آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۴ مطلب در نوامبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۳:۱۲۲۴
نوامبر

پنج شنبه عید شکرگزاری بود. امسال، برخلاف پارسال، همه نشویل بودند واسه همین مهمونی روز شکرگزاری تبدیل شد به یکی از دورهمی های دوهفته یکبارمون. زهرا مثل پارسال زحمت درست کردن بوقلمون رو کشید. بقیه هر کدوم یکی از مخلفات سفره رو آماده کردن: پوره ی سیب زمینی، سبزیجات پخته، سس گوشت، پای ذرت و... . منم مثل پارسال شیرینی درست کردم. برای اولین بار در زندگی ام بر ترسم از استفاده از خمیر آماده غلبه کردم و با کرم چند لایه یه جور شیرینی ساده ی میوه ای درست کردم. کاپ کیک آناناس هم در کنار شیرینی خشک آماده کردم. الحمدلله سفره ی رنگینی شد و جمع خوبی بود که ما رو بیش از پیش شکرگزار داشته ها و نداشته هامون کرد. تا برگشتیم خونه و خوابیدیم شد ساعت 2. زهرا و زینب با هم قرار گذاشته بودن که فرداش که می شد جمعه ی سیاه، واسه خرید برن مال. من گفتم بعید می دونم تا ساعت ده بتونم خودم رو به شماها برسونم اما اگه بیدار و آماده شدم خبرتون می دم. حدود دو هفته است که دارن سقف ساختمون ما رو درست می کنن. هی بارون و سرما کارشون رو عقب انداخته. دوستان عزیز راس ساعت 7 صبح میان و سر و صدا رو شروع می کنن. واسه همینه که ما این یک هفته ی اخیر صبح کله ی سحر بیداریم. از شانس  ما، دیروز هم این عزیزان به خودشون مرخصی ندادن واسه همین من صبح زود بیدار شدم و دیدم با اینکه خسته ام اما بعیده بتونم بخوابم. پس به زهرا پیام دادم که من بهتون می پیوندم. راستش به جز یه شلوار جین چیز دیگه ای لازم نداشتم اما بدم نمی اومد از این فرصت هم برای دیدن مغازه ها و مردم و هم برای بیشتر وقت گذروندن با دوستان استفاده کنم. سه تا جمعه ی سیاه گذشته ما جای خاصی جز مرکز خرید نزدیک خونه امون نرفتیم که اونم خیلی شلوغ نبود. اما دیروز چنان حجم جمعیتی رو دیدم که باور نمی کردم! اول اینکه جای پارک به سختی گیر می اومد. بعدشم توی مغازه ها جلوی صندوق های پرداخت صف بود. خوشبختانه با کمک و پیگیری دوستان من توی همون مغازه ی اول با تخفیف های خیلی عالی چیزایی رو که می خواستم خریدم و خلاص شدم. اما سفر ما همچنان ادامه داشت. خانوما واسه دخترکاشون تونستن خریدهای حسابی بکنن. صف های زیادی وایسادیم؛ حتی واسه پیدا کردن میز برای نشستن و ناهار خوردن هم کلی انتظار کشیدیم. برای اولین بار لباس های برند ایوانکا ترامپ رو هم دیدیم و هر چند که به شکل شگفت آوری زیبا و خوش دوخت بودن اما تحریم کردیم و نخریدیم. در نهایت ساعت 6 عصر خونه بودیم. من داشتم از خستگی از حال می رفتم. زهرا زحمت کشید و شام حاضر کرد. کمی خستگی در کردم و برگشتم. از ساعت 12 دیشب تا 12 ظهر امروز خواب بودم. یادم نمی یاد آخرین باری که اینقدر سرپا بودم و راه رفتم کی بوده اما اینقدر پاهام درد می کرد و تنم بی تاب بود که نمی تونستم بخوابم.

نکته ی جالبی که دیروز تازه در مورد خودم متوجه شدم این بود که مدتهاست که دیگه خبری از مد ندارم. دیروز وارد یکی از مغازه های مشهور جوان پسند شدیم و واقعا از مد لباس ها تعجب کردیم. هر چند این تفاوت باعث خنده و تفریح ما شد اما چشم من رو به این موضوع باز کرد که اصلا خبر ندارم دور و بریام چطور لباس می پوشن. یکی از علتاش می تونه این باشه که من اینجا کمتر توی جمع مردم عادی هستم واسه همین از مد خبر ندارم. دومین و البته احتمالا اصلی ترین دلیل اینه که انگار سن و سالم از این موضوعات گذشته! انگار پلی بوده که من از روش رد شدم، بدون اینکه متوجه بشم. دیروز وقتی رفته بودیم ناهار بخوریم، با دقت بیشتری آدم ها رو نگاه کردم و در کمال تعجب متوجه شدم که اکثر جوون ها واقعا همون لباس هایی رو می پوشن که توی اون مغازه بود. یه دفعه فهمیدم اینقدر این چند سال اخیر سرم به چیزهای دیگه ای گرم بوده که یه چیزهای دیگه ای رو کلا فراموش کردم. گذر ایام گاهی واقعا آدم رو غافلگیر می کنه.

آزاده نجفیان
۱۳:۲۷۱۴
نوامبر

ایرانی بود تقریبا همه جا توی آمریکا به ضرر ماست، مخصوصا با این روزگاری که توش گیر افتادیم؛ بجز یه جا: توی موزه ی هنرهای معاصر نشویل! بخاطر ایرانی بودنم و اینکه جز اقلیت تحصیل کرده ی خارجی موزه محسوب می شم، عکس و مشخصاتم رو برای تبلیغ داوطلب شدن در موزه و صد البته نشون دادن فضای چند ملیتی موزه، زدن توی سایت. امروز هم رانی بهم پیام داده که از طرف گروهی از اعضا و داوطلبان موزه کاندید شدم تا به عضویت شورای مشورتی موزه در بیام!!! کی باورش میشه؟ اونم درست وقتی که دیشب متوجه شدم شیفت هفته ی پیشم رو کلا یادم رفته و اصلا نرفتم سر کار! (فکر کنم این انتخاب قبل از این گند صورت گرفته بوده احتمالا!!!) به هر حال منی که فقط یک سال و خرده ای سابقه ی کار توی موزه دارم چرا باید به عنوان کاندید شورای مشورتی انتخاب بشم؟ به این دلیل که عضو اقلیتی هستم که حضورشون در راس، باعث تبلیغ برای موزه میشه! بالاخره یه جایی پیدا شد که ایرانی بودنمون به نفعمون تموم بشه. 

ارتقا گرفتیم رفت!

آزاده نجفیان
۲۲:۳۷۰۷
نوامبر

این سال های اخیر، بارها و بارها، از دوستان و آشنایان تا غریبه ها شنیده ام که موقع انتخابات که شده بی وقفه غر زدن و ناله کردن و شکایت از خودشون صادر کردن که تبلیغات ما رو کشت و چرا این قدر می خواید بقیه رو ارشاد و به راه راست هدایت کنید. تازه تا دو سه روز بعد از انتخابات هم همه اش شاکی ان که چرا اینقدر رای دادنتون رو توی حلق مردم می کنید و اینقدر بی جنبه اید! یه رای دادید دیگه، بشینید سر جاتون و اینقدر توی بوق و کرنا نکنید. این دوستان، که تعدادشون در سال های اخیر افزایش هم پیدا کرده، از این شاکی ان که این اسکول بازی ها مخصوص ایرانی هاست که سریع جوگیر می شن. این خاطرات رو مرور کردم که بگم دوستانی که ذکرشون رفت صد درصد در اشتباهن. دیروز انتخابات میان دوره ای آمریکا بود. دو سال از اون روز نحسی که این مردک رئیس جمهور شده گذشته و دیروز باید تکلیف نمایندگان سنا و کنگره مشخص می شد. برای کسانی که نمی دونن باید بگم آمریکا دو تا مجلس داره؛ یکی مجلس سنا که افراد خاصی با شرایط ویژه ای به عنوان سناتور، با رای مردم، بهش راه پیدا می کنن، و مجلس نمایندگان که مثل مجلس ایرانه و نماینده هاش هم آدم های معمولی واجد شرایط هستن. این انتخابات خیلی سرنوشت سازه چون ترکیب مجلس رو مشخص می کنه و قدرت عمل رئیس جمهور رو تعیین می کنه. دموکرات ها همه ی امیدشون به انتخابات نوامبر بود که بلکه بتونن قدرت ترامپ رو از طریق مجلس کاهش بدن. این چند ماه اخیر، هیچ جایی نبوده که حرف از انتخابات و رای دادن نبوده باشه. نه تنها کاندیداهای هر دو مجلس از شدت تبلیغ خودشون رو خفه کردن، بلکه رای دهنده ها هم با نصب پلاکارد و پوستر دم در خونه هاشون، به وضوح مشخص کردن که به کی رای می دن و به شکل غیرمستقیم براش تبلیغ کردن. از این گذشته، توی روزهای آخر تبلیغات، مخصوصا روز دوشنبه که روز قبل از انتخابات بود، نماینده ها به شکل رندم محله ای رو انتخاب می کنن و با تیم تبلیغاتی اشون تک تک در همه ی خونه ها رو می زنن و از مردم می خوان که رای بدن. حالا یا اون یارویی که در رو باز می کنن طرفدار کاندیداست یا بر ضدشه که در هر دو حالت، تبلیغ محسوب میشه. علاوه بر این موضوع، امسال، برای منی که شهروند آمریکا نیستم، بیش از 5 بار ایمیل دعوت به رای دادن فرستاده شده. مرکز مهاجران نشویل یه گروه از آدما رو به این کار وادشته بود که تک تک به خونه ی مردم زنگ بزنن و ازشون بخوان که برن رای بدن. یه گروه هم به با مترجم به سطح شهر فرستاده شده بودن تا برن دم در خونه های مردم و راضی اشون کنن که رای بدن. اینقدر انتخابات میان دوره ای امسال مهم بود که گوگل روز سه شنبه لوگوی خودش رو به عنوان VOTE تغییر داده بود. اینجا توی آمریکا یه قانونی هست به اسم Early Vote. یعنی شما لازم نیست حتما یه روز مشخص برید رای بدید؛ از تقریبا دو هفته قبل از روز رای گیری، هر شهروندی می تونه به مراکزی که مشخص شده (کتابخونه، کلیسا، مدرسه و...) بره و زودتر رای خودش رو به صندوق بندازه. این قانون کمک می کنه تا همه بتونن رای بدن؛ هر کس متناسب با شرایط و ساعت کاری خودش. یک هفته ی گذشته، هیچ مکان عمومی ای نبود که واسه رای گیری پیش از موعد تبلیغ نکنه یا آماده نباشه. تازه اینا همه اش مال قبل از انتخاباته. از دیروز صبح زود، صفحات اینستاگرام و فیس بوک پر از عکس آدم هاییه( از آدم معمولی گرفته تا سلبریتی) که برچسب من رای داده ام رو به سینه اشون زدن و با افتخار اعلام می کنن که رای دادن و مردم رو تشویق می کنن که برن و تا دیر نشده رای بدن. این روضه رو خوندم که بگم رای دادن یه بخشی از دموکراسیه و فقط توی ایران نیست که ملت در ایام انتخابات بمباران می شن.

متاسفانه جمهوری خواه ها مجلس سنا رو بردن اما کنگره به دست دموکرات ها افتاد. مردم آمریکا دو سال پیش بین بد و بدتر، بدتر رو انتخاب کردن اما این باعث نشدن که ناامید بشن بلکه بهشون انرژی حرکت رو به جلو رو داد و بهشون فهموند که قهر کردن جایی در سیاست و دموکراسی نداره. درسته که عملا این انتخابات میان دوره ای اون جوری که امیدوار بودن به نفع دموکرات ها تموم نشد اما امسال در کنگره ی آمریکا 5 زن ایرانی آمریکایی حضور دارن و یک خانم مسلمان! دو سال پیش کی خواب همچین روزی رو می دید؟ یکی از این زنان ایرانی نماینده ی کالیفرنیاست!!! 

درسته که بعد از این انتخابات شرایط برای ایرانی ها، چه داخل و چه خارج از ایران، سخت تر میشه اما هنوز امیدی هست. تا وقتی که از اشتباه های گذشته درس بگیریم و رو به جلو حرکت کنیم.

آزاده نجفیان
۱۹:۳۴۰۵
نوامبر

از روز اولی که این ماشین جدید رو خریدیم، چراغ باد تایرش روشن بود. خانم فروشنده، که از قضا ایرانی از آب دراومد، گفته بود که وقت نداشته نگاهی به لاستیک بندازه و فکر نمی کنه ایراد خاصی داشته باشه. در اولین فرصتی که پیش اومد، محمد ماشین رو برد نمایندگی تا هم چکش کنن هم ببینن ایراد تایرها چیه. همون سه چهار ماه پیش گفته بودن که تایر جلو صدمه دیده و درزهایی داره که تعمیرش کرده بود و خوشبختانه نیازی به عوض کردن لاستیک نشد (لازم به ذکره که ارزونتر لاستیک 100 دلار قیمتشه). همه چیز خوب بود تا اینکه از حدود دو ماه پیش، دوباره چراغ مربوطه شروع کرد به روشن شدن. من یا محمد می بردیم و بادش رو تنظیم می کردیم، دو سه هفته خوب بود تا دوباره چراغ روشن می شد و روز از نو و روزی از نو. این اواخر کار به جایی کشیده بود که دو سه روز یه بار، بعد از تنظیم باد، چراغ روشن می شد و لاستیک کم باد! از اونجایی که محمد دو روز در هفته از شهر خارج میشه و توی جاده رانندگی می کنه، قضیه کم کم جدی شد. همه ی این مدت من به روی خودم نیاوردم که می تونم ماشین رو ببرم تعمیرگاه. هی این دست و اون دست کردم بلکه محمد این وظیفه رو به گردن بگیره. اما اینقدر کار پشت کار براش پیش اومد و شرایط حساس شد که بالاخره تسلیم شدم و گفتم خودم می برمش نمایندگی. چرا شرایط حساس شد؟ امروز لاستیک رو باد می کردیم، فردا صبح دوباره بادش کم شده بود! یه جوری بود که مطمئن شده بودیم لاستیک پنچر شده. مشکل دیگه ای هم که داشتیم این بود که روی رینگ ماشین قفل های مخصوصی تعبیه شده بود که فقط نمایندگی که آچار مخصوصش رو داشت می تونست لاستیکا رو عوض کنه و صد البته نمایندگی قیمت همه چی رو گرونتر با آدم حساب می کنه. خلاصه، هفته ی پیش صبح دوشنبه ماشین رو بردم نمایندگی. بماند که ورودی تعمیرگاه رو پیدا نمی کردم و آخرش معلوم شد اتوماتیکه، باید بری پشت در، بوق بزنی تا در رو برات باز کنن! از اونجایی که وقت قبلی نگرفته بودم، آقایی که من رو پذیرش کرد گفت تقریبا دو ساعت معطلی داره. چاره ای نبود. محمد سه شنبه باید می رفت توی جاده و نمی شد این کار رو به تاخیر انداخت. من رفتم توی اتاق انتظار نشستم. با خودم کتاب برده بودم چون انتظار داشتم معطلم کنن. بعد از حدود یک ساعت، طرف برگشت و گفت تعمیرکار ما هر چی می گرده مشکلی پیدا نمی کنه؛ احتمالا بخاطر تغییر دمای هواست که لاستیک کم باد میشه!!! منو می گی؟ شاخم در اومد! هر کاری کردم قانعش کنم، قبول نکرد. گفت نمی خوام مجبور شی بی خود یه لاستیک نو بخری (که حدود 150 دلار قیمتش توی نمایندگی است!) واسه همین یکی دو روز بهش وقت بده. اگه بازم چراغ روشن شد، بادش رو با دستگاه چک کن ببین واقعا دستگاه عدد کمتری رو نشون میده یا فقط کم بادی اثر انقباض و انبساطه. قبول کردم. دیدم من که این همه راه رو اومدم و این همه هم معطل شدم، چراغ اون قفلای لعنتی رو رینگ رو عوض نکنم که دیگه مجبور نشیم واسه عوض کردن لاستیک بیایم اینجا؟! بهش گفتم اگه ممکنه یا آچار مخصوص رو بهم بفروشه یا این قفلا رو برداره. گفت آچار رو ندارن اما می تونن قفلا رو عوض کنن و قفل معمولی بذارن. این شد که 80 دلار بابت عوض کردن قفل رینگ و لاستیک به نمایندگی محترم پرداخت کردیم، بدون اینکه مشکل اصلی رو پیدا یا برطرف کرده باشن. دو روز بعد، چراغ ماشین دوباره روشن شد! ما دو تا دیگه داشتیم دیوانه می شدیم. هر روز محمد مجبور بود باد لاستیکا رو تنظیم کنه و واقعا اثری از انقباض و انبساط نبود. اینجا بود که من خونم به جوش اومد و آستینا رو بالا زدم که هر طور شده قضیه رو حل و فصل کنم. امروز صبح رفتم تعمیرگاهی که تخصصش فقط لاستیکه و ماشین رو تحویل دادم. خیلی خیلی شلوغ بود. بهم گفتن وضعیت لاستیکا خوبه و هیچکدوم نیازی به عوض کردن ندارن. احتمالا باید یکی اشون سوراخ شده باشه که تعمیر پنچری برای مشتری های مغازه مجانیه. خوشحال و شادان برگشتم توی اتاق انتظار که کار رو به دست متخصص سپردم و این بار دیگه حله. با اینکه این بار هم مجهز رفته بودم اما اصلا فکرش رو نمی کردم نیم ساعت انتظار تبدیل بشه به سه ساعت روی صندلی های ناراحت مغازه، کنار در ورودی نشستن و از سرما یخ کردن! ساعت یک و نیم یکی از تعمیرکارها اومد که مشکل ماشین رو حل کردیم و می تونی بری. اعتراف می کنم اینقدر خوشحال شدم که دقیقا نفهمیدم با ماشین چیکار کردن مخصوصا که سر دماغ آقای تعمیرکار گریسی بود و همین باعث میشد بیشتر حواس من پرت بشه! البته توی دستش دو تا واشر بود که بهم گفت اینا رو برداشتم که تایرها نشتی نداشته باشن. صمیمانه و مکرر ازش تشکر کردم و پرواز کردم طرف ماشین. تا ساعت سه و نیم که برگشتم خونه، لاستیکا مشکلی نداشت. باید دید فردا که محمد می خواد ماشین رو ببری چی پیش میاد. روز امتحان واقعی فرداست!

همه ی این ماجراها به کنار، تعمیرگاه رفتن و رسیدگی به کارهای ماشین، برای من معنایی فراتر از راه انداختن کارها و باز کردن گره های زندگی داره. انجام این جور کارها، هر بار، بخش جدیدی از وجودم و توانایی هام رو بهم نشون میده که قبلا ازشون خبر نداشتم. یه زمانی به خواب هم نمی دیدم بتونم اینقدر به زندگی در اینجا مسلط بشم که بتونم کارهایی تا این اندازه «مردونه» رو انجام بدم. علاوه بر اینکه انجام این دسته از کارها منو بیشتر با خود واقعی ام آشنا می کنه، این نکته رو هم بهم یادآوری می کنه که مرزهای که من ازشون می ترسم، خیلی وقتا فقط توی ذهنمن و در دنیای بیرون یا وجود ندارن یا به شکل متفاوتی ظاهر می شن. برای من توی ایران همیشه تعمیرگاه جای مردونه ای بود که کمتر خانومی به جز در حالت اضطرار، بهش سر می زد. اما اینجا کار، کاره؛ باید انجام بشه و زن و مرد هم نداره. اینجا، خوب یا بد، همیشه حق با مشتریه واسه همین جنسیت و نژاد تو در مرتبه ی بعدی قرار می گیره. من دیگه اون دختری نیستم که سه سال و نیم پیش از ایران زدم بیرون، چیزهای زیادی درون و بیرون من تغییر کرده و داره تغییر می کنه؛ فقط باید بیشتر به این تغییرات دقت کنم و دست کمشون نگیرم.

آزاده نجفیان