آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۸ مطلب در آوریل ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۳:۱۹۲۹
آوریل

این آخر هفته، خوشبختانه آخر هفته ی شلوغی بود. دیروز بعد از یک هفته بارون و سیل هوا خوب و آفتابی بود برای همین گروه تصمیم گرفت بریم پارک و پیاده روی کنیم. محمد، شقایق و پوریا که طبق معمول درس داشتن و نیومدن. یکی از خانوما اومد دنبال منو به بقیه پیوستیم. پارک بسیار زیبایی بود و خیلی هم بزرگ. چند تا زمین بزرگ فوتبال و تنیس داشت که بچه ها و خانواده هاشون توش در حال بازی بودن. بعد از مدتها قدم مفصلی زدیم و بعد هم خرید کوچولویی کردیم و من رو رسوندن خونه. اما برنامه های دیروز به همین پیاده روی ختم نشد. فرانک و آدری به پاس تشکر از مهمانی هفته ی گذشته، ما رو به یکی از اجراهای سمفونی نشویل دعوت کرده بودن. برای این اجرای خاص، بلیط رو از شش ماه قبل رزرو کرده بودن اما از شانس ما دو تا صندلی دقیقا کنارشون خالی شده بود که برای ما گرفته بودنش. فرانک ساعت 7 اومد دنبالم. کنسرت ساعت 8 شروع می شد اما از اونجایی که ترافیک مرکز نشویل قابل پیش بینی نیست امن تر این بود که زودتر راه بیفتیم. ساختمون ارکستر سمفونی نشویل یکی از ساختمونای قدیمی و زیبای شهره. صندلی ما جای خیلی خوبی بود. برنامه دو ساعت بود اما قطعه ای که من و محمد رو دیوانه کرد، تنظیمی بود برای گیتار که بخشی از کنسرت بزرگی بود که قبلا اجرا شده بود. این قطعه در مرثیه برای قربانیان هولوکاست تنظیم شده بود. به جرات می تونم بگم هرگز هیچ نوایی تا این اندازه افسون کننده، اونم از سازی مثل گیتار، نشنیده بودم. زیبایی این قطعه موسیقی، هماهنگی و هارمونی اش واقعا بی نظیر بود. کلی حسرت خوردیم که چرا کل کنسرت رو نشنیدیم. به هر حال شب بسیار خوب و خاطره انگیزی بود. بعد از تموم شدن کنسرت هم فرانک انداخت از توی داون تاون اومد تا زنده بودن شهر و شلوغی اش رو ببینیم. صدها نفر آدم توی خیابونا در حال رفت و آمد بودن؛ انگار نه انگار که ساعت 11 شبه. اما فقط با رد کردن یه خیابون، شهر چنان در آرامش فرو می رفت که باورت نمی شد چند دقیقه پیش توی اون شلوغی صدا به صدا نمی رسید.

امروز برای نهار موزه دعوت بودیم. گویا موزه هر سال برای تشکر از داوطلبا مهمانی ناهار مفصلی می ده. قرار بود محمد هم همراهم بیاد. برنامه از ساعت 2 شروع می شد اما ما از ترس اینکه جای پارک مجانی گیرمون نیاد ساعت یه ربع به یک توی پارکینگ موزه بودیم! وارد که شدیم و ثبت نام کردیم تازه متوجه شدم که بخاطر اینکه بیش از 50 ساعت کار داوطلبانه در موزه انجام دادم، بهم یه گل سینه با آرم موزه تعلق می گیره! از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم؟ حداقل ساعت برای دریافت این گل سینه 50 ساعته و بیشترین ساعت ثبت شده تا الان به 5000 ساعت می رسه! خلاصه درها رو باز کردن. متاسفانه صندلی خیلی کم بود و خیلی ها از جمله ما در ابتدای کار، مجبور شدن از میزهای بلند بودن صندلی استفاده کنن. غذا متنوع اما خیلی کم و کوچیک بود. نمی دونم سرآشپز کی بود اما مطمئنا علاقه ی بسیاری به آرتیشو داشت چون از آرتیشوی خام تا سوخاری روی میز بود به عنوان غذای اصلی. از اونجایی که تم مراسم رم باستان بود، کلی زیتون هم گذاشته بودن و شیرینی ها هم ایتالیایی بود. ما که سیر نشدیم اما به هر حال شکممون رو یه جوری ساکت کردیم. رانی اومد و تشکرهای لازم رو انجام داد. به هر کدوم از ما یه شماره داده بودن. موسساتی که موزه رو حمایت مالی می کنن جوایزی رو به این مناسبت فرستاده بودن. به شکل رندم شماره ها خونده می شد و جایزه به طرف داده می شد. شماره ی من 377 بود. جالبه که از 370 تا 380 همه ی شماره ها رو خوندن به جز شماره ی من! خلاصه بعد از تموم شدن مراسم هم کلی هدایا و محصول با آرم قدیم و جدید موزه بهمون رسید.

از اونجایی که شیما و میثم متاسفانه دارن برای شروع یه زندگی جدید میرن پورتلند، امروز بعدازظهر قرار بود بریم یه سر مورفیس برو تا ازشون خداحافظی کنیم. شیما و شقایق سه شنبه امتحان دارن واسه همین برنامه این بود که سریع بریم و بیایم. هر دوشون خیلی خسته و شکسته بودن اما به هر حال دورهمی کوچیکی بود که خیلی خوش گذشت. خداحافظی باهاشون خیلی حال گیری بود. درسته که مدت کمیه که می شناسیمشون اما به قول محمد آدم های دل آشنایی هستن. امیدوارم دوباره فرصت دیدار دست بده.

آزاده نجفیان
۲۲:۳۵۲۷
آوریل

یکی از ضد حال ترین اتفاقات عالم اینه که مدتها برای اکران شدن یه فیلم صبر کنی و وقتی که وقتش شد، ببینی به اون خوبی که فکر می کردی نبوده؛ اونم وقتی پول اضافه واسه تماشای سه بعدی اش دادی! نزدیک به یک ساله که منتظر فیلم Avengers: Infinity war بودم و بیش از شش ماهه که مرتب اخبار مربوط بهش رو دقیق دنبال می کنم. از دیشب اکران فیلم توی سینماهای آمریکا شروع شده. واقعا تحمل نداشتم با این همه کاری که سرم ریخته و برنامه هایی که معلوم نیست منو قراره به کجا ببرن، دیدن فیلم رو به تعویق بندازم. واسه همین سه شنبه برای دومین سانس امروز صبح بلیط رزرو کردم. از قضا اینقدر که هول بودم که کدوم صندلی رو انتخاب کنم و یه وقت سالن پر نشه و... بلیط 3D خریدیم که قیمتش نزدیک به 5 دلار از قیمت یه بلیط معمولی گرونتره. البته از اونجایی که از قدیم گفتن کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا، به هر حال این اتفاق رو به فال نیک گرفتم.

امروز سر موقع رسیدیم و روی صندلی خوبی که انتخاب کرده بودم نشستم تا فیلم شروع شد. اول اینکه من اصلا نمی فهمم قضیه ی این فیلم سه بعدی چیه؟! این دومین تجربه ی من از دیدن فیلم سه بعدی با عینک توی سینما ست و واقعا باید بگم فرق چندانی احساس نمی کنم؛ نه اینقدر که بخوام هر بار بخاطرش 5 دلار اضافه بدم! نمی دونم، شاید بخاطر اینه که من مجبورم روی عینکم عینک بزنم و این ضعف بینایی اونقدری که باید افکت ها رو نشون نمی ده اما به هر حال می دونم که دیگه برای فیلم سه بعدی پول نخواهم داد.

فیلم دو ساعت و نیم طول کشید و وقتی تموم شد انگار یه دست بزرگ از توی هوا ظاهر شد و به همه توی سینما یه چک آب نکشیده زد! دو ساعت و نیم دیدن کشمکش این همه سوپرهیرو که برعکس دفعات قبل داستان پیچیده یا خیلی جذابی هم نداشت فقط و فقط واسه اینکه بعد از دو سال از آخرین فیلم بالاخره به جوابی یا نقطه ی قابل هضمی برسه اما... شترق! در این حد پایان بندی غافلگیرانه و به نظر من بد بود که ملت توی سینما آه از نهادشون در اومده بود و بعضیا حتی یه مختصری دهان به کلمات نامناسب هم باز کردن. نمی گم فیلم بدی بود، نه، اما به این همه صبر و تبلیغ نمی ارزید. کارگردان و نویسندگان چنان کلاف سردرگمی پیچیدن که واقعا نمی دونم چطور می خوان ازش دربیان. بدتر اینکه حداقل دو سال دیگه باید صبر کرد تا فیلم بعدی اکران بشه!!! خلاصه اینکه کلی حالم گرفته شد.

بعد فیلم رفتم محمد رو از خونه برداشتم و باهم رفتیم بازار دستفروش ها. یه چیزی تو مایه های پاساژ پروانه ی تهران. خوشبختانه هوا قابل تحمل بود اما هر دو بیش از اندازه خسته بودیم و من علاوه بر خستگی بی نهایت ناامید و ناراحت بودم که بخوایم همه ی بازار رو بگردیم. بعضی از فروشنده ها از ایالت های دیگه اومده بودن. گویا توی تابستون آخرین آخر هفته ی ماه توی نشویل جمع می شن. برام جالب بود که با یه سبک دیگه از زندگی آمریکایی آشنا شدم. اینکه زندگی ات یه کاروان و وانت باشه و هی از این شهر بری به اون شهر. خودش ماجراجوییه.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۵۲۶
آوریل

امروز صبح زود رفتیم دنبال خدیجه اینها و بردیمشون فرودگاه. الان توی راهن که برن ایران برای سه هفته تعطیلات. هانا صبح هیجان زده بود اما توی ماشین خوابش برد و نشد حسابی ازش بوس خداحافظی بگیرم. وقتی برگردن باید خیلی بزرگ شده باشه. تقریبا هشت و نیم بود که از فرودگاه زدیم بیرون. از قبل تصمیم گرفته بودیم بریم با هم صبحانه بخوریم. از اونجایی که مطابق معمول همه ی پنج شنبه ها من صبح ساعت ده کلاس زبان دارم، رفتیم یه کافه نزدیک کلاس. این کافه به وسیله ی زن ها اداره میشه و هدفش کمک کردن به زنان محروم و بی سرپرسته. محیط خیلی قشنگی داره مثلا از سقف به جای لوستر معمولی، یک عالمه فنجون جورواجور آویزونه! من پنکیک سفارش دادم. از اونجایی که معمولا پنکیک با بیکن همراهه، من خواستم که بیکن نذاره. خانمی که سفارش می گرفت گفت پس می گم بیشتر برات میوه بذاره. توی منو نوشته بود دو تا پنکیک اما وقتی بشقاب رو آورد سه تا بود. خیلی کیف کردم که آشپز پیش خودش فکر کرده حالا که بیکن نمی خوره پس دو تا کمشه و بذار بکنمش سه تا پنکیک. صبحانه ی خیلی خوبی خوردیم. بعدش من رفتم دستشویی که دیدم صابون مایع توی دستشویی، کرم مرطوب کننده و خوشبوکننده ای که توی دستشویی گذاشتن از محصولات طبیعی خودشونه. فوق العاده بودن و بوی بی نظیری داشتن. همین باعث شد که یه سر به مغازه اشون هم بزنیم اما همه چی اینقدر گرون بود که متاسفانه جز تماشا کردن کاری ازمون بر نمی اومد. محمد من رو رسوند کلاس و خودش رفت کتابخونه ی پارک مشغول درس خوندن شد. امروز هوا بارونی ملسی بود که جوون می داد واسه خوابیدن. منم هوا رو ناامید نکردم و تا رسیدیم خونه پریدم توی رختخواب در نیومدم.

امشب آخرین جلسه ی کلاس مرکز مهاجرا بود. من ساعت 4 با زحمت از تخت بیرون اومدم و زدم بیرون. قرار بود امشب پاتلاک باشه و هر کس با خودش چیزی بیاری. من که هنوز خسته ی مهمونی داری و آشپزی جمعه ی پیشم حوصله ی درست کردن چیزی نداشتم و دونات خریده بودم. به خاطر بارون ترافیک سرسام آور بود. نزدیک کلاس که بودم بکا زنگ زد که لطفا یخ بخر بیار. وقتی رسیدم دیدم دارم میز می چینن. یک عالمه کیک روی میز بود. توی دل گشنه ام گفتم ای داد بیداد! گیر یکی دیگه از پاتلاکای آمریکایی افتادم که هیچکس جز کیک و چیپس چیزی نمی یاره؛ مخصوصا که این بار خودمم دست خالی بودم! خوشبختانه حدسم اشتباه بود. مهر، خانم پاکستانی کلاس، بریانی درست کرده بود. مارتا طبق قولی که بهم داده بود پاستای آلفردو پخته بود. بقیه هم هر کدوم غذایی از کشورشون آورده بودن. میز رنگینی شد. غذا خوردن که تموم شد، بکا گواهی پایان کلاس رو به بچه ها داد. بعد همه با هم عکس گرفتیم. به داوطلب ها هم یکی یه آهن ربا دادن با مهر موسسه. قشنگترین بخشش این بود که از بچه ها خواسته بودن خطاب به یکی از داوطلب ها نامه ی تشکر بنویسن و بیارن. مهر دو تا کارت تشکر برای من نوشته بود. خیلی خیلی خوشحال شدم. یه حال خوبی بعد از مدتها توی دلم پیدا شد. به هر حال کلاس فعلا تا اول تابستونه تعطیله. همه کارای زیادی دارن که انجام بدن و نیاز به یه فرصت کوتاه برای استراحت دارن.

آزاده نجفیان
۱۹:۵۱۲۴
آوریل

مدتها بود که می خواستم فرانک و آدری رو برای شام خونه امون دعوت کنم اما هر بار کاری پیش می اومد یا اتفاقی می افتد که نمی شد. از اونجایی که ما تقریبا فقط یک ماه دیگه توی این خونه هستیم، تصمیم گرفتیم هر چه سریعتر این خواسته رو عملی کنیم چون با اسباب کشی به یه آپارتمان کوچولو دیگه امکان مهمونی دادن رسمی وجود نداره. این شد که جمعه ی گذشته، فرانک و آدری و الن رو به همراه شقایق و پوریا واسه شام دعوت کردیم. بعد از کلی فکر و مشورت تصمیم گرفتن ته چین درست کنم و کوکوی سبزی. این بار برنامه ام این بود که ته چین رو برخلاف همیشه که توی پیرکس درست می کردم و بی دردسر توی فر می ذاشتم تا بپزه، توی قابلمه درست کنم که بتونم برش گردونم توی دیس و شکل قشنگ تری داشته باشه. از طرفی من هیچ وقت تا حالا هیچ جور کوکوی ای درست نکردم و چند باری هم که کتلت خوردیم محمد درست کرده بوده. بنابراین با دو تا چالش بزرگ برای این مهمونی رودربایستی دار روبرو بودم: اول اینکه ته چین رو درسته از توی دیگ در بیارم، دوم اینکه کوکو سبزی قشنگی بپزم. در مورد اول شقایق راهنمایی داد و در مورد دوم محمد کمک. سبزی کوکو رو از مغازه ی اینترنشنال ها خریدیم و بعد از خیس کردنش بهش زرشک و گردو اضافه کردم. محمد اون اندازه ای که مناسب می دونست بهش تخم مرغ اضافه کرد و به شکل زیبایی توی تابه سرخشون کرد. برای دسر هم شیرینی کشمشی و نارگیلی پخته بودم با مربای توت فرنگی. خلاصه اینکه اینقدر میز قشنگی چیده بودم که آدری نذاشت هیچ کس غذا بکشه تا بتونه ازش عکس بگیره! من که کوکو سبزی دوست ندارم و نمی خورم اما همه از مزه اش راضی بودن. خودم هم بی نهایت از ته چینی که پخته بودم رضایت داشتم. همه چیز شکر خدا خوب و مناسب بود و شب خاطره انگیزی رو برامون رقم زد. اما این پایان ماجراهای آخر هفته ی ما نبود.

از اونجایی که خیلی دیر شده بود، به شقایق و پوریا گفتیم شب بمونن و فرداش تصمیم بگیرن میخوان چیکار کنن. اتفاق مهم این بود که دوستان جدید ما، شیما و میثم، که همسایه ی شقایق اینا هم هستن به خاطر دردسرهای ویزا به شکل جداگانه رفتن سفارت و اسمشون به عنوان زن و شوهر توی پاسپورت همدیگه نیست. یعنی از نظر قوانین آمریکا زن و شوهر محسوب نمی شن. از قضا به خاطر مسائل حقوقی مجبور بودن هر چه زودتر عقدشون رو رسمی کنن. بهشون گفته بودن اول باید حاکم شرعتون عقدتون کنه تا بعد مدارک رو بفرستید دفتر حافظ منافع ایران تا سند ازدواج براتون صادر بشه. این بندگان خدا هم بعد کلی جستجو تونسته بودن یه آخوند شیعه رو پیدا کنن توی حومه ی نشویل و با هزار بدبختی راضی اش کنن که آخر هفته عقدشون کنه. شقایق و پوریا قرار بود شاهدشون بشن. تا صبح شنبه ساعت عقد معلوم نبود تا اینکه نزدیکای ظهر خبر دادن که پنج و نیم باید فلان جا باشیم. این شد که ما یکدفعه عروسی افتادیم اونم نه فقط به عنوان مهمون بلکه به عنوان تنها فامیل عروس و داماد و البته شهدای عقد! خلاصه ساعت پنج چهارتایی در حالی که برای احتیاط روسری با خودمون برده بودیم، با گل و شیرینی رسیدیم خونه ی عاقد. عاقد عرب عراق بود اما فارسی حرف می زد و می فهمید. خونه اش پر از المان های اسلامی و شیعی بود و یه عالمه زینگول پینگول به همه جا وصل کرده بود. ما خوشحال و مودب و هیجان زده رفتیم  نشستیم تا اول برگه ها امضا بشه. به قول پوریا ما در همه ی زندگی امون به اندازه ی اون لحظه این قدر مهم نبودیم، حتی توی عروسی های خودمون! خلاصه، کلی مسخره بازی و شوخی درآوردیم تا بالاخره امضاها تموم شد و نوبت خوندن خطبه رسید. ما چهارتایی روی یه مبل روبروی عروس و داماد چپیده بودیم. شقایق که کنار من نشسته بود مسوول فیلم برداری بود. عاقد اصرار زیاد داشت که خطبه رو نه تنها به عربی بخونه، بلکه عروس و داماد هم به عربی جواب بدن. عروس که بله رو گفت، به تشویق محمد کل زدیم. وسط خطبه ی داماد بودیم که خانواده ی عاقد از راه رسیدن و از وسط ما و خطبه رد شدن و رفتن آشپزخونه. خلاصه ی ماجرا اینکه تا این دو تا عقد کنن و کار تموم بشه، ما از خنده و مسخره بازی مرده بودیم. بامزه بود برام که این سر دنیا همه گیر هم افتادیم و بعد اون همه تشریفات توی ایران، آخرش همین خنده ها تنها چیزیه که بسمونه. خانم آقای عاقد بسیار زیبا و فصیح فارسی حرف می زد و بی اندازه مهربون بود. از غربت و خانواده حرف زدیم و کلی دلمون باز شد. بعد از خداحافظی هم توی حیاطشون از عروس و داماد و با عروس و داماد عکس گرفتیم. من که معتقد بودم عروس باید از بالا رو چمنا غلط بزنه بیاد پایین که ما ازش فیلم بگیرم اما متاسفانه کسی به نصایاح من توجهی نکرد.

میثم اصرار داشت که ما رو به افتخار این ماجرا شام دعوت کنه اما من و محمد باید می رفتیم خونه ی یکی از استادای دانشگاه که جشن چاپ کتابش بود. بچه ها تصمیم گرفتن برن و یه رستوران پیدا کنن ما هم بریم و یه سر بزنیم و برگردیم. از قضا، برخلاف همیشه که آمریکایی ها اینجور مهمونی ها رو خودمونی و خیلی دورهمی برگزار می کنن، این دوستان عزیز آشپز و خدمتکار استخدام کرده بودن و میزها چیده بودن! مهمونی خیلی خیلی شلوغ شد تا جایی که ما توی بالکن با صاحبخونه ی میزبان نشسته بودیم و نمی دونستیم چی بگیم. به هر حال بچه ها خبر دادن که دارن میرن رستوران ایتالیایی و ما هم تونستیم بهانه بیاریم و خودمون رو از شر این مراسم خلاص کنیم. دوباره به رفقا پیوستیم و شام خوبی خوردیم. دو روز بسیار خوب و هیجان انگیز با کلی خاطره ی قشنگ رو پشت سر گذاشتیم. از اون روزهایی که تا زنده ایم فراموش نخواهند شد.

آزاده نجفیان
۲۱:۲۶۱۳
آوریل

روز سه شنبه بعدازظهر شری، خانم همسایه، اومد و بسته ای رو به محمد تحویل داد که به نظرش پستچی اشتباهی دم در خونه ی اونا گذاشته بود. روی جعبه اسم محمد نوشته شده بود ولی هیچکدوممون یادمون نمی اومد همچین حجمی رو سفارش داده باشیم! بسته رو که باز کردیم در کمال تعجب دیدیم از اون دوربین هایی ست که روی دوچرخه یا کلاه کاسکت نصب می کنند و در حرکت فیلم می گیرن! مطمئن شدیم این بسته مال ما نیست اما چرا اسم ما روش نوشته شده بود؟ اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که یکی اطلاعات حسابمون رو هک کرد. بعد که سراغ بسته رفتم دیدم ای بابا! آدرس شری اینا روی بسته است نه مال ما! به محمد گفتم بیا و بسته رو ببر بهشون پس بده. شاید اونا بدونن چی شده. مارتین و شری از ما بی خبرتر و متعجب تر بودن و حاضر نشدن بسته رو از محمد تحویل بگیرن. معما اینجا بود که چرا روی بسته اسم ماست اما آدرس اونا و بسته مال هیچکدوممون نیست؟ حسابمون رو چک کردیم ببینیم پولی کم شده یا نه که دیدیم خوشبختانه اتفاقی نیفتاده! ماجرا خیلی عجیب و پیچیده بود. تنها کاری که می شد کرد این بود که بسته رو ببریم یو پی اس و تحویل بدیم. محمد امروز ظهر این کار رو کرد. توی اداره ی پست گفته بودن که نمی تونن بسته رو ازش تحویل بگیرن و اگه می خواد برش گردونن به اداره ی مرکزی باید پول پستش رو بده! اون طرفی که اونجا بود با تعجب به محمد گفته بود چرا ناراحتی؟ فکر کن یه کی بهت کادو داده!!! محمد باورش نشده بود یارو این حرف رو بهش زده. خلاصه یه مشتری دیگه که دلش به حال محمد و سرگردونی اش سوخته بود بهش گفته بود بهترین کار اینه که به شرکت تولید کننده ی محصول زنگ بزنه و ماجرا رو گزارش بده. محمد اومد خونه و همین کار رو کرد. جواب چی بود؟ می تونید دوربین رو نگه دارید!!! خانمی که مسوول جوابگویی بوده گفته بود اگه کسی واقعا این دوربین رو سفارش داده باشه با ما تماس می گیره که بسته اش نرسیده، اون وقت ما دوباره یکی دیگه براش می فرستیم، خلاص! باورمون نمی شد. یه همچین دوربینی که به نظر ارزون هم نمی اومد، بدون هیچ دلیل و نشونی، سر از خونه ی ما درآورده و همه هم می گن خب نگه اش دارید، مشکلتون چیه؟!! به هر حال ما الان صاحب یه همچین دوربین تخصصی ای هستیم که طبق جستجوهای من نزدیک به 60 دلار می ارزه، تازه مموری کارت و دو تا باطری اضافه هم روشه!!!! متاسفانه ما نه موتور سوار یا دوچرخه سوار حرفه ای هستیم، نه اهل کایت رانی و اسکی روی آب. ولی شاید این دوربین رو جلوی ماشین نصب کنیم که وقتی می ریم دور دور از مغازه ها و در و دیوار برامون فیلم بگیره!

آزاده نجفیان
۲۱:۲۶۰۹
آوریل

داره برامون همسایه ی جدید می یاد. البته نمی تونم این آدمای جدید رو کاملا همسایه ی جدید به حساب بیارم چون ما حدود یک ماه و نیم دیگه از این جا بلند می شیم و می ریم یه خونه ی دیگه. به هر حال تا اون موقع، این آدما همسایه های ما خواهند بود. ما فقط یک بار باهاشون صحبت کردیم اونم روزی که اومده بودن خونه رو تحویل بگیرن. محمد توی حیاط بود و اونا توی بالکنشون داشتن می چرخیدن که چشمون به محمد افتاد و سلام و احوالپرسی کردن. محمد هم منو صدا کرد تا باهاشون آشنا بشم. گفتن ظرف چند هفته ی آینده خواهند اومد چون خونه نیاز به تغییرات داره. اما وقتی که بیان یه مهمونی توی حیاطشون می گیرن و ما رو هم دعوت خواهند کرد تا بیشتر آشنا بشیم. به جز این گفتگوی کوتاه چند دقیقه ای، بقیه ی مواقع من از پشت پنجره ی آشپزخونه رفت و آمدشون رو دیدم؛ می دونم دو تا بچه ی کوچیک دارن با دو تا سگ گنده. هر روز کارگرا از صبح زود میان و تا حدود شش و هفت عصر مشغول کار کردن هستن. آخر هفته ها هم معمولا دوستاشون رو میارن تا خونه رو ببینن. راستش زیاد ازشون خوشم نمیاد. همه اش خدا خدا می کنم قبل از اینکه ما از اینجا بریم نیان و ساکن نشن. چرا؟ پیش خودم فکر میکنم زیادی سفیدن، زیادی آمریکایی ان! شکل لباس پوشیدن و حرف زدن و ژستاشون رو دوست ندارم. بهم حس راحتی نمی ده. خانومه جوونه اما نمی دونم چرا یه جور دافعه نسبت بهش احساس می کنم. شاید یکی از دلایلش این باشه که فکر می کنم اونا هم احتمالا دلشون نمی خواد همسایه ی ما باشن! اونا هم احتمالا فکر می کنن ما خیلی غیرسفید و غیر آمریکایی هستیم و واقعا عجیبه و دلیلی نداره که توی این محله زندگی کنیم. احساس می کنم اونا هم مثل من نسبت به ما پیشداوری دارن. مخصوصا از این ناراحتم که اولین باری که باهاشون صحبت کردیم من در بدترین سر و شکل ممکن بودم: موهام نامرتب و وز کرده بود، لباسام درب و داغون و البته اینکه پیش بند آشپزخونه بسته بودم چون در حال آشپزی بودم. پیش خودم فکر می کنم یعنی اونا با دیدن من توی این وضعیت چه فکری در موردم کردن. لابد پیش خودشون گفتن: "نمونه ی یه زن شرقی! بیچاره احتمالا تنها کاری که می تونه بکنه آشپزی و توی خونه مونده!" این تصویر اذیتم می کنه. من با این تصویر خیلی فاصله دارم. از اون روز به بعد مرتب با خودم فکر می کنم هر بار احتمالا این آدم ها به شکل اتفاقی ظرف این چند هفته من رو دیدن از طریق پنجره ی آشپزخونه بوده در حالی که من داشتم می شستم و می پختن با همون پیشبند کذایی! نمی دونم چرا اینقدر همچین چیزی اذیتم می کنه. اصلا شاید برخلاف تصور من اونا همچین فکری نکرده باشن اما بازم... . بعد با خودم می گم: همونقدر که پیش داوری من در مورد اونها می تونه غیرمنصفانه و اشتباه باشه، پیش داوری احتمالی اونها در مورد ما و به خصوص من هم اشتباهه. ما از ظاهر آدم ها در اولین برخورد در موردشون قضاوت می کنیم. واسه همینه که می گن اولین برخورد خیلی مهمه. من به عنوان یک غیرآمریکایی اونم از نوع زن شرقی اش، همیشه توی چشمم. احساس می کنم همیشه همه ی نگاه ها به سمت منه تا ببینن من، ما، چقدر شبیه به تصاویر و گفته هایی هستیم که رسانه ها از ما ارائه می دن و این واقعا آزاردهنده است. هر کاری بکنی توی چشمی، قضاوت می شی و این قضاوت به فرهنگ و کشورت هم تعمیم داده میشه و این منصفانه نیست. می دونم که من مثل همیشه دارم قضیه رو زیادی بزرگش می کنم اما به هر حال به قول فرانک ما سفیران سرزمینمون هستیم. نمی دونم. با این وجود دلم می خواد همسایه های جدید وقتی ساکن بشن که ما از اینجا رفته باشیم. به هر حال... .

آزاده نجفیان
۲۱:۵۵۰۸
آوریل

آخرین دفعه ای که خونه ی فرانک بودم دیدم داره کتابی رو می خونه درباره ی ماری شلی و ماری ولستون کرافت. موضوع کتاب برام خیلی جالب بود واسه همین بهش گفتم اگه ممکنه بعد از اینکه خوندن کتاب رو تموم کرد بهم قرض بدتش. گذشت تا اینکه دیروز صبح ایمیل داد که کتاب رو تموم کرده و اگه من خونه ام می تونه برام بیارتش. ما در حال بیرون رفتن از خونه بودیم واسه همین بهش گفتم می تونم قبل از اینکه بریم بیام یه سر خونه اشون و کتاب رو بردارم. اما تا فرانک ایمیل رو دید ما از شهر زده بودیم بیرون. واسه همین قرار بر این شد که امروز ساعت 11 من برم و کتاب رو ازش بگیرم. صبح پاشدم و شروع کردم به تند تند غذا درست کردن که زودتر برم و برگردم. هوا خیلی قشنگ بود اما دوباره خیلی خیلی سرد شده. خلاصه وقتی رسیدم و در زدم، آدری با قیافه ی متعجب در رو باز کرد و گفت: فرانک 4 دقیقه ی پیش از خونه زده بیرون که کتاب رو واسه ی تو بیاره! معلوم شد هر دومون فکر کردیم اون یکی مسوول تحویل کتابه. من سریع سوار ماشین شدم و برگشتم خونه. توی راه به محمد زنگ زدم که فرانک داره میاد خونه ی ما، لطفا نگه اش دار تا من برسم. وقتی رسیدم دیدم محمد چایی رو گذاشته و با فرانک مشغول حرف زدنن. فرانک هم اون کتابی رو که می خواستم برام آورده بود و هم یه کتاب مرتبط دیگه. کتاب رو بهم هدیه کرد. تقریبا نیم ساعتی نشسته بود و از هر دری حرف زدیم. اشتیاق این زوج به زندگی واقعا من رو متحیر می کنه.

آزاده نجفیان
۲۰:۲۳۰۱
آوریل

ما دیروز سیزده امون رو به در کردیم! از اونجایی که سیزدهم دوشنبه است و هیچکدوم از ما نمی تونستیم تعطیل کنیم و بریم بیرون، به این نتیجه رسیدیم وقتی که قرار نیست روزش بریم بیرون چه فرقی می کنه چه روزی باشه؟ بنابراین تصمیم بر روز شنبه شد چون تنها روز غیر بارونی هفته و آخر هفته بود. قرار شده بود هر کس به اندازه ی خانواده ی خودش جوجه درست کنه و با خودش بیاره که اینطوری همه ی زحمتا گردن یه نفر نیفته. از اونجایی که حدس می زدیم احتمالا خاورمیانه ای های دیگه ای هم مثل ما فکر کردن، باید صبح زود می رفتیم و جا می گرفتیم. دو تا از بچه ها از هشت و نیم نه رفتن و آلاچیق رو گرفتن ما هم ده بهشون پیوستیم. انصافا صبح بسیار زیبایی بود و هوا هم نه سرد بود و نه گرم. خانوما همه با هم رفتیم و قدم مفصلی هم در دل جنگل زدیم البته از اونجایی که امسال به نسبت پارسال خوشبختانه هنوز هوا گرم نشده، درختا هم اونجوری که باید سبز نشدن اما به هر حال خیلی شاداب و قشنگ بودن. مردا دست به کار شدن و جوجه ها رو به سیخ کشیدن و آماده کردن. هر کس به یه سبکی آماده کرده بود: من به شیوه ی لاری توی ماست خوابونده بودمش، شقایق توی سس مایونز و بقیه هم توی زعفرون. ما توی آفتاب دل انگیز بهاری دراز کشیدیم و مردا غذا رو آماده کردن. غذا عالی بود، دسر هم عالی بود هر چند متوجه شدیم در این مدتی که ما رفته بودیم پیاده روی آقایون دخل چایی ها رو آوردن! نزدیک به 5 فلاسک چایی رو خالی کرده بودن! آلاچیق کناری امون رو کردها گرفته بودن. زن ها لباس عوض کرده بودن و همه مشغول رقصیدن و پایکوبی بودن. بعد از ناهار دوباره رفتیم قدم بزنیم که زنگ زدن که آلاچیق واسه ساعت 4 رزرو شده بوده. برگردید که باید هر چه سریع تر تخلیه کنیم. ما که رسیدیم همه ی وسایل رو ریخته بودن توی ماشینا و منتظر ما بودن که راه بیفتن. از اونجایی که ساعت تازه چهار بود، تصمیم بر این شد که بریم آلاچیق دیگه ای پیدا کنیم چون هنوز کلی وقت باقیه و هوا هم عالی. بعد از کلی گشتن، اون دور دورا، یه آلاچیق کوچیک فقط اندازه ی گذاشتن وسایلمون روی میز کوچیک وسطش، پیدا شد. از صبح همه مشغول بازی بودن و با مستقر شدن دوباره، بازی رو هم از سر گرفتن. کم کم هوا داشت تاریک می شد و قصد برگشتن داشتیم که یه خانواده ی آمریکایی از راه رسیدن با سه تا بچه ی کوچیک و ما رو به حرف گرفتن. پسرک دومشون حرف نمی زد و به نظر می رسید اوتیسم داشته باشه. دخترک که کوچیکتر از همه بود و بسیار بامزه هم به سختی و نامفهوم حرف می زد. خانواده ی خیلی گرم و صمیمی ای بودن اما واقعا دلمون می خواست بریم خونه. هی منتظر شدیم بعد از چند بار خداحافظی برن اما دیدیم نمی شه. من به بچه ها گفتم پاشید وسایل بازی اتون رو جمع کنید ببینن ما داریم می ریم بلکه دست بکشن. خوشبختانه کلکم گرفت و بالاخره رفتن. نزدیک ساعت هفت و نیم هشت بود که رسیدیم خونه. از خستگی له شده بودیم. حال خوب اما در عین حال غمگینی برای من داشت. همه ی اون سبزی ها و درخت های بلند منو به یاد سپیده می انداخت و قلبم رو می شکست. یعنی الان کجاست؟

فردا قراره میزبان گروهی از خانوم ها بشم که قراره بیان و در مورد کتاب اتاقی از آن خود ویرجینیا ولف حرف بزنیم. امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشیم.

آزاده نجفیان