آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۵ مطلب در آگوست ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۲:۳۰۳۰
آگوست

یه وقتایی دلم آدم از دلتنگی میشه اندازه ی یه ارزن! امشب از اون شبای تنهایی ست. حرف دل منو این شعر قیصر امین پور خوب می زنه:

این ترانه بوی نان نمی دهد

بوی حرف دیگران نمی دهد

سفره ی دلم دوباره باز شد

سفره ای که بوی نان نمی دهد:

با سلام آرزوی طول عمر

که زمانه این زمان نمی دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود

روی خوش به ما نشان نمی دهد

یک وجب زمین برای باغچه

یک دریچه آسمان نمی دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن

گر زمین دهد، زمان نمی دهد

فرصتی برای دوست داشتن

نوبتی به عاشقان نمی دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل

دست دوستی تکان نمی دهد

هیچ کس به غیر ناسزا تو را

هدیه ای به رایگان نمی دهد

کس ز فرط های و هوی گرگ و میش

دل به هی هی شبان نمی دهد

جز دلت که قطره ای ست بی کران

کس نشان ز بیکران نمی دهد

عشق نام بی نشانه است و کس

نام دیگری به آن نمی دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان

نان و گل به میهمان نمی دهد

ناامیدم از زمین و از زمان

فرصتم نه این، نه آن... نمی دهد

پاره های این دل شکسته را

گریه هم دوباره جان نمی دهد

خواستم که با تو درد دل کنم

گریه ام ولی امان نمی دهد...

آزاده نجفیان
۲۱:۲۵۲۸
آگوست

می گن فلانی مجبور شده کار هرگز نکرده رو انجام بده ها؛ این حال و روز من موقع ریاضی خوندنه! یه بخش از سه بخش امتحان GRE ریاضیه. البته می گن سطح ریاضی اش خیلی معمولیه اما همین سطح معمولی هم همیشه برای من خیلی بالا بوده. به قول مامانم (هر چند این یادآوری اش اصلا دل گرم کننده نبود!) من از کلاس چهارم دبستان با ریاضی مشکل داشتم و با ضرب و زور معلم خصوصی و دعا و نذر امتحانام رو پاس می شدم. یه چیزی بیشتر از ده سال هم میشه که حداکثر سر و کارم با ریاضی، انجام عملیات چهارگانه با ماشین حساب بوده؛ در حد 8 منهای یازده یا در همین حدودا. به جرات می تونم بگم تقریبا تقسیم کردن رو به طور کامل یادم رفته و یه بخشایی از جدول ضرب هم توی ذهنم قاطی شده. حالا با این اوضاع و اوصاف شاهانه، یک هفته وقت داشتم که در حد GRE ریاضی بخونم. پوریای بیچاره با سخاوت به دادم رسید. از جمعه تا حالا تقریبا هر روز یک ساعت با هم ریاضی می خونیم. از اول شروع کردیم. از اول اول که نه، ولی تقریبا از همون اولش. برام جالبه که وقتی اصول اولیه رو می دونی و کاملا صفر کیلومتر نیستی، فرایند یادگیری کمی سریع تر و آسونتر میشه. جالب تر اینکه، بعد از سال های سال، دارم دوباره مسئله ی ریاضی حل می کنم و کارم هم برای یه تازه کار بد نیست. می تونم عملیات چهارگانه رو روی اعداد کسری پیدا کنم، درصد بگیرم، با اعداد مخلوط کار کنم و البته تازه امروز وارد مبحث جبر شدیم و یه کمی هم می تونم معادلات یک مجهولی حل کنم. سه روز تا امتحان مونده که یعنی دو جلسه ی دیگه ریاضی خوندن با معلم خصوصی. در بهترین حالت می تونیم مبحث جبر رو تموم کنیم و خوشبختانه اصلا قرار نیست هندسه کار کنیم! واقعا از این امتحان انتظاری ندارم چون اول اینکه می دونم درجه ی سختی اش حتی برای خود آمریکایی ها هم خیلی بالاست، دوم اینکه اونقدرها هم وقت نذاشتم که بخوام غصه ی تلاش و کوشش به هدر رفتم رو بخورم. اما در بین همه ی این استرسا و بدو بدوهای آمادگی پیش از امتحان، دوباره ریاضی خوندن، کار هرگز نکرده رو کردن، تجربه ی جالبیه. انگار یه بخشای خاک گرفته ای از ذهنم دارن غبارزدایی می شن.باید اعتراف کنم هر چند امیدی به نتیجه ی حتی زیر متوسط بخش ریاضی هم ندارم، اما همین که بعد از سالها می تونم یه مسئله ی ریاضی رو حل کنم چنان بهم احساس خوشحالی و لذت می ده که باور کردنی نیست. هنوزم ریاضی رو دوست ندارم و به نظرم اعداد هیچ معنایی ندارن، اما دست کم یه تجربه ی جدیده که این چند روز زندگی منو وارد یه مرحله ی تازه کرده.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۳۲۷
آگوست

کمر تافل و امتحان جامع شکست! نمره ی تافلم شد 92؛ کمتر از اون چیزی که آرزو داشتم اما بیشتر از اون چیزی که موقع خارج شدن از جلسه تخمین می زدم. محمد هم شکر خدا تا اینجا از استادا جواب های مثبت گرفته و این طور که پیداست جامع رو پاس کرده. ایشالا جمعه از پروپوزالش دفاع خواهد کرد و خلاص. آخر هفته ی گذشته رو وقت داشتیم برای کمی استراحت کردن. با بچه ها تا یه منطقه ی تفریحی توی کنتاکی که حدود دو ساعت با ما فاصله داشت رانندگی کردیم و یه قایق برای یک ساعت اجاره کردیم و روی دریاچه چرخیدیم. هوا برعکس این چند هفته خیلی خیلی خوب بود. بعد هم رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم. آخر هفته رو هم با جمعی از دوستان ایرانی رفتیم پارک جنگلی برای ناهار. هوا دوباره خیلی خیلی گرم شده و رطوبت سر به قیامت گذاشته. با خانوما رفتیم قدم بزنیم اما بیشتر از نیم ساعت نتونستیم جلو بریم از بس که هوا خفه بود. نکته ی جالب این بود که وسط جنگل به دو تا بچه ی کوچولو با پدرشون برخوردیم. پسرک لباس سوپرمن رو پوشیده بود و دخترک که فکر کنم بیشتر از 4 سال نداشتن wonder woman شده بود. هر دوشون چوب های بلندی رو دست گرفته بودن و جلو می رفتن. خیلی خیلی بامزه بودن مخصوصا دخترک. نزدیکشون شدیم، دخترک چوبش رو بلند کرد و صورت من رو نشونه گرفت و گفتم من وندرومنم! همه خندیدیم و من در جوابش گفتم معلومه که هستی، یه وندرومن بامزه هم هستی. باباش که کمی جلوتر از بچه ها بود، با لحن تندی خطاب به دخترک گفت که حمله با چوب نداریم؛ بدون اینکه به حضور ما هیچ اشاره ای بکنه. ما به راهمون ادامه دادیم تا اینکه تصمیم گرفتیم برگردیم. توی راه برگشت دوباره بهشون برخوردیم. ما داشتیم بلند بلند با هم فارسی حرف می زدیم. دوباره نزدیکشون که شدیم شروع کردیم به ذوقشون رو کردن. یه دفعه دخترک برگشت و از باباش پرسید: اینا دارن به هم چی می گن؟ انگار ما اونجا نبودیم، انگار یه دیوار نامرئی بین ما و اونا وجود داشت. باباش گفت دارن به یه زبون دیگه حرف می زنن. دخترک دوباره پرسید: چرا به من که می رسن می خندن؟ باباش جواب داد چون تو خیلی بامزه ای، همیشه دور و برت پر از صدای خنده و شادیه. انگار ما اونجا نبودیم. یه حال عجیبی بهم دست داد. بچه یکدفعه ما رو به غریبه هایی تبدیل کرد که وجودمون نه تنها توی اون محیط عجیب بود بلکه آزاردهنده هم بودیم. دخترک سوال هایی رو پرسید که احتمالا توی ذهن باباش یا بزرگترهای دیگه ای که خیلی وقتا با ما روبرو می شن هم بود اما ادب اجتماعی بهشون اجازه نمی داد که ابرازش کنن. بچه نمی تونست حضور و رفتار ما رو درک کنه واسه همین ما یک دفعه از اول شخص براش به سوم شخص غائب تبدیل شدیم. ما با خنده گذشتیم هر چند پدر خانواده حتی یک بار هم سرش رو بلند نکرد تا نگاهی به ما بندازه. اما حال من خیلی بد شد. مثه آدمی که داره همینطوری راحت و بی حواس توی یه راهرو می ره و یکدفعه یه آینه از جلوش سردرمیاره. اونوقته که مجبور میشه چند لحظه صبر کنه و با دقت نگاهی به خودش بندازه ببینه چه خبره.

تعطیلات ما به همون سرعتی که شروع شد، تموم شد. محمد که از امروز میره دانشگاه و من هم که شنبه ی آینده امتحان GRE دارم. مثلا دارم درس می خونم و خودم رو آماده می کنم اما در واقع سعی می کنم وقت رو بکشم تا زودتر به شنبه برسیم و خلاص شم.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۶۱۵
آگوست

الن، خانم مسنی که با هم باشگاه کتاب زنان رو راه اندازی کردیم، بهم گفته بود که پروفسور جاج کلاس های خیلی خیلی خوبی درباره ی ادبیات برگزار می کنه که طرفدارای زیادی داره. از اونجایی که جاج توی دانشگاه مسوولیت اجرایی داره، هر ترم موظفه یک واحد رو درس بده. گویا مدتهاست که سه تا درس رو مرتبا تکرار می کنی: واحدی در مورد وردزورث، کامو و فلانری اوکانر. الن از کجا می دونست؟ یه مرکزی توی وندربیلت هست که برای افراد بالای 50 سال کلاس برگزار می کنه. در واقع همون کلاس هایی که توی دانشگاه برای دانشجوها ارائه میشه، توی این مرکز تنها به شرط سن، برای این افراد هم ارائه میشه. الن چندین بار تا حالا توی همین مرکز سر کلاس های جاج رفته بود و اصرار داشت هر طور شده من باهاش واحد بگیرم. ترم تابستون، جاج توی همین مرکز مورد نظر واحد کامو رو ارائه می کرده. الن در مورد من و علایق و تحصیلاتم یه اطلاعات مختصری به جاج داده بود. جالب تر اینکه جاج من رو از سخنرانی پارسالم توی دانشگاه بعد از اینکه از ایران برگشته بودم، یادش بود. الن سعی کرد هماهنگ کنه من ترم قبل یه جلسه برم سر کلاسش که نشد. این ترم جاج قراره فلانری اوکانر درس بده. من تا حالا چیزی از اوکانر نخوندم. یادمه وقتی ایران بودم مجموعه داستان های کوتاهش رو که نشر آموت به ترجمه ی آذر عالی پور منتشر کرده بود رو خریده بودم اما مثل خیلی از کتابای دیگه هیچ وقت فرصت خوندن پیدا نشد و ایران موند. وقتی دیدم این واحد این ترم ارائه میشه خیلی خوشحال شدم. اوکانر از معدود نویسنده های سرشناس جنوب محسوب میشه مخصوصا که زنه، سبک خیلی خاصی داره و دوستی اش با ترومن کاپوتی هم باعث شده توجه ها بیشتر بهش جلب بشه. کتابخونه ی وندربیلت اصلا یه مجموعه از کتاب ها و یادداشت های اوکانر به دست خط خودش داره. می خوام بگم دانشگاه های جنوب روی اوکانر به عنوان یه سرمایه خیلی مانور می دن. منم پیش خودم فکر کردم الان بهترین فرصته که کتاباش رو زیر نظر یه متخصص، اونم توی محیطی که اوکانر به دنیا اومده و بزرگ شده، بخونم و تحلیل کنم. به الن خبر دادم که تصمیمم چیه. گفت به جاج ایمیل میده و یادش میاره من کی هستم بعد من می تونم ایمیل بزنم و درخواست کنم برم سر کلاسش بشینم. خلاصه روز شنبه یا یکشنبه، بعد از امتحان که یه کم فکرم آزاد شد، به جاج ایمیل دادم و بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم، اجازه خواستم تا پنج شنبه ها سر کلاسش بیام. دیروز عصر جواب داد که خیلی خوشحال میشه فقط نکته اینه که من باید فرمی رو که به ایمیل اتچ کرده پر کنم و براش بفرستم تا بتونه ثبت نامم کنه. منم خوشحال، همون دیشب فرم رو پر کردم و فرستادم و به الن هم پیام دادم که پروژه با موفقیت انجام شده. امروز که صبح زود بلند شده بودم تا محمد رو راهی جلسه ی امتحان کنم، دیدم جاج ساعت بیست دقیقه به 6 ایمیل زده که خانم نجفیان! یه نکته ای رو من یادم رفت بهتون بگم. اونم اینه که شما باید زحمت بکشید 110 دلار به حساب دانشگاه واریز کنید تا بتونید بیاید سرکلاس بشینید. ببخشیدا، اما این قانون جدیده که از این ترم قراره اعمال بشه!!! منو می گی؟ انگار سرم یهویی خورده باشه به یه جایی! 110 دلار؟ واقعا بی انصافیه یه همچین پولی. تکلیف مشخص بود؛ نمی خواستم برم سرکلاس اما مشکل اینجا بود که چطور باید به قول شقایق به جاج می گفتم که کلاس شما 110 دلار واسه من نمی ارزه. از محمد پرسیدم چی بنویسم؟ بیچاره گفت من الان مغزم به جایی قد نمی ده، بذار برم امتحان بدم، بعد یه فکری می کنیم. به الن پیام دادم و ماجرا و تصمیمم رو بهش گفتم. اونم شوکه شد. ازش پرسیدم چطور جواب جاج رو بدم که نه بهش بربخوره نه معنی اش این باشه که ما دستمون به دهنمون نمی رسه؟ الن گفت راستش رو بگو که توانایی پرداخت همچین پولی رو ندارید. بعد هم در کمال تعجب الن پیشنهاد داده بود که اگه اجازه بدی، من این پول رو از طرف تو پرداخت کنم که فرصت سر این کلاس رفتن رو از دست ندی! نمی دونستم چی بگم؟ درسته که الن از روی محبت این پیشنهاد رو داده بود، اما راستش یه کم بهم برخورد. درسته که این پول برای ما که دانشجویی ام و درآمدی نداریم زیاده اما این طور هم نیست که نتونیم از پس پرداختش بربیایم. فقط چون این کلاس ضروری نیست تصمیم گرفتیم از خیر این خرج اضافه بگذریم والا همچین دست به دهنم نیستیم شکر خدا. یه کم فکر کردم و بعد به الن جواب دادم که واقعا از لطفش ممنونم و هرگز این محبتش رو فراموش نمی کنم، اما واقعا لزومی نداره این کار رو بکنه. بیچاره فقط چند تا قلب برام فرستاد و چیزی نگفت. مشکل اصلی جاج بود و اینکه چی باید بهش می گفتیم. محمد چهار و نیم خسته و له اومد خونه. از ساعت هشت و بیست دقیقه تا سه و نیم سر جلسه بود، اونم فقط واسه یه درس. اینجا اینطوری نیست که مثل ایران همه ی درسا رو توی یه روز امتحان بدی. سه روز، سه تا امتحان جدا، از هر ساعتی که شروع کنی هفت ساعت وقت داری که برگه رو تحویل بدی. خوشبختانه محمد از امتحان تقریبا راضی بود. از اونجایی که هیچکدوممون دیشب درست و حسابی نخوابیده بودیم، تا محمد نماز خوند و دوش گرفت، من از خستگی از حال رفته بودم. بیدار که شدم ماجرا رو تعریف کردم و عاجزانه خواستم یه فکری واسه جاج بکنه. خلاصه بعد از ساعت ها فکر و مشورت، این طور به جاج ایمیل زدم که ممنونم از محبتش و من این موضوع رو بررسی می کنم و اگه تصمیم بر کلاس اومدن گرفتم، خبرش می دم. به این ترتیب نه اون بیچاره رو تحقیر کردیم نه خودمون رو کوچیک! بعضی وقتا یه مسئله ی ساده، ساعت ها زمان می بره تا بهش رسیدگی بشه.

خیلی خوب میشه اگه یه دفعه ای جاج بهم پیام بده و بگه نمی خواد پول بدی، بیا سر کلاسم؛ نه؟ 

آزاده نجفیان
۲۳:۰۵۱۳
آگوست

روز شنبه، یک قدم دیگه برای هماهنگ کردنم با محیط جدید و یه هموار کردن راه برای یه شروع تازه، برداشتم؛ امتحان تافل دادم! چرا این موضوع اینقدر مهمه در حالی که روزانه در ایران صدها نفر اقدام به این کار می کنن؟ به این خاطر که گرفتن این تصمیم سه سال طول کشید، سه سال در برابر امتحان دادن و جلو رفتن مقاومت کردم چون فکر می کردم این جایی که هستم خوبه و اینکه واقعا توان جلوتر رفتن رو ندارم. اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که نمیشه تا قیامت صبر کرد و منتظر موند. گاهی وقتا امکان تموم کردن یه کار و بعد شروع کردن کار دیگه ای وجود نداره و باید چند تا کار رو همزمان پیش برد. این شد که یک ماه گذشته رو سرگرم درس خوندن و آماده شدن برای تافل بودم. اعتراف می کنم بعد از سه سال بستن کتاب و دفتر و امتحان ندادن، خیلی خیلی بهم سخت گذشت. در نهایت روز شنبه صبح ساعت 8 امتحان داشتم. بهمون گفته بودن باید هفت اونجا باشیم. محمد من رو رسوند و رفت. مدارکمون رو چک کردن، گشتنمون، باهامون اتمام حجت کردن و بعد یکی یکی بردنمون توی یه اتاق پارتیشن بندی شده که پر از کامپیوتر بود. به هرکس یه هدفن و یه صدا گیر دادن و خلاص. امروز که داشتم بعد از یک هفته با مامانم حرف می زدم بهش گفتم تافل از کنکور خیلی خیلی سخت تره. این حرف رو آدمی می زنه که سه تا کنکور در سه مقطع متفاوتی تحصیلی در زندگی اش داده. چرا؟ چون توی کنکور تو باید اطلاعاتی رو که خوندی بازیابی کنی اما توی بخشی از تافل تو باید از اون اطلاعات استفاده ی عملی کنی و از چند تا مهارت به شکل همزمان برای تحلیل، حرف زدن و نوشتن هم استفاده کنی. از نظر موضوع و حجم مطالب خوندنی یقینا تافل آسون تره اما از نظر توانایی هایی که باید به کار گرفته بشه تا نتیجه ی مطلوب حاصل بشه، واقعا امتحان سختیه. راستش اعتراف می کنم در خودم هیچ وقت نمی دیدم که بتونم برم امتحان تافل بدم. امتحان دادنش حتی برام از کنکور دکتری هم سخت تر بود اما بالاخره انجام دادمش. تقریبا یه ربع به هشت شروع کردم و یازده و ربع هم تمام شد. وسطش هم ده دقیقه استراحت داده بودن. از امتحان چندان راضی نیستم اما از اینکه بالاخره بر ترس و تنبلی ام غلبه کردم خیلی خوشحالم. حدود ده روز دیگه جواب میاد. باید دید نتیجه ی این یه ماه درس خوندن چی شده؟

اصل ماجرا از بعد از امتحان شروع شد. عصر خونه ی شقایق اینا شام دعوت بودیم. محمد از چهارشنبه امتحان جامعش شروع میشه واسه همینه که من مدتهاست تنهایی این ور اون ور می رم. رسیدم خونه جمجمه ام از فشار گوشی صدا گیر داشت منفجر می شد. مسکن خوردم و چند ساعتی خوابیدم و بعد بلند شدم و حاضر شدم واسه مهمونی. یک ساعت رانندگی و بعد هم دیدار دوستان. شقایق خیلی تدارک دیده بود و خیلی خیلی هم خوش گذشت تا جایی که مهمونی تا ساعت 2 نصف شب طول کشید. من شب رو موندم اونجا به چند دلیل. اول اینکه مسلما از شدت خستگی نصف شب نمی تونستم یک ساعت تا خونه رانندگی کنم. دوم اینکه یه خانواده ی ایرانی جدید اومدن که ساکن مورفیس برو شدن و هم دانشگاهی شقایق اینا. با هم قرار گذاشته بودیم که یکشنبه صبح برم ببینمشون و توی خرید کمکشون کنم. این شد که ما تا جمع و جور کردیم و خوابیدیم حدود سه بود. نه صبح هم با بدبختی بیدار شدیم چون ده با دوستان جدید قرار داشتیم. خلاصه اینکه خسته و له رفتیم سراغ اونا که واسه یه هفته مهمانسرای دانشگاه رو اجاره کردن. مرد خانواده فوق لیسانس قبول شده واسه همین اومدن آمریکا. یه پسر ده ساله هم دارن. با خانوم خانواده و شقایق سه تایی رفتیم و خریدای خونه رو انجام دادیم. حدود ساعت 5 بعدازظهر رسوندیمش مهمانسرا و برگشتیم خونه ی شقایق اینا. من یه حالی بودم که از کمر داشتم نصف می شدم! ده دقیقه دراز کشیدم، بیست دقیقه طول کشید تا تونستم دوباره سر پا بشم! حدود شش و ربع با یه کیسه ی پر از غذا، از اونجا زدم بیرون و تقریبا هفت خونه بودم. به معنای واقعی کلمه داشتم از خستگی می مردم. محمد امروز باید صبح زود می رفت مراسم معارفه توی یه کالجی یک ساعتی نشویل. من فقط صبح چشمم رو باز کردم و دو بار بهش گفتم شارژرش یادش نره که آخرم یادش رفت! بعد تا 12 ظهر خوابیده بودم. در حالی که از گشنگی داشتم می مردم پا شدم صبحانه خوردم، یک ساعتی با مامانم حرف زدم، بعد دوباره برگشتم توی رختخواب و تا ساعت بیست دقیقه به چهار که محمد زنگ زد که خبر بده داره برمی گرده خونه، خواب بودم. تازه اون موقع با سلام و صلوات بیدار شدم که یه کم خونه رو مرتب کنم محمد بیچاره میاد، سکته نکنه. خلاصه اینکه این آخر هفته اینقدر شلوغ و خسته کننده بود که به نزدیک به 24 ساعت خواب نیاز داشت تا خستگی اش در بره.

 تابستون داره تموم میشه. محمد این هفته و هفته ی آینده امتحان جامع داره و از چهارشنبه هم که کلاسای دانشگاهش شروع میشه. روزهای شلوغ و پر کاری در پیشه که از فردا شروع میشن. راستش خوشحالم که تقریبا تمام امروز رو خوابیده بودم و الان هم با اشتیاق دوباره دارم میرم بالشتم رو بغل کنم. باید واسه روزهای پیش رو انرژی بیشتری ذخیره کرد.

آزاده نجفیان