آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۵ مطلب در ژوئن ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۲:۲۳۳۰
ژوئن

امروز صبح به مهمونی Baby Shower یکی از هم دانشگاهی های محمد، زاک، دعوت بودیم. من برای بچه یه پتوی سه تیکه ی سفید خریده بودم که یه خرگوش کوچولو بهشون وصل بود. مهمونی صبح ساعت ده و نیم صبح بود. این اولین باری بود که در این مدل مهمونی آمریکایی شرکت می کردم اونم با محمد والا توی این سه سال به اندازه ی کافی دوستان بین المللی امون مشغول تولید فرزند بودن که همچین مهمونی ای برای من دست کم تازگی نداشته باشه. خلاصه مهمونی رو توی خونه ی یک دوست گرفته بودن، اون چه خونه ای! متاسفانه بخش اصلی مهمونی توی حیاط برگزار می شد. توی این هوای گرم و مرطوب نشویل امکان نداشت خبر بدتری به من بدن. خانم صاحبخونه که خودش طراح و تولید کننده ی لباس های الیاف پشم و کتانه، میز بسیار باسلیقه ای که از میوه و شیرینی و لیموناد چیده بود تا قدرت تحمل آدم ها بالا بره. چند تا نی نی خوشگل هم اونجا می پلکیدن که باعث شدن حواس من از گرما کمی پرت بشه. تقریبا تا ساعت 12 توی حیاط بودیم تا بالاخره صابخونه تصمیم گرفت بیرون داخل و کادوها رو باز کنیم.

از اونجایی که ایمیل دعوتنامه برای محمد اومده بود، محمد ندیده بود که این دوستان عزیز فهرستی از لوازمی که نیاز دارن رو به همراه قیمت و فروشگاهی که میشه تهیه اش کرد هم، ضمیمه کردن. واسه همین من خیلی ریلکس رفته بودن با سلیقه ی خودم و وسع جیبمون کادو خریده بودم. امروز صبح که ایمیل رو واسه آدرس چک کرد، دیدم ای داد بیداد! زشت شد که! جالب تر اینکه چیزایی که توی لیست بود رو اصلا ما نمی تونستیم بخریم اینقدر که تخصصی و اینقدر که گرون بودن. خلاصه اینکه من خیلی معذب شدم از اینکه حالا ما میریم و جلوی بقیه ضایع می شیم. اما خوشبختانه وقتی نوبت باز کردن کادوها رسید، دیدم گویا فقط یک نفر از اون لیست خرید کرده و بقیه هر چی به نظرشون لازم می رسیده یا دوست داشتن بچه داشته باشه رو خریده بودن. آخر مراسم هم مادر زاک از همه خواست تا دعا کنن. بعضی وقتا اینقدر این آمریکایی ها مذهبی هستن که دهن من از تعجب باز می مونه! همه سراشون رو انداختن پایین و اول مامان زاک برای پسر و عروس و نوه اش، مارگو، دعا کرد، بعد چند دقیقه ای همه با چشم بسته و سرهای پایین صبر کرد، اونوقت دو سه نفر دیگه هم به نوبت دعاهای خودشون رو و آرزوهای خیرشون رو به زبون آوردن. خلاصه خیلی قشنگ و شگفت انگیز بود. تقریبا دوازده و نیم بود که از اونجا زدیم بیرون در حالی که من از گرما آب شده بودم. مثل همیشه تجربه ی قشنگی بود و از اون مهم تر، صمیمی اتی که این آدم ها در برخورد با ما داشتن خیلی به دلم نشست. امیدوارم این دختر کوچولو با خودش اتفاقای خوبی رو به این دنیا بیاره.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۹۱۹
ژوئن

طبق محاسبات من، که یقینا بدون خطا نیست، امروز هزارمین روزیه که ما در آمریکا زندگی می کنیم. هزار علاوه بر اینکه یک عدده، نمادی از کثرت هم هست. احتمالش زیاده که همونطور که محمد می گه هزار و چندین روز از اون زمان گذشته باشه اما عدد دقیقش مهم نیست، مهم اینه که زمان زیادی از اون روز گذشته. نمی گم این هزار روز مثل یه چشم به هم زدن گذشت، چون واقعا این طور نبود؛ اما زود گذشت. هنوز باور این عدد برام سخته. هیچ دو روزی اش نبود که مثل هم باشه. لحظاتی رو تجربه کردیم که به خواب هم نمی دیدیم. اتفاقاتی برامون افتاد که قابل تصور هم نبود. امروز که داشتم برمی گشتم خونه پیش خودم فکر می کردم من هزاران بار با اون دختری که هزار روز پیش وارد خاک آمریکا شد، فرق دارم. کی فکرش رو می کردم که یه روزی برسه تنهایی توی جاده رانندگی کنم یا توی یه کشور دیگه از پس یه زندگی جدید بربیام و گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم؟ هر روز این هزار روز من رو به سمت آدم دیگه ای که می خواستم باشم اما امکان این تحول برام نبود، پیش برد. باورش برام سخته که یکی از سخت ترین تجربه هایی رو که آدمی زادی در طول زندگی اش ممکنه داشته باشه، پشت سر گذاشتم و هنوز آروم آروم رو به جلو می رم. مهاجرت ریاضتی بود که پوست و گوشت ما رو ریخت اما برای دویدن چابکمون کرد. هنوز دلم عمیق و بلند برای شیراز می زنه. هنوز وقتی نیست که چیز خوشمزه ای بخورم یا جای زیبایی برم و یاد خانواده ام نیفتم. هنوز مهمونی ای یا دورهمی ای نیست که ته دلم آه نکشم که کاش رفقام هم بودن و شونه به شونه همراهی ام می کردن. نمی دونم توی این هزار روز چند بار حمام کردم اما خدا رو گواه می گیرم که هر باری که آب رو باز کردم و بستم ته دلم دعا کردم خدا خشکسالی رو از سرزمین من دور کنه و بارون رحمتش رو ازمون دریغ نکنه. مهاجرت آدم رو دو پاره که نه، تیکه پاره می کنه اما تحمل زندگی آدم رو بالا می بره، آدم رو با خود واقعی اش و توانایی های اصلی اش آشنا می کنه و بهت یاد می ده باید قدردان چه چیزهایی باشی. بعد از هزار روز، قلبم دیگه فقط توی شیراز و ایران نیست؛ یه تیکه اش توی چین می طپه، یه بخشش توی بوستون، یه تیکه اش توی ژاپن، یه تیکه ی دیگه اش توی ورشو و مادرید... مهاجرت حتی دل آدم رو هم بزرگ می کنه. این هزار روز قدر یک عمر به من گذشت. به معنای واقعی کلمه پیر شدم. سختی هاش با هیچ سختی دیگه ای که در طول عمرم تجربه کرده بودم برابری نمی کنه اما نتیجه ی این هزاره هم با هیچ چیز دیگه ای که توی زندگی ام به دست آوردم برابری نمی کنه. راه طولانی ای در پیشه و فقط خدا می دونه که همه اش سربالایی خواهد بود. فقط باید توکل کرد و زیر لب خوند: صبور باش و تنها و سر به زیر و سخت...

آزاده نجفیان
۲۲:۴۲۱۸
ژوئن

امروز فیلم «توران خانم» رو دیدم. فیلم رو رخشان بنی اعتماد ساخته و فقط اکران اینترنتی میشه. قرار بود فقط دو روز نمایش داده بشه اما خوشبختانه تا چهارشنبه شب تمدید شده. برخلاف تصور، قیمت بلیط خیلی منصفانه است، 10 تومن و همه ی درآمد حاصل از نمایش فیلم هم به شورای کتاب کودک تعلق خواهد گرفت.

توران خانم رو می شناختم. توران خانم رو سال 83 از نزدیک توی شورای کتاب کودک دیده بودم؛ با همون روسری سبز راه راهی که توی فیلم سرشه. کار کردن با شورای کتاب کودک و توران خانم من رو به وادی ادبیات کودک کشوند هر چند هیچ وقت توفیق این همکاری دست نداد. توران میرهادی همیشه برای من یه اسطوره بود، چه به عنوان یک انسان والا و چه به عنوان یک زن توانمند و نابغه. می دونستم که زندگی خیلی سختی داشته و این سختی ها رو تبدیل به آرامش برای دیگران کرده اما امروز با دیدن این فیلم به یه نکته ی جدیدی هم پی بردم. همه ی آدم ها برای پیشرفت به دو عنصر اساسی احتیاج دارن: تربیت و آموزش مناسب و حمایت. توران خانم اهل یه خانواده ی فرهنگی بود و تحصیلات قوی ای داشت. همین تحصیلات چشمش رو به مشکلات باز کرد و راه پیش پاش گذاشت تا موانع رو از سر راه دیگران برداره. مهمتر از اون، توران خانم همیشه حمایت کسانی رو که دوستش داشتن و دوستشون داشت رو داشت. در سرتاسر فیلم بارها اشاره می کنه که همسر دومش از لحظه ای که هم رو دیدن تا روزی که زنده بوده، کمکش کرده. به این فکر می کنم که گاهی حمایت و باور اطرافیانمون می تونه اینقدر نیرومند باشه که جای آموزش رو هم بگیره؛ مخصوصا اگه توی یه جامعه ی مردسالار زن باشی. اگه توران خانم حمایت شوهرش رو نداشت، هرگز می تونست در کنار مادر بودن، یه فعال اجتماعی و تربیتی هم باشه؟ اگه توران خانم به جای یه همراه، یه مرد غرغرو توی خونه داشت که مرتب بهش سرکوفت می زد که کار زن نگه داری از بچه های خودشه نه تربیت بچه های مردم، هرگز می تونست یه معلم تاثیر گذار باشه؟ بعید می دونم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که شوهر توران خانم آدم خوبی بود والا چه بلایی سر ادبیات کودک این مملکت می اومد؟

«توران خانم» فیلم خوبی بود هر چند می تونست خیلی خیلی بهتر باشه. بزرگترین ایراد فیلم به نظر من این بود که اونقدری که باید و شاید به شکل مستند در مورد فعالیت های توران میرهادی حرف زده نشد و بیشتر تصویری از آخرین سالهای زندگی اش بود و تعریف و تمجید اطرافیان. در واقع فیلم برای اونایی که توران میرهادی رو نمی شناسن و با فعالیتاش آشنا نیستن متاسفانه چندان جذابیتی نداره. از طرف دیگه آدم هایی که توی فیلم میان و میرن یا در مورد توران خانم حرف می زنن اصلا معرفی نمی شن در صورتی که حداقل باید زیرنویس می شد این آدم ها کی هستن و چه نسبتی باهاش دارن. به هر حال در همین اندازه هم خیرالموجودینه. انشاالله در سال های دیگه فیلم ها و آثار بهتری در مورد ایشون تولید خواهد شد.

راستش سرتاسر فیلم رو گریه کردم. من هیچ وقت برای مرگ توران خانم اشک نریختم هر چند عمیقا متاثر شدم. توران خانم اول فیلم یه جمله ای میگه که قلب آدم رو مچاله می کنه، جمله ای که زندگی و هدفش رو میشه درش خلاصه کرد و درس بزرگیه برای همه ی اونایی که آرزوهای بزرگی در سر دارن. توران خانم از قول مادرش میگه: «غم های بزرگ رو به کارهای بزرگ تبدیل کن!» و توران خانم سرتاسر زندگی اش همین کار رو کرد... .

آزاده نجفیان
۲۲:۱۷۱۷
ژوئن
ماه رمضون تموم شده، اسباب کشی هم تموم شده، مهمون داری هم تموم شده. از فردا تابستون واقعی من با یه عالمه کار و برنامه شروع میشه. ماه رمضون امسال بعد از نزدیک به بیست سال روزه داری، سخت ترین ماه رمضونی بود که تجربه کردم. از اسباب کشی و مهمونداری که بگذریم، روزهای باقی مونده اش رو اکثر مریض بودم؛ ضعف شدید و حالت تهوع. طوری که هی مجبور بودم وسطش یکی دو روزی رو به خودم استراحت بدم تا دوباره بتونم روزه بگیرم. بدنم به طرز عجیبی ناتوان شده بود. سالهای گذشته ماه رمضون زمانی بود که می شد تا دلم می خواد بی دغدغه کتاب بخونم اما امسال بیشتر ساعت های روز رو از ضعف و خستگی از حال می رفتم و دم افطار به زور محمد بیدار می شدم اونم در حالی که به سختی می تونستم چیزی بخورم.
اسباب کشی هم که خوشبختانه به خیر و خوشی به نتیجه رسید و نه تنها جاگیر شدیم بلکه تا حالا دو تا مهمونی مفصل هم در حد و ظرفیت این خونه ی کوچولو برگزار کردیم. درسته که توی خونه ی کوچیک تا یه قدم برمی داری سر از آشپزخونه یا اتاق درمیاری اما بزرگترین حسنش هم همین کوچیک بودنشه! راحت به هم می ریزه اما راحتم جمع و جور و تمیز میشه. یکی از کادوهای فوق العاده ای که به مناسبت این خونه گرفتم سه تا کوسن خوشگل بوده با طرح نقاشی های ونگوگ که پروشات برام خریده. خیلی حال کردم که هم سلیقه ام رو اینقدر خوب می دونسته و هم نیازهای این خونه ی جدید رو.
این دو روز آخر هفته خستگی همه چیز رو در کردم که انشاالله، بی حرف پیش، فردا برگردم سر کار و زندگی. هوا خیلی گرمه. رطوبت بعضی روزا تا صد درصد می رسه. بعدازظهرا چنان بارونی میاد که فکر می کنی الانه که درخت پشت پنجره کنده بشه و بیفته توی بالکن. با اینکه به رسم همه ی تابستون های زندگی ام، لحظه شماری می کنم که این فصل تموم بشه اما ته دلم دوست دارم کمی بیشتر این بار طول می کشه. امسال تابستون برای من خیلی سرنوشت سازه. کارهایی باید تموم بشن و کارهای مهم دیگه ای رو باید شروع کنم. پس برعکس همیشه این بار باید بگم: سلام بر تابستان!
آزاده نجفیان
۲۱:۵۷۰۲
ژوئن

از آخرین باری که این وبلاگ رو به روز کردم تا امروز، زندگی ما تقریبا 180 درجه تغییر کرده! نمی تونم از جزئیات اتفاقاتی که توی این 20 روز افتادن بنویسم چون مثنوی هفت من کاغذ میشه اما به سر خط اخبار اشاره می کنم.

از اونجایی که پوریا باید برای یه مدرسه ی تابستانی دو هفته می رفت آیوا، قرار بر این شد که شقایق بیاد و پیش ما بمونه. اومدن شقایق هم که مصادف شده بود با روزهای اول ماه مبارک. از طرفی ما قرار بود اول جون خونه ی جدید رو تحویل بگیرم و کم کم اسباب کشی کنیم. همه چی داشت به خوبی و خوشی پیش می رفت تا اینکه دوشنبه ی هفته ی پیش که با شقایق رفته بودیم دیدن خدیجه و هانا وقتی حدود ساعت هفت عصر رسیدیم خونه محمد گفت که خبر مهمی داره. محمد گفت ریچارد باهاش تماس گرفته که روز پنج شنبه قراره با زن و بچه اش بیان نشویل و چند روزی بمونن چون عروسی دعوتن!!! منو می گی؟ سکته کردم! ما آروم آروم شروع کرده بودیم به بسته بندی وسایل به این امید که تازه فردا، بله فردا سوم جون، تازه اسباب کشی کنیم اونوقت با شرایط تازه پیش اومده ما باید چهارشنبه خونه رو تخلیه می کردیم در حالی که نه هنوز آماده بودیم و نه حتی خونه ی جدید رو تحویل گرفته بودیم! محمد به صابخونه ی جدید زنگ زده بود. خوشبختانه خانم فهیمی بود و گفته بود تعمیرات خونه تموم شده، فقط مونده شستن موکت که اونم صبح سه شنبه قراره انجام بشه و ما می تونیم چهارشنبه وسایلمون رو ببریم. با این اوصاف، ما کمتر از دو روز وقت داشتیم تا همه ی وسایل رو جمع و جور کنیم. خدا رحم کرد که شقایق بود، والا من به تنهایی از پسش برنمی اومدم. با هر بدبختی ای بود شروع کردیم به بسته بندی. محمد صبح سه شنبه رفت دفتر مجتمع تا قرارداد رو امضا کنه و ببره اداره ی برق که برق خونه رو وصل کنن. صابخونه بهش گفته بود شستن موکت به زودی تموم میشه و اگه می خواد می تونه ساعت دو بیاد و کلید خونه رو بگیره. فقط در جریان باشه که موکت خیسه. ما هم از خدا خواسته هر چی رو جمع و جور کرده بودیم سوار ماشین کردیم و حدود ساعت 5 اومدیم آپارتمان جدید. موکت خیلی خیس بود اما محمد پنجره ها رو باز گذاشته بود و پنکه روشن کرده بود که شرایط بهتر بشه. من و شقایق اول رفتیم سراغ آشپزخونه و وسایل آشپزخونه رو سر و سامون دادیم. بعد هم من رفتم حموم و دستشویی رو وایتکس ریختم و از سر تا پا شستم چون کارگرهای محترم موکت خاکی رو توی وان تکونده بودن و همه جا رو به گند کشیده بودن. با چند بار رفتن و اومدن، تقریبا تمام وسایل آشپزخونه رو آوردیم و جا دادیم. تا برگشتیم خونه و دوش گرفتیم تقریبا 11 بود. اما مگه من خوابم می برد؟ از خستگی انگار منو با بیل زده بودن، گردنم از درد شکسته بود اما مغزم خاموش نمی شد. نمی دونم کی خوابم برد اما صبح که بیدار شدم اینقدر خسته و ضعیف بودم که به سختی راه می رفتم. قرار بود اشکان و یکی دیگه از دوستامون حدود ساعت 9 اونجا باشن تا وسایل رو بار بزنیم.  من و محمد می خواستیم قبل اومدنشون بریم وانت بگیریم اما اینقدر هنوز وسیله برای جمع و جور کردن بود که نشد. تا بچه ها رفتن و وانت گرفتن، تقریبا 11 بود. وانت رو باید یه ربع به چهار تحویل می دادن. تند تند شروع کردن به بار زدن. بدبختی این بود که وقتی داری از یه خونه ی مبله اسباب کشی می کنی، هر چقدر هم ببندی و بار بزنی باز خونه ی لعنتی خالی نمیشه که آروم بگیری! بعد که همه ی وسایل ما منتقل شد به وانت، تازه نوبت این بود که وسایل ریچارد رو بذاریم سر جای اولشون. تختش باید از طبقه ی بالا می اومد اتاق پایین و میزش باید از اتاق می رفت توی هال! خلاصه دهن این بیچاره ها صاف شد تا همه چی برگشت به شکل روز اول. تقریبا ساعت یک و نیم بود که همه ی بارا توی خونه ی جدید با بدبختی پیاده شد چون این آپارتمان جدید طبقه ی دومه و تقریبا بیست تا پله ی نافرم می خوره که پدر دوستان ما رو برای آوردن مبل و میز و تخت در آورد. محمد و پسرا که رفتن غذا بگیرن، من آروم آروم شروع کردم به باز کردن کارتن ها و در همین حین متوجه شدم ماشین لباسشویی کار نمی کنه. رفتم خبر دادم. حالا توی اون شلوغی و خستگی، دو تا تعمیرکار هم اومدن و دارن با سینک و ماشین ور می رن. من که فقط خدا خدا می کردم بتونن درستش کنن و مجبور به عوض کردنش نشن که طاقت بیش از این دهن صافی رو نداشتم. خوشبختانه دعاهام جواب داد و کار انجام شد. شقایق بیچاره که شرایط و زندگی ما رو دید تصمیم گرفت برگرده بره خونه و چند شب باقی مونده تا برگشتن پوریا رو تنها سر کنه. اینکه ما چقدر خسته بودیم بماند اما به هر حال تا آخر شب تقریبا همه ی وسایل رو از کارتن ها در آورده و جا داده بودیم. ریچارد پنج شنبه شب می رسید و خونه اش به تمیزکاری اساسی احتیاج داشت. محمد بیچاره فداکاری کرد و قبول کرد جای من بره خونه رو سر و سامون بده. مجبور شد شیفت کتابخونه اش رو واگذار کنه و از صبح تا شب اون خونه رو مرتب کنه و بعد هم نه بره ریچارد و خانواده اش رو برداره ببره خونه. منم صبح پنج شنبه در کنار بقیه ی تمیزکاری ها، تقریبا 4 ساعت اسیر وصل کردن مجدد اینترنتمون و تلفن کردن به کامکست بودم تا بالاخره اینترنتمون درست شد. مخلص کلام اینکه ما که قرار بوده تازه فردا اسباب کشی کنیم، امروز دو روزه که توی خونه ی جدیدیم و روند طبیعی زندگی امون الحمدلله شروع شده. بی نهایت خسته شدم. خیلی تحت فشار قرار گرفتیم اما دو ساعت پیش که با محمد بعد از ماه ها دو نفری قدم می زدیم، هر دو به این نتیجه رسیدیم که خدا رو شکر زودتر تمام شد و نجات پیدا کردیم! اگه ریچارد این فشار رو پشت سر ما نذاشته بود، یک هفته فکر و خیال اسباب کشی رو داشتیم و تازه فردا باید بار می آوردیم و دو سه روز از هفته ی جدید رو هم صرف سر و سامون دادن خونه می کردیم. الحمدلله که خدا کمک کرد و تموم شد. راستش من در این چند روز از شدت خستگی چنان حالی داشتم که باور نمی کردم امروز رو ببینم! امشب پوریا برمی گرده. فردا شب شام خونه اشونیم. به لطف خدا کم و کسر خونه رو خریدیم و کارا تموم شده. خونه امون خیلی خیلی کوچولوه. کوچیک ترین خونه ای که تا حالا داشتیم؛ مخصوصا بعد از یک سال زندگی توی خونه ی ریچارد. اما جالبیش اینجاست که اینقدر که من تلاش کرده بودم به اون خونه خو نگیرم که حالا که اینجا جاگیر شدیم، تازه احساس می کنیم رسیدیم خونه ی واقعی امون. این خونه شکل ماست، اندازه ی ماست، مال ماست؛ مهم نیست چقدر کوچیکه. عجیبه برام که انگار ده ماه زندگی کردن توی خونه ی ریچارد یه خواب طولانی بوده که تازه ازش بیدار شدم. امیدوارم این خونه ی جدید با خودش برامون اتفاقات خوبی رو به همراه داشته باشه.

آزاده نجفیان