آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۵ مطلب در آوریل ۲۰۱۹ ثبت شده است

۲۱:۱۰۲۴
آوریل

حالا که نزدیک به دو هفته از دفاع و بستن پرونده ی دکتری گذشته، بد نیست کمی هم در مورد اتفاقی که شب قبل از دفاع افتاد بنویسم؛ همین به این علت که یادم بمونه توی چه شرایطی دفاع کردم و هم اینکه خودش تجربه ی جالب و جدیدی از زندگی در آمریکاست.

شب قبل از دفاع خود را چگونه گذراندید؟ در اتاق انتظار اورژانس بیمارستان دانشگاه!!! ماجرا از اینجا شروع شد که دوستی از دوستان ما اینجا چند روزی بود که حالش خوب نبود و هر بار ازش می پرسیدم که چطوری، یا بهتر شدی؟ می گفت خوب نیستم، بعدا برات تعریف می کنم. منم بخاطر احترام به حریم خصوصی اش و اینکه شاید بیماری ای داره که نمی خواد عمومی اش کنه، چیز بیشتری نمی پرسیدم. تا اینکه دوشنبه شب حدود ساعت 9 بهش پیام دادم تا سوالی ازش بپرسم. تقریبا ساعت 10 بود که زنگ زد. حالش خوب نبود. معلوم شد از پنج شنبه درد قفسه ی سینه و تنگی نفس داره. هر چی صبر کرده بود که حالش بهتر بشه نشده بود. من پیشنهاد دادم بریم اورژانس. گفت برای دکتر آن کال پیام گذاشته که بهش زنگ بزنه، اگه دکتر گفت برو بیمارستان، اونوقت میاد. توی همین فاصله که حرف می زدیم دکتر اومد روی خطش. من و محمد بلافاصله بلند شدیم و لباس پوشیده منتظر تلفنش شدیم. مثه ابر بهار گریه می کرد و از شدت هق هق نمی تونست حرف بزنه. گفت دکتر گفته هم علائمش می تونه ناشی از استرس باشه و هم نشانه ای از سکته ی قلبی! بهتره جانب احتیاط رو نگه داره و بره اورژانس. گفتیم ما یه ربع دیگه در خونه اتیم. قبلا خودش دو سه باری رفته بود اورژانس بیمارستان سنت تامس، این بار گفتیم بریم اورژانس وندربیلت، رو حساب اینکه به هر حال هم نزدیک تره و هم اینکه ما فکر می کردیم خدمات بهتری ارائه می ده به نسبت یه بیمارستان عمومی.

محمد ما رو دم در اورژانس پیاده کرد و خودش رفت سمت پارکینگ. دم در اورژانس باید از گیت مراقبتی رد می شدی، بعد هم یه افسر پلیس، با صبر و حوصله ی نوح و سرعت لاک پشت، کیف رو می گشت. این مرحله رو که رد کردیم و به پذیرش رسیدیم، تازه متوجه شدیم که چقدر اورژانسش کوچیک و چه اندازه شلوغه! دوستمون که از شدت ناراحتی و اضطراب به سختی می تونست حرف بزنه، حال و علائمش رو برای پرستار توضیح داد. دکتر آن کال بهش گفته بود بگو درد قفسه ی سینه دارم که زودتر معاینه ات کنن و معطل نذارنت. همین کار رو کرد. بلافاصله صداش کردن. منم رفتم باهاش داخل. داخل از اتاق انتظار هم کوچیک تر بود. در واقع راهروی بزرگی بود که با پرده پارتیشن بندی اش کرده بودن. دو تا پرستار اومدن سراغمون. روی تخت درازش کردن و شروع کردن به پرسیدن سوال و چک کردن علائم حیاتی و گرفتن نوار قلب. اینقدر حالش بد بود که بدون کنترل اشک می ریخت. تنها کاری که از من برمی اومد این بود که دستش رو که مثه یخ سرد بود، بگیرم. پرستار براش یه آی وی توی دستش گذاشت و گفت ما علائم و نتایج آزمایشات رو وقتی آماده شد برای دکتر می فرستیم و بعد صدات می کنیم. حالا برو بشین توی اتاق انتظار. و این تازه شروع ماجرا بود. از شانس ما هوا اون شب خیلی خیلی سرد بود. اینقدر اتاق انتظار شلوغ بود که جا نبود بشینیم. کنار در ورودی دو تا صندلی پیدا کردیم و محمد رو هم فرستادیم که نزدیک پذیرش بشینه که اگه صدامون کردن بشنوه. جرات نداشتیم از سر جامون بلند شیم بریم دستشویی! اون موقع که ما رو فرستادن بیرون، ساعت 11 شب بود. ما دو تا مشغول حرف زدن شدیم و محمد هم اون ور مشغول برگه تصحیح کردن. ساعت یک بود که صداش کردن؛ نه برای صحبت با دکتر، برای اینکه هر دو ساعت یک بار باید علائم حیاتی مریض چک بشه. بعد که فشارش رو گرفتن، دیدم داخل اتاق انتظار چند تا صندلی خالی شد، از راهرو خودمون رو منتقل کردیم به اتاق. خیلی خیلی شلوغ بود. هر کس یه وری افتاده بود. محمد که هم خسته بود و هم فرداش باید می رفت سر کار، رفت توی ماشین بخوابه. ما همینطور منتظر نشسته بودیم. اتاق بیش از اندازه سرد بود، طوری که از یه جایی به بعد خود پرستارا پتو آوردن بین همه پخش کردن اما پتوها واقعا گرم نبودن. هر دو ساعت یکبار مریضای بدبخت رو صدا می کردن که علائم حیاتیشون رو چک کنن. تقریبا دیگه همه همدیگه رو می شناختیم. با اینکه حال همه بد بود و همه شاکی و معترض بودن، اما پرستار می گفتن امشب بعد از سال ها شلوغ ترین شب اورژانسه و چاره ای جز صبر کردن نیست. سرما و انتظار یه طرف، اینکه هی می اومدن می پرسیدن حالت چطوره و تو می گفتی دارم می میرم، اونا توی دفترشون علامت می زدن و می رفتن، یه طرف. یه حال گروتسک عجیبی بود. مثلا مریض بدبخت از شدت درد و خستگی خوابش برده بود، می اومدن بالای سرش توی همون خواب و بیداری ازش خون می گرفتن! عین اردوگاه شکنجه بود. از یه جایی به بعد که ما دو تا فقط می خندیدیم. کاری از دستمون بر نمی اومد. یا باید عصبانی و بدخلق می بودیم یا خوشحال و خندان. ما دومی رو انتخاب کردیم. بعضی از مریضا بعد از چند ساعت انتظار ول کردن و رفتن، بعضی های دیگه اول بالا آوردن و همه جا رو به گند کشیدن، بعد رفتن، یه عده ای عمیقا خوابیده بودن و خرو پف می کردن، یه تعداد بی خانمان از سرما به خودشون روی صندلی ها پیچیده بودن و خوابیده بودن و ما دو تا بودیم که اون وسط با چرت و پرت گفتن سعی می کردیم وقت بگذرونیم. محمد حدود 4 زنگ زد که می خواد بره خونه اما وقتی ما کارمون تموم شد زنگ بزنیم بیاد دنبالمون. جالب تر اینکه من توی همون وضعیت از سر شب داشتم هماهنگی های روز دفاعم رو انجام می دادم! به همه ی این بدبختی ها، تلویزیون رو هم باید اضافه کرد که بی وقفه چرت و پرت می گفت و اخبار تکراری پخش می کرد. سرما به مغز استخونمون رسیده بود. دوستمون حدود ساعت 5 صبح از خستگی از حال رفت. من موندم و خودم. خسته بودم اما خوابم نمی برد. کم کم اتاق اورژانس رو به خالی شدن می رفت اما همچنان ما رو صدا نمی کردن. کار به جایی رسید که فقط ما مونده بودیم. دوستمون اصرار داشت که من برم خونه و استراحت کنم. پرستار هم بهش گفت معلوم نیست کی صدات بزنیم. طاقت من هم از خستگی و سرما و بی خوابی طاق شده بود. ساعت هفت صبح بود که برام آژانس گرفت و من برگشتم خونه. محمد با لباس روی مبل به شکل آماده باش خوابیده بود. تا خوابم برد حدود ساعت 8 بود. ساعت 9 دیدم محمد داره لباس می پوشه که بره. ساعت 11 به دوستمون پیام دادم که هنوز بیمارستانی؟ گفت تازه صداش کردن داخل!!! نشون به اون نشون که دو ساعت هم داخل اورژانس روی صندلی منتظر نشسته تا دو تا دکتر معاینه اش کنن و در نهایت بهش گفتن که خوشبختانه قلبش مشکلی نداره و همه اش از استرسه. 12 ساعت انتظار! این چه اورژانسیه آخه؟!! تا رسیده بود خونه ساعت شده بود 2 بعدازظهر.

به خواب هم نمی دیدم توی آمریکا مجبور بشی 12 ساعت توی اورژانس معطل بشی! خدا رو شکر که نتیجه اش به خیر و خوشی تمام شد، هم برای دوستمون و هم برای منه خسته که باور نمی کردم توان این رو داشته باشم از شدت خستگی و بد خوابی، فردای اون روز دفاع کنم. برای منی که هیچ وقت گذارم به اورژانس بیمارستان نیفتاده بود و تنها تصویری که از اورژانس بیمارستان آمریکا داشتم، سریال های تلویزیونی بودن، تجربه ی واقعا عجیبی بود.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۲۱۷
آوریل

امروز صبح، حدود ساعت 5 صبح به وقت نشویل، بالاخره از رساله ی دکتری ام دفاع کردم! تا آخرین لحظات، باور نمی کردم که این اتفاق داره می افته اما بالاخره افتاد. تقریبا به کسی چیزی نگفتم چون هم از کنسل شدنش می ترسیدم و هم اینکه شرایط جلسه جوری نبود که بخوام کسی من رو در اون شرایط ببینه. هنوز هم باورش برام سخته که بالاخره به سرانجام رسید. بعد از 14 سال تحصیل در دانشگاه شیراز و 7 سال دانشجوی دکتری بودن، بعد از تحمل اون همه سختی و رنج و اضطراب، بالاخره تمام شد. به محمد می گم انگار همین دیروز بود که توی فرودگاه دوحه گیر افتاده بودم و از استیصال و ناراحتی بلند بلند گریه می کردم. همون قدر که این خاطره نزدیکه، به همین اندازه هم دوره. از اون روز تا امروز انگار به من یک قرن گذشته؛ اما مهم اینه که گذشته.

گرفتن دکتری از وقتی که یادم میاد یکی از بزرگترین آرزوهای من بوده. واسه ی روز دفاعم خیلی نقشه داشتم و کلی برنامه ریزی کرده بودم، اما مثل همیشه هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت و نشد اونی که می خواستم. یقینا چهار سال قبل فکر نمی کردم قراره از هزاران کیلومتر دورتر و غیرحضوری دفاع کنم. به خواب هم نمی دیدم اینقدر سختی بکشم که فقط بخوام جلسه ی دفاع برگزار بشه؛ بدون اینکه نتیجه و نمره برام مهم باشه. در خیالم هم نمی گنجید یه روزی برسه که این مدرک دکترا برام فقط به یه تیکه کاغذ تبدیل بشه و به کاری ناتمام که فقط باید تمومش کنم و ازش فارغ بشم. همه ی اینا شد اما مهم اینه که بالاخره به نتیجه رسید.

دوستان عزیزی در آخرین لحظه خبردار شده بودن و خودشون رو رسوندن. دیدنشون یادم انداخت که چقدر دلتنگم و چقدر حضورش و نظرشون برام مهم و مایه ی دلگرمیه. من خواب یه جلسه ی دفاع پر زرق و برق شلوغ رو واسه خودم دیده بودم اما واقعا شرایطش از هیچ نظر فراهم نبود. من امروز از بار رساله و فکر و خیالش آزاد شدم و به طرز عجیب و عمیقی، بعد از مدتهای طولانی طولانی طولانی، احساس شادی و خوشحالی کردم؛ خوشحالی ای اینقدر عمیق و در عین حال سبک، که هیچ چیز نتونست کدرش بکنه. انگار مدتها بود یادم رفته بود خوشحالی واقعی، شادی ای که غم و اضطرابی در کمینش نباشه، چه شکلیه.

ظهر با محمد رفتیم ناهار رستوران ایتالیایی مورد علاقه ی من، بعد با هم قدم زدیم و بستنی خوردیم. صدها پیام محبت آمیز گرفتم که نذاشتن یه لحظه لبخند از لبم دور بشه. هنوز باورش سخته که از فردا غم رساله و دفاع نخواهم داشت. تنها حسرتی که برام مونده و خواهد موند اینه که کاش اونجا بودم.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۴۱۱
آوریل

به این دلیل این مطلب به جای شماره ی روزها، عنوان داره که راحت بشه بین مطالب دیگه پیداش کرد و اگر روزی روزگاری کسی خواست سوالی بپرسه، بدونه سراغ کدوم مطلب بره.

و اما بعد؛ چطور میشه از دانشگاهی در آمریکا پذیرش گرفت؟ قبل از ورود به مراحل پذیرش، یه مرحله ی خیلی خیلی مهم وجود داره که بر اساس تجربه ی من، در بیشتر مواقع از طرف کسانی که می خوان پذیرش بگیرن نادیده گرفته میشه؛ اونم اینه که می خوان چی بخونن و چی کار کنن؟؟!! شاید باورش سخت باشه که در این چهار سال، بارها و بارها، دوست و غریبه، وقتی خواستن در مورد مهاجرت تحصیلی از من سوال بپرسن، اول ازم پرسیدن به نظرت بهتره چی بخونیم؟!!! دوست عزیز! من از کجا بدونم شما بهتره چی بخونید و توی چه رشته ای مشغول به تحصیل بشید؟! توی آمریکا واسه ی تقریبا همه ی رشته ها بازار کار هست، مخصوصا که اینجا خیلی وقتا می تونی با مدرکت جاهایی کار مرتبط پیدا کنی که به عقل جن هم نمی رسه. توی آمریکا حرف اول رو ابتکار و رقابت میزنه؛ فرقی نمی کنه چی بخونی یا خونده باشی. بنابراین شما قبل از اینکه تصمیم بگیرید کجا می خواید اپلای کنید، باید تکلیفتون رو با خودتون مشخص کنید که می خواید چیکار کنید. یکی از راه هایی که میشه با رشته های دانشگاهی مختلف آشنا شد اینه که به سایت یکی از دانشگاه ها مراجعه کنید و عناوین و توضیحات رشته ها رو مطالعه کنید. خیلی از رشته ها اینجا هستن که چون حالت بین رشته ای دارن یا ما کلا ازشون بی خبریم یا اصلا برامون تعریف نشدن. برای همین این راه ممکنه خیلی بهتون کمک کنه که بدونید می خواید چی بخونید. اگه هم می دونید چه قصد دارید توی چه رشته ای تحصیل کنید، می تونید بگردید مثلا دنبال دویست دانشگاه برتر رشته ی مورد نظر در آمریکا. گوگل بهتون یه لیست می ده، می تونید تک تک بخش ها و برنامه ها رو بررسی کنید و ببینید کدومش براتون جالب تر یا مناسب تره. نکته ی مهم دیگه اینکه دوستان عزیز! آمریکا فقط 5 تا دانشگاه معتبر (هاروارد، پرینستون، ام آی تی، ییل، استنفورد) نداره! اسم خیلی از دانشگاه های معتبر آمریکا به گوش ماها هم نخورده. بعضی از دانشگاه ها هستن که با اینکه در یه رشته ی خاص، رتبه ی اول جهان رو دارن، اما خارج از آمریکا خیلی خیلی به شهرت رسیدن. بنابراین موقع جستجو خودتون رو محدود به اسم های بزرگ نکنید. چرا؟ بخاطر اینکه بقیه هم مثل شما از سرتاسر دنیا روی همین چند تا دانشگاه مشهور زوم کردن بنابراین پذیرش گرفتن ازشون نسبت به حالت عادی بسیار بسیار رقابتی تر و سخت تر میشه. مطلب دیگه اینکه، چه خوشتون بیاد و چه خوشتون نیاد، داشتن یه مدرک تحصیلی از دانشگاهی در آمریکا، معنی اش داشتن بازار کار جهانیه؛ حتی اگه این دانشگاه جز صد دانشگاه برتر آمریکا یا دنیا نباشه. پس در این مورد کمتر سخت بگیرید تا راحت تر بتونید پذیرش بگیرید.

بعد از رد شدن از این مرحله ی پیش نیاز (که در واقع اصلی ترین بخش ماجراست)، حالا شما یه برنامه دارید و یه فهرست از دانشگاه هایی که قصد دارید اپلای کنید. قدم بعدی امتحان زبانه. هر دانشگاه و هر رشته ای به شکل جداگانه، نمره ی زبان مخصوص به خودش رو می خواد. دانشگاه های آمریکا هم تافل رو قبول می کنن و هم آیلتس. می تونید نمره ی مورد نظر رشته و دانشگاه رو توی سایتشون پیدا کنید. کجای سایت؟ همه ی اطلاعاتی رو که در مورد رشته و مراحل پذیرشش لازم دارید در بخش Graduate School سایت دانشگاه ها می تونید پیدا کنید. البته اگه توی گوگل هم سرچ کنید می تونید بهش برسید. معمولا برای رشته های علوم انسانی نمره ی تافل بالاتری مورد نیازه چون کار با زبان توی این رشته ها بیشتره اما بازم رشته تا رشته و دانشگاه تا دانشگاه فرق می کنه. در کنار تافل، برای ورود به مقطع تحصیلات تکمیلی در آمریکا، باید امتحان GRE هم بدین. 

امتحان تافل، یه امتحان زبان استاندارده که چهار مهارت شما رو می سنجه: خوندن، نوشتن، حرف زدن و گوش دادن. هر کدوم از این چهار مرحله رو باید توی یه امتحان تقریبا سه چهار ساعته بدید. تا جایی که می دونم الان کسی نیست که توی ایران ندونه امتحان تافل چیه و چیکار باید بکنه یا چه کلاسایی بره. خوبی تافل اینه که برای هر کدوم از این چهار بخش یه دستورالعمل و الگوی مشخص هست. اگه اونا رو تمرین کنید، حتما به نمره ی دلخواهتون می رسید.

امتحان جی آر ایی سه تا بخش ارزیابی کلمات، ریاضی و انشا داره. بخش نوشتن و انشا جی آر ایی، با اینکه خیلی مفصل تر و سخت گیرانه تر از تافله اما در ادامه ی همونه. بخش ریاضی اش برای کسایی که حداقل آگاهی و دانش از ریاضی رو دارن بسیار آسون و سرراسته. اما بخش کلماتشه خیلی خیلی سخته، حتی برای خود آمریکایی ها؛ بنابراین باید خیلی کلمه بخونید و بسیار تمرین کنید. خوشبختانه این روزها دانشگاه ها یکی یکی دارن به این نتیجه می رسن که جی آر ایی امتحان مناسبی برای تعیین سطح دانشجوهای مقطع تحصیلات تکمیلی نیست و به همین دلیل یا از فهرست ضروریات پذیرش دارن حذفش می کنن یا هم اینکه اهمیت و ارزش نمره اش در بین بقیه ی مدارک پذیرش، داره کمتر میشه. بین این دو تا امتحان، برای دانشجوهای خارجی، نمره ی تافل از اهمیت بالاتری برخورداره. برای گرفتن پذیرش نه تنها حتما باید حداقل نمره ای رو که دانشگاه تعیین کرده داشته باشید، بلکه باید تا جایی که می تونید نمره ی بالاتری کسب کنید تا شانس بیشتری داشته باشید. درسته که این کار سخته، اما از اونجایی که کسب این نمره ها چیزی به جز تمرین مداوم نیست، شدنیه هر چند زمان بر.

نکته ی آخر رو هم بگم و این پست طولانی و بخش اول این مطلب رو تموم کنم. برای تحصیل در مقطع لیسانس، دانشگاه به شما بورس نمیده. جوایزی هستن که به دانشجوها تعلق می گیره و بخشی از شهریه رو پوشش میده، اما هزینه ی تحصیل در مقطع لیسانس به عهده ی دانشجو هست. بعضی از دانشگاه ها، تحت شرایط خاص، در مقطع فوق لیسانس به دانشجو بورس مختصری می دن. نمونه اش خود من؛ از اونجایی که من به عنوان دستیار استاد در مقطع لیسانس پذیرش شدم و قراره برای استاد راهنمام کار کنم، دانشگاه مبلغی رو سالانه به عنوان حقوق به من میده که عملا این مبلغ به عنوان شهریه به جیب خود دانشگاه برمی گرده اما من دیگه مجبور نیستم از جیب خودم هزینه ی تحصیلم رو پرداخت کنم. گاهی وقتا دانشگاه ها از همون ترم اول این بورس رو به دانشجو می دن، گاهی هم از ترم های بعدی این پرداخت شروع میشه. میزان این بورس هم دانشگاه تا دانشگاه و رشته تا رشته فرق می کنه و همینطور که قبلا گفتم، همه ی دانشگاه ها هم این گزینه رو ندارن. اما همه ی رشته ها در مقطع دکتری در آمریکا بورس بهشون تعلق می گیره. یعنی دانشجو سالانه یه حقوق مشخصی از دانشگاه می گیره که به جای کار کردن، درس بخونه و تحقیق کنه. مبلغ این بورس و مدت زمانش، از رشته تا رشته و از دانشگاه تا دانشگاه، متفاوته. بنابراین اگر قصد دارید از مقطع لیسانس بیاید آمریکا، باید هزینه ی تحصیلتون رو خودتون پرداخت کنید (از سالی 10 هزار تا شروع میشه رو به بالا). نکته ی دیگه اینکه توی آمریکا برای تحصیل در دکترای بیشتر رشته ها، نیازی به داشتن فوق لیسانس نیست. یعنی اینکه شما اگه لیسانس رشته ای رو دارید و می خواید همون رشته یا رشته ی مرتبطی رو در مقطع دکتری ادامه بدید، می تونید به راحتی براش اقدام کنید. این حالت در واقع همون دکترای پیوسته است که مشابهش رو توی ایران هم داریم.

من سعی کردم با توجه به تجربیات خودم و محمد، با جزئیات از مراحل کار بگم. اگه تا اینجا سوالی دارید بپرسید لطفا. همین الان بگم که من هیچ اطلاعی در مورد وضعیت ادامه تحصیل در اروپا، کانادا و استرالیا ندارم و واقعا از بازار کار بی خبرم.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۱۰۴
آوریل

زومبا! نمی دونم تصور شما از این کلمه یا ورزش یا رقص چیه اما من فکر می کردم یه چیزی در حد کلاسای ایروبیکی باشه که جوونیام توی ایران می رفتم. کلاسای ایروبیک، اون وقتا، یه چیزی بود بین نرمش و رقص و گاهی هم یه کمکی یوگا. هیچ دو تا معلمی هم نبود که یه جور درسش بده. شما که غریبه نیستید، اما تنها باری که زیر بار ورزش گروهی پر تحرک رفتم، همون موقع بود. شکر خدا همون تابستون کنکور قبول شدم و از همون روز تا همین الان، اسیرم. ورزش برای من در حد نرمش و پیاده روی و حداکثر دویدن، تعریف شده ولاغیر. از اونجایی که واقعا دلم می خواست امسال جدی تر تحرک داشته باشم و واقعا هم به پایه جهت پیشبرد اهدافم نیاز داشتم، فاطمه که اتفاقا همسایه امون هم شده، گفت تنها کلاسی رو که حاضره بیاد، زومبا است. من واقعا دلم می خواست برم یوگا اما به خودم گفتم حالا چه کاریه؟ بذار یه ماه بریم زومبا و یه کار جدید رو تجربه کنیم، بعد می ریم یوگا. پام که باز شد به باشگاه و یخم که آب شد، اونوقت خودم تنهایی می تونم برم یوگا. سه شنبه که رفتیم سیزده بدر و کلاس رو دودر کردیم. امروز اولین جلسه امون بود. فاطمه قبلا زومبا و رقصای دیگه رو امتحان کرده و تجربه ی خوبی داره. منم بهش اطمینان کردم. کلاسمون ساعت 6:15 شروع می شد. زودتر اومد دنبالم و خوشبختانه راحت هم جای پارک پیدا کردیم و رفتم داخل. کلاس قبلی هنوز صداشون می اومد. با شدت داشتن ورزش می کردن. از فاطمه پرسیدم این زومبا ست؟ گفت نه، موسیقی کلاس زومبا اسپنیشه، این آفریکن امریکنه، فرق داره. خلاصه، رفتیم داخل کلاس. اول فقط چهار پنج نفر بودیم. اتفاقا چند تا از خانوما که از کلاس قبل مونده بودن خاورمیانه ای بودن و حجاب هم داشتن هر چند ما نفهمیدیم اهل کجان. فاطمه بهم گفته بود کلاس زومبا رو معمولا آقایون نمی گیرن که به خوشحالی من افزوده بود. کلاس کم کم شلوغ شد تا اینکه خانومی که مربی بود اومد. گفت امروز جای مربی اصلی کلاس اومده و بعد پرسید کیا بار اولشونه، چند نفری دست بلند کردن. فقط گفت هر جا احساس کردید نمی تونید یا نمی خواید حرکات رو انجام بدید، دست نگه دارید؛ همین. حرفش تموم نشده بود موسیقی پخش شد. من به خواب هم نمی دیدم از ما انتظار می ره توی کلاس رقص زومبا مثل فیلمای Step Up برقصیم و حرکت کنیم!!! ثانیه ای سکون نداشت. از فرق سر تا نوک انگشت پات رو باید همزمان تکون می دادی. من در کمتر از 5 دقیقه از نفس افتادم. یه جوری ملت هماهنگ و پر نشاط حرکات رو انجام می دادن که من خجالت کشیدم. رفتم ردیف عقب بلکه کمتر دیده بشم. حال خرس پاندایی رو داشتم که برده بودنش کلاس باله!!! فکر کن این وضعیت قرار بود بدون استراحت واسه یک ساعت ادامه داشته باشه. من نه تنها از موزیک و حرکات کلا عقب بودم، بلکه توانایی به کار گرفتن این همه ماهیچه رو همزمان با هم رو هم نداشتم. بعد از تقریبا 45 دقیقه دست و پا زدن و خیس عرق شدن (تعجبم اینه که زمین سالن چطور از اون همه عرقی که از سر و روی ملت می ریخت زمین خیس و لغزنده نمی شد!!!؟) نشستم. یه رگ سمج سمت راست مغزم شروع کرده بود به زدن. فاطمه که دید من از پا افتادم، زنونگی کرد و گفت اگه خسته ای بریم. منم تعارف رو گذاشتم کنار و نه تنها گفتم باشه، بلکه فرستادمش بره وسایلمون رو هم بیاره و خودم زدم از سالن بیرون. فاطمه گفت نباید اینقدر خودم رو خسته می کردم و همه ی حرکات رو انجام می دادم. نفهمیدم دقیقا منظورش چیه. خلاصه چند دقیقه بیرون کلاس نشستیم تا یه کم نفسمون جا بیاد و عرقمون خشک بشه. تازه فاطمه می گفت این زومبای اصل نیست چون مربی سیاه بود و یه بخشی از حرکات کلا مربوط به حرکت دست در رقص هیپ هاپ سیاها می شد که ما کلا ازش بی خبر بودیم. رسیدم خونه سردردم داشت شروع می شد. سریع به دوش آب سرد گرفتم. باورش برام خیلی سخت بود که این منم که رفتم کلاس زومبا! خوشحالم که کلاس بعدی سه شنبه است و وقت دارم خوب استراحت کنم. امید دارم که اوضاع بهتر بشه؛ همین که بدن من کم کم به این وضعیت عادت کنه و هم شاید یکی بدتر از من به گروه ملحق بشه!!!

آزاده نجفیان
۲۲:۲۹۰۲
آوریل

از اونجایی که سیزده به در امسال وسط هفته بود و آخر هفته ی قبل هم هوا سرد و غیرقابل اعتماد، تصمیم گرفتیم امروز بعد از ظهر که همه از سر کار برگشتن، بریم یه پارکی قدم بزنیم و بعد شام بخوریم تا فعلا سیزدهمون به در بشه تا آخر هفته که ببینیم هوا چطوره. محمد که تازه 5 رسید خونه و خسته تر از اونی بود که بیاد. چون قرارمون ساعت پنج و نیم توی پارک بود و درست وسط اوج ترافیک بودیم، من فقط کلید رو از محمد گرفتم و سر پریدم توی ماشین تا فاطمه رو بردارم که دیرمون نشه. از شانس ما، توی مسیر تصادف شده بود و به هر حال زمان رسیدنمون به تاخیر افتاد اما این تاخیر فقط شامل حال ما نشد، بقیه هم دیر رسیدن. هوا بسیار عالی بود، یه کم رو به سردی، اما قابل تحمل. پارک هم خلوت بود. یه کم راه رفتیم و چون همه خسته و گشنه بودن و هوا هم کم کم داشت تاریک می شد، تصمیم گرفتیم بریم شام. اومدم سوار ماشین بشم، یه دفعه دیدم ای وای که عینکم رو خونه جا گذاشتم! هوا هنوز اینقدر روشن بود که بشه با عینک آفتابی رانندگی کرد ولی به هر حال برگشتن باید فاطمه می شست پشت ماشین. خلاصه رفتیم یه رستوران نزدیک خونه ی پروشات اینا که غذای جنوبی داشت. همه چی بسیار چرب و شور و خوشمزه بود. جالب اینجا بود که بچه ها طوری باهام رفتار می کردن که انگار من کورم! مثلا پروشات بهم می گفت می خوای رسید رو برات چک کنیم یه وقت اشتباه نشده باشه؟! هر چی می گفتم ای بابا، من نزدیک رو می بینم، مشکلی نیست، باور نمی کردن. خلاصه حدود ساعت 8 زدیم بیرون. فاطمه نشست پشت فرمون. به هر حال ماشین جدید بود و یه کم طول کشید دستش بیاد چی به چیه. منم گفتم یه امتحانی بکنم ببینم عینک آفتابی ام توی شب جواب میده یا نه؛ چون چشمم خیلی خسته شده بود از زور زدن برای دیدن. زدم و دیدم چون شیشه ی عینکم خیلی تاریک نیست، اتفاقا میشه باهاش ساخت و حتی رانندگی هم کرد. خلاصه عینک آفتابی ام رو زدم به چشمم و فاطمه هم ماشین رو راه انداخت و رفتیم. همچین که وارد خیابون اصلی شدیم، دیدیم ماشین پلیس پشت سرمونه. یه آژیر کوچیک کشید. به فاطمه گفتم به نظرت دنبال ماست؟ گفت نه، ما که خلافی نکردیم. همینطور یواش یواش داشتیم می رفتیم که دیدیم دوباره پشت سرمون آژیر کشید. فهمیدیم که دنبال ماست. زدیم کنار. من سریع مدارک ماشین رو درآوردم و فاطمه هم گواهی نامه اش رو درآورد. منتظر که پلیس از سمت در راننده بیاد که یه دفعه دیدم خانم پلیس پشت شیشه ی پنجره ی منه. شیشه رو دادم پایین و چشم تو چشم پلیس شدم. فقط اون صحنه رو تصور کنید که پلیس بیچاره سرش رو کرده توی ماشین ما و من، ساعت 8 شب، با عینک آفتابی دارم باهاش حرف می زنم!!! اول نفهمیدم چی می گه، بعد دوباره که گفت متوجه شدم می گه چراغ جلوی ماشین روشن نیست! معلوم شد فاطمه به جای روشن کردن همه ی چراغای جلو، فقط چراغ جلو رو روشن کرده و منم که چشمم درست نمی دیده، متوجه نشدم. حالا با زبون الکن و عینک آفتابی به چشم، واسه افسر خوش اخلاق توضیح دادم که من عینکم رو یادم و رفته و دوستم با ماشین من آشنا نیست و خلاصه این شده که ما به اینجا رسیدیم. بنده ی خدا فقط کارت شناسایی خواست. تا رفت سندیت کارت رو چک کنه، من و فاطمه از خنده مردیم. فکر اینکه پلیسه با دیدن من و قیافه ی گیج ما دو تا چه حالی شده، دست از سرمون بر نمی داشت. خلاصه بعد از چند دقیقه افسر با کارت فاطمه برگشت و محترمانه توصیه کرد احتیاط کنیم و گذاشت ما بریم. منم دوباره عینک آفتابی ام رو زدم و خیلی شیک و مجلسی زدیم به راه. نمی دونم دقیقا اینطوری نحسی سیزده رو به در کردیم بالاخره امروز یا دامنش ما رو گرفت در آخرین ساعات سیزدهمین روز از فروردین ماه؟!

آزاده نجفیان