آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۳ مطلب در جولای ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۱:۴۴۳۰
جولای

یادم میاد دور و بر همون موقعی که می خواستم برم ایران و بعد از اون ماجراها، تیتر اول همه ی خبرها دخترکی از پناهجوها بود که وقتی قایقشون وسط دریا در حال غرق شدن بود، نزدیک به سی کیلومتر رو تا ساحل شنا کرده بود تا جون خودش و همراهانش رو نجات بده! برای من باورنکردنی بود. چطور همچین چیزی ممکن بود؟ نه فقط به خاطر مسافتی که دخترک شنا کرده بود، بلکه بخاطر این حجم از امیدواری و میل به زندگی! چقدر اشتیاق زندگی باید در آدم قوی باشه که وسط دریا، تنها و بی کس، بدون داشتن هیچی، کیلومترها شنا کنه تا خودش رو نجات بده؟ این میل به زندگی، این امیدواری کشنده، از کجا میاد؟ اون روزها من توی اقیانوسی از ناامیدی شناور بودم. نه نجات پیدا می کردم نه غرق می شدم که خلاص بشم. خبر شجاعت این دخترک باعث شد تا مغز استخونم ازش متنفر بشم! مرتب از خودم می پرسیدم: آخه این احمق به چی زندگی این طور دو دستی چنگ زده؟ این دخترک نه خونه و سرزمینی پشت سرش داره و نه آینده ی مطمئنی پیش روش، پس چرا مثل صدها نفر دیگه به غرق شدن رضایت نداده تا از این همه ترس و رنج خلاص بشه؟ چرا؟ راستش هنوز که هنوزه برای این سوالا جوابی پیدا نکردم. بارها خودم رو جای دخترک سوری گذاشتم و عجیب تر اینکه در بیشتر مواقع بدون هیچ تلاشی تصمیم گرفتم غرق بشم! پیش خودم فکر می کنم اگه من توی اون قایق در حال غرق بودم، نه تنها هیچ تلاشی برای نجات نمی کردم، بلکه شروع می کردم به داد و فریاد و فحش و پرخاشگری بلکه از شدت ترسم کم بشه. مطمئنم خیلی ها توی اون شرایط، درست قبل از غرق شدن، کارای مشابهی کردن. اما یه عده ای هستن، یه عده ی انگشت شماری، که حتی وقتی چیزی برای از دست دادن هم ندارن، دست از امیدوار بودن و تلاش کردن برنمی دارن. این آدمای لعنتی، این احمقای مهربون شجاع، این آدمان که قایق زندگی رو در هر شرایطی از هر طوفانی گذر می دن. همین آدمان که با قلب تپنده و امیدوارشون، ما رو هم در سایه ی عظیم میلشون به زندگی، نجات می دن. پیش خودم فکر می کنم اگه من توی همچین قایقی، وسط ناکجاآباد، گیر بیفتم، این بار خفه خون می گیرم. این بار ساکت می شم و زهر ترس و ناامیدی رو همه جا پخش نمی کنم. چرا؟ به احترام اون معدود آدم های امیدواری که به خودشون قول دادن هرگز تسلیم نشن. هنوز هم فکر می کنم به احتمال نود و نه درصد من در نهایت غرق خواهم شد اما به احترام اون یک درصد، به احترام زندگی، به احترام امید، این بار در سکوت تحمل خواهم کرد. شاید نجات پیدا کنم، کی می دونه؟

آزاده نجفیان
۲۳:۱۴۲۴
جولای

بیرون فست فودی ایستادیم. همه شام خوردن. هوا به طرز عجیب و معرکه ای عالیه. داخل رستوران خیلی پر سر و صدا بود و بیش از اندازه سرد، واسه همین زودتر زدیم بیرون و نشد اونقدر که می خوایم حرف بزنیم. نزدیک ماشینامون وایسادیم در حالی که صف درازی از ماشین پشت سرمونه که وایسادن تا نوبتشون بشه و از توی ماشین، بدون اینکه مجبور باشن پیاده بشن، غذا سفارش بدن، بگیرن و برن. پارکینگم شلوغه و صدای خانمی که از توی بلندگو سفارش می گیره روی اعصابه اما بهتر از داخل رستورانه. یه دفعه نمی دونم چی میشه که حرف می کشه به بچگی هامون. به جز یکی، همه متولد دهه ی شصتیم. حرف صف نون و شیر میشه. نونوایی هایی که فقط سه بار پخت می کردن و همیشه شلوغ بودن؛ شیرهای شیشه ای که یه روز درمیون می اومدن و هر خانواده سهمیه اش دو تا شیشه بود. از گرون بودن عجیب موز و کشف میوه ی عجیبی به اسم کیوی. من می گم یادمه تنها پنیری که اون موقع دوست داشتم پنیر سفیدی بود که جعبه اش دو رنگ سفید و قرمز بود و بهش می گفتن پنیر دانمارکی. کوپن داشت و سهمیه بندی بود. بزرگترین ترس بچگی من این بود که یه روز دیگه این پنیر نباشه!!! بلند بلند می خندیم، به خودمون، خاطراتمون، به روزگارمون. باورمون نمیشه ما یه زمانی این چیزها رو زندگی کردیم. من می گم: بچه ها! هیچ کدوم از این آدمایی که توی این ماشینا نشستن، نه تنها حرف ما رو نمی فهمن، بلکه باور نخواهند کرد که اصلا همچین شرایطی کمتر از 20 سال پیش وجود داشته. یکی در جوابم می گه: نه تنها باور نمی کنن، تازه الان تو دلشون دارن می گن این دیوونه ها کی ان که توی پارکینگ وایسادن و دارن بلند بلند می خندن؟ همه موافق ان. انگار ما غریبه هایی هستیم که یکدفعه از یه دنیای دیگه پرت شدیم توی پارکینگ اون فست فود و حالا داریم با زبون خارجی امون خاطراتمون رو از یه دنیای ناشناخته مرور می کنیم. ما کی و چطور این همه راه رو اومدیم؟! کدوم تونل زمان یا حفره ی فضایی ای ما رو از اون زمان نزدیکِ دورِ ناشناخته گذر داده...؟! 

آزاده نجفیان
۲۱:۵۲۰۹
جولای

هفته ای که بر ما گذشت، یک هفته نبود بلکه حداقل ده روز بود؛ از بس که اتفاقات مختلف پشت سر هم افتاد. اول اینکه کولر ماشینمون اونقدری که ازش انتظار می رفت حتی ولرم هم نمی کرد چه برسه به خنک کردن. این شد که پنج شنبه ی پیش محمد از تعمیرگاه وقت گرفته بود که بره نشونش بده. از طرفی تا آخر این ماه باید پلاک ماشین رو تمدید کنیم و دوباره چراغ چک ماشین روشنه (اگه قضیه ی چراغ چک ماشین و ماجراهای پارسال ما رو باهاش یادتون رفته، توصیه می کنم به مطلب سال قبل مراجعه بفرمایید) و باید تعمیرکار هر جور شده خاموشش می کرد والا توی معاینه ی فنی رد می شدیم. خلاصه، محمد بعد از یک ساعت نشستن توی تعمیرگاه زنگ زد که اول گفتن این حداکثر کاریه که از این کولر برمیاد و دیگه نمی تونیم کاری کنیم خنک تر از این کنه!!! دوم اینکه علت روشن شدن چراغ چک اینه که یه قطعه ای توی ماشین باید هر چه زودتر تعویض بشه که خرجش می شه 700 دلار! ما رو می گی؟ سکته کردیم! جدا از میزان پس انداز و حقوقمون که توی تابستون یک سوم میشه، کلا قیمت ماشین ما الان 500 دلار هم نیست چه برسه به اینکه بخوایم در جا یه همچین پولی هم خرجش کنیم. رسما آفتاب خرج لحیم کردن بودن. محمد پیشنهاد داد ببر ماشین رو نمایندگی تویوتا ببینه اونا نظرشون چیه و آیا ماشین رو از ما برمی دارن با یه قیمت مناسبی یا نه که بتونیم بگردیم دنبال یه ماشین دیگه. نمایندگی محترم اول گفته بود که فقط 120 دلار میگیره فقط ماشین رو چک کنه! بعدم آب پاکی رو بدجور روی دست ما ریختن که اصلا ماشین شما اوراقی بوده و بهتون انداختن!!! سال 2012 اوراق شده. ما ماشین اوراقی از کسی نمی خریم. ما دو تا دهنمون از تعجب باز مونده بود. مطمئن بودیم آیدوگانی که ما ماشین رو ازش خریدیم از این موضوع بی خبر بوده و احتمالا اول به اون انداختن. ما هم که از رفیق داشتیم ماشین رو زیر قیمت می خریدیم اصلا مدارکش رو چک نکرده بودیم. این شد که ما موندیم و یه ماشینی که نمیشه پلاکش رو تمدید کرد و نمیشه هم فروختش تا از شرش راحت شد. با مشورت هایی که کردیم به این نتیجه رسیدیم که باید هر چه سریع تر یه ماشین دیگه بخریم. بدترین زمان بندی ممکن بود برای ما از نظر مالی اما چاره ای نبود. بدون ماشین که توی آمریکا نمیشه کاری کرد. اشکان و پوریا به داد رسیدن و با توجه به وقت محدود محمد، همکاری کردن و بعد از کلی گشتن و این ور اون ور رفتن، بالاخره تونستن یه ماشین مناسب پیدا کنن و خلاص. این شد که ما ظرف دو روز مجبور به خریدن ماشین جدید شدیم در حالی که ماشین قدیمی هنوز توی محوطه پارکه و منتظر اوراق شدنه.

ماجرای دومی که پیش اومد این بود که جمعی از دوستان ایرانی امون تصمیم گرفته بودن آخر هفته یه سفر یه روز برن هانتسویل، آلاباما. از اونجایی که محمد بهشون سپرده بود هر جا خواستن برن من رو هم با خودشون ببرن تا این تابستونی پاسوز محمد نشم، به منم خبر دادن که اگه می خوای می تونی باهامون بیای. من با وجود اینکه کلی درس و کار داشتم، با کله پذیرفتم! این ماجرا درست صبح شنبه ای اتفاق افتاد که محمد رفته بود سر معامله ی ماشین. صبح زود منو رسوند خونه ی زهرا اینا و خودشون رفتن. برنامه این بود بریم اول بریم موزه ی هوا فضا و بعد هم بریم یه پارک جنگلی. تا اونجا کلا یک ساعت و نیم راه بود. آلاباما یکی از مراکز ساخت راکت و موشک های فضایی در آمریکاست. از همون ورودی ایالت راکت فضایی گذاشتن تا خود موزه. موزه ی خیلی بزرگی بود که علاوه بر اینکه سفینه های فضایی قبلی رو داشت، شرایط زندگی فضانوردها رو هم بازسازی کرده بود و می شد اطلاعات خیلی جالبی در مورد شکل زندگی در فضا و تاریخچه ی فضانوردی در آمریکا به دست آورد. اگه می خواستیم همه ی موزه رو جز به جز ببینیم یه روز کامل وقت می خواست که ما نداشتیم. من دلم می خواست دو تا از دستگاه های شبیه سازی سرعت و جاذبه رو امتحان کنم که اولی رو به خاطر کمر درد و دومی رو به خاطر ترس نذاشتن و نتونستم استفاده کنم. جالب ترین بخش موزه برام فضاپیمایی بود که از ماه برگشته بود و سنگی که با خودش از اونجا آورده بود. دیدن داخل سفینه ها و نحوه ی غذا خوردن و دستشویی رفتن فضانوردها هم بامزه بود.

بعد از موزه زهرا یه رستوران محلی پیدا کرده بود که رفتیم اونجا غذا خوردیم. توی جنوب همه چی رو سوخاری می کنن. اصلا مشهورترین غذای نشویل مرغ سوخاریه. جالب تر اینکه توی این رستوران محلی، خیارشور و فلفل سبز رو هم سوخاری کرده بودن! مزه اشون واقعا عجیب و بامزه بود.

بعد رفتیم سمت پارک جنگلی. این طور بود که باید با ماشین می رفتیم داخل و از بین حیوونا رد می شدیم. اجازه داشتیم بهشون از غذایی که دم در بهمون داده بودن هم بدیم. تجربه ی خیلی جالبی بود. مخصوصا که من بار اولم بود زرافه و گورخر می دیدم. یه لاکپشت 108 ساله هم اونجا بود که بی نهایت بزرگ بود. عجیب تر اینکه لاک پشت های بزرگتر نه تنها کند و یواش نبودن، بلکه تقریبا دنبالت برای گرفتن کاهو می دویدن که یه کم ترسناکشون کرده بود. یه دفعه برمی گشتی می دیدی سه تا لاکپشت گنده دارن از پشت سر بهت نزدیک می شن...! قشنگ ترین و تاثیرگذارترین بخش پارک، تنه ی درخت سکویایی بود که 2717 سال قدمت داشت. روی درخت نوشته بودن که مثلا وقتی این درخت این اندازه بوده، حضرت مسیح متولد شده، یا جنگ ایران و یونان اتفاق افتاده، یا ارسطو مرده یا جنگ جهانی دوم اتفاق افتاده... همینطور تا سال 1952 که درخت رو قطع کرده بودن. انگار همه ی تاریخ بشریت رو می تونستی به چشم ببینی که چقدر حقیر و کوچیکه، اندازه ی تنه ی یه درخت عظیم الجثه. به این فکر می کردم که این درخت چه چیزایی در طول زندگی اش دیده، چه جنگ ها و صلح هایی! سفر خیلی خوبی بود به من افزود.

خوشبختانه هفته ی قبل به خوبی و خوشی تمام شد هر چند کلی فکر و نگرانی و تجربه و دلهره با خودش داشت. فردا باید برم موزه. قراره عکسم رو توی سایت موزه به عنوان یکی از داوطلبان شاخص بزنن با چند خط از من. فردا قراره ازم عکس پروفشنال بگیرن واسه سایت! اینم واسه خودش ماجراییه.

آزاده نجفیان