آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۱ مطلب در می ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۳:۰۶۱۳
می

گرما به شکل مرگباری به ما هجوم آورده. کمتر از یک هفته پیش هنوز باید توی خونه بخاری روشن می کردیم اما الان به نظر من به شخصه کولر هم اونطوری که باید خنک نمی کنه. رطوبت هوا به آزاردهندگی ماجرا افزوده چون من کلا احساس نوچ بودن می کنم.

هفته ای که گذشت هفته ی خیلی شلوغی بود. کلی مشق و کار دقیقه ی نودی بود که باید انجام می دادم مخصوصا که باید یه سفر کوتاه کاری هم به کارولینای شمالی می کردیم. محمد می خواست با کارل ارنست در مورد رساله اش صحبت کنه و قانعش کنه که بخشی از کمیته ی دفاعش باشه. دو سال پیش که دیدنش رفتیم قولی نداده بود و گفته بود هر وقت رسیدی به پروپوزال، با هم حرف می زنیم. سه ماه دیگه انشاالله محمد امتحان جامع داره و باید از پروپوزالش هم دفاع کنه. دیگه وقتش بود تکلیف این ماجرا رو روشن کنیم.

این بار سفر ما یه فرق اساسی با دو سال پیش داشت؛ امسال منم می تونستم رانندگی کنم. تا چپل هیل حدود هشت ساعت رانندگیه. ما باید چهارشنبه ظهر اونجا می بودیم که محمد با ارنست قرار داشت. از اونور برای مهمانی آخر سال هم بعدازظهر همون روز به خونه ی ارنست دعوت شده بودیم واسه همین باید سه شنبه راه می افتادیم و پنج شنبه صبح برمی گشتیم. خوشبختانه مسیر سفر از بین کوه و جنگل های انبوه جنوب شرق آمریکا می گذشت که سفر رو جالب کرده بود. اینکه نصف نصف رانندگی کردیم هم کمک کرد تا خیلی حوصله امون سر نره و خیلی خسته نشیم. اولین تجربه ی رانندگی طولانی و البته مسیر کوهستانی من بود که باید اعتراف کنم یه جاهایی اش واقعا ترسیدم اما بی نهایت هم لذت بردم. خوشبختانه هوای چپل هیل هم خنک تر بود و هم خشک بودن هوا به قابل تحمل بودنش کمک بزرگی می کرد. صبح روز چهارشنبه با محمد رفتیم مرکز شهر. چپل هیل یه شهر دانشگاهی خیلی خیلی بزرگه. برخلاف نشویل که دانشگاه به بخشی از شهر تبدیل شده، شهر چپل هیل بخشی از دانشگاهه به خاطر همین از ساختمونای تجاری و آسمانخراش های نشویل و البته ترافیک سرسام آور اینجا، اونجا خبری نیست. توی مرکز شهر موزه ی هنرهای معاصری بود که من می خواستم ببینم. وقتی رسیدیم دیدیم اون رستورانی که محمد با ارنست توش قراره داره توی همون محوطه است واسه همین با خیال راحت توی یکی از پارکینگ های عمومی پارک کردیم و رفتیم توی موزه. موزه هم مثل شهر کوچیک بود اما نمایشگاه های خوبی توش بودن. چون مجانی بود راهنما هم نداشت به جاش آثار رو شماره گذاری کرده بودن و کتابچه با توضیحات مختصری در موردشون همه جای موزه بود که اگه دوست داشتی می تونستی بری سراغشون و خودت اطلاعات کسب کنی. محمد ساعت دوازده رفت که به قرارش برسه. منم وقتی که با دقت و حوصله ی مورد نظرم همه چیز رو نگاه کردم رفتم و توی مرکز شهر قدم زدم. برای اولین بار توی یه شهر غریبه توی آمریکا خودم تنهایی ناهار خوردم. من یه قراری با خودم گذاشتم. اینکه وقتی می ریم سفر، تا جایی که ممکنه، به جای اینکه سراغ رستوران های زنجیره ای بریم، توی رستوران های محلی غذا بخوریم. اینطوری هم غذاهای متفاوتی رو تجربه می کنیم و هم به پا برجا موندن مشاغل کوچیک کمک کردیم. رستورانی که من توش ناهار خوردم رو دو تا خانوم بسیار خوش اخلاق می گردوندن. چون ما شام دعوت بودیم من سالاد سفارش دادم که بسیار هم خوب و خوشمزه بود. گرما و خستگی داشت کم کم بهم غلبه می کرد که محمد با جواب بله و خوشحال و شادان برگشت. رفتیم هتل و استراحت کوچیکی کردیم و حاضر شدیم که بریم برای مهمونی. انتظار داشتیم با یه قصر بزرگ مواجه بشیم اما به جاش با یه خونه ی چوبی معمولی توی دل جنگل روبرو شدیم. خیلی گرم و صمیمی از ما استقبال شد. ارنست فارسی می فهمه و با لهجه هم کمی فارسی حرف می زنه. من سال 86 خودش و خانومش رو که برای همایش مولانا اومده بودن شیراز، دیده بودم. منو یادش نبود اما اون شبی رو که توی باغ ارم همه با هم شام خورده بودیم و بعد با هم عکس گرفته بودیم، خیلی خوب یادش بود. خونه اش پر از وسایل مختلف و تزئینی بود که بیشترشون المان های اسلامی بودن. یه تابلوی بزرگ نقاشی خط داشت که یکی از اشعار امروو القیس رو احمد مصطفی به شکل دو تا اسب کشیده/ نوشته بود. من تمام مدتی که اونجا بودیم نمی تونستم چشم ازش بردارم. جالب تر اینکه تعداد زیادی ایرانی اونجا بود! از دانشجو بگیر تا استاد. تو مهمونی های آمریکایی عملا نشستن جز برای خوردن غذا معنی نداره. به قول محمد چون همه هی می خوان برن با این و اون حرف بزنن و آشنا بشن واسه همین لازمه که سر پا باشن. همه ی استادا و دانشجوهای بخش مطالعات دین دعوت بودن. جمع بسیار خوب و مهربانی بود. مهمونی از ساعت 6 تا 8 بود. ما کمی بیشتر موندیم چون سر حرف من با ارنست در مورد خوشنویسی باز شده بود. حدود هشت و نیم زدیم بیرون. تاریکی مطلق بود اونم وسط جنگل! حتی موبایل آنتن نمی داد. به محمد گفتم حالا فهمیدم چرا مهمونی رو تا ساعت 8 گذاشته بودن چون بعد از این ساعت هیچکس راهش رو توی جنگل نمی تونه پیدا کنه.

فردا صبحش ساعت نه زدیم به راه. قرار گذاشتیم به یاد دو سال قبل که این مسیر رو با هم اومده بودیم، این بار هم توی ناکسویل ناهار بخوریم. من گشتم و یه رستوران خاورمیانه ای توی مرکز شهر ناکسویل پیدا کردم. جالب اینکه همچین که نزدیک شهر شدیم بارون مثل سیل شروع کرد به باریدن. ما به زحمت جای پارک پیدا کردیم اونم فقط واسه نیم ساعت، ناهار رو گرفتیم و زدیم بیرون تا یه جایی واسه نشستن پیدا کنیم. قبلا به شکل اتفاقی یه پارک روی پیدا کرده بودیم که دقیقا لب رودخونه بود. محمد گفت بیا بریم همون پارکه. نه اسمش رو می دونستیم نه می دونستیم کجاست؛ تنها سر نخ امون این بود که لب رودخونه است! در کمال تعجب با همین سر نخ دست و پا شکسته تونستیم پارک رو پیدا کنیم. از اون عجیب تر اینکه چنان آسمون آفتابی و صاف شده بود که باورت نمی شد تا ده دقیقه پیش داشته سیل می اومده. زیراندازمون رو زیر یه درخت کوچولو انداختیم و در آرامش ناهار خوردیم. بعد هم محمد یه کم دراز کشید تا چرت بزنه اما من اینقدر محو منظره و غازهایی که اونجا در آرامش می چرخیدن، بودم که خواب از سرم پرید. نزدیکای ساعت پنج و نیم بود که رسیدیم خونه. من تقریبا یک ساعت آخر رو با دهن باز توی ماشین خوابیده بودم. گرما و رطوبت نشویل حسابی شوکه امون کرد. کاری نمی شه کرد جز عادت کردن. تازه اولشه.

برام جالبه که آدم تا وقتی توی سفره یادش به کارا و نگرانی هاش نیست اما همین که پاش به خونه می رسه همه ی اون فکر و خیالا به استقبالش میان! این دو روز خیلی فرصت استراحت پیدا نکردم چون باید کلی کار خونه انجام می دادم. از پنج شنبه هم که ماه رمضان شروع میشه. یادمه مامانم هر سال این موقع ها خونه تکونی می کرد برای استقبال. منم تمیز کاری های این دو روز و صد البته مبارزه ی طاقت فرسا با مورچه هایی رو که نمی دونم از کجا می یان رو به حساب خونه تکونی استقبال از ماه مبارک می ذارم. ایشالا که روزای واقعا مبارکی در راه باشه.

آزاده نجفیان