آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۶ مطلب در فوریه ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۲:۵۰۲۸
فوریه

31 سالگی چه شکلیه؟ راستش هیچ تصوری ازش ندارم! من همیشه تا سی سالگی ام رو تصور کرده بودم: یه خانم مستقل، موفق و تحصیل کرده. همیشه فکر می کردم به سی سالگی که برسم دکترام رو گرفتم، یه شغل خوب پیدا کردم و دیگه زندگی ام سر و سامون گرفته. ازدواج هیچ وقت توی دورنمای این زندگی نبود. الان که فکرش رو می کنم می بینم به بعد از سی سالگی فکر نکرده بودم چون طبق برنامه ریزی من هر آنچه که آرزوش رو داشتم باید تا سی سالگی محقق می شد و دیگه دلیلی نداشت به بعد از اون فکر کردن. اما هیچی اونجوری که من انتظار داشتم پیش نرفت و نمی تونم بگم کاملا از این ناهماهنگی ناراضی ام! آدم ها و تجربه های جدیدی به زندگی ام اضافه شدن که در هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای نمی گنجیدن. انکار نمی کنم از اینکه هنوز لنگ گرفتن مدرک دکترام ناراضی و ناراحتم. شاید این بخش دردناک ترین بخش ماجرا برای من باشه. همیشه بهمون گفته بودن و خونده بودم که هر کس کسی شده تا قبل از سی سالگی شده، بعدش دیگه خبری نیست. می ترسیدم از اینکه به سی سالگی برسم و هنوز کسی نشده باشم. امروز سی و یک ساله شدم. اون آدمی که می خواستم بشم نشدم اما فکر می کنم شاید هنوز فرصتی برای رسیدن بهش باقی باشه. امروز تولد سجاد هم هست. این اولین تولد بعد از مرگشه. امروز یک ماه هم از مرگ سپیده می گذره. وقتی به جوونهای با استعدادی فکر می کنم که چه آسون و بی سر و صدا زیر خاک خوابیدن، به این نتیجه می رسم که زنده بودن بهترین هدیه است چون تا وقتی نفسی میاد و میره امید هست؛ آدمیزاد هم که ناچاره از امیدواری، معتاده به امیدوار بودن... .

هنوز نمی دونم قراره این دهه از زندگی ام چه شکلی باشه. قصد ندارم این بار برای یک دهه برنامه ریزی کنم، فعلا سال به سال تا ببینم خدا چی می خواد و چقدر عمر باقیه.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۷۲۷
فوریه

تقویم ها قاطی کردن! امسال فوریه 28 روزه است و همین باعث شده که تاریخ تولدم رو به معنای واقعی کلمه گم کنم. براساس تقویم خورشیدی تولد من 9 اسفنده که میشه 27 فوریه. امسال واقعا نمی دونم چه روزی به تقویم میلادی تولدمه! به هر حال از امروز صبح تا فردا شب تبریک تولد خواهم شنید که فوق العاده است.

در بین همه ی اتفاقات روزمره و گاهی تلخی که در این ده دوازده روز گذشته افتاد، رسیدن بسته ی پستی از ایران مثه سیلی بود که تقریبا همه اشون رو شست و برد. من اینقدر به محمد نق زده بودم که کادو رو زودتر بده که یکشنبه تصمیم گرفت از کادوهام رونمایی کنه مخصوصا به این علت که من امروز و فردا خونه نبودم و نیستم. وقتی رفت و یه جعبه ی بزرگ آورد که توش یه بسته ی زرد رنگ با علامت پست ایران بود، قلبم تقریبا وایساد. اشکم ناخودآگاه سرازیر شد. هر تکه لباسی یا گوشواره یا گردنبندی که از جعبه در می آوردم گریه ام شدت بیشتری می گرفت. باورم نمی شد. محمد گفت مامانم بهش پیام داده که می خواد از ایران واسه تولدم چند تا خورده ریز بفرسته. محمد هم آدرس اشکان رو داده بود که بسته بره دم خونه ی اشکان و من خبردار نشم.  باور نکردنی بود. توی بسته لباسای رنگارنگی بود که مامانم و خواهرم برام خریده و یواش یواش جمع کرده بودن. خواهرام هم هر کدوم جداگانه برام گردنبند و گوشواره خریده بودن و به لباسا اضافه کرده بودن. با چشم گریون زنگ زدم بهشون. احساس می کردم سوراخی توی زمان باز شده که ما رو نه مجازی، بلکه واقعی بهم وصل کرده. بیچاره مامان و خواهرم کلی گریه کردن اما خیلی خوشحال بودن. البته هیچ تصوری از اینکه با من چیکار کرده بودن هم نداشتن. اینکه آدم هایی دور و برت باشن که تو اینقدر براشون با ارزش باشی که ماه ها برای خوشحال کردنت برنامه ریزی کنن، بهترین هدیه ی تولدیه که میشه گرفت. راستش هنوز هدیه ها رو سر و سامون ندادم و حتی نپوشیدم. انگار هضم این اتفاق نیاز به زمان بیشتری داره برام. فقط غم نیست که به زمان برای درک شدن و پذیرفتن احتیاج داره، گاهی حجم بعضی از شادی ها هم نیاز به زمان برای پذیرفتن داره.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۰۱۵
فوریه

بین برف و بارون و دمای منفی چندین درجه، یک دفعه هوا چنان گرم و مرطوب میشه که دلت می خواد خودت رو دار بزنی! امروز تقریبا دمای هوا نزدیک 25- 26 درجه بود و رطوبت هوا بالای 70 درصد بود. هوا واسه پیاده روی و گردش خیلی خوب بود اما نه برای خرید هفتگی و از این مغازه به او مغازه رفتن.

دیشب دومین جلسه ی کلاس زبان مرکز مهاجرا بود. از اونجایی که بارونی می اومد و از بد روزگار، روز ولنتاین هم بود، مسیر یک ربعه رو یک ساعت توی ترافیک بودم! باورم نمی شد بالاخره برسم؛ البته با ده دقیقه تاخیر. تعداد دانش آموزا کمتر شده بود، همین طور تعداد داوطلب ها. دیشب فقط سه نفر بودیم که کاملا کافی بود. بکا اعتماد به نفسش رو به دست آورده بود و دستش اومده بود که کلاس و سطح کلاس در چه حده. ادامه ی تمرین شناخت اسم در جمله رو انجام دادیم و چند تا بازی با همین موضوع در ادامه اش انجام دادیم. کلاس رو خیلی دوست دارم. واقعا درش احساس راحتی و آرامش می کنم. احساس مفید بودن چیزیه که خیلی کم سراغم میاد اما وقتی که توی این کلاسم واقعا خوشحالم و بهم خوش می گذره. خبر رسید که کلاسی که ترم پیش می رفتم برای کمک حدود 40 تا دانش آموز داره و فقط دو تا داوطلب! دلم واسه وندی سوخت. حیف که روزاش بهم نمی خوره والا می رفتم کمکش.

این هفته هر روز بیرون بودم. خیلی خیلی خسته ام. فردا بعد از مدتها شقایق قراره بیاد اینجا. اینقدر این چند وقت گرفتار درس و مشق بوده که حتی فرصت تلفنی حرف زدن هم کم پیش اومده. امیدوارم آخر هفته ی آرومی در انتظارمون باشه؛ آروم و خنک تر.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۲۱۲
فوریه

امروز اولین جلسه ی کلاس های زبان مرکز مهاجران و پناهنده ها بود. فرق اساسی کلاسی این ترم با ترم قبل در اینه که فقط بعدازظهرها برگزار می شن چون از کلاس های صبح اون اندازه که انتظار داشتن استقبال نشد. هر چند رفت و آمد در شب برام سخته اما به هر حال از اول هم قرار نبود این کار، کار ساده ای باشه. کلاس توی دو تا منطقه ی متفاوت از شهر برگزار میشه. من قراره روزهای دوشنبه و چهارشنبه از ساعت شش تا هشت و نیم اونجا باشم. کلاسی که من میرم توی کلیسا برگزار میشه. کلا تا خونه ربع ساعت هم رانندگی نیست اما چون ساعت ترافیکه تقریبا نیم ساعتی توی راه بودم. وقتی رسیدم، مری که مسوول آموزش مرکزه هم اونجا بود و من رو به بِکا که معلم کلاسه معرفی کرد. بکا تقریبا همسن و سال منه، شاید هم جوونتر. قبلا معلم مدرسه بوده اما،به هر دلیلی، استعفا داده و حالا داره اینجا کار می کنه. برخلاف انتظارم کلاس خیلی خیلی شلوغ شد، نزدیک به 18 نفر اومدن به علاوه ی 5 نفر داوطلب که بودیم! تعداد اینقدر زیاد بود که مجبور شدیم بریم توی صحن کلیسا و کلاس رو اونجا برگزار کنیم. بکا خیلی عصبی و هیجان زده بود واسه همین یه کم مطالب رو قاطی کرده بود. از اونجایی که جلسه ی اولش هم بود دقیقا دستش نبود که سطح کلاس چطوره واسه همین مطالب خیلی سختی رو واسه روز اول انتخاب کرده بود که خودش هم توی توضیح دادنش موند. اکثر زبان آموزها از اهالی آمریکای جنوبی بودن، یک نفر از مصر داشتیم و سه نفر از کردستان؛ این ترم خبری از فارسی زبان نیست. با وجود اینکه تعداد زبان آموزها زیاد بود اما واقعا به این تعداد داوطلب هم نیازی نبود. البته موقع خداحافظی متوجه شدم بقیه ی داوطلبا عمدتا می تونن فقط دوشنبه ها بیان به خاطر همین احتمالا چهارشنبه کارمون بیشتر و سخت تر باشه. 

همین الان بکا ایمیل زده و از همه تشکر کرده و ایده هاش رو برای روز چهارشنبه باهامون در میون گذاشته. دختر خیلی خوبیه. تجربه ی خیلی خوبی هم بود؛ کاملا متفاوت با ترم قبل و کلاس قبلی. ترم قبل بیشتر بازی و سرگرمی بود چون کسایی که اومده بودن به سختی می تونستن انگلیسی حرف بزنن اما این ترم بچه ها سطحشون پیشرفته تره واسه همین کار و رسیدگی بیشتری نیاز دارن. امشب یادم اومدم که چقدر دلم برای معلم بودن تنگ شده.

فردا باید برم موزه. این هفته از اون هفته های شلوغ خواهد بود که هر روز باید یه جایی و مشغول یه کاری باشم. گاهی وقتا خودمم می مونم که از این همه سرگرمی خوشحالم یا نه؟!

آزاده نجفیان
۲۲:۱۲۰۴
فوریه

از سه شنبه شب تا دیروز ظهر، ریچارد دوباره مهمان ما بود. دفعه ی قبل خیلی برای میزبانی ازش استرس داشتم چون به هر حال هم صاحبخونه امونه و هم استاد راهنمای محمد. این بار اما واقعا در شرایط روحی و جسمی ای نبودم که بخوام حتی حضورش رو توی خونه تاب بیارم اما چاره ای نبود. سه شنبه شب ساعت 7 نشویل بود و محمد رفت از فرودگاه آوردش. شام یه جور خورشت سبزیجات پخته بودم که انصافا خیلی خوشمزه شده بود. ریچارد بخاطر مهمانی که برای سخنرانی در دانشگاه دعوت کرده بود مجبور شده بود بیاد. مهمانش چهارشنبه عصر می رسید. محمد باید چهارشنبه صبح می رفت دانشگاه و تا عصر کار داشت. منم صبح چهارشنبه باید جایی می بودم و شب هم باشگاه کتاب بود خونه ی فرانک. بدبختی این جا بود که هفته ی قبل توی برف و سرما متوجه شده بودیم که باطری ماشین ریچارد خوابیده و ماشین روشن نمی شه. محمد هر کاری کرده بود که باطری به باطری کنه موفق نشده بود. نمی دونستم ریچارد می خواد چیکار کنه. صبح چهارشنبه از ساعت هفت و نیم با محمد داشتن با ماشین ور می رفتن اما نتیجه ای نداده بود. محمد هشت و نیم رفت چون نه کلاس داشت. منم باید ده می زدم بیرون. ریچارد مونده بود خونه. نگرانی من این بود که مجبور شم شب نرم تا محمد بتونه با ماشین این ور و اون ور ببرتش. موقعی که داشتم از خونه می زدم بیرون تازه داشت با خونسردی زنگ می زد ببینه کسی حاضره بیاد خونه و به باطری ماشین نگاه بندازه یا باید زنگ بزنه بیان ماشینش رو با جرثقیل ببرن. خلاصه من کارم دوازده تموم شد. محمد خبر داد که ریچارد هنوز خونه است و منتظره جرثقیل بیاد. نمی خواستم برم خونه بخصوص که نگران بودم اگه خونه موندنش طول بکشه باید ناهار هم براش درست کنم در حالی که اصلا حوصله نداشتم. یه کمی وقت تلف کردم تا برگردم. وقتی رسیدم دیدم جرثقیل توی خیابون جلوی خونه وایساده. به بخت خودم آفرین گفتم! ماشین رو بلند کردن تا ببرن تعمیرگاه. ریچارد هم باهاشون رفت. خوشبختانه محمد ساعت سه خبر داد که باطری ماشین کلا زنگ زده بوده و خراب شده بوده اما تونستن تعویضش کنن و الان دیگه ماشین کار می کنه. خلاصه اینکه من و ماشینمون نجات پیدا کردیم! برخلاف دفعه ی قبل که صبح از ساعت 7 می رفت تا حدود 12 شب، این بار تقریبا هر روز با هم صبحانه می خوردیم و بعد حدود ده می زد بیرون. اینکه اینقدر آدم راحت و صمیمی ای ست واقعا ارتباط برقرار کردن باهاش رو آسونتر می کرد. 

ما جمعه شب شام خونه ی فرانک دعوت بودیم. گروهی از دوستانشون رو دعوت کرده بودن تا با ما آشناشون کنن. من صبح به ریچارد گفتم ما شب خونه نیستیم و برنامه روز شنبه رو باهاش هماهنگ کردم و تمام. محمد می گفت اینطوری به بیچاره اعلام کردیم که شب چه زود بیای چه دیر خبری از ما نیست و یه فکری به حال شام خودت بکن! خونه ی فرانک مثل همیشه بسیار خوش گذشت. میزبان و بقیه ی مهمانان همه بالا 75 سال بودن. خیلی از گفتگوها رو نمی فهمیدیم اما در کل آشنایی با این آدما خالی از لطف هم نبود. مهمترین حسنش این بود که به سوالهاشون در مورد ایران جواب دادیم و سعی کردیم کمی تصویر ایرانی ها رو در ذهنشون اصلاح کنیم. به قول فرانک ما سفرای فرهنگ ایرانی هستیم و باید این سوال ها رو تاب بیاریم. خوشبختانه این نشست فرهنگی نتیجه ی خوبی داشت چون فردای اون روز یکی از مهمانان بهم ایمیل زد و از آشنایی با ما ابراز خوشحالی کرد و گفت برنامه داره تا ما رو برای شما خونه اشون دعوت کنه. فکر کنم کم کم باید یه پولی برای ارائه ی این خدمات دریافت کنیم!

ریچارد ظهر شنبه رفت. به جای صبحانه یا ناهار، بهش برانچ دادم. املت درست کرده بودم با کوکی شکلاتی و مخلفات. غذا خوردن با ریچارد خیلی طول می کشه چون مرتب داره در مورد موضوعات مختلف حرف می زنه و یادش می ره باید در حین حرف زدن غذا هم بخوره. واسه همین می بینی مثلا ساعت ده و نیم شروع کردی به خوردن اما ساعت دوازده است و تو هنوز پای سفره نشستی! محمد ساعت دوازده و نیم بردش فرودگاه. نمی دونم دوباره کی برمی گرده. به هر حال من و محمد که بعد رفتنش تا شب موقع خواب توی رختخواب دراز کشیدیم و فیلم نگاه کردیم. حتی برای اولین بار توی رختخواب غذا خوردیم. اینقدر خسته بودیم که انگار کوه کنده بودیم! هر بار اومدنش و موندش پیش ما برای من تجربه ی تازه ای از صمیمت و امنیته. اگه یه روزی بهم می گفتن که قراره با صاحبخونه ام زیر یه سقف زندگی کنم و تنها ساعت ها باهاش توی خونه بمونم هرگز باور نمی کردم همچین اتفاقی برای من بیفته اما حالا می بینم اصلا این ماجرا اتفاق نیست، فقط یه بخشی از زندگی روزانه ی ماست که طبیعی میاد و می گذره.

غم کمی فروکش کرده هر چند هنوز صاعقه های نامنتظره ای از قلبم می گذره... .

آزاده نجفیان
۱۹:۰۱۰۱
فوریه

در این مدت طولانی ای که ننوشتم خیلی اتفاقا افتاده؛ از برف و سرما و سرفه تا دورهمی و مهمونی و بچه داری و سخنرانی. اما خبر مرگ سپیده کنکاش همه ای این اخبار رو بی اعتبار کرد. سپیده شاگرد من بود، دوست من بود، هم دانشگاهی من بود؛ سپیده از خیلی از جهات من بود. قد بلندی داشت و به نظر من به شکل شگفت آوری زیبا بود. بسیار دانشمند اما فروتن و ساکت بود. صدای قشنگِ محزونی داشت و خوب شعر می خوند. هنوز صداش توی گوشمه که سر کلاس سعدی، ردیف جلو نشسته بود و برام می خوند: خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت/ حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت... .

سپیده دختر بااستعدادی بود، خیلی با استعداد. داشت مسیر موفقیت و درخشیدن رو پله پله، درست و با موفقیت، پشت سر می ذاشت تا اینکه توی شب برفی اتوبوسش از مسیر منحرف شد و... تمام. وقتی خبر رسید، اول متعجب بودم و لال. آگهی ترحیمش رو دیدم. باورم نمی شد. مگه می شد سپیده ی کنکاش، اون همه جوون و زیبا و با استعداد، مرده باشه؟! بعد عکس ها و یادداشت های توی اینستاگرام بود. بعد گریه بود، گریه بود، گریه بود. بعد حسرت و ناباوری بود. بعد برفی از غم بود که روی سر و دلم بارید. احساس کردم هزار سال پیر شدم. احساس کردم بخشی از وجودم رو از دست دادم؛ تکه ای از من توی جاده از مسیر منحرف شد و دیگه برنگشت. فکر کردم این همه آدم زنده هستن که وجودشون جز عذاب برای دیگران چیزی نیست، چرا اونا نه؟ چرا سپیده؟ یه لحظه خودم رو دیدم؛ خودم رو دیدم که یک عمر دست و پا زدم تا به اوج برسم اما درست در لحظه ی سرنوشت ساز همه چیز رو از دست دادم. فرق من با سپیده چیه؟ هیچی! فکر کردم مگه این قانون طبیعت نیست که اول پدرا و مادرا و معلما می میرن بعد بچه ها و شاگرداشون؛ چرا ما زنده ایم و سپیده مرده؟ فکر کردم... بعد هی این برف سنگین و سنگین و سنگین تر شد. بعد من هی پایین و پایین و پایین تر رفتم. بعد رو جسد سپیده نماز خوندن و من اونجا نبودم. بعد سپیده رو خاک کردن و من اونجا نبودم. بعد برای سپیده همه جا مراسم گرفتن و من نبودم. بعد غم همه رو به هم نزدیک تر کرده بود و من رو از همه دور. دلم می خواست کسی باشه که سپیده رو بشناسه، که غم منو بفهمه، که در غم شریک باشیم، تا بتونم سر روشونه اش بذارم و زار بزنم، هی زار بزنم، هی زار بزنم. دلم می خواست برم سر خاکش و مشت مشت خاک به سرم بپاشم و بلند داد بزنم: ای وای! خاک بر سر شدم! اما نشد. امروز برای سپیده توی مسجد مراسم سوم و هفتم گرفته بودن. بازم من نبودم... .

نوشته بودم می ترسم از اون روزی که بالاخره بتونم برگردم شیراز و ببینم همه چی عوض شده. ببینم من غریبه ام و دیگه خبری از شیرازی که من می شناختم نیست. کامنت گذاشته بودن که بی خیال! شیراز تا صد سال دیگه هم عوض نمیشه و از جاش تکون نمی خوره؛ تو خوش باش! همه ی این چند روز به اون کامنت ها فکر کردم. چطور ممکنه شیراز عوض نشده باشه و عوض نشه؟! ایناها، اینم نشونه اش: آدمایی که می شناسم دارن تموم می شن، تغییری از این بزرگتر؟!

هر وقتی جوونی می میره، بلافاصله این شعر ملک الشعرا بهار به ذهنم می یاد:

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه

ای بزرگان وطن! بهر خدا داد کنید!


غم مثه برفه، بالاخره یه روزی آب میشه اما سوز و سرماش از یاد استخوونای آدم نمی ره... .

آزاده نجفیان