آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۴ مطلب در جولای ۲۰۱۹ ثبت شده است

۱۶:۲۴۲۰
جولای
هفته ای که گذشت به معنای واقعی کلمه خداحافظی با فعالیت های تابستونی ام بود. پنج شنبه هم آخرین جلسه ی کلاس فارسی با بچه ها بود و هم آخرین جلسه ی کلاس زومبا. نتیجه ی تقریبا این دو ماه کلاس فارسی، 15 حرف پر کاربرد الفباست که حالا بچه ها می تونن تشخیص بدن، بخونن و بنویسن. تازه داشت دستمون می اومد که باید چیکار کنم که کلاس تموم شد! کلاس زومبا هم با اینکه شروع سختی برای من بود اما به یکی از بهترین تجربیاتم تبدیل شد. خداحافظی کردن باهاش و با معلممون واقعا برام سخت بود. نمیدونم دوباره کی وقت کنم برگردم به نرمش کردن و باشگاه رفتن.
فاطمه هم داره از نشویل میره. دیشب واسه اش مهمونی خداحافظی گرفته بودیم. قسمت هیجان انگیزش اینه که فاطمه مجبوره تا بوستون رانندگی کنه چون باید ماشینش رو با خودش ببره و در این سفر طولانی از نشویل تا بوستون، من قراره همراه و کمک راننده اش باشم! انشاالله فردا صبح حرکت خواهیم کرد. اول میریم به سمت ویرجینیا، دو شب اونجا می مونیم و از یکی از نشنال پارک ها دیدن می کنیم. بعد از اونجا 5 ساعت تا نیویورک رانندگی داریم. یه شب نیویورک می مونیم و برنامه ی اصلی امون اینه که بریم موزه ی هنرهای نیویورک رو از صبح تا بعدازظهر ببینم. اونوقت بعدازظهر راه می افتیم به سمت بوستون که سه ساعت با نیویورک فاصله داره. شرکتی که فاطمه رو استخدام کرده، تا زمانی که بتونه خونه پیدا کنه براش هتل می گیره. منم از این فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم چند روز بیشتر بوستون بمونم تا هم به فاطمه در پیدا کردن خونه و رتق و فتق امور کمک کنم، هم دوستان قدیمی رو ببینم و هم اینکه بوستون رو بگردم. دوشنبه شب آینده انشاالله با هواپیما برخواهم گشت. در واقع درسته که فعالیت های تابستونی با تموم شدن این هفته تموم شدن اما تعطیلات تابستون به معنای واقعی کلمه بعد از برگشتن از این سفر تموم خواهد شد. چون بلافاصله باید بریم بولینگ گرین ( شهر جدیدمون) دنبال خونه بگردیم و اسباب کشی کنیم.
نمیدونم در طول سفر وقت و فرصت نوشتن پیدا خواهم کرد یا نه اما انشاالله وقتی برگردم مفصل خواهم نوشت.
آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۵
جولای

سفر شیکاگو یکدفعه ای پیش اومد واسه همین چندان برنامه ریزی براش جواب نمیداد. همسفرانمون با همه ی تفاوت ها تنها به علت دیدن والیبال دور هم جمع شده بودن به خاطر همین، ماهیت سفر متفاوت بود. از اول قرار بود پنج نفر باشیم اما در لحظات آخر سینا نتونست بهمون ملحق بشه و شدیم چهار نفر. روی حساب پنج نفر بودن، یه مینی ون کرایه کرده بودیم که یه کم واسه چهار نفر زیادی بزرگ بود اما هیچ وقت جای اضافه آدما رو نکشته! بازی ساعت 5 عصر شروع می شد. از اینجا تا شیکاگو یه چیزی حدود هشت ساعت راهه. تا ماشین رو تحویل گرفتیم و زدیم به راه، شد یه ربع به هفت صبح. من از مسافرتای صبح زود متنفرم، مخصوصا که شب قبلش هر چقدر هم که خسته باشم خوابم نمی بره. شب قبلش حداکثر چهار ساعت خوابیده بودم. واسه همین صبح بعد از مدتها یه فنجون قهوه خوردم. راننده ی اول من بودم. بار اولی بود که با مینی ون رانندگی می کردم. یه داج قرمز رنگ نو نوار بود. خیلی نرم و راحت. دقایق اول تا لم ماشین بیاد دستم یه کم گیج زدم و توی پارکینگ فرودگاه دور خوردیم اما بعد که افتادیم توی جاده، انگار کن که روی مبل خونه ات نشسته باشی و رانندگی کنی. از شب قبل ساندویچ درست کرده بودم که نخوایم جایی واسه ناهار وایسیم و وقتمون تلف بشه. همه چی خوب و طبق برنامه پیش می رفت تا اینکه از نزدیکی شیکاگو وارد ترافیک سنگین شهر شدیم. بچه ها می خواستن اول برن هتل و لباس عوض کنن. هتل هم نیم ساعت با شیکاگو فاصله داشت. این شد که اسیر ترافیک خروج از شهر در ساعت شلوغی شدیم. جالب تر اینکه راه به راه عوارضی بود و باید پول می دادیم. از یک و نیم دلار تا حداکثر 5 دلار. تا رسیدیم هتل و اتاق رو تحویل گرفتیم، ساعت چهار و ربع بود. یک ساعت و ربع هم تا ورزشگاه راه داشتیم. متاسفانه دستشویی اتاق ما تمیز نبود. قبل بیرون رفتن بهشون گفتیم که رسیدگی کنن و پریدیم دوباره توی ماشین. محمد دلش می خواست منو یه جایی نزدیک مرکز شهر پیدا کنه اما دیگه وقت نبود. از ورزشگاه تا مرکز شهر تقریبا 40 دقیقه پیاده روی بود. با اینکه سیستم حمل و نقل عمومی شیکاگو حرف نداره، اتوبوس و مترو، اما تنها مشکل این بود که یا باید کارت الکترونیکی می داشتی یا پول نقد دقیقا به اندازه ی کرایه والا ازت قبول نمی کردن. ساعت 5 و نیم بود که بالاخره تونستیم با بدبختی جای پارک پیدا کنیم (20 دلار پول پارکینگ) و بچه ها دویدن رفتن که به بقیه ی بازی برسن. من موندم و خودم. هوا برعکس هوای نشویل بسیار خوب و خنک بود. تصمیم گرفتم دل رو به دریا بزنم و پیاده برم سمت مرکز شهر. البته کار شاقی نبود چون باید توی یه خط مستقیم حرکت می کردم و خدا خیر بده گوگل مپ رو. راه افتادم. خیلی زود متوجه شدم شهر کهنه تر از عکسهاییه که ازش دیدم. بجز اون مناطق توریستی ای که همیشه تو عکسا هست و همه ازش حرف می زنن، بجز مرکز شهری که خودشون بهش می گن Loop، شیکاگو یه شهر شلوغ و خسته است. از کلی ساختمون کهنه و در حال بازسازی رد شدم، از زیر پل هایی که موقع رد شدن ازشون واقعا ترسیدم که نکنه کسی بهم حمله کنه یا کیفم رو بزنه و از کنار بی شمار سیاه پوست و هندی تا رسیدم به مرکز شهر. یه دفعه همه چی تغییر کرد. ساختمونای کهنه و خسته، شدن آسمون خراش های جذاب و براق. یکدفعه جلوم پارک های بزرگ و مجسمه های بی شماری سبز شدن که یه حال و هوای دیگه ای داشتن. مرکز شهر خیلی خیلی خیلی شلوغ بود. یادم نمیاد آخرین بار این همه آدم کجا دیده بودم. اصلا نمی شد عکس گرفت چون همه همزمان از هر زاویه ی ممکنی داشتن عکس می گرفتن! برای من باشکوه ترین لحظه اونجایی بود که چشمم به آبی لاجوری دریاچه ی میشیگان در انتهای پارک افتاد. فکر می کردم خیلی ازش فاصله دارم واسه همین کلی تعجب کردم وقتی دیدم این همه نزدیکه و میشه رفت کنارش قدم زد و حتی نشست. رنگ دریاچه بی نظیر بود و باد خنک دلپذیری می اومد. برای منی که 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم و کلی هم راه رفته بودم، نشستن توی اون هوا کنار دریاچه نعمتی بود. کمی که خستگی ام در رفت تصمیم گرفتم برم و پارک های دیگه رو ببینم. باید از خیابون رد می شدم. وقتی وایساده بودیم تا چراغ سبز بشه، هر دو طرف خیابون بیش از 20 نفر آدم جمع شده بودن و چراغ که سبز شد، سیلی از جمعیت بود که با هم قاطی می شدن، سیاه، سفید از کشورا و ملیتی های متفاوت با لباسا و آرایش های متفاوت. همین چند دقیقه یادم آورد که زندگی در شهر بزرگ یعنی تنوع، یعنی قاطی شدن با فرهنگ های متفاوت، چیزی که 4 سال زندگی کردن توی نشویل از یادم برده بود. خیلی خیلی خسته بودم. خوشبختانه بازی توی همین فاصله تمام شد و محمد اینا اومدن دنبالم.

دوستمون مهدی که قبلا توی نشویل با هم همسایه بودیم و حالا توی شیکاگو زندگی و کار می کنه، زنگ زد که بریم برش داریم باهم بریم بیرون شام. تصمیم گرفتیم بریم رستوران کوبایی. اولین چیزی که وقتی وارد شدیم بهم شوک وارد کرد، سر و صدای وحشتناک بلندی بود که توی رستوران وجود داشت. درسته که ما توی نشویل جمعیت زیادی از کشورهای آمریکای جنوبی داریم اما بیچاره ها اینجا اینقدر تحت فشارن که جرات نفس کشیدن ندارن. توی اون رستوران بود که می تونستی روح پر سر و صدا و شاد آمریکای لاتین رو ببینی. همه بلند بلند می گفتن و می خندیدن و می نوشیدن! من چنان در شوک سر و صدا و صد البته هجوم سردرد ناشی از خستگی بودم که نمی تونستم حرف بزنم. البته صدای هیچ کس رو هم نمی شنیدم که بتونم در مکالمه ای شرکت کنم! از اونجایی که رستوران ساعت ده می بست و ما نه به بعد رسیده بودیم، تا سفارش دادیم و سفارشمون رو آوردن خیلی دیر شده بود که البته این دیر شدن باعث شدن بسیاری از دوستان پر سر و صدا رستوران رو ترک کنن و چراغا رو هم روشن کن تا ما هم بتونیم صدای همدیگه رو بشنویم هم همدیگه رو ببینیم. غذایی که من سفارش داده بودم مثه آبگوشت خودمون بود ولی با مرغ. در کنارش لوبیا سیاه، برنج سفید و موز سرخ کرده هم سرو می شد. با اینکه طمع خوبی داشت، من به زحمت تونستم چند لقمه ای بخورم چون از خستگی و کلافگی داشتم از حال می رفتم. جالب اینجا بود که در حینی که ما داشتیم غذا می خوردیم، شروع کردن به رستوران رو تمیز و مرتب کردن جوری که ما هر آن منتظر بودیم با جارو بندازنمون بیرون. اون پیشخدمتی هم که مسوول میز ما بود ماشاالله اینقدر کند بود که نگو. وقتی چک رو آورد معلوم شد که در قاموس رستورانشون نیست که واسه هر کس چک جدا بیارن و همه باید با هم حساب کنیم. بعد ما تصمیم گرفتیم مثلا هوشیار بازی دربیاریم و جای اینکه قیمتا رو با هم جمع کنیم، 4 شماره ی آخر کارتمون رو جلوی هر غذا بنویسیم که طرف کارت بکشه. یارو گفت نه دیگه، اینطوری نمیشه. دوباره ما مجبور شدیم ضرب و تقسیم کنیم. دوباره گفت اشتباه کردین و... خلاصه اینکه اگه مهدی و دوستش نبودن، ما تا الان توی اون رستوران بودیم و داشتیم جای پول غذا ظرف می شستیم! آخرش من نفهمیدم رو چه حسابی ما پول رو پرداخت کردیم فقط این رو می دونم که نه تنها ما از سیستم مسخره ی رستوران و گیج بازی خودمون بلند بلند می خندیدیم، بلکه بقیه ی کارکنان رستوران هم که همه جا رو تمیز و جارو کرده بودن و کرکره ها و درها رو بسته بودن و فقط منتظر وایساده بودن که میز ما رو تمیز کنن هم می خندیدن. توی این هیر و ویری، در کمال پررویی به یکیشون گفتیم ازمون عکس دسته جمعی هم بگیره!!! وقتی از رستوران اومدیم بیرون، هوا رسما سرد شده بود. مهدی رو رسونیدم خونه و تا رسیدیم هتل تقریبا یازده و نیم بود. متاسفانه دستشویی رو تمیز نکرده بودن و هیچ کس هم نبود که شکایت کنیم. خوابیدیم. صبح روز جمعه باید می رفتیم دانشگاه شیکاگو، موزه ی شرق شناسی، به دیدن استاد محمد، دکتر آتزونی. دکتر آتزونی یکی از چند دانشمند باستان شناس و فرهنگ و زبان های باستانی شناسی است که در 13 سال گذشته روی کتیبه های تخت جمشید کار می کنن. داستان کتیبه ها از این قرار بوده که 17 سال پیش، یکی از خانواده های قربانیان بمب گذاری بیروت، ایران رو متهم به دست داشتن در در بمب گذاری و درخواست غرامت می کنه. طرف می گه باید این کتیبه ها رو که چیزی حدود 3000 تا هستن، بفروشن و پولش رو به عنوان غرامت این حادثه پرداخت کنن. اینکه که حدود 17 سال این پرونده در دادگاه رفته و اومده تا بالاخره سال قبل، به همت دانشمندانی مثل دکتر آتزونی، دادگاه قانع شد که این کتیبه ها اسناد ملی و صد البته ذخیره ی تاریخ بشری هستن و نه تنها نباید به فروش برسن و از همدیگه جدا بشن، بلکه باید به ایران که زادگاهشون برگردن. انشاالله این کتیبه ها ظرف دو ماه آینده به ایران فرستاده خواهند شد. ما تصمیم گرفتیم قبل از اینکه از خاک آمریکا خارج بشن و شاید دیگه امکان دیدنشون برای ما وجود نداشته باشه، بریم و از نزدیک ببینیمشون. این کتیبه ها که هر کدوم به اندازه ی یک بند انگشت هستن، اسناد حقوقی 13 سال از دوران امپراطوری داریوش اول هستند. دکتر آتزونی ما رو با روی باز پذیرفت. کتیبه ها رو بهمون نشون داد، روش کار طاقت فرسای 13 ساله ی خودش و همکاران دانشجو و داوطلبش رو در زیرزمین موزه برامون توضیح داد و بعد هم ما رو برد و موزه رو بهمون نشون داد. باور نکردنی بود. انجام همچین کار سختی جز با داشتن عشق عمیق به کار حاصل نمیشه. در حاشیه ی دیدار از موزه، کسی که دم در موزه نشسته بود آقای جوان پاکستانی احمد نامی بود که معلوم شد فارسی رو بسیار روان صحبت می کنه، فرانسه و ایتالیایی هم می دونه.

بعد از تماشای موزه، رفتیم تا لوبیای مشهور شیکاگو رو ببینیم. این لوبیا یه قطره ی جیوه ای بزرگه که علاوه بر اینکه می تونه لوبیا باشه، علامت بی نهایتی (& این علامت به شکل افقی) هم هست. از اونجایی که جیوه ای ست، در کنار مفهوم بی انتها بودنش، بی ثباتی رو هم القا می کنه. اینکه می تونی خودت و در عین حال همزمان بقیه رو هم توش ببینی، بازم به تشدید این مفاهیم کمک می کنه. مثه بقیه ی جاهای توریستی دیگه، خیلی خیلی شلوغ بود و هوا هم به نسبت روز قبل گرم تر بود. بعد از گرفتن عکسا رفتیم و همون دور و برا ناهار خوردیم. این بار آقایون زودتر رفتن که جای پارک نزدیک ورزشگاه پیدا کنن و منم رفتم سمت موزه ی هنر شیکاگو. می دونستم موزه خیلی بزرگه اما واقعا تصوری از اندازه ی بزرگی اش نداشتم. تقریبا یه ربع به سه بود که وارد شدم. بلیط موزه 23 دلار بود که اگه می خواستی از نمایشگاه کارهای مانه دیدن کنی باید 7 دلار اضافه می دادی. من این کار رو کردم. بلیط رو که خریدم، خانومه بهم گفت موزه ساعت 5 تعطیل میشه ها! منم گفتم باشه. نقشه ی موزه رو که باز کردم، دیدم چیزی حدود 20 نمایشگاه به شکل همزمان در مورد موضوع های مختلف توی سه طبقه موزه برپاست که با هیچ سرعتی امکان نداره من بتونم همه رو ببینم. پس باید دست به انتخاب می زدم. اول رفتم و نمایشگاه بی نظیر مانه رو دیدم، هر چند که نقاشی مورد علاقه ی من بینشون نبود. بعد مفصل توی موزه گم شدم و بعد از پرس و جو از صد نفر، به پنجره هایی که شگال واسه شیکاگو طراحی کرده بود و به شکل نفس گیری زیبا بودن دیدن کردم. با صد بار دور خودم چرخ زدن موفق شدم نمایشگاه هنرهای معاصر رو پیدا کنم و در نهایت با عجله رفتم سراغ نمایشگاه هنرهای معاصر بین المللی. توصیفش برام ممکن نیست. فقط در همین حد که چندین اثر مشهور هنری رو اونجا دیدم که باورم نمی شد یک روز از نزدیک بتونم ببینم. متاسفانه بدی همه ی موزه ها اینه که اجازه نمی دن به اثر دست بزنی. حتی دکتر آتزونی هم گذاشت من به یکی از کتیبه ها دست بزنم، نمیدونم چرا نمیشه مثلا نقاشی ون گوگ رو لمس کرد؟!! ساعت پنج و ربع به زور از فروشگاه موزه انداختنمون بیرون. هر چقدر که دلم می خواست بمونم و بیشتر ببینم، بی نهایت هم خسته بودم و چشمم دیگه جایی رو نمی دید. تصمیم گرفتم کمی از توریست گردی دست بردارم و برم لب دریاچه واسه خودم استراحت کنم. همین کار رو هم کردم. بازی ایران و برزیل خیلی بیشتر طول کشید و من مجبور شدم برگردم توی یکی از پارک ها تا منتظر بچه ها بمونم. خیلی اتفاقی متوجه شدم که کنسرت در فضای بازه. باورش سخت بود اما نزدیک به هزار نفر آدم توی پارک نشسته بودن و یه گروه موسیقی کامل مشغول اجرای دیو و دلبر بود. بچه ها با بدبختی و بعد از گیر کردن توی ترافیک بسیار موفق شدن منو پیدا کنن و با هم رفتیم یه جایی بیرون شهر و به دور از ترافیک شام سبکی خوردیم و برگشتیم هتل. متاسفانه هیچکس واسه تمیز و مرتب کردن اتاق نیومده بود. کاری اش نمی شد کرد.

صبح روز شنبه رضا باید می رفت دانشگاه چون کار داشت، پویا هم باهاش رفت. ما دیرتر رفتیم دنبالشون و بالاخره از شر اون هتل کثیف راحت شدیم. با بچه ها از دانشگاه رفتیم اسکله. یه دو ساعتی اونجا چرخ زدیم و بعدش زدیم به راه. خوشبختانه هم چون شنبه بود و هم اینکه ساعت هنوز دوازده نشده بود، به ترافیک نخوردیم. حدود هشت و نیم بود که رسیدیم نشویل.

سفر خیلی خوبی بود. چندباری وسوسه شده بودم که کاش منم می رفتم ورزشگاه با بچه ها، اما بعد که رسیدیم، متوجه شدم بهترین تصمیم رو گرفتم. برام خیلی مهم بود که به خودم ثابت کنم توی یه شهر بزرگ به تنهایی می تونم پرسه بزنم و به دردسر نیفتم. از طرفی، شیکاگو همیشه یکی از شهرهای مورد علاقه ی من بوده. دیدنش، رصد کردنش، پرسه زدن توش، حالم رو خوب کرد. ترافیک و شلوغی اش دیوانه کننده بود. رانندگی درش مثه رانندگی توی ایران بود. جای پارک سخت پیدا می شد و پول پارکینگ خیلی خیلی گرون بود. جا به جا باید عوارضی وایمیسادی و پول می دادی. خلاصه اینکه خرج زندگی کردن توی این شهر زیاد بود، اما به هر حال شیکاگو بود.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۹۱۴
جولای

درباره ی سفر به شیکاگو مفصل خواهم نوشت اما الان لازم دارم درباره ی خبر مهمی که تازه گرفتم، بنویسم. در کمال تعجب، امروز نامه ی تایید ویزای دانشجوییم رسید!!! بهمون گفته بودن بین 9 تا 13 ماه ممکنه طول بکشه و من خودم رو آماده کرده بودم برای از دست دادن ترم اول و حتی کل سال اول. هفته ی پیش صدام زدن واسه انگشت نگاری و امروز نامه ی تایید اومد. در اینکه خوشحالم شکی نیست اما شوکه شدم. راستش باید اعتراف کنم که ته ته دلم دوست داشتم این تعطیلات سرخوشانه بیشتر طول بکشه اما انگار سرنوشت چیز دیگه ای رقم زده.

هفته ی دیگه قراره برم بوستون. بعد که برگشتم باید سریع بریم دنبال خونه و بعد هم اسباب کشی. دانشگاه از 21 آگوست شروع میشه. انگار که با سرعت زیاد سرم به سنگ محکمی خورده باشه؛ گیجم. صد تا کار باید انجام بدم، هزار تا هماهنگی باید بکنم ....

آزاده نجفیان
۲۲:۳۱۰۴
جولای

امروز روز استقلال آمریکا و تعطیل بود. در واقع بعد از دو هفته، امروز تنها روزی بود که من از صبح خونه بودم و وقت کامل مال خودم بود. بیش از دو هفته است که با بچه ها کلاس فارسی دارم و در همین بین، یه زوج آمریکایی-ایرانی هم پیدا شدن که می خواستن فارسی یاد بگیرن. باهاشون تا حالا فقط یه جلسه اونم توی کتابخونه داشتم. کار کردن با بزرگترها راحت تره مخصوصا که خانومه اصلا فارسی بلد نیست و باید از پایه باهاش کار کنم. یه کتاب تمرین مشخص کردم و از روی اون درس می دم و جلو میرم. با آقاهه باید البته بیشتر روخوانی و درک مطلب کار کنم.

کار با بچه ها طبیعتا سخت تره. اول اینکه می تونن فارسی حرف بزنن و نیاز به اصلاح دارن در کنار یاد گرفتن نکات اساسی. دوم اینکه کلاس درس نیست و باید سرگرمشون کنم مخصوصا که تابستونه و منصفانه نیست خیلی بهشون سخت بگیرم. یک هفته طول کشید تا روتین کلاس دستم اومد. یک ساعت اول رو باهاشون الفبا و املا کار می کنم و بعد با هم از روی فلش کارت کلمه یاد می گیریم. یه قسمت سریال زنان کوچک می بینیم بعدش دیگه به بازی می گذره که در حینش من حرف زدنشون رو تصحیح می کنم. بد پیش نمی ریم اما کندیم. به هر حال بچه ها توی خونه مشقی انجام نمیدن و همین پیشرفت رو کمی کند می کنه.

آخر هفته ی دیگه تیم والیبال ایران قراره بیاد شیکاگو. محمد و چند تا از بچه ها بلیط خریدن که بریم و تشویقشون کنیم. من میرم شیکاگو اما راستش علاقه ای به دیدن بازی و ورزشگاه رفتن ندارم. شیکاگو اینقدر جاهای دیدنی داره که دیدن بازی والیبال حتی جز 15 تا مکان دیدنی اش هم قرار نمی گیره. از اونجایی که این سفر یکدفعه ای پیش اومد و بخش اصلی هماهنگی ها با منه، یه کم استرس دارم. 5 نفریم، 4 تا مرد و من. من و محمد، رضا و سینا و پویا. تکلیف ما مشخصه اما تصمیم و هماهنگی برای اینکه چطور اتاق بگیریم که همه راحت باشن و چه جوری بریم که 8 ساعت رانندگی هلاکمون نکنه، یه کم سخت بود. بالاخره من سه تا اتاق گرفتم و یه مینی ون کرایه کردیم که پنج شنبه ی هفته ی آینده بزنیم به راه که واسه بازی که ساعت 5 عصره اونجا باشیم. شنبه صبح هم برمی گردیم. فعلا فقط واسه دو تا بازی پنج شنبه و جمعه بلیط خریدین. نمیدونم اگه ایران بیاد بالا قراره چیکار کنیم. به هر حال امیدوارم بازی خوبی باشه.

امروز قرار بود از آزادی وقتم نهایت لذت رو ببرم. مدت ها بود که به معنای واقعی کلمه «کاری» نداشتم واسه همین یه کم خسته شدم. اما متاسفانه از صبح که بلند شدم سردرد داشتم تا همین الان. تقریبا هیچ کار بدرد بخور و رضایت بخشی نکردم. اینم واسه خودش یه جور تعطیلاته. به هر حال هفته های شلوغی در راهن که باید براشون آماده شد. باید دوباره تمرین کنم که استرسم رو به کار مفید تبدیل کنم.

آزاده نجفیان