آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۳ مطلب در ژانویه ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۲:۵۴۰۹
ژانویه

امروز خانمی توی موزه وقتی ازش خواستم تا کارت شناسایی اش رو در عوض آی پادی که قراره بهش بدم، تحویلم بده، گفت هیچ کارت شناسایی ای همراهش نیست. از شوهرش خواست تا کارتش رو بده. با تعجب با خودش تکرار می کرد: چرا من کارت شناسایی ندارم؟ من یه شهروند محترمم، مهاجر هم نیستم...! خیلی بهم برخورد. دلم می خواست ازش بپرسم مگه مهاجر بودن چه عیبی داره؟ چرا مهاجر بودن توی ذهنت با آدم هایی بی مدرک شناسایی و غیرقانونی گره خورده؟ از کی تا حالا مهاجر بودن معنی اش شهروند غیرقانونی بودن شده؟ خواستم تو صورتش بگم منم مهاجرم اما کارت شناسایی ام از ترس آدم هایی مثل تو همیشه همراهم. اما هیچی نگفتم، نباید می گفتم. فقط لبخند زدم و آی پاد رو بهش تحویل دادم.

در عوض خانم دیگه ای خیلی با احترام سراغم اومد، منو «مادام» صدا زد و بسیار محترمانه ازم آی پاد خواست. وقتی هم که برگشت تا تحویلش بده، آهی کشید و گفت: خیلی تاثیرگذار بود! تایید کردم و پرسیدم نمایشگاه طبقه ی بالا رو هم دیده؟ با بغض گفت دیگه بیش از این طاقت نداره. فرصت نیاز داره تا چیزهایی رو که در نمایشگاه جنگ جهانی اول دیده هضم کنه. با سر حرفش رو تایید کردم. کارتش رو گرفت، تشکر کرد و در حالی که اشک می ریخت رفت.

کار کردن توی موزه، حتی اگه مجبور باشی 4 ساعت تمام یک جا بشینی و با بی حوصلگی کتاب بخونی، این حداقل حسن رو داره که با طیف عظیمی از آدم ها روبرو می شی؛ آدم هایی که تو رو با تحقیر نگاه می کنن تا آدم هایی که یه نقاشی اشک به چشماشون میاره و متاثرشون می کنه.

آزاده نجفیان
۲۰:۴۹۰۸
ژانویه

بالاخره تعطیلات هم تموم شد، از قدرت سرما هم کم شده و بالاخره داره بارون میاد و از همه مهمتر، سرماخوردگی من هم بعد از هشت روز جانگاه بیماری و خانه نشینی الحمدلله بهتر شده هر چند هنوز سرفه گاهی و بی گاه غافلگیرم می کنه. چند روز خونه نشینی و رختخواب خوابی منو به فکر آدم هایی انداخت که مدتهاست در بستر بیماری هستن. پیش خودم مرتب می گفتم من از یه سرماخوردگی ساده تا این اندازه به ستوه اومدم و بی تابی کردم وای به روز اون هایی که مدتهاست با بیماری های جدی دسته پنجه نرم می کنن و مدتهاست در انتظار رهایی و درمانن. امیدوارم خدا همه ی بیمارا رو شفا بده و به خودشون و خانواده اشون سعه ی صدر عطا کنه!

بعد از یک هفته بیماری، پنج شنبه شب خونه ی استاد محمد شام دعوت بودیم. محمد این ترم دستیار این استاد بود که البته پدرش هم از حجم کارهایی بهش محول شده بود، در اومد. با اینکه حالم چندان خوش نبود و سرفه های شدید می کردم و هوا بی نهایت سرد بود، رفتیم. دیوید 5 تا بچه داره که بزرگترینشون 14 سالشه. خونه ی بزرگی داشتن که چندان به سر و وضعش نمی اومد خونه ی یه استاد دانشگاه باشه. خانواده ی گرم و صمیمی ای داشت که مثل خودش بسیار مذهبی بودن. موقع شام همگی سر یه میز بزرگ نشستیم. دیوید اول دعا خوند و از خدا بخاطر غذا و دوستانش تشکر کرد. بعد پسرهای بزرگتر کاسه های ما رو برداشتن و بردن توی آشپزخونه و توش یه جور خورشت که به خاطر ما گیاهی تهیه شد بود، ریختن و آوردن. شام خیلی ساده بود؛ همین خورشت با تورتیلا و آواکادو. خیلی خوشمزه بود و منو بسیار متعجب کرد. اصلا انتظار نداشتم که استاد دانشگاهی اینطوری از ما پذیرایی کنه. از سادگی و صمیمی اتشون کیف کردم. توی ایران اول اینکه یه استاد دانشگاه جرات نمی کنه دانشجوش رو خونه اش دعوت کنه چون معلوم نیست بعدا چه حرف و حدیثی پشتش در بیاد. ثانیا گیرم هم که دعوت کرد، مجبوره نهایت تکلف رو به خرج بده تا بعدا پشت سرش نگن خسیس بود یا ندار بود یا در مهمونی اش در شان استاد دانشگاه نبود. اینکه دیوید و خانواده اش در حد توانشون ما رو در داشته هاشون شریک کردن، خیلی بهم چسبید. من همیشه به محمد می گم یکی از بارزترین صفت های آمریکایی ها برای من سخاوتمندی اشون بوده. آمریکایی ها واقعا در نهایت سادگی بقیه رو در داشته هاشون شریک می کنن و اگه چیزی برای به اشتراک گذاشتن و بخشیدن داشته باشن، دریغ نمی کنن. شب خوبی بود و به ما خیلی خوش گذشت هر چند من چند بار حمله ی سرفه داشتم و کار یه کم به جاهای باریک کشید اما در نهایت به خیر گذشت.

روز جمعه تولد پوریا بود که خونه اشون دعوت بودیم. شقایق یه پیتزای خوشمزه پخته بود و یه کیک عالی چند لایه درست کرده بود. پوریا از اول تعطیلات ماها رو وادار کرده باهاش ارباب حلقه ها ببینیم. قبلا نصف فیلم یک رو دیده بودیم. اون شب بقیه ی فیلم یک رو دیدیم. البته پوریا اصرار داشت که یه استراحتی بکنیم و فیلم دو رو هم شروع بکنیم که به نرمی جلوش گرفته شد.

روز شنبه با اینکه یه کم بیماری برگشته بود و خسته بودم اما به پیشنهاد محمد رفتیم دریاچه و قدم زدیم. فوق العاده بود. سوز وحشتناکی از هوا می اومد اما ذره ذره ی بدنم به وجد اومده بود. کل دریاچه یخ زده بود به جز یه دایره ی کوچیک وسطش که مرغابی ها اونجا نشسته بودن. حتی لاک پشت های توی آب هم یخ زده بودن و ما فقط امیدوار بودیم لاک پشت بیچاره توی لاک یخ زده اش سالم باشه. برخلاف همیشه مسیر پیاده روی خیلی خلوت بود. نمی دونم بخاطر سرما بود یا اینکه چون سر ظهر بود مراجعه کننده کمتر داشت. به هر حال این خلوتی و سکوت باعث شد همه چی بیشتر به ما بچسبه. بعد هم با هم رفتیم بیرون ناهار خوردیم که باعث شد کلی حال و هوامون عوض بشه.

محمد از امروز صبح دوباره برگشته دانشگاه. شمارش معکوس برای امتحان جامع شروع شده. این ترم هم یک درس داره که باید به عنوان دستیار استاد بره سرکلاس. خوشبختانه دیگه واقعا واقعا تکالیف و واحدهاش تموم شده و فقط باید روی امتحان جامع تمرکز کنه. من اما امروز رفتم خونه ی پروشات و با هم فیلم دیدیم. قرار بر این بود که هفته ای یه بار با خانوما بریم پیاده روی اما امروز بارونی بود و بجاش تصمیم گرفتیم دور هم جمع بشیم که دست کم برنامه بهم نخوره. تنوع بدی نبود. باید کم کم شروع کنم برای خودم برنامه ریزی کردن بلکه از این رخوت در بیام. کم کم داره یک سال میشه که از ایران برگشتم. بالاخره باید این ماجرا رو پشت سر بذارم و برگردم دوباره سر کار. دارم فکر می کنم برم و یه کتابخونه ی جدید توی شهر پیدا کنم شاید یه فضای تازه با خودش انرژی بیشتری رو هم بیاره. کی می دونه؟ شاید منم بالاخره بتونم از شر این رساله راحت شم و خودم و از شرش خلاص کنم.

آزاده نجفیان
۲۰:۲۶۰۲
ژانویه

دمای هوا این روزها تا منفی بیست و یک درجه هم رسیده! جالب تر اینکه از خوش شانسی ما و برخلاف تصور همه نه از برف خبریه و نه از بارون؛ هوا صاف و آفتابیه، خشک و یخبندون! عملا توی خونه حبس شدیم. در بهترین حالت صبح ها میشه رفت بیرون و با ماشین یه چرخی زد به شرط اینکه بیشتر از فاصله ی بین مغازه تا ماشین رو نخوای توی هوای آزاد بمونی. از همه ی اینا بدتر اینکه از جمعه تا حالا سرماخوردم. با گلو درد بد شروع شده و کم کم به سرفه های شدید رسیده. شکر خدا تب ندارم اما سرفه امانم رو بریده. روزها خوبم؛ حتی خیلی راحت می تونم به کارای روزانه ام برسم. اما امان از زمانی که هوا رو به تاریکی می ره. چنان سرفه هایی سراغم میان که می خوام پشت و رو بشم. دیشب از شدت سرفه بالا می آوردم. اینقدر ترسیدیم که می خواستیم بریم اورژانس اما در نهایت عقل کردیم و به دوست دکترمون زنگ زدیم. گفت با توجه به نشانه ها، سرماخوردگی ویروسی ست که این روزها خیلی شایع شده. کاریش نمیشه کرد جز صبر کردن تا تموم شدن دوره ی بیماری. هر دارو و توصیه ای که به گوشمون رسیده رو عملی کردم. از جوشنده های مختلف گرفته تا دم کرده ی آویشن یا زنجبیل و لیمو. بالاخره دیشب محمد توی این سرما رفت فروشگاه و شربتی رو پیدا کرد که تا حدی آبی بر آتیش بود. دیشب رو به خیر گذروندم اما امروز عصر دوباره سرفه ها شروع شدن. کارم شده توی رختخواب موندن. صبح ها بلند میشم صبحانه می خوریم، بعد معمولا سوپ درست می کنم و به کارای خونه می رسم. ناهار می خوریم و بعد من دیگه توی رختخوابم. خودم رو با دیدن فیلم یا خوندن کتاب سرگرم می کنم. خدایی اش برنامه ی این هفته ام استراحت بود اما نه استراحت مطلق و حبس شدن توی خونه! هنوز چند روزی از تعطیلات مونده. امیدی به گرم شدن هوا توی این هفته نیست البته امیدوارم حال من رو به بهبودی بره. خبرهای سردی هم که از ایران میرسه حال ما رو هی بد و بدتر می کنه. امیدوارم روزهای آروم و کمی گرم تری در راه باشه بیش از اینکه خیلی دیر بشه.

آزاده نجفیان