آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۳ مطلب در اکتبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۱:۲۴۳۱
اکتبر

ممنون از دوستانی که به درخواست من جواب دادن و دلگرمم کردن. اینکه بدونی تعدادی آدم از سرتاسر دنیا هستن که می خوننت و براشون مهمی، حس خیلی خیلی خوبی بهت میده. برای برگشتن به روال سابق، با نوشتن از هالووین امسال شروع می کنم.

امسال چهارمین هالووین ما توی آمریکاست. دو سال پیش که این روز مثله همه ی روزای دیگه بود برای ما اما سال پیش اولین تجربه ی واقعی هالووین رو داشتیم. امسال دوستان ایرانی پیشنهاد دادن که به محله ی یکی از اونا که دو تا دخترک زیبا و بامزه داره بریم و در عین حالی که قدمی می زنیم و دورادور مواظب بچه ها هستیم، از تماشای لباس ها و تزئینات هالووین هم لذت ببریم. قبلش باید یه اعترافی بکنم؛ امسال من برای اولین بار در زندگی ام تصمیم گرفتم برای اینکه توی ذوق بقیه نزنم، برخلاف عقایدم در مورد هالووین، خودم رو برای مهمونی یکی از بچه ها به شکل جادوگر درآوردم. البته کار خاصی نکردم چون پیرهن سیاه گل دار خودم رو پوشیدم، کلاه جادوگری رو هم از یکی از بچه ها قرض گرفتم. فقط یه کم خودم رو عجیب و غریب آرایش کردم که عملا از پشت عینک چیزی پیدا نبود. به هر حال برای ثبت در تاریخ باید بگم که در کمال تعجب، انگار در این مورد خاص هم دارم کم کم، تا جایی که عقاید و علایقم اجازه می دن، خودم رو با محیط تطبیق می دم. خلاصه، قرارمون امروز ساعت 6 عصر خونه ی دوستمون بود. از اونجایی که پیش بینی بارون شده بود واسه امروز، تا آخرین لحظه مطمئن نبودیم برنامه سر جاش هست یا نه. گویا خدا به دل بچه ها که تمام سال رو منتظر این شب هستن رحم کرد و خبری از بارون نشد هیچ، هوا هم اینقدر خوب و ملایم بود که نگو. سه تا دخترک داشتیم که قرار بود خط مقدم مراسم باشن؛ یکی اشون ومپایر شده بود، اون یکی ملکه ی نفرین شده و بزرگتره هم دکتر دیوانه. ما هم دنبال سرشون توی محله راه افتادیم. خیلی از همسایه ها نشسته بودن دم در و آتیش روشن کرده بودن و منتظر بچه ها بودن. تزئینات خونه ها جالب و بامزه بود. اما جایزه ی بهترین لباسای امشب تعلق می گیره به دختر بچه ی دو ساله ای که کفش دوزک شده بود و در عین حالی که پستونک دهنش بود و با قر توی لباسش راه می رفتم، سطل شکلاتاش رو دنبال خودش می کشید. یکی از دخترا هم یه یونیکورن بادی سوار شده بود که خیلی خنده دار بود. اما قشنگ ترین لباس مال دختری بود که یه چتر رو که با پلاستیک ساده و روشن درست شده بود و داخل و بیرونش پیدا بود به عروس دریایی تبدیل کرده بود. توی چتر چراغ گذاشته بود و بهش رشته های کاغذ آویز کرده بود. خیلی خیلی زیبا بود. باورش برام خیلی سخت بود که سطل بچه ها پر پر شده بود از شکلات، اینقدری که خودشون نمی تونستن حملش کنن. وقتی دورمون توی محله تموم شد و رسیدن جلوی خونه، همسایه ی روبرویی یه بلوز و شلوار مشکلی پوشیده بود و یه ماسک ترسناک زده بود. توی یکی از دستاش بیل و توی اون یکی اره بود. بدون هیچ صدایی جلوی در خونه اش وایساده بود. بچه ها باید از جلوش رد می شدن تا برسن به شکلاتا. فقط بچه ها رو نگاه می کرد یا دنبالشون می رفت. خیلی از بچه ها براش شاخ و شونه می کشیدن اما در سکوت نگاهشون می کرد. بعد که همه حواسشون ازش پرت می شد، یکدفعه بیلش رو روی زمین می کشید و یه صدای وحشتناک و مشمئز کننده درست می کرد که جیغ همه رو درمی آورد. آقاهه خیلی توی نقش خودش فرو رفته بود واسه همین در خونه اشون شلوغ ترین و پر سر و صدا ترین خونه ی محله بود.

بچه ها که خسته و گشنه برگشتن خونه، ما بزرگترا روی پله های ورودی جلوی در نشستیم و توی هوای ملس پاییزی چایی خوردیم تا خستگی پاهامون در بره و برگردیم خونه. لازم به ذکره که شاهکار امشب این بود که موبایلم رو انداختم توی کاسه ی دستشویی و از اونجایی که خجالت می کشیدم به صابخونه بگم، دستمال پیچش کردم و گذاشتم جیب. خوشبختانه موبایلم هنوز کار می کنه هر چند الان که رسیدم خونه گذاشتمش توی برنج. باید حسابی ضد عفونی اش کنم. وقتی درش آوردم خیلی جلوی خودم رو گرفتم که یه بار دیگه آبش نکشم! اینم یکی از بدی های توالت فرنگیه دیگه.

آزاده نجفیان
۲۰:۵۶۲۹
اکتبر

دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده! دلم برای به روز کردن اینجا و نوشتن از خودم و زندگی ام خیلی خیلی تنگ شده. چرا نمی نویسم؟ چرا این وبلاگ رو یک ماهه که به روز نکردم؟ به جز نگرانی ها و گرفتاری هایی که این یک ماه اخیر ما رو به شدت در سرپنجه اشون فشردن، یه نگرانی بزرگ دارم که باعث میشه هر وقت به فکر نوشتن می افتم، منصرف بشم. می ترسم نوشتن از زندگی ام توی آمریکا، کسی رو آزرده خاطر یا دلشکسته کنه! راست و حسینی ترش اینه که می ترسم کسی با خوندن شرح زندگی من به این فکر بیفته که این دختره اون سر دنیا، خوش و راحت و بی خیال نشسته، در حالی که ما توی ایران داریم هر روز شرایط سخت تری رو تحمل می کنیم و احتیاجی به شنیدن از و خوندن درباره ی زندگی این آدم نداریم. می ترسم دوستی یا آشنایی، بدون اینکه از جزئیات زندگی من خبر داشته باشه، حسرت زندگی من رو بخوره و دلش بشکنه. می ترسم... خلاصه اینکه این ترس ها و نگرانی ها مانع از نوشتن شدن. سه سال پیش وقتی تصمیم گرفتم این وبلاگ رو راه بندازم هدفم، بجز ثبت خاطراتم و آرامش ذهنی ام، دادن یه تصویر واقعی از زندگی یه مهاجر بود. چرا؟ چون تا پیش از اومدن به آمریکا من با تصویر غلطی ازاین سرزمین مواجه بودم که زندگی توی این کشور رو برام سخت تر کرده بود. وقتی که اومدم به این فکر کردم که خیلی ها مثل من در معرض مهاجرتن و نیاز دارن که این اطلاعات رو داشته باشن پس با یه تیر دو نشون خواهم زد. اما الان واقعا نمی دونم هنوز دلیلی وجود داره که این وبلاگ رو داشته باشم؟ خیلی وقتا پیش خودم فکر می کنم شاید بهتره یه دفترچه ی یادداشت روزانه مثل همه ی آدمای معمولی داشته باشم و اونجا واسه خودم بنویسم. بنابراین تصمیم گرفتم بعد از سه سال، امکان نظر و کامنت گذاشتن برای این پست رو فعال کنم و از شما بپرسم، آیا هنوز هم دلتون می خواد از من بخونید و بشنوید؟ آیا ترس های من واقعی هستن یا اینکه فقط زاده ی تخیل منن؟ یا اینکه با وجود واقعی بودنشون باید بی خیالشون بشم و به کار خودم ادامه بدم. خلاصه اش اینکه دلم می خواد از خواننده های این وبلاگ درباره اش بشنوم. لطفا برام بنویسید. منتظرم.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۲۰۱
اکتبر

دو هفته ای هست که کلاس های زبان مرکز مهاجرا شروع شده. از اونجایی که من درگیر آماده شدن برای امتحانم، فقط دوشنبه شب ها می تونم بهشون بپیوندم. این ترم معلم یه آقای میانسالی ست به اسم آقای گروم. معلم بازنشسته ی دبستانه. مردم بسیار خوب و دانشمندیه اما هیچ تصوری درباره ی درس دادن به کسانی که زبان انگلیسی نمی دونن، نداره. هفته ی پیش برای نزدیک به بیست نفر آدمی که به سختی می تونستن به انگلیسی اسمشون رو بگن شروع کرد به درس دادن گرامر و مستقیم هم رفت سراغ حروف اضافه! بیچاره دانش آموزا اصلا نمی فهمیدن چی میگه. آخر کلاس از ما پرسید نظرمون چیه؟ منم بی رودربایستی گفتن اطلاعات زیادی و غیر ضروری به بچه ها دادی در حالی که اینا حتی پایه ای ترین چیزها رو در مورد زبان انگلیسی نمی دونن. خودشون بیچاره قبول داشت که گند زده. امیدوارم بودم ظرف یک هفته تغییری در روشش داده باشه اما امروز که رفتم سرکلاس دیدم تقریبا همون آش و همون کاسه است با این تفاوت که به جای اینکه فقط خودش حرف بزنه، به بچه ها تمرین هم می ده که حل کنن. تمام دو ساعت رو داشتم با بچه ها سر و کله می زدیم که اسم و فعل و صفت چیه، در عین حالی که این فرصت پیش نیومد که اندازه ی دو خط با هم انگلیسی حرف بزنن. احساس می کنم آقای گروم اعتقادش بر اینه که اگه گرامر ندونی نمی تونی درست حرف بزنی به خاطر همینه که این همه فشار روی بچه ها گذاشته تا زودتر اصول اساسی رو یاد بگیرن و برسن نوشتن متن. آقای گروم درک نمی کنه که این آدما نیومدن اینجا که مقاله و نامه بنویسن، اومدن که چهار کلام حرف زدن یاد بگیرن که زندگی روزانه اشون راحت تر بشه. خلاصه اینکه فعلا توی این کلاسا در حال مرور گرامر زبان انگلیسی هستم، اونم به گیج کننده ترین شکل ممکن.

دوباره کتابخونه رفتن رو شروع کردم؛ البته نه خیلی منظم. کتابخونه ی دانشگاه نمی رم چون تحمل زنده شدن خاطرات بد روزهای گذشته رو ندارم. در عوض می رم کتابخونه ی عمومی محل امون که نزدیکتره و همیشه هم جای پارک داره. کتابخونه ی بزرگ و قشنگیه. تنها عیبش اینه که سالن مطالعه ی جداگانه نداره و یه ساعاتی در روز درس خوندن مشکل میشه. درس خوندن بین قفسه های کتاب رو خیلی دوست دارم. بهم حس آرامش و آزادی عمل می ده. میزی که من پشتش می شینم و درس می خونم رو به حیاط کتابخونه است. دیوارا سرتاسر شیشه ای هستن واسه همین میشه بیرون رو دید. جالب تر اینکه گاهی پرنده ها رو می بینم که به شیشه نوک می زنن یا اینکه دارن ما رو با کنجکاوی نگاه می کنن. یکی دیگه از چیزای دوست داشتنی کتابخونه های عمومی آمریکا برای من اینه که همه در هر ساعتی می یان به کتابخونه؛ نه فقط برای خوندن کتاب، بلکه برای گذروندن وقت. مثلا خیلیا میان تا با کامپیوترهای کتابخونه ویدئو نگاه کنن. بیشتر از اون، خیلی از آدم های میانسال و پیر میان تا چند ساعتی رو توی کتابخونه بشینن و فقط روزنامه ی اون روز رو بخونن رو برن. اینجا کتابخونه بیشتر محل اجتماعاته، جایی که هر کس به اون شکلی که دوست داره ازش استفاده می کنه و لذت می بره. واسه همینه که خیلی بیشتر از کتابخونه ی دانشگاه که همیشه پر از دانشجوهاییه که با شتاب و استرس دارن درس می خونن، دوستش دارم.

پاییز بالاخره به اینجا هم رسیده. هنوز گرمه اما به نظر می رسه امیدی به تموم شدن گرما هست. رخوت تابستون اما همچنان با منه. با اینکه خیلی گرفتارم و ذهن بی اندازه مشغوله (جدای از خبرهای بدی که از هر طرف بدون توفق می رسن) خیلی کند و بی حوصله ام. تا چشم محمد رو دور می بینم، می گیرم می خوابم. بعضی روزا احساس می کنم نمی دونم کجام یا دارم چیکار می کنم؛ انگار که مغزم روی استندبای باشه. فکر کنم طولانی شدن تابستون و کش اومدن درس خوندن واسه امتحان، تاثیر خودش رو گذاشته. منتظرم فصل در منم عوض بشه. تا اون موقع همچنان به خوابیدن ادامه می دم. شاید این باری که بیدار بشم دیگه واقعا پاییز شده باشه.

آزاده نجفیان