اگه مراسم رسمی ای در کاره، کمتر پر قبای ما رو بگیره و زجر کش نشیم. با اینکه ما دو و نیم اونجا بودیم اما بازم نفر اول بودیم. میزبانان عزیزمون به گرمی ازمون استقبال کردن و کمی هم حسرت خوردیم که چرا اینقدر ناهار خوردیم که نمیشه از خوراکی ها خورد. به هر حال حدود یک ساعت و نیم نشستیم و چند تا از استادای وندربیلت رو هم که اومدن و سر زدن دیدیم. یکی اشون یه سگ گنده داشت که خیلی شیطون بود و چشمای غمگینی هم داشت. سگه آروم نمی گرفت و مرتب چرخ می زد تا اینکه رفت و یه عروسک مخصوص سگا رو که جغجغه هم بود پیدا کرد. توی اون یک ساعتی که اونجا بود یک لهجه صدای ونگ ونگ اسباب بازی قطع نشد. آخرشم سگه هیجان زده شد و زد توری رو پاره کرد و رفت بیرون!

الان حدود سه هفته است که تقریبا به شکل منظم سه روز در هفته بعدازظهرها میرم اطراف خونه قدم می زنم و جدیدا دویدن هم اضافه شده. از این اپلیکیشن های قدم شمار دارم و خودم رو متعهد کردم تا کمی بیشتر تحرک داشته باشم و مراقب سلامتی ام باشم. معمولا یک ساعت قبل از غروب آفتاب می زنم بیرون. محله ی ما بی نهایت زیبا و سرسبزه و واقعا قدم زدن توش به آدم روحیه می ده. چند باری هم شده این اواخر محمد هم همراهی ام کنه. امروز تصمیم گرفتم یه مسیر دیگه ای رو برم که معمولا با ماشین همیشه از جلوش رد می شدیم. سر خیابون ما حالت میدون طور هست که چندین رستوران و پارک و زمین گلف و مغازه دورش ساخته شدن و واسه خودش یه گوشه ی کوچیک و شلوغ رو ساخته. در حالت عادی اون وقتی که من می رم بیرون آفتاب داره از اون سمت غروب می کنه و پیاده روی در اون حالت اصلا دلچسب نیست. بعدازظهر که برگشتیم خونه به محمد گفتم اگه پایه است بذاریم آفتاب که غروب کرد بریم اون طرف پیاده روی کنیم و یه چرخی اون جاها هم بزنیم. محمد هم قبول کرد. تقریبا یه ربع به هفت زدیم بیرون. هوا عالی بود و خیابون هم اینقدر شلوغ بود که آدم احساس عدم امنیت نمی کرد. به میدون که رسیدیم دیدیم یه بیمارستان حیوانات هم کنار پمپ بنزین هست. از اونجایی که تعداد قدم ها و مایلیج اپلیکیش می گفت از برنامه عقبیم، به محمد گفتم بیا میدون رو دور بزنیم و بریم سمت خونه. تقریبا رسیده بودیم اون طرف خیابون و داشتیم از خط عابر رد می شدیم که یکدفعه چشممون به یه سنجاب بیچاره افتاده که کف خیابون پهن شده بود. پیدا کردن و دیدن حیوون مرده توی خیابون اینجا چیزی عجیبی نیست. گاهی میشه که سنجاب های پرس شده روی آسفالت رو هم می بینی اما این یکی زنده بود، چشم هاش باز بود و جوون داشت. قلبم ترکید. به محمد گفتم برش داره از وسط خیابون. من پریدم وسط و ماشینی رو که می اومد نگه داشتم، محمد هم حیوون بی زبون رو بلند کرد و گذاشت رو چمنا. همه با تعجب ما رو نگاه می کردن. نمی دونستم باید چیکار کنیم که محمد یکدفعه گفت باید ببریمش بیمارستان! بعد هم دوید و رفت از یکی از رستورانا یه ظرف یک بار مصرف گرفت تا سنجاب رو بذاریم توش و ببریمش. سنجاب رو که بلند کردم، تقریبا مطمئن شدم که مرده اما یکدفعه تکون خورد. گذاشتیمش توی ظرف و دویدیم طرف بیمارستان. خوشبختانه باز بود. سه تا خانوم مهربون اومدن جلو و جزئیات رو پرسیدن و سنجاب بی زبون رو بردن پیش دکتر. متاسفانه خیلی دیر شده بود. دکتر تنها کاری که کرد این بود که سنجاب رو خلاص کنه تا کمتر زجر بکشه. وحشتناک بود، خیلی وحشتناک. خانم پرستار بهمون گفت شما بهترین کار رو کردین اما به هر حال سنجاب و ماشین عاقبتی غیر از این ندارن. خیلی خیلی ازمون تشکر کردن. یکدفعه چنان غمی اومد و هوار شد توی سینه ام که نگو. واقعا نمی تونم حالم و شرایط رو به خوبی توصیف کنم. دیدن جسد حیوونا توی خیابون یه چیزه و لمس کردن و شاهد مردنشون در دقایق آخر بودن یه چیز دیگه. غمگین راه افتادیم طرف خونه. کلا همه ی انرژی های مثبتی که از مهمونی و پیاده روی گرفته بودیم دود شد و رفت هوا. دویدیم بلکه کمی حالم بهتر بشه. محمد آواز خوند بلکه حالمون بهتر بشه. به هر حال کاریش نمی شد کرد. مسیر جدید با خودش تجربه های تلخ و شیرین جدید هم آورد. الان که خوب فکرش رو می کنم می بینم این بار هم نشد مغازه ها و رستوران های توی میدون رو ببینم. باید یه بار دیگه این مسیر رو امتحان کنیم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۵۰۴
اکتبر

و اما کلاس دفاع شخصی! من سر وقت اونجا بودم و راهنمایی شدم به سمت لابی ساختمون تا منتظر شروع کلاس بشم. فقط یه خانم دیگه اونجا نشسته بود. امیلی هم سن و سال من بود و کشیش کلیسای بی خانمان ها بود. از جوونی و شغلش تعجب کردم. دختر بسیار مهربون و خجالتی ای بود. کم کم بقیه هم رسیدن. حدود ده نفر بودیم، همه تقریبا توی یه بازه ی سنی فقط یه خانم میانسال بود که با دختر 15 ساله اش اومده بود و این دو تا کمی از نظر سنی متفاوت بودن. مدرس کلاس یه افسر پلیس میانساله به اسم تری سالیوان! آخه اسم از این جنوبی تر و پلیسی تر؟! سالیوان حدود ده ساله که این کلاس ها رو درس میده، خونه اش یه جای دور افتاده ایه که نیم ساعتی یک بار هم ماشین از جلوش رد نمیشه و هر همسایه اش حدود یک هکتار باهاش فاصله داره. سالیوان 11 تا سگ و 22 تا اسلحه توی خونه اش داره و همسرش هم به خوبی خودش شلیک می کنه! همکار سالیوان، خانم جوانی بود که اسمش رو هنوز یاد نگرفتم. کارش تو حوزه ی مشاوره و مدیریته اما در حال آموزش دیدن برای پلیس شدنه. تقریبا دو ساله که داره دفاع شخصی درس میده. کلاس که جلوتر رفت از حرف هاش فهمیدم که همجنس گراست هر چند هیکل ورزشکاری و شکل مردونه لباس پوشیدن و حرف زدنش هم می تونست دلیل دیگه ای در تایید این موضوع باشه. حضورش در کلاس بی نهایت مفیده چون به نکاتی اشاره می کنه که سالیوان به عنوان یک مرد ممکنه بهشون توجه نکنه یا به یک شکل دیگه مطرحشون کنه. هر دو همکارای بسیار خوب و خوش اخلاقی هستن.

کلاس با مباحث تئوری در مورد اینکه اصلا تجاوز چیه و تعریفش چیه و دفاع شخصی به چی می گن شروع شد و هم در مورد مکان های خطرناک یا با ریسک بالا و اینکه چیکار کنیم که هدف متحرک نباشیم، ادامه پیدا کرد. سالیوان لهجه ی خیلی خیلی غلیظ جنوبی داره و تند تند حرف می زنه واسه همین گاهی واقعا فهمیدن اینکه چی میگه برام سخت می شد. از طرفی قرار گرفتن در این شرایط برام خوبه چون مدتها بود که توی جمع آدم های عادی قرار نگرفته بودم و گوشم از صدا افتاده. مطالب تئوری که تمام شد از اونجایی که هنوز کلی وقت داشتیم تصمیم گرفتن تا کمی عملی هم کار کنیم. روی گارد گرفتن تمرین کردیم و بعد هم کلاس رو استثنا زودتر تعطیل کردن تا هفته ی آینده.

در کل به نظرم کلاس خیلی خیلی خوبی بود. نکاتی که گفته شد ساده اما ضروری بودن. در نهایت هم حس خوب اینکه داری برای خودت کار مفیدی انجام می دی و قدم بزرگی بر می داری، حال آدم رو جا میاره. خوشبختانه از کلاس تا خونه ی ما حدود 5 دقیقه رانندگیه. امروز جلسه ی ماهانه ی هم رشته ای های محمد توی خونه ی ما هم بود. قبل از رفتن خوراکی ها و وسایل رو برای محمد آماده کرده بودم و با کلی تذکر و یادداشت و دستورالعمل از خونه زده بودم بیرون. وقتی که برگشتم خوشبختانه دیگه مهمونا رفته بودن و شکر خدا محمد این بار خوب از همه پذیرایی کرده بود. هنوز اشکان و پوریا خونه بودن که محمد براشون شام گذاشته بود و باید اعتراف کنم خیلی از این موضوع خوشحال شدم چون تا نرسیده بودم خونه نمی دونستم چقدر خسته ام و واقعا توان شام حاضر کردن نداشتم. تقریبا یک ساعتی میشه که بچه ها رفتن و منم حمام کردم و دارم از خستگی از حال میرم. حس خوبی نسبت به خودم دارم.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۸۰۳
اکتبر

تو نوشتن تنبل شدم و این خیلی بده. کمی روال همیشگی برنامه هام در حال تغییره و هنوز توی این مسیر جدید راه نیفتادم. گوش شیطون کر، دوباره شروع به کار کردن کردم. روزی حدود نیم ساعت، حداکثر یک ساعت. هنوز تمرکز کافی ندارم، ذهنم پراکنده است و باید اعتراف کنم که خیلی چیزا یادم رفته! بعد از تقریبا نه ماه لای کتاب و دفتر رو باز نکردن، دوباره به خط شدن و راه رو پیدا کردن کمی سخته و زمان می بره. خیلی دلم می خواد دوباره بخونم و بنویسم اما انگار که مغزم خاموش باشه، خیلی خوب باهام همکاری نمی کنه. ماهیچه ی مغزم تنبل شده و دیگه کم کم باید شروع کنم به روش کار کردن.

آخر هفته ای که گذشت بعد از مدتها زمانی بود فقط برای ما دو تا. صبح یکشنبه رفتیم بیرون و صبحانه خوردیم و بعد هم رفتیم خرید. فارغ و بی دغدغه. یادم نمیاد آخرین بار کی همچین حالی داشتم و داشتیم. فردا هم قراره یه تجربه ی جدید و خواستنی داشته باشم. وندربیلت برای خانم ها کلاس مجانی دفاع شخصی برگزار می کنه. سه جلسه است، هر جلسه تقریبا چهار ساعت؛ از ساعت 5 و نیم بعدازظهر تا 9 و نیم شب. گویا یه افسر پلیس میاد و نکات اساسی ای رو که در این باره لازمه که بدونی یا یاد بگیری، آموزش می ده. من و ایو برای کلاس این ماه ثبت نام کردیم و فردا اولین جلسه است. ممکنه به نظر خیلی ها احمقانه برسه اما من همیشه معتقد بودم و هستم که آدم باید در هر شرایطی آماده باشه و خودش رو برای هر شرایطی آماده کنه. من همیشه از غافلگیر شدن بدم می اومده. این محیط جدید توانایی های جدیدی لازم داره که باید اونا رو یاد گرفت. یکی از این توانایی ها اینه که همیشه بتونی روی پای خودت وایسی چون هیچ کسی نیست که کمکت کنه. یه بخشی از این ایده ترسناکه چون تنهایی عظیمی پشت سرش هست اما از زاویه ی دیگه به نظرم خیلی هم مفیده. کیه که از آماده بودن بدش بیاد؟! به هر حال مدتها بود که من این نیاز رو در خودم احساس می کردم، چه در ایران چه اینجا، که باید یه حداقلی از دفاع شخصی بدونم. حالا خوشبختانه شرایطش فراهم شده و امیدوارم به همون مفیدی که به نظر میرسه باشه.

آزاده نجفیان