آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

۲۰:۲۴۰۵
سپتامبر

از اونجایی که محمد سه شنبه ها ماشین رو لازم داره، من مجبور شدم روزهای موزه رفتنم رو عوض کنم. از این فرصت جابجایی استفاده کردم و به رانی گفتم اگه میشه منو بذاره قسمت کار با بچه های موزه. از شانسم، روزهای چهارشنبه صبح به یه داوطلب برای کمک احتیاج دارن. این شد که شیفت من از روزهای سه شنبه با مسوولیت کمک به بازدیدکننده ها، به اولین، سومین و پنجمین چهارشنبه های ماه با مسوولیت کمک در بخش آموزشی و عملی موزه، تغییر پیدا کرد. امروز اولین روز کار در سمت جدید بود. با یه کم استرس و سرماخوردگی رفتم موزه و تا رسیدم یادم اومد کارت موزه ام رو یادم رفته بیارم. مجبور شدم برم کارت موقت بگیرم. اریک، مسوول بخش جدید، پسر جوون و باحالیه که با خوشرویی بهم خوش آمد گفت و در کمال تعجب اسمم رو به بهترین شکل ممکن تلفظ کرد. بهم گفت از اونجایی که امروز اولین روز کاری منه و از قضا قراره خیلی هم شلوغ باشه، منو بخشی میذاره که کمترین کار و مراقبت رو لازم داره تا خیلی بهم فشار نیاد.

این بخش از موزه، یکی از جالب ترین قسمت های موزه است. بچه ها و بزرگترها می تونن نقاشی کنن، با صنعت چاپ و انیمیشن آشنا بشن و خودشون کارتون بسازن یا طرحی رو روی کاغذ طراحی و چاپ کنن. یه بخشایی الکترونیکی ای هم هست که در واقع کاربرد هوش مصنوعی و کامپیوتر رو در تولید هنر به بچه ها نشون میده. مثلا روبروی یه صفحه ی بزرگ سفید که مثل صفحه ی پروژکتوره وایمیسن، هر حرکتی که بکنن، به شکل تصاویری که انگار با آبرنگ نقاشی شده روی صفحه نمایش داده میشه. در واقع این کامیپوتره که نقاشی می کشه اما این بچه هان که بهش می گن چی رو به تصویر بکشه. یه بخش دیگه از قسمت مخصوص طراحیه. یه مانکن چوبی وسط گذاشتن و دورتا دورش صندلی و برد طراحی چیدن که هر کس دوست داشته باشه می تونه بره و تمرین کنه. یه بخش دیگه مختص کلاژ و کار دستیه. معمولا این بخش از موضوع نمایشگاه حال حاضر موزه تبعیت می کنه و وسایلی که می ذارن تا بچه ها باهاش کار کنن، وسایلیه که میشه باهاش تابلوها یا مجسمه های نمایش داده شده در موزه رو ساخت و همونجا آویزون کرد. در کنار همه ی این بخش ها، یه گوشه از موزه هم یه کتابخونه ی کوچیک و زمین لوگوی قشنگ هست که بچه های خیلی خیلی کوچیک می تونن باهاش بازی کنن. قسمت مورد علاقه ی من، یه تابلوی بزرگ دیجیتالیه که روش یه عالمه دایره ی سیاه داره که اگه بچرخونیشون، رنگی می شن. با چرخوندن دایره ها رنگ دلخواهت رو انتخاب می کنه و با چیدن دایره ها، طرح مورد نظرت رو روی تخته تنظیم می کنی. یه صفحه ی شیشه ای بزرگ هم اون وسط گذاشته که بچه ها از دو طرف روش با ماژیک نقاشی می کشن.

خلاصه، همه ی اینا رو گفتم که یه تصویر کلی از این جای جدید بدم و صد البته اشاره کنم که وقتی یه گله بچه، از هر گروه سنی ای، یکدفعه وارد همچین فضایی می شن، چه حالی بهشون دست می ده! اریک من رو مسوول نظارت بخش انیمیشن کرد. امروز دو گروه بچه های دبیرستانی داشتیم که تقریبا نزدیک به 50 نفر در کل بودن. از اونجایی که گویا رشته اشون هنر بود، می دونستن چی می خوان و باید چیکار کنن و زیاد به کمک نیاز نداشتن. بیشترشون جذب بخش آبرنگ و چاپ شدن. بخش انیمیشن بازدیدکننده های کمتر اما پر حوصله تری داشت. برام خیلی خیلی جالب بود که وقتی تصویر اسلوموشن پرنده ای که در حال پروازه رو توی دستگاه می ذاشتم و می چرخوندم تا بچه ها پرواز پرنده رو ببینن و با اولین انیمیشن تاریخ آشنا بشن، بی نهایت تعجب می کردن. خیلی عجیب بود برام که دیدن همچین چیز ساده ای، کار دستی که ما وقتی دبستانی بودیم گوشه ی کتاب و دفترمون می کشیدیم، اینقدر براشون شگفت آوره. این روزا انگار بچه ها کمتر از کاغذ و قلم استفاده می کنن و اینقدر چیزهای پیشرفته می بینن که هر چیز ساده ای که به برق وصل نباشه شگفت زده اشون می کنه. تشویقشون کردم که انیمیشن خودشون رو بسازن. بعضیا همون آدمک مسخره ای رو که بالا و پایین می پره و ماها زمان بچگی امون کنار کتابمون می کشیدیم رو می کشیدن. خیلی ها هم با حوصله تر بودن و طرح های پیش رفته تری رو طراحی می کردن؛ مثلا آدمی که داره بالا میاره یا خانومی که داره چشمک می زنه. یه عده هم سرگرم ساختن فیلم متحرک بودن با تکنیک گرفتن عکس های پشت سر هم. موزه بک گراندهای متفاوت با اسباب بازی های متناسب با اون بک گراندها رو فراهم می کنه. بچه ها انتخاب می کنن که چه صحنه هایی بسازن. برام جالب بود که محبوب ترین شخصیت فیلم هاشون دایناسورها و پانداها بودن. دایناسور و پاندا چه ربطی به هم دارن؟! میز کناریشون، همین کار با تکنیک پیشرفته تره. این بار طرح ها سیاه و سفیدن، انگار که سایه انداخته باشن، اما آدمک ها دست و پاشون حرکت می کنه واسه همین بچه ها کنترل بیشتری روی جزئیات و حرکات دارن.

تقریبا ساعت 12 بود که دو گروه اومدن و رفتن. تمام مدت سر پا بودیم. کمرم داشت می شکست. بچه ها که رفتن باید تمیزکاری می کردیم. بعد فرصت بود که بشینیم و کمی حرف بزنیم. فرق این بخش با قسمت قبلی ای که کار می کردم اینه که درسته که کارش خیلی زیاده و مسوولیت بیشتری داره، اما همیشه آدمایی دور و برت هستن که بتونی باهاشون حرف بزنی و چیز جدید یاد بگیری. صد البته کار کردن با بچه ها و دیدن ابتکار و خلاقیتشون، فرصت بزرگیه که نمیشه نادیده اش گرفت.

وقتی ساعت دو رسیدیم خونه و بالاخره نشستم، کمرم چنان آهی کشید که نگو! مدتها بود اینقدر ثابت یه جا نایستاده بودم. خوشبختانه این ماه فقط چهار تا چهارشنبه داره یعنی اینکه شیفت بعدی من دو هفته ی دیگه خواهد بود. و الا خدا می دونست که کمر بدبختم طاقت می آورد یا نه؟!

آزاده نجفیان
۲۲:۳۶۰۳
سپتامبر

به این آخر هفته ای که گذشت می گن "Long Weekend" چون دوشنبه، یعنی امروز، "Labor Day" بود و مدارس و خیلی از ادارات تعطیل بودند. علاوه بر تعطیلات، به مناسبت روز کار و کارگر، مغازه ها تخفیف ویژه هم دارن که همین باعث میشه مغازه ها بیشتر از معمول شلوغ باشن.

این آخر هفته ی طولانی برای من طولانی تر از بقیه و صد البته پر ماجراتر از دیگران هم گذشت. اول اینکه امتحان GRE ام رو به معنای واقعی کلمه گند زدم! از اونجایی که دو بخش از سه بخش امتحان فقط تسته، امتحان که تموم شد نتیجه رو کامپیوتر بهم گفت و من رو خسته و درب داغون فرستاد خونه. نتیجه ی بخش نوشتار ظرف ده روز آینده میاد اما در کل توفیری به حال من نخواهد کرد چون باید به هر حال دوباره امتحان بدم. حالم خیلی خیلی گرفته شد چون حدس می زدم نتیجه ی خوبی نخواهم گرفت اما دیگه نه اینقدر! جهت ثبت در تاریخ هم باید بگم که ریاضی ام رو صفر درصد زدم.

این بخش دردناک رو کنار بذاریم، خوشبختانه بقیه اش دورهمی و استراحت بود. روز شنبه عصر دورهمی ایرانی ها بود که مرهمی بر زخم تازه سر باز کرده ی من هم بود. وقتی آدم دور و برش شلوغه، کمتر فرصت می کنه فکرای بد بکنه. از طرفی، محمد هم شکر خدا با موفقیت از پروپوزالش دفاع کرد و دیگه خلاص شد. روز یکشنبه ناهار خونه ی فرانک و آدری دعوت بودیم. الن رو هم دعوت کرده بودن. دورهمی کوچیک و ساده ای بود که بعد از مدتها امکانش فراهم شد. فرانک 84 امین تولدش رو توی فرانسه با دوستان و اقوام دورش جشن گرفته بود و بعد هم رفته بودن آبشار نیاگارا تا از زادگاه آدری دیدن کنن و اونجا با بچه هاش دور هم جمع شده بودن. دیدن آدم هایی که توی این سن هنوز امید و انگیزه برای ادامه دارن واقعا الهام بخشه. جالب تر اینکه هر بار که ما خونه اشون دعوتیم، آدری یه غذای کاملا جدیدی درست می کنه که تا حالا به گوش و چشم من هم نخورده و نرسیده. این بار یه جور برنج با کشمش و آجیل درست کرده بود با این تفاوت که برنجش، برنج سفید نبود و سیاه بود! مزه اش فوق العاده بود. بازم جالب تر اینکه عالم و آدم می دونن من ماهی نمی خورم بجز آدری. اینه که تا حالا دو بار وقتی ما رو مهمون کرده ماهی سالمون درست کرده و در کمال تعجب اینقدر این کار رو خوب می کنه که من ماهی می خورم! به خودشم گفتم و هر بار بیچاره می گه قول می دم یادم بمونه که تو ماهی دوست نداری.

امروز اما در کردن خستگی دو روز گذشته بود. فقط خوابیدم. البته فکر کنم کمی از محمد ویروس سرماخوردگی هم گرفتم که اینقدر خسته و خواب آلودم اما به هر حال این خوابالودگی بد هم نگذشت. امیدوار بودم از شر امتحان دادن خلاص بشم که بتونم برم سر کارای دیگه، اما گویا این امتحان حالا حالاها گردنمه. به نظر می رسه باید بیشتر کار کنم و کمتر بخوابم؛ هر چند یه کم غیرممکن به نظر می رسه.

آزاده نجفیان