آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۷ مطلب در نوامبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

۲۲:۵۳۲۴
نوامبر

امسال اولین سالی بود که ما به معنای واقعی کلمه عید شکرگزاری داشتیم؛ اونم نه در کنار آمریکایی ها بلکه با حضور ایرانی های عزیز. زهرا زحمت کشیده و بوقلمون رو حاضر کرده بود. پروشات سبزیجات پخته رو آماده کرده بود در کنار لوبیا پلو و باقالی قاتق. من و خدیجه هم دسر برده بودیم. دسر مخصوص روز شکرگزاری یا پای سیبه یا پای کدو. از اونجایی که معمولا پای کدو حلوایی به ذائقه ی ما چندان کارگر نیست، خدیجه یه پای سیب فوق العاده آورده بود و منم مافین موز و شکلات درسته کرده بودم. غذاها بسیار خوشمزه بود و ساعات واقعا خوش و گرمی رو دور هم گذروندیم که جای شکر داره. خوشبختانه این دوستان جدید ایرانی امون آدم های بسیار خوب و قابل معاشرتی هستند. تا اینجا که از هموطن خارج نشین شانس آوردیم.

هوا بعد از چند روز فوق العاده سرد، دوباره گرم شده. نزدیکای ظهر که فقط هوا خنکه. امروز رفتیم دریاچه قدم زدیم. هم هوا عالی بود و هم اینکه شامی که شب قبل خورده بودیم رو باید می سوزوندیم می رفت! خیلی خیلی شلوغ بود. به سختی می شد جای پارک پیدا کرد چون خیلی ها احتمالا با اهداف مشابه از خونه زده بودن بیرون. به هر حال بخت با ما یار بود و تونستی نزدیک به یک ساعت قدم بزنیم. از اونجایی که امروز جمعه ی سیاه هم بود، بعد از پیاده روی رفتیم یکی از مراکز خرید نزدیک خونه و تونستیم چند دست لباس با قیمتهای عالی پیدا کنیم که گنجینه ی لباس های زمستونیم بالاخره کامل بشه.

امروز آخرین روز تعطیلات دو نفره ی ما بود. درسته که فردا و پس فردا هم تعطیله اما به هر حال آخر هفته است و بیاد خودمون رو برای شروع هفته ی دیگه آماده کنیم. این چند روز به معنای واقعی کلمه، بعد از مدتها، برای من تعطیلات مطلق بود. تنها کارم استراحت و تفریح کردن و گذرون وقت با محمد بود که بهش احتیاج داشتم. یادم نمیاد آخرین بار کی اینطور استراحت کرده بودم اما خوشحالم که این فرصت فراهم شد. هر دو تامون بهش احتیاج داشتیم.


آزاده نجفیان
۲۱:۱۴۲۲
نوامبر

تعطیلات ما با موفقیت شروع شده! دیروز زدیم به جاده و رفتیم سفر. به پیشنهاد کارول برای سفر یک روزه رفتیم به لویی ویل در ایالت کنتاکی. حدود دو ساعت و نیم با نشویل فاصله داره. از اونجایی که مدتها بود تنها با هم نرفته بودیم سفر، هر دو خیلی خیلی مصمم بودیم که این دفعه این تصمیم رو عملی کنیم. واسه همین صبح بدون معطلی ساعت 6 از خواب بیدار شدیم و ساعت 7 زدیم به راه. مسیر رفتن رو من رانندگی کردم. اولین تجربه ی رانندگی در سفر و اولین تجربه ی رانندگی طولانی. خیلی خیلی خواب آلود بودم اما طاقت آوردم. محمد بیشتر راه رو برام هفت پیکر نظامی خوند و وقتی محمد یه متن ادبی رو می خونه باید بیت به بیت و کلمه به کلمه اش رو دقیق معنی کنه و بفهمه. این شد که مجبور بودم حواسم رو جمع کنم که به سوال هاش جواب بدم و به این ترتیب یه کمی خوابم پرید. مستقیم رفتیم جایی که معرفه به چهار پل بزرگ. این چهار تا پل روی رودخانه ی اوهایو ساخته شدن. زمانی قدیمی ترین پل از این چهارتا اولین پل بزرگی بوده که خط راه آهن ازش رد می شده و دو سر رودخونه ی عظیم اوهایو رو به هم وصل می کرده. الان اون پل قدیمی دیگه به مسیر پیاده روی و دوچرخه سواری تبدیل شده اما سه پل غول پیکر دیگه در کنارش ساخته شدن که همون کار رو می کنن. هوا روی رودخونه وحشتناک سرد بود و به قول محمد سوز مریضی می اومد اما روز بسیار زیبا و منظره ی خیلی قشنگی بود. به محمد گفتم این سرزمین خیلی غنیه، پر آب و سرسبز؛ یکی از علتاش هم اینه که فقط سیصد چهارصد سال از کشفش به وسیله ی مردم متمدن گذشته! اگه مثه ایران سه هزار سال پیش مردم بهش رسیده بودن الان با خاک یکسان شده بود. به هر حال بعد از پیاده روی روی رودخانه و گذشتن ازش، توی شهر چرخ زدیم و صد البته لازم به یادآوری است که بیش از چهار پنج دفعه موقع عبور از پل ها خروجی ها رو اشتباه رفتیم و هی از این ایالت وارد ایالت دیگه شدیم و برعکس!

ناهار رو توی یه رستوران اتیوپیایی خوردیم. بار اولمون بود. صاحب رستوران مرد بسیار بسیار گرم و صمیمی ای بود. گفت عربی می دونه و سالها پیش سعی کرده فارسی یاد بگیره اما الان چیزی یادش نمیاد. گفت ایران سابقا توی کشورش یه کنسولگری داشته که متعلق به پدر این آقا بوده و پدر ایشون یه عکس خیلی بزرگ داره که در کنار شاه و کندی و پادشاه اتیوپی گرفته! نکته ی جالب در مورد غذای اتیوپیایی اینه که به شکل سنتی با دست خورده میشه و مهمتر اینکه با یه جور نون خاص آماده میشه که با گندم پخته نشده! یه بشقاب خیلی بزرگ و گرد برامون آوردن که کفش رو با نونی قهوه ای رنگ با حباب های زیاد پوشنده بودن. وسط این نون خورشت بود و سبزیجات و طرف دیگه ی بشقاب چند تکه نون دیگه. صاحب رستوران که حالا دیگه با ما آشنایی ای به هم زده بود سراغمون اومد و به من توضیح داد چطوری باید با دست غذا بخورم. بعد هم رفت و یه بشقاب برنج به حساب خودش برامون آورد چون موقع سفارش ما دو دل بودیم که نون یا برنج و در نهایت نون رو انتخاب کرده بودیم. اینقدر مهربون بود و مهمون نواز بود که به فکر ما باشه. البته ما اصلا به برنج نرسیدیم چون اینقدر حجم نون توی بشقابامون زیاد بود که نمی شد برنج خورد. نون مورد نظر خیلی نرم و لطیف بود و یه کم ته مزه ی ترشی داشت. صاحب رستوران برامون گفت که با آرد گیاهی پخته میشه که توی اون منطقه رشد می کنه و جالب تر اینکه تقریبا کالری این نون صفره!!! بعد هم روی گوشی اش تحقیقات انجام شده در مورد خواص این گیاه رو بهمون نشون داد که باعث تعجب بیشتر ما شد. وقتی دید من نون کف بشقابم رو نخوردم و فقط خورشت وسطش رو خوردم بهم گفت اینجا غذای اصلی اون گوشت یا خورشت محسوب میشه اما توی اتیوپی غذای اصلی نونه نه خورشت! جالب تر اینکه این رستوران کباب هم داشت واسه همین در همون حینی که ما اونجا بودیم دو تا خانم ایرانی هم اومدن که غذا بخورن که البته ما آشنایی ندادیم. خلاصه اینکه هم غذای خوشمزه و جدیدی خوردیم، هم اطلاعات تازه ای کسب کردیم و هم با آدم بسیار مهربونی آشنا شدیم که مثل بقیه ی آدمای مهربون دنیا دیدنش غنیمته. بعد از ناهار به کافه ای رفتیم که کارول نشونی اش رو بهمون داده بود و قهوه و تارت لیمو و بلوبری گرفتیم که در نوع خودش بی نظیر بود. از اونجا زدیم به جاده. برگشتن رو محمد رانندگی کرد. تقریبا حدود 5 بعدازظهر خونه بودیم. خسته اما خوشحال.

امروز به نیت پیاده روی لب دریاچه زدیم بیرون اما هوا به طرز عجیبی سرد بود و اصلا تصور قدم زدن غیرممکن به نظر می رسید. واسه همین تصمیم گرفتیم بریم سینما. اونم چه فیلمی؟ کارتون جدید دیزنی: کوکو! حرف نداشت. تقریبا مطمئنم که اسکار امسال رو این فیلم خواهد برد. داستان فیلم یک طرف، هنری که در کشیدن و طراحی تصاویر به خرج داده بودن هم یک طرف. از همه جالب تر و مهم تر اینکه ساخته شدن همچین فیلم هایی اونم توسط کمپانی های بزرگی مثل دیزنی نشون میده که کم کم آمریکایی ها دارن فرهنگ لاتین رو به شکل رسمی در کشورشون می پذیرن. اینکه دیگه مکزیکی ها رو مسخره نکن و به جاش چشماشون رو باز کنن که همین الان زندگی آمریکایی بدون اینکه بفهمن چقدر متاثر از فرهنگ مکزیکی است، جای شکر داره. بعد از فیلم رفتیم رستوران تایوانی مورد علاقه امون و ناهار خوردیم. بعدشم رفتیم با هم خرید. فردا روز شکرگزاریه. امسال ما هم به یه مهمونی دعوتیم البته نه یه مهمونی آمریکایی بلکه یه مهمونی ایرانی! دوستان ایرانی جدیدمون ما رو فردا برای ناهار دعوت کردن. زهرا قراره بوقلمون بپزه، پروشاد قراره سبزیجات و مخلافاتش رو درست کنه، خدیجه قراره پای کدو بیاره و منم قول دادم دسر درست کنم.

هنوز خیلی از تعطیلات باقی مونده.

آزاده نجفیان
۱۹:۰۱۲۰
نوامبر

روز شنبه روز ابری و نه چندان سردی بود. همایش قرار بود توی یکی از شعبه های هتل هیلتون برگزار بشه. به من گفته بودن ساعت 10 صبح اونجا باشم. وقتی رسیدم کارکنای هتل مشغول چیدن میز ناهار بودن. به گرمی ازم استقبال شد و در کمال ناباوری منو یادشون بود. پیشت میز ثبت نام کنار لیزا نشستم. پارسال محمد با لیزا تماس گرفته بود تا ازش در مورد گیرافتادن من و شرایط حقوقی و کمکی که اونا می تونن ارائه بدن بپرسه. اصلا فکرش رو هم نمی کردم منو یادش باشه اما نه تنها منو شناخت بلکه احوال محمد رو هم پرسید. گفت یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگی اش روزیه که محمد بهش تلفن زده... . کم کم کسانی که برای حضور در همایش ثبت نام کرده بودن رسیدن. همه جور آدم از هر نژاد و طبقه ای. تقریبا بیش از سی کشور در همایش حضور داشتن. اکثر کشورها آفریقایی یا آمریکای جنوبی بودن. از عراق و سوریه چند نفری بودن. از ایران فقط من. ناهار خوب اما بسیار غیرتجملاتی ای سفارش داده بودن: ساندویچ! مخلفات ساندویچ روی میز چیده شده بود و خودت باید واسه خودت ساندویچ می گرفتی. در حین خوردن ناهار یه سخنرانی افتتاحی کوتاهی کردن و بعد هم رای گیری شورای اصلی انجمن برگزار شد. ناهار که تموم شد تازه کار اصلی من شروع شد. مری منو برد بخش نگهداری از بچه ها! از نوزادان یکی دو ساله تا نوجوون های چهارده پانزده ساله همه توی اتاق نشسته بودن و هر کدوم مشغول تولید صدای مخصوص به خودشون بودن. خیلی شلوغ پلوغ بود. نوزادها کسی رو می خواستن که دنبال سرشون راه بره. سه تا فسقلی داشتیم؛ دو تا دختر بسیار بسیار خوش لباس و یه پسر بامزه با یه کیف کوله ی هزار منی. بجز یکی اشون که بسیار خوش اخلاق بود، اون دو تای دیگه با گریه دهن همه رو سرویس کرده بودن. بچه های هشت نه ساله بیشترین جمعیت حاضر رو تشکیل می دادن. بیشترشون پسر بود اما چندتاشون بدجور بی ادب و شیطون بودن تا جایی که به منم متلک انداختن و منو هم دست انداختن. خوشبختانه یکی از داوطلبا مرد بود و این گروه بیشتر سرشون با اون بدبخت گرم بود. من خودم رو با پنج شش ساله ها سرگرم کردم. من هیچ وقت بلد نبودم بازی کنم و راستش زیادم حوصله بازی کردن ندارم که البته به تازگی متوجه شدم این یکی از عیب های شخصیتی من محسوب می شه. به هر حال کاری که از دست من برمی اومد رنگ آمیزی بود. با بچه ها مشغول رنگ کردن شخصیت های مختلف کارتونی و منظره های مختلف شدیم. در همین حین روی صفحه ی بزرگ برای بچه ها کارتون های دیزنی رو هم پخش می کردن که اگه کسی خواست فیلم ببینه. چندین بالش سرتاسر اتاق پخش بود. یه گوشه هم بچه ها مشغول خونه سازی بودن. حالا به این شوربا، گریه و زاری اون سه تا فسقلی رو هم اضافه کنید! مری اومد سراغم و بهم گفت توی اتاق بغلی کلاسی در مورد پناهنده ها در حال برگزاریه. اگه بخوام می تونم برم. من اعتراض کردم که نیومدم توی کلاس شرکت کنم و برای کمک اومدم اما مری با مهربونی گفت اگه کمک لازم داشتیم بهت خبر می دم. به احترامش رفت توی اتاق بغلی. همه در حال معرفی خودشون بودن. منم مجبور شدم خودم رو معرفی کنم. بعد مسوول نشست شروع کرد به حرف زدن و گفتن از اهداف انجمن و... . دیدم حوصله ی کار جدی و مشق نوشتن و درگیر کردن ذهنم با خبرهای بد و قانون هایی که علیه ماست رو ندارم. نیم ساعتی نشستم و بعد برگشتم توی اتاق بچه ها. یکی از فسقلی های جیغ جیغو رفته بود و اون یکی از خستگی غش کرده بود. اتاق ساکت تر و خلوت تر شده چون بچه ها مشغول تماشای فیلم بودن. منم برگشتم سر نقاشی کردن. کلا باید بگم اتفاق خاصی از ساعت یک بعدازظهر تا 5 که پدر و مادرها کلاساشون تموم شد و اومدن بچه ها رو برداشتن نیفتاد. تنها اینکه مجبور شدم یکی از پسر کوچولوها رو ببرم دستشویی که خوشبختانه خودش بلد بود چیکار کنه و نیازی به دخالت من نشد. وقتی مامان تنها فسقلی خوش لباس باقی مونده اومد دنبالش، می خواست پوشک دخترک رو که صفا اسمش بود عوض کنه. نمیدونم از کدوم کشور آفریقایی اومده بودن اما خانوما به سبک خانوم های ایرانی مانتوی بسیار بلندی پوشیده بود که اپل های مانتو منو یاد مانتوهای دهه ی هفتاد انداخت! البته فقط اپل ها شبیه بود والا مانتوی بسیار زیبا و خوش دوخت و متناسبی بود که با روسری خانم به رنگ سورمه ای ست شده بود. خلاصه وقتی مادر صفا خواست پوشکش رو عوض کنه، مادرش با خنده ای معذب و دودلی گفت آخه دلم نمی خواد کسی تو رو ببینه! یکدفعه من پرت شدم به بیست سال قبل. یادم به مامان و خاله های خودم افتاد که موقع پوشک عوض کردن نمی ذاشتن پسرا توی اتاق باشن یا اگه نوزاد پسر بود دخترا اجازه ی ورود نداشتن. اینجا این چیزا اصلا مطرح نیست واسه همین کسی متوجه منظورش نشد. من گرفتم قضیه از چه قراره. رفتم جلوش وایسادم و گفتم من اینجا می ایستم تا کسی شما رو نبینه و مزاحم کارتون نشه. راحت بچه رو عوض کنید. خیلی تشکر کرد. هر چند دو تا پسربچه ی شیطون گیر داده بودن که ببینن اون پشت چه خبره و دهن منو صاف کردن تا مادر بچه تونست کارش رو انجام بده.

بعد از اینکه کار ما تموم شد و بچه ها رو تحویل والدینشون دادیم به بقیه برای شام پیوستیم. شام چی بود؟ پاستا! خیلی برام جالب و بسیار احترام برانگیز بود که پول بیخود خرج تشریفات نکردن. در عین حالی که دو وعده غذا دادن اما همه چیز ساده و به نسبت ارزون برگزار شد. کیف کردم از اینکه پولی رو از مردم و خیرین جمع می کنن خرج چیزای بیخود نمی کنن. موقع شام با آدم های بیشتری آشنا شدم. آدم هایی که هر کدوم از یه جای متفاوت اومده بودن اما همه هدف مشترکی داشتن: حمایت از آدم هایی که نیاز به کمک دارن. برنامه ی موسیقی و رقص تدارک دیده بودن که بسیار به دل نشست. اول یه گروه موسیقی عربی نواختن. عرب ها بلند شدن و رقصیدن. بعد یه گروه از برمه اومدن و رقص سنتی اشون رو با چوب های بلند بامبو انجام دادن که دهن همه از این همه سرعت و مهارت باز موند. بعد دخترکی هندی اومد رقصید و آخرش هم گفت هر کی بخواد هندی رقصیدن یادبگیر من بهش یاد می دم. داوطلبان رفتن جلو. چند تا حرکت دست مثلا ساده بهشون یاد داد و بعد موسیقی گذاشتن تا برقصن. شلیک خنده بود که هوا می رفت! آخر کار هم اعضای انجمن اومدن و شعری رو به اسپانیایی خوندن. اکثر جمعیت انجمن اسپانیایی زبان هستن. بعضیاشون حتی انگلیسی هم نمی تونن حرف بزنن واسه همین مترجم همزمان انگلیسی به اسپانیایی هم داشتن. یکی از مترجما 13 سال بود که با انجمن همکاری می کرد. این آدم ها رو دوست دارم. حس بودن در کنارشون با حسی که موقع کار کردن در موزه دارم خیلی فرق می کنه. توی موزه زبان مشترک زیبایی و هنره، شادی و رنگه اما اینجا غم و غربته، تنهایی و فقر که زبون مشترک آدم هاست. توی انجمن آدم ها خیلی با هم مهربونترن و آغوششون برای پذیرایی از همه بازه. موقع خداحافظی به مری گفتم دلم می خواد بیشتر باهاشون همکاری کنم. امیدوارم این فرصت جور بشه.

تجربه ی عالی ای بود هر چند روز خوبی نبود. بودن در اون جمع هر چند دلم رو گرم کرد اما بی نهایت غمگینم هم کرد. یادآوری خاطرات اون روزهای سخت بدجور شکستم. روزهایی که تقریبا یک سال ازشون گذشته.

از امروز تعطیلات شکرگزاری شروع شده. دیشب بچه ها شام خونه ی ما بودن و امروز راهی سفر شدن. این تعطیلات با تعطیلات سال های قبل دو فرق اساسی داره: برای اولین بار محمد در تعطیلات شکرگزاری درس و مشق و تکلیف نداره و اینکه ما فقط خودمون دو تا هستیم. کلی برنامه های کوچولو کوچولو واسه خودم چیدیم. فردا اگه خدا بخواد می خوایم یه سفر یک روزه بریم. دلم می خواد از لحظه لحظه ی این یک هفته نهایت استفاده رو ببرم. کی می دونه آینده چی تو چنته داره؟!

آزاده نجفیان
۲۳:۲۴۱۷
نوامبر

امروز برای اولین بار نقش مترجم رو بازی کردم! نازی، همون خانم ایرانی کلاس، به سختی انگلیسی می فهمه. وندی تصمیم گرفته بود امروز بچه ها رو با کتابخونه و فعالیت ها و امکاناتش آشنا کنه. به همین خاطر یه خانم بسیار جوان به نام ژاکلین که از کارمندان کتابخونه بود و می تونست اسپانیایی هم حرف بزنه به کلاس پیوست تا در این مورد توضیح بده. لاتین های کلاس دیگه نیازی به مترجم نداشتن و فقط نازی مونده بود که من این کار رو براش انجام دادم. جالب تر اینکه با اینکه من عضو کتابخونه ی نشویل هستم اما نمی دونستم اینقدر امکانات داره! مثلا کتاب های صوتی یا بسته های کتابی که علاوه بر اینکه کتاب صوتی داشتن خود کتاب هم توی بسته بود که می شد در حین گوش دادن روخوانی و تلفظ رو هم تمرین کرد. یا کتاب های چند زبانه که متاسفانه فارسی جز زبان ها نبود اما دست کم عربی بود. در کنار همه ی این خدمات، کلاس های آموزشی و تفریحی ای که در محیط کتابخونه برگزار می شه هم جالبه؛ از رقص تا یوگا، از خیمه شب بازی تا نمایش فیلم. مهم تر از همه اینکه همه این خدمات به شکل مجانی ارائه می شن! ژاکلین برای همه فرم ثبت نام آورده بود و رسما همه بچه ها به عضویت کتابخونه دراومد. در پایان کلاس هم رفتیم توی کتابخونه ی موسسه چرخی زدیم تا بچه ها از نزدیک همه چیز رو ببینن. از اونجایی که همه اشون بچه دارن آشنا شدنشون با این امکانات هم به نفع خودشونه هم به نفع بچه هاشون.

مترجم بودن تجربه ی تازه ای بود. من خط به خط ترجمه نمی کردم و فقط مطالب مهم رو به شکل خلاصه می گفتم. نمی خواستم خیلی هم نازی احساس بی نیازی از زبان انگلیسی کنه. آدمایی که میان کلاس به سختی می تونن یک جمله به انگلیسی بگن. بعضیاشون بیش از چند کلمه در کل بلد نیستن. گاهی فکر می کنم چه ترسی آدم رو احاطه می کنه وقتی جایی زندگی می کنه که نمی فهمه مردمش چی میگن. یه جورایی این حال رو می فهمم. ژاکلین امروز حرف خوبی می زد: یاد گرفتن یه زبون دیگه واقعا شجاعت می خواد!

آزاده نجفیان
۲۲:۴۷۱۶
نوامبر

در این دو هفته ی شلوغ که هنوز به پایان نرسیده، کارها و مشغولیت های زیادی بود که باید بهشون رسیدگی می شد. اما بهترین و لذت بخش ترین بخشش روز خانواده در موزه بود. یکشنبه روزی بود که همه می تونستن مجانی وارد موزه بشن و نه تنها از نمایشگاه ها بازدید کنن بلکه از برنامه های جنبی هم می تونستن استفاده کنن. سالی یک بار همچین روزی در موزه ی هنرهای تصویری نشویل برگزار میشه. من به خودم جرات دادم و داوطلب شدم چون پیش خودم فکر کردم می شه برای اولین بار به جای خوش آمد گفتن به مردم و جواب دادن به سوال «دستشویی» کجاست؟، واقعا کاری در ارتباط با هنر و بچه ها انجام داد. خوشبختانه تیرم به هدف خورد. روز یکشنبه ظهر در حالی که تازه موج دوم سرماخوردگی دامنم رو گرفته بود به همراه حدود سی داوطلب دیگه توی سرسرای اصلی موزه جمع شدیم. به جز رونی که مسوول هماهنگی داوطلبا بود، فقط یکی از خانم ها رو که معمولا سه شنبه ها شیفت بعد از من رو برمی داره می شناختم. موزه برنامه های مفصلی تدارک دیده بود؛ از ساختن مجسمه با بادکنک تا سالن رقص ساکت! قرار بود توی سالن رقص، همه چی مثل دیسکو باشه با این تفاوت که هیچ آهنگی پخش نمیشه. برای رقصیدن با آهنگ باید حتما گوشی روی گوشت بذاری. واسه همینه که بهش می گفتن سالن رقص ساکت! خلاصه من به همراه سه خانم داوطلب دیگه و دو تا خانمی که سرپرست ما بودن به اتاقی فرستاده شدیم که قرار بود بچه ها بیان اونجا و صورتاشون رو رنگ کنن. از این هیجان انگیزتر هم ممکنه؟! یه میز بلند و باریک یک طرف اتاق بود که هر دو طرفش پنج تا صندلی چیده شده بود. هر کدوم از داوطلبا یک سمت میز می نشست و بچه ها باید روبرومون می نشستن. یه آینه، یه پالت رنگ و یک عالمه گوش پاک کن هم اونجا بود. هر نفر فقط سه دقیقه وقت داشت که این زمان با یک بار برگردوندن ساعت شنی مشخص می شد. اولش یه کم استرس داشتم. می ترسیدم زبونم نچرخه یا بچه ها نفهمن چی می گم یا مسخره ام کنن اما هیچکدوم از اینا اتفاق نیفتاد. درها رو ساعت یک باز کردن. اولش خیلی خلوت بود اما بعدش سیل جمعیت بود که سرازیر شد. بیرون اتاق صف کشیده بودن و بزرگ و کوچیک منتظر رنگ کردن صورتشون بودن. مهم ترین قانون و البته سخت ترین قسمت کار این بود که باید به بچه ها می گفتی وقتی گوش پاک کن رو به صورتشون زدن دوباره توی رنگ نزنن؛ به خاطر جلوگیری از انتقال احتمالی میکروب. بچه ها هیجان زده تر از این بودن که گوش بدن یا یادشون بمونه چی شنیدن! جالب تر از همه این بود که اکثر دختربچه ها می خواستن گربه بشن یا روی صورتشون رنگین کمان بکشن. پسرها از قانون خاصی پیروی نمی کردن اما تمایلشون در استفاده از رنگ قرمز جالب بود. اینقدر سرمون شلوغ بود که نفهمیدیم چطور ساعت 5 شد. ساعت 5 هم درها رو بستن که اتاق رو تمیز کنیم و تحویل بدیم والا مطمئنم هنوز هم آدمایی بودن که می خواستن بیان داخل. قبل از 5 و نیم کارمون تموم شد و رفتیم پایین. یک عالمه جمعیت داشتن از موزه می رفتن بیرون. معلوم شد بیش از 2000 نفر ظرف این 5 ساعت از موزه بازدید کردن! هرگز این شکل خوشحالی رو پیش از این تجربه نکرده بودن. فقط و فقط سر و کار داشتن با بچه ها و بازی کردن تجربه ی تازه و نابی بود که تا حالا در این وسعت نصیبم نشده بود. خوشحالم که بچه ها ازم نترسیدن یا مسخره ام نکردن. از قیافه ی خیلی هاشون پیدا بود که من و لهجه ام به نظرشون عجیب میایم اما چیزی متوقفشون نکرد. دنیای بچه ها گاهی می تونه خیلی بزرگ باشه، اگه بخوان با کسی شریکش بشن!

فردا روز سومی خواهد بود که به عنوان داوطلب در مرکز مهاجران حاضر خواهم شد. شنبه اما روز بزرگیه: گردهمایی همه ی مسوولان و مهمانان مرکز مهاجران و پناهنده در نشویل خواهد بود. منم قراره برای کمک برم. از ساعت ده صبح تا 6 عصر. صبح قراره در اسم نویسی کمک کنم و بعدازظهر در نگهداری از بچه ها همکاری کنم.

از دوشنبه تعطیلات عید شکرگزاری شروع میشه. امیدوارم برای ما هم تعطیلاتی در کار باشه.


آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۰۷
نوامبر

پروژه ی امروز با موفقیت تمام شد! جیل می خواست برای خدیجه مهمونی سورپرایز بگیره. از اونجایی که ما قبلا برای خدیجه با دوستان دیگه مهمونی گرفته بودیم، من پیشنهاد دادم که مهمونی خونه ی ما باشه اما به جای اینکه ما هم کادو بخریم یا در خریدن کادو شریک بشیم، تهیه ی غذا و کیک رو برعهده بگیریم. جیل هم با رضایت خاطر قبول کرد. امروز روز موعود بود. به خدیجه گفته بودم شقایق قراره بیاد نشویل و اگه اون هم وقت آزاد داره می تونه واسه ناهار به ما بپیونده. خدیجه هم قبول کرد و قرار شد ساعت 12 و نیم اینجا باشه. من و شقایق مسوول تهیه ی ناهار بودیم. من سوپ بروکلی و چدار پختم با قارچ شکم پر و کیک شکلاتی. شقایق هم عدس پلو درست کرده بود. جیل مسوول خرید هدیه و تزئینات بود. یه ربع به دوازده پیداش شد. به اندازه ی تزئین یه سالن عروسی با خودش زلم زیمبو آورده بود. جالب تر اینکه همه رو هم خودش درست کرده بود! تمام پذیرایی رو از بالا تا پایین به کمک بقیه ی بچه ها که یکی یکی از راه رسیدن بادکنک و کاغذ رنگی و قلب و... چسبوندن. جیل حتی با شوهر خدیجه تماس گرفته بود و چند تا از لباسای بچه رو برای آویزون کردن به در و دیوار قرض گرفته بود! خلاصه نیم ساعت هر جا رو نگاه می کردی یه نفر از مشغول چسب زدن و آویزون کردن چیزی بود تا اینکه خدیجه بی خبر از همه جا از راه رسید و واقعا هم سورپرایز شد.

سفره رو چیدیم. شقایق یه حرکت جذاب زد اونم اینکه دو تا دیس عدس پلو کشید؛ روی یکی اش گوشت ریخت و روی اون یکی چهار تا تخم مرغ سرخ کرده گذاشت. اینطوری شد که گیاه خواران عزیز هم در مهمانی ما مورد توجه ویژه قرار گرفتن. در کمال شگفتی همه از غذاها خیلی خیلی راضی بودن. کیک رو هم بسیار دوست داشتن. جیل چهار تا بازی طراحی کرده بود که حوصله امون سر نره. شب قبلش از همه خواسته بود سه تا کلمه در ارتباط با بچه بگن. بعد همه رو روی کارت نوشته بود. در مرحله ی اول ما باید هر کلمه رو بازی می کردیم تا بقیه حدس بزنن. توی بازی بعدی ما باید کلمه رو برای خدیجه حدس می زدیم که اون حدس بزنه. بازی بعدی این بود که باید یه بادکنک رو می ذاشتیم زیر لباسمون که عین زن حامله بشیم بعد اونوقت سعی کنیم بدونم اینکه بادکنک بترکه بند کفشمون رو ببندیم! در نهایت هم جیل کلمات رو به شکل در هم نوشته بود و برد روی دیوار راهرو چسبوند. باید از کلمات درهم حدس می زدی که کلمه درست چیه و از روی دیوار برش می داشتی. نمی دونم چند ساعت صرف این کار کرده بود اما دهنمون صاف شد! عجیب تر اینکه برنده ی هر مرحله جایزه هم می گرفت! خلاصه اینکه ماموریت امروز به خوبی و خوشی برگزار شد. واقعا خوش گذشت.

خیلی خسته ام. شاید پروژه فردا صبح رو کنسل کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۶۰۶
نوامبر

آخر هفته ی شلوغی داشتیم. چهارشنبه ی گذشته تولد شقایق بود و پوریا تصمیم گرفته بود براش یه مهمونی سورپرایز بگیره. بعد از کلی رفت و برگشت و پرس و جو، بالاخره شنبه به عنوان روز مهمونی نهایی شد. قرار بر این بود که من کیک بپزم و تزئینات تولد رو آماده کنم بعد بریم خونه ی اشکان منتظر بمونیم تا پوریا شقایق رو به بهانه ای بیاره. روزهای شنبه معمولا روز شلوغ منه چون باید همه چیز رو سر و سامون بدم و آشپزی کنم. وقتایی هم که برنامه های اینجوری پیش میاد دیگه کارم در اومده. این بار برخلاف همیشه تصمیم گرفتم به جای کیک شکلاتی، کیک قرمز (ولوت) درست کنم اونم دو طبقه. طبقه ی وسط خامه ی سفید و روش هم شکلات سفید. خوشبختانه عملیات با موفقیت انجام شد هر چند یه کم تزئین کیک خرابکاری از آب دراومد ولی در نهایت قابل قبول بود. ما پنج و نیم خونه ی اشکان بودیم و مشغول تزئینات شدیم. پوریا قرار بود به بهانه ی خراب بودن ماشین اشکان شقایق رو بیاره اونجا. جالب تر اینکه شنبه شب اونا خودشون جای دیگه ای مهمون بودن و یه زوج ایرانی دیگه در همسایگی اشون شام برای اولین بار دعوتشون کرده بود. شقایق بیچاره فکر می کرده دارن میرن اون مهمونی واسه همین کلی آماده شده بود. از طرفی، شقایق همه امون رو برای ناهار یکشنبه دعوت کرده بود که مثلا واسه خودش تولد گرفته باشه بی خبر از نقشه های ما. واسه همین بیچاره هیچ جوره حدس نزده بود که ما در حال انجام چه برنامه های پلیدی هستیم و وقتی وارد شد و منو کیک به دست دید اینقدر تعجب کرد که تا نیم ساعت بعدش بنده ی خدا هوش و حواسش سر جا نیومده بود و هی هر پنج دقیقه یکبار از همه تشکر می کرد! پوریا پیتزا سفارش داده بود و از اونجایی که خرید تنقلات با آقایون بود، واسه یه مهمونی پنج نفره اندازه یه مهمونی پنجاه نفره چیپس و پفک و غیره و ذلک خریده بودن. ماجرا اما به همین جا ختم نشد. معلوم شد از اونجایی که پوریا مجبور شده دعوت همسایه های جدید رو رد کنه، واسه یکشنبه شب شام دعوتشون کنه بدون اینکه شقایق در جریان باشه! این شد که ما نه تنها شنبه شب مهمون بودیم بلکه به مهمونی یکشنبه شب هم دعوت شدیم. 

خوشبختانه هر چی شنبه ها روزهای پر کار و خسته کننده ای هستن، یکشنبه ها آروم و خواب آورن؛ مخصوصا وقتی قرار نباشه غذا آماده کنی و مهمون باشی. از ساعت 2 نصفه شب شنبه ساعت ها رو یک ساعت عقب کشیدن واسه همین ساعت 5 بعدازظهر شده مثه ساعت 7 شب. ما شش و نیم خونه بچه ها بودیم اما مهمونای اصلی گفته بودن هفت میان. هفت شد هفت و ربع، نیومدن. هفت ربع شد هفت و نیم، بازم نیومدن و ما رو گشنه با بوی فسنجون و کباب معطل کردن. بالاخره دوستان یک ربع به هشت از راه رسیدن. مسعود و صهبا. یک سالی بود که مرفیس برو بودن چون هر دو همونجا دانشگاه می رفتن. مسعود دانشجوی دکتری و صهبا دانشجوی لیسانس. هر دو کرمانی. شب خوبی بود، شام خوشمزه ای بود و خوش گذشت. بیشتر خوش می گذشت اگه ما مجبور نبودیم زود بلند شیم که زودتر برسیم خونه. واقعا این یک ساعت رانندگی ای که بینمون فاصله انداخته بعضی وقتا خیلی دردسر ساز میشه.

از فردا یک دهه ی پر کار برای من شروع خواهد شد. تقریبا تا ده روز آینده می تونم بگم هیچ استراحتی نخواهم داشت. کلی کار و برنامه در پیشه. هوا دوباره داره سرد میشه و الان مثل سیل داره از آسمون بارون می باره.

آزاده نجفیان