آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۶ مطلب در دسامبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

۲۰:۲۶۲۸
دسامبر

هفته ی شلوغ ما تقریبا رو به اتمامه. مهمونی کریسمس خیلی خوب و صمیمی برگزار شد. من آلبالو پلو با مرغ درست کرده بودم. هر چند پلو به کلی شفته شده بود و کلا قیافه نداشت اما مزه اش بی نهایت خوشمزه شده بود. به عنوان اولین تجربه ام به نظرم تقریبا قابل قبول بود. اینجا آلبالو گیر نمیاد. سالی یکبار نزدیک کریسمس بعضی از فروشگاه ها کمپوتش رو میارن. مجبور شدم کمپوت آلبالو رو فرآوری کنم که در این مورد واقعا به خودم افتخار می کنم. باورش عجیبه که پارسال هم کریسمس خونه ی زهرا اینا بودیم. به این زودی یک سال گذشته. 

مهمونای ما فردا کریسمس ساعت 2 بعدازظهر رسیدن. اسامه به همراه همسر و سه فرزندش: عمر، ده ساله، رغد، نه ساله و انس سه ساله. بچه های بی نهایت با ادب و شیرینی بودن هر چند شیطنت های خاص خودشون رو داشتن. عمر یک لحظه از سوال کردن باز نمی ایستاد. رغد دخترک بسیار زیبا و باهوشی بود که وقتی مادرش اون دور و برا نبود که بهش بگه این کار رو بکنه یا نکنه، بسیار صمیمی و مهربان بود با رگه هایی از شوخ طبعی که کمی بیشتر از سنش بود. انس دور خونه می چرخید و می چرخید و با زبونی که یه کم می گرفت بسیار فصیح انگلیسی حرف می زد. دامنه ی لغاتش برای یه بچه ی سه ساله بیش از اندازه بود. اسامه و خانواده اش اهل مصرن و اسامه تقریبا هم رشته ای محمد محسوب میشه در دانشگاه ایندیانا. خانمش زن بسیار مهربان و خجالتی ای بود که بی نهایت زیبا بود. متاسفانه نه اون اسم منو فهمید نه من اسم اونو فهمیدم نه اونو مال منو واسه همین تمام مدت همدیگه رو خواهر صدا می کردیم! جالب تر اینکه این جور نام گذاری منو اذیت نمی کرد. نمی دونم چرا شاید بخاطر اینکه واقعا احساس می کردم وقتی میگه خواهر، از یه اعتقاد قلبی سرچشمه می گیره و لق لقه ی زبونش نیست. بسیار محجبه بود. حتی توی خونه هم مانتوی بلند و مقنعه ی بلند سرش بود. اولش که وارد شدن به نظرم رسید نمی تونه انگلیسی حرف بزنه. از رغد پرسیدم بهم گفت می تونه. یه کم سخت سر حرف زدن باهاش باز شد اما بعد معلوم شد بسیار صمیمی و ساده است. سال پیش پدرش فوت شده بود و نتونسته بود برگرده قاهره چون مثل ما دیگه ویزا نداره. خیلی دل شکسته و ناراحت بود مخصوصا که مادرش راضی نمی شد که بیاد و بیچاره می ترسید ترامپ قانونی علیه مصری ها هم تصویب کنه. حرفمون رفت سمت حجاب و مسائل حاشیه ایش. ازش پرسیدم تا حالا کسی به خاطر لباسش حرفی بهش زده یا اذیتش کرده؟ گفت توی کلاس زبان یه خانم چینی هست که خیلی بی ادبه. مسخره اش می کنه و مثلا با تحقیر ازش می پرسه چند لایه لباس پوشیدی؟ یه بار هم اومده کنارش نشسته و بی مقدمه مقعنه اش رو زده بالا. وقتی پرسیده چرا، گفته می خواسته ببینه زیر مقنعه مو هست یا کچله!!! خیلی عصبانی شدم. بی شعوری بعضی از آدما ته نداره. ناهار براشون مرغ پرتغالی درست کرده بودم. بچه ها خیلی دوست داشتن. عصر هم رفتیم چراغ های کریسمس رو توی اپری میلز دیدیم. وحشتناک شلوغ بود. در کنار شلوغی هوا چنان سرد بود که مرگ رو به چشم می دیدی. می گفت ایندیانا الان منفی ده درجه است! باورش سخت بود که منفی چندین درجه تا این اندازه کشنده است حالا منفی ده درجه دقیقا ممکنه چقدر سردتر باشه. شب که برگشتیم برنامه داشتم شام براشون ماهی درست کنم مخصوصا که ظهر از بچه ها پرسیده بودم و بی نهایت استقبال کرده بودن. اجازه نداد. گفت باید شام سبک بخورن و زود بخوابن. هر چند توی ذوق بچه ها و من خورد اما توی دلم خیلی تحسینش کردم. بچه های باهوش و با ادب با همچین تربیتی بار میان. صبح سه شنبه باید می رفتم موزه. محمد صبح زودتر بلند شد و براشون صبحانه آماده کرد. عمر هم اومد و به محمد در درست کردن تخم مرغ کمک کرد. من رفتم سر کار و اونا با هم رفتم باغ وحش. موزه برخلاف انتظار چندان شلوغ نبود. سر ناهار توی یه رستوران هندی نزدیک موزه بهشون پیوستم. بچه ها بی نهایت از باغ وحش خوششون اومده بود. حتی عمر واسه منی که اونجا نبودم هم فیلم و عکس گرفته بود تا از لذت اکتشافش محروم نشم. غذای هندی رو خیلی خیلی دوست داشتن. بعد از ناهار هم تصمیم گرفتن که برگردن. اسامه عجله داشت که زودتر برگرده. با اینکه کمتر از یک روز پیشمون بودن و باید اعتراف کنم یه لحظه هایی بچه ها و همهمه اشون منو به مرز جنون رسونده بودن اما وقتی گفتن می خوان برن دلم گرفت. آشنایی باهاشون واقعا غنیمتی بود. امیدوارم دوباره دیدارشون دست بده. برامون از ایندیانا نون سنگک و بربری و ایستک انار آورده بودن. خونه امون واقعا روشن شد. به همین مناسبت امروز صبح شقایق اینا رو دعوت کردیم برای صبحانه خونه امون. یه صبحانه ی مفصل تدارک دیدم با نون ایرانی. خیلی چسبید. فردا تولد دعوتیم. شاید یکشنبه هم برای جشن سال نو جایی بریم اما در کل به نظر می رسه بالاخره توی سراشیبی کارها و فعالیت ها افتادیم.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۹۲۲
دسامبر

امروز تمام امروز رو توی رختخواب بودم. اینقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم از تخت بیرون بیام. فقط ساعت دوازده و نیم بلند شدم صبحونه خوردم و دوباره رفتم خوابیدم تا ساعت 5 عصر. دیشب یکی از خسته کننده ترین شب های اخیر و یکی از سخت ترین مهمونی هایی بود تا به حال داده بودم. بیش از بیست نفر مهمون داشتیم که از این تعداد سه تاشون زیر ده سال سن داشتن و تمام مدت در حال جیغ کشیدن و بالا و پایین پریدن از در و دیوار بودن. مهمونی، مهمونی شام نبود به خاطر همین باید مرتب چایی آماده می شد تا با یه عالمه شیرینی و میوه و تنقلاتی که آماده کرده بودم و بقیه زحمت آوردنش رو کشیده بودن، خورده بشه. در تمام طول شب توی آشپزخونه بودن در حال آماده کردن چایی، چایی ریختن، شستن لیوان و بشقاب و دوباره و دوباره این کارا رو کردن تا ساعت یک نصفه شب. اصلا فرصت حرف زدن با کسی پیدا نشد. قرار بر این بود که حافظ بخونیم و معنی کنیم اما یکی از دوستان فال حافظ پرینت گرفته بود و آورده بود که زیبا بسته بندی شده و پیچیده شده بود واسه همین قسمتی که قرار بود مثلا من حرف بزنم کلا به شوخی و خنده و مسخره بازی گذشت و حداکثر کاری که کردم تصحیح روخوانی بقیه بود. حتی یک نفر نپرسید معنی این کلمه یا بیت چیه؟! حالم خیلی گرفته شد. راستش باید اعتراف کنم که اصلا بهم خوش نگذشت هر چند این طور که به نظر می رسه بقیه اوقات خوشی رو سپری کردند که جای خوشحالی و خوشبختی داره. این جور مواقع وقتی می خوام به نیمه ی پر لیوان نگاه کنم می گم من خیلی خوش شانسم که این فرصت رو توی زندگی ام داشتم که چیزی رو تجربه کنم که قبلا ازش کاملا بی خبر بودم گیر این تجربه خوش آیند نبوده باشه. فهمیدن اینکه این همه سال جاهایی که مهمون بودم خانم هایی که میزبان مراسم بودن چه سختی و خستگی ای رو تحمل می کردن واقعا جای تحسین داره. تازه من این همه کمک دور و بر خودم دارم از آدما و دوستان گرفته تا تکنولوژی اما بیچاره اونایی که همه ی این کارا رو دست تنها و یک تنه انجام می دادن و می دن و در نهایت برای تشکر بهشون یا پشت سرشون می گفتن "فلانی عجب خانمی ایه! یه کدبانوی تمام عیار!" حالا که خوب فکرش رو می کنم می بینم همین دو تا جمله ی ساده سالیان سالا که ماها رو به چه کارهای سخت و احمقانه ای که وا نداشته، فقط و فقط برای شنیدن همین دو جمله ی ساده. دیشب هر چند به من خوش نگذشت اما با افتخار و تمایل از مهمونام میزبانی کردم و خوشحالم که بهشون خوش گذشته. اینکه خاطره ی خوبی از شب یلدا با ما دارن یک دنیا می ارزه اما خستگی روحی و جسمی بعدش واقعا با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۵۱۷
دسامبر
کارهای هفته ی گذشته رو به دو دسته ی اساسی میشه تقسیم کرد: نی نی داری و بدو بدوهای نزدیک کریسمس. نی نی داری که از دوشنبه شروع شده بود به سه شنبه هم رسید. صبح سه شنبه از موزه به رضا زنگ زدم که در چه حالید؟ کمک لازم ندارید؟ اول بهم گفت خبرت می دیم اما بعد بلافاصله زنگ زد که وقتی از دکتر برگشتیم بهت زنگ می زنیم لطفا بیا پیشمون. حدود 5 و نیم اونجا بودم. خدیجه که از خستگی غش کرده بود. رضا هم گیج بود. خوشبختانه نشانه های زردی هانا رو به کم شدن بود و نگرانی ها داشت برطرف می شد. به رضا کمک کردم پوشک دخترک رو عوض کنه، بعد با شیشه بهش شیر بده و بخوابونتش. هانا که خوابش برد، به رضا هم گفتم بره بخوابه من از بچه مراقبت می کنم. زیاد مقاومت نکرد. برام میوه و شیرینی گذاشت و رفت خوابید. منم کتاب به دست بالای سر دخترک نشستم. به رضا گفته بودم واسه ساعت 8 زنگ ساعت رو تنظیم کنه که به بچه دوباره شیر بدیم. همون روند قبلی تکرار شد. رضا رو فرستادم بخوابه و خودم مشغول کتاب خوندن شدم. دخترک آروم خوابیده بود. نکته اینجاست که توی این فرایند فقط پدر و مادر نیستن که خسته می شن، بچه هم کلافه می شه. طول می کشه بهم عادت کنن. ساعت ده دیگه هانا هوشیار و بیدار و واقعا گشنه بود. خدیجه هم دیگه کم کم بیدار شد. من فقط در حد سلام و علیک دیدمش. بچه رو به پدر و مادری که یه کم خستگی اش در رفته بود سپردم و حدود ده و نیم شب خونه بودم. آخرین اخبار از این خانواده می گه که اوضاع شکر خدا رو به بهبودی ست. دخترک حالا دیگه شب ها چند ساعتی می خوابه و پدر و مادر هم به بی خوابی عادت کردن. 
روزهای آخر سال وقتی خرید و مهمونیه. برای من حال و هوای عید رو داره هر چند وقتی یادم می افته که عیدی در کار نیست حالم گرفته میشه. این سومین کریسمس ما اینجاست. انگار به شکل ناخودآگاه شور و هیجان کریسمس رو جایگزین عیدهای سوت و کور اینجا کردم. دانشگاه تعطیل شده و بچه ها فقط واسه امتحان دادن میرن مدرسه. محمد دوشنبه برگه هاش رو تصحیح کرده و تحویل داده. روز پنج شنبه مدیر مرکز دانشجوهای بین الملل دانشگاه که ایرانی ست بهمون پیام داد که واسه گردهمایی ایرانی ها بریم دفتر. علی شما مفصلی تدارک دیده بود و معلوم شد هدف تشکیل انجمنی از ایرانیان مقیم دانشگاه و نشویله. تعدادمون زیاد نبود اما به هر حال هر کس پیشنهادی داد و نظرها به بحث گذاشته شد. در نهایت اعضای اصلی انجمن مشخص شدن و علی اعلام کرد برای ثبت انجمن در دانشگاه اقدام می کنه تا به این ترتیب بشه برای برگزاری برنامه ها بودجه گرفت. قرار بر این شد که چند تا دورهمی کوچیک فعلا داشته باشیم تا کم کم برای برنامه ی اصلی که جشن نوروزه آماده بشیم.
پنج شنبه آخرین جلسه ی کلاس زبانم هم بود. برای کارول یه ماگ که شکل آدم برفی بود خریده بودم. معلوم شد چند روز قبل تولد 80 سالگی اش هم بوده. فکر نمی کردم یه هدیه ای به این کوچیکی اینقدر خوشحالش کنه. با هم از برنامه های تعطیلاتمون حرف زدیم و در نهایت بحثمون به دستور پخت برنج ایرانی ختم شد. مفصل براش توضیح دادم و بعد هم برای اینکه مطمئن بشم چیزی رو از قلم ننداختم یه ویدئو توی یوتیوب بهش نشون دادم. از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه. گفت پسرش همیشه مسخره اش می کنه که برنجی که درست می کنه از برنج کارول بهتره. کارول بهم گفت قصد داره با درست کردن این پلو روی پسرش رو کم کنه. خوشحال از هم خداحافظی کردیم. این خوشحالی تا فردا صبح هم کش اومد وقتی که ایمیل کارول رو دیدم که باز هم به خاطر ماگ و خوشحالی غیر منتظره اش ازم تشکر کرده بود.
جمعه روز موعد بود؛ روز مهمونی کریسمس فرانک! خیلی عجیب و یه کم دردناکه که ظرف این سه سال با چه آدمای مختلف و متفاوتی آشنا شدیم که امروز دیگه کنارمون نیستن. فرانک برای تعیین روز مهمونی اول به ما زنگ زده بود واسه همین هیچ راهی نداشت که نریم. برای مهمونی یه جور کتلت با گل کلم پخته بودم. من اهل کوکو و کتلت درست کردن نیستم اونم به یه علت مهم: از هم زدن و ور رفتن با غذا با دست بدم میاد! این کتلت مزیتش این بود که زیاد دستکاری احتیاج نداشت. باید گل کلم رو آبپز می کردی، بد توی مخلوط کن خرد می کرده و در نهایت با مواد دیگه قاطی می کردی. اصل غذا با گوشت خوکه اما من به جای گوشت خوک توش بوقلمون ریختم. اعتراف می کنم به عنوان اولین تلاش برای درست کردن کتلت، نتیجه ی بسیار خوب و موفقیت آمیزی داد. کتلت های کوچولوی خوبی از آب در اومدن و خورندگان محترم هم از مزه اش راضی بودند. خونه ی فرانک مثل همیشه گرم و دلچسب و فرانک و آدری مثل همیشه بسیار مهمان نواز و مهربان بودن. بودن در کنارشون آرامشی رو بهم می ده که کم نظیره. فرانک بهم گفت دارن فکر می کنن خونه رو بفروشن و برن یه جای کوچیک تر. می گفت دیگه از عهده ی نگه داری خونه به تنهایی برنمیان. گفتنش خیلی ناراحت کننده است اما این یه واقعیته که هر بار که فرانک رو می بینم از دفعه ی قبل پیرتر به نظر می رسه. شب خیلی خوبی بود؛ آدم های خوب، غذاهای خوشمزه و آرامش و شادی ای خواستنی.
توی مهمونی پروشات بهم زنگ زد که پسرا دارن شنبه بعدازظهر می رن سینما جاستیس لیگ رو ببینن. گفت اگه بخوام می تونم منم باهاشون برم. مدتها بود که بهش سپرده بودم هر وقت خواستن برن این فیلم رو ببینن خبرم کنن چون همه ی دوستای من خودشون رفتن و فیلم رو دیدن و این جور فیلما رو تنهایی دیدن کیف نمی ده. خلاصه شنبه ساعت سه سینما بودم. سینا و پویا رسیدن. ماماناشون به علاوه النا قرار بود ساعت چهار و نیم برن و کارتون کوکو رو ببینن. پویا برامون از قبل بلیط خریده بود. فیلم بدی نبود هر چند نفهمیدم چرا باید اینقدر خرج می کردن و توی فیلم اول سوپرمن رو می کشتن که توی این فیلم دوم دوباره سوپرمن رو زنده کنن؟؟؟! واقعا اگه پای بتمن این وسط نبود اصلا امکان نداشت پول خرج دیدن این فیلم کنم. همچنان هم معتقدم بن افلک یکی از بدترین بتمن های تاریخ فیلم های کمیکه! بعد از تموم شدن فیلم تقریبا یک ساعت و نیم وقت داشتیم تا فیلم مامانا تموم بشه. بچه ها می خواستن برن توی فروشگاه بگردن. ازشون اجازه گرفتم تا منم همراهی اشون کنم. قبول کردن. فرصت خوبی بود که بیشتر بشناسمشون، با افکارشون و علایقشون آشنا بشم و از همه مهمتر خودم رو امتحان کنم که ببینم هنوز می تونم با نوجوون ها ارتباط برقرار کنم یا نه. از چرخ زدن که خسته شدیم رفتیم قهوه خوردیم تا مامانا رسیدن. النا که از خستگی هلاک بود. زهرا و پروشات هم اینقدر موقع دیدن فیلم گریه کرده بودن که نا نداشتن. کوکو واقعا فیلم خوبیه. بعدازظهر خوبی بود. فکر اینکه تونستم چند نفر رو اینجا پیدا کنم که طرفدار فیلم های کمیک هستن و به فارسی هم حرف می زنن واقعا امیدوار کننده است.
امروز خبر رسید که قراره 25 ام برامون مهمون بیاد. اسامه دوست محمده که توی سفر ویرجینا باهاش آشنا شدیم. اسامه و خانم و بچه هاش ایندیانا زندگی می کنن. قرار شده دو روزی رو بیان اینجا و مهمون ما باشن. خبر فوق العاده اینکه بهمون قول دادن برامون نون سنگک، بربری و دلستر اناری ایستک بیارن! گویا یه آقای ایرانی ای رو اونجا می شناسن که میشه این اجناس رو ازش خرید. ما که سر از خوشحالی سر از پا نمی شناسیم.
هفته ی پیش رو قراره از هفته ی قبل هم شلوغ تر باشه. امسال ما میزبان شب یلدا هستیم و تقریبا تا این لحظه 25 نفر مهمون داریم. خرید و آماده سازی های مهمونی یه طرف، کارهای دیگه ای هم که به هر حال در طول هفته باید انجام بشن یه طرف دیگه. 24 ام هم که میشه شب کریسمس خونه ی زهرا اینا دعوتیم. خلاصه اینکه این روزها به شلوغی روزهای آخر اسفنده اما حیف که خبری از عید و بهار نیست.
آزاده نجفیان
۲۱:۱۵۱۱
دسامبر

این روزها عضو تازه ای به خانواده ی ایرانی ها ساکن نشویل اضافه شده. برخلاف همیشه این عضو جدید ایرانی ای تازه رسیده به آمریکا نیست بلکه دختر تازه متولد شده ی خدیجه و رضا است. هانا روز جمعه به دنیا اومد. خدیجه ی بیچاره بیش از 24 ساعت درد کشید تا بالاخره دخترک رو به دنیا آورد. گویا اینجا تا سه روز درد کشیدن هم جز فرایند طبیعی زایمان محسوب می شه. من و جمعی از خانم های گروه روز شنبه صبح رفتیم بیمارستان دیدنشون. هر سه بی نهایت خسته بودن. ساعت ها بی خوابی یک طرف، استرسی که کشیده بودن و البته دردی که خدیجه تحمل کرده بود از پا انداخته بودشون. دخترک هم از گریه و بی تابی کم نذاشته بود. پرسنل بیمارستان برای رسیدگی به این همه مادر در حال زایمان کافی نبوده و خدیجه ساعت ها مجبور شده توی اتاق انتظار بشینه تا بهش اتاق بدن. خلاصه با اینکه همه ی بازدید کنندگان بر این باور بودن که خدیجه باید بره خدا رو شکر کنه که توی ایران زایمان نکرده؛ اما به هر حال خدیجه و رضا معتقد بودن انتظارتشون اصلا برآورده نشده.

ما برای اینکه کمکی بهشون کرده باشیم تصمیم گرفتیم تا هر کدوم واسه سه روز غذا درست کنیم و براشون ببریم تا دست کم نگران این مورد نباشن و سرشون فقط گرم بچه باشه. از اونجایی که خونه ی ما با خدیجه اینا فقط ده دقیقه فاصله داره و من بقیه ی هفته رو گرفتارم، قرار بر این شد که نوبت اول با من باشه. امروز صبح زود محمد بیدارم کرد که رضا توی گروه پیام گذاشته که به کمک احتیاج دارن، می تونی بری؟ گویا هانا دیشب رو تا صبح گریه کرده بوده و خدیجه فقط نیم ساعت تونسته بوده بخوابه. داشتن بچه رو می بردن دکتر و احتیاج داشتن وقتی برمی گردن یکی بره کمکشون. منم که باید به هر حال غذا می بردم براشون، اعلام آمادگی برای کمک های بعدی رو هم کردم.از اونجایی که ساعت نه و نیم وقت دکتر داشتن، زمان زیادی برای من باقی نمی موند تا غذا درست کنم. بلافاصله بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه. خلاصه به هر بدبختی ای بود و به قیمت ترکوند آشپزخونه ام از بالا تا پایین، حدود ساعت ده چهار جور غذا حاضر و بسته بندی شده بود. خوشبختانه اینقدر فرصت کردم که تمیزکاری هام رو بکنم تا رضا زنگ بزنه. من حدود یه ربع به یک خونه اشون بودم. دخترک در حال گریه کردن بود. دکتر گفته بود همه چی طبیعیه و فقط باید در کنار شیر مادر بهش یه جور شیرخشک هم بدن که سیر بشه. کمک کردم خدیجه غذاها رو جاسازی کنه و براشون غذا کشیدم. بعد هم نی نی رو بغل کردم و خوابوندم تا اونا بتونن یه نفسی بکشن و یه چیزی بخورن. خدیجه می گفت هانا خیلی جلوی غریبه ها آبروداری می کنه. تا یه کسی می آد بهشون سر بزنه دخترک آروم می خوابه و دست از سر و صدا برمی داره اما امان از اون وقتی که مهمون مورد نظر از شعاع مورد نظر سرکار خانم دور بشه! من یه دو ساعتی اونجا بودم و وقتی که می خواستن استراحت کنن زدم بیرون. قرار شد اگه بازم کمک لازم داشتن خبرم کنن که دیگه ازشون خبری نشده. این روزا خیلی روزهای سختی برای هر سه خواهد بود اما خیلی زود همه اشون به خاطره های خنده داری تبدیل خواهند شد.

آزاده نجفیان
۲۱:۰۶۰۴
دسامبر

مهمترین خبر این روزها اومدن ویزای شقایقه. بعد از کلی استرس و سختی کشیدن، بالاخره ویزا به موقع رسید و ایشالا از ژانویه می تونه بره سرکلاس. نکته ی جالب در مورد حل شدن مشکل شقایق راهیه که از طریقش اقدام کردن. گویا اینجا رسمه که وقتی توی کارهای اداری مهم وقفه می افته و فرایند طولانی تر از اونی میشه که انتظار می ره، با سناتور ایالتی تماس می گیرن تا کار از طریق دفتر سناتور پیگیری بشه! اولین باری که این توصیه به شقایق شد که به سناتور نامه بنویسه، فکر می کردن طرف داره باهاشون شوخی می کنه یا همین طوری یه حرفی می زنه. برای ما ایرانی ها فکر اینکه بتونیم مستقیما با نماینده امون تماس بگیریم و در مرحله ی بعد نماینده ی محترم واقعا پیگیر کارمون باشه و گره از مشکلمون برداره، خیلی عجیب و دور از ذهنه اما اینجا اینطوری نیست. از اونجایی که هر دو سناتور تنسی جمهوری خواه هستند، تماس گرفتن باهاشون عملا بی فایده بود. پس شقایق با یکی از نماینده های مجلس که دموکراته و سابقه ی طولانی ای در حمایت از اقلیت ها و گره گشایی از کارشون داره تماس گرفت. اول روی پیغامگیر دفتر نماینده پیام گذاشتن. بلافاصله فردا صبح یکی از دفتر نماینده باهاشون تماس گرفت و جزئیات رو پرسید و ازشون خواست تا مدارک مورد نیاز رو براش اسکن و ایمیل کنن. بچه ها سریع این کار رو کردن اما فکرش رو هم نمی کردن که کار به این زودی ها جلو بره. اما برخلاف انتظار همه ظرف یک ماه ویزای شقایق اومد و ماجرا ختم به خیر شد. واقعا برام جالبه که می بینم اینجا وقتی مسوولی کاری رو انجام میده این کار رو وظیفه ی خودش می دونه نه لطفی که به مردم می کنه. اخیرا برای بررسی شرایط مالیاتی امون رفته بودیم دیدن یکی از مسوولین دانشگاه. با جزئیات تمام همه ی اعداد و ارقام رو برام توضیح داد و بعد هم معلوم شد کارایی رو که ما باید آنلاین انجام می دادیم خودش برامون انجام داده. وقتی ازش تشکر کردیم بهمون گفت: اگه بخاطر شما نبود من این شغل رو نداشتم! قصد دفاع از آمریکا و سیستم اداری اش رو ندارم. بوروکراسی ای که اینجا در جریانه اگر بیشتر از ایران نباشه تقریبا به همون اندازه است اما فرق بزرگش اینه که می دونی بالاخره کارت انجام میشه؛ دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۹۰۱
دسامبر
امروز وندی برنامه داشت که در مورد مراسم سنتی در تعطیلات کشورها و فرهنگ های مختلف حرف بزنه. کلا 5 نفر بیشتر نیومده بودن. اکثر خانما هستن چون قاعدتا مردا صبح ها میرن سر کار واسه همین گاهی روزا میان سرکلاس و روزای دیگه نه. وندی خودش یهودیه. شمعدون یهودیا رو آورده بود با شمع هایی که بچه ها باید روشنش کنن. از اونجایی که امروز هیچ بچه ای سرکلاس ما نبود، من به نمایندگی از بچه ها به عنوان جوان ترین شخص کلاس شمع ها رو روشن کردم. وندی دعای مخصوص رو خوند و برامون معنی کرد. بعد گفت سال یهودی ها هم مثل سال مسلمون ها قمری است با این تفاوت که یه حرکت خاصی می زنن که هر سال هانوکا می افته توی زمستون. گفت سال ها پیش که مادربزرگش اومده بوده آمریکا، فقط می دونسته که روز هانوکا به دنیا اومده اما نمی دونسته به تقویم میلادی میشه چه سالی! وندی گفت یهودی ها به خاطر اینکه آواره بودن معمولا شناسنامه نداشتن و معمولا برای زنها شناسنامه نمی گرفتن چون ممکنه بوده اونا ازدواج کنن و برن یه سرزمین دیگه و خدا می دونه سر از کجا در بیارن. بعد بقیه از مراسم کریسمس گفتن. بجز نازی که عید نوروز رو جشن می گیره، بقیه همه آمریکای لاتینی هستن و مسیحی. اونا از غذاهایی که در این ایام می خورن، کارهایی که می کنن، جاهایی که میرن و هدیه هایی که دادن و گرفتن حرف زن؛ با انگلیسی شکسته و بسته. وندی وادارشون کرد سرودهای کریسمس رایج توی کشورشون رو هم بخونن. نازی اوضاعش خیلی خیلی خراب تر از بقیه است اما خوشبختانه تونستیم یه حداقلی رو با هم کار کنیم که بتونه معرفی کنه. بعدش من در مورد هفت سین و عیدی گفتم و سنت نظافت قبل از تحویل سال. جالب بود که یهودی ها هم رسم های مشابه داشتن به ویژه اینکه اونا هم چیزی مثل هفت سین دارن با این تفاوت که هر کدوم از چیزهای سر سفره نماد یکی از اشیایی ست که موسی در هجرت خودش از مصر در اختیار داشته. وندی که پای کدو حلوایی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود که صد البته خیلی خوشمزه بود. این بار دومی بود که من امتحانش می کردم. بعد وندی در مورد کلمات رایج در کریسمس و مرتبط با کریسمس پرسید و همه رو روی تخته نوشت. بعد تصویر اون شی یا کلمه رو که روی کاغذ پرینت گرفته بود با چسب پشتمون چسبوند. بقیه می دونستن شی مورد نظر چیه اما تو باید با پرسیدن سوال و تنها شنیدن بله یا نه، حدس می زدی مورد سوال مورد نظر چی هست. اینطوری هم کلمه ها یادشون می موند هم سوال و جواب کردن رو یاد می گرفتن.
مری هم امروز سرکلاس اومد. اومده بود فرایند پیشرفت کلاس رو با مصاحبه با بچه ها بسنجه. آخرش هم به همه گفتن اگه بچه دارن هفته ی آینده توی برنامه ی ویژه ای که انجمن تدارک دیده شرکت کنن تا به شکل قانونی تکلیف سرپرستی بچه در صورت نبودشون مشخص بشه. طبق این لایحه ی جدیدی که ترامپ احمق در حال تصویبشه می تونن به راحتی والدینی رو که به شکل غیر قانونی توی آمریکا هستن یا مهاجرت کردن به امید اینکه کارشون درسته بشه، پس بفرستن و بچه هاشون رو اینجا نگه دارن. مو به تن آدم سیخ می شه وقتی بهش فکر می کنه!
روز خوبی بود. مثل همیشه چیزای جدیدی یاد گرفتم. فردا دوباره مهمونی و دورهمی دوستان ایرانی ست. از صبح باید مشغول آشپزی باشم تا از شب تا صبح بریم به خوردن!
آزاده نجفیان