آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

1286

سه شنبه, ۲ آوریل ۲۰۱۹، ۱۰:۲۹ ب.ظ

از اونجایی که سیزده به در امسال وسط هفته بود و آخر هفته ی قبل هم هوا سرد و غیرقابل اعتماد، تصمیم گرفتیم امروز بعد از ظهر که همه از سر کار برگشتن، بریم یه پارکی قدم بزنیم و بعد شام بخوریم تا فعلا سیزدهمون به در بشه تا آخر هفته که ببینیم هوا چطوره. محمد که تازه 5 رسید خونه و خسته تر از اونی بود که بیاد. چون قرارمون ساعت پنج و نیم توی پارک بود و درست وسط اوج ترافیک بودیم، من فقط کلید رو از محمد گرفتم و سر پریدم توی ماشین تا فاطمه رو بردارم که دیرمون نشه. از شانس ما، توی مسیر تصادف شده بود و به هر حال زمان رسیدنمون به تاخیر افتاد اما این تاخیر فقط شامل حال ما نشد، بقیه هم دیر رسیدن. هوا بسیار عالی بود، یه کم رو به سردی، اما قابل تحمل. پارک هم خلوت بود. یه کم راه رفتیم و چون همه خسته و گشنه بودن و هوا هم کم کم داشت تاریک می شد، تصمیم گرفتیم بریم شام. اومدم سوار ماشین بشم، یه دفعه دیدم ای وای که عینکم رو خونه جا گذاشتم! هوا هنوز اینقدر روشن بود که بشه با عینک آفتابی رانندگی کرد ولی به هر حال برگشتن باید فاطمه می شست پشت ماشین. خلاصه رفتیم یه رستوران نزدیک خونه ی پروشات اینا که غذای جنوبی داشت. همه چی بسیار چرب و شور و خوشمزه بود. جالب اینجا بود که بچه ها طوری باهام رفتار می کردن که انگار من کورم! مثلا پروشات بهم می گفت می خوای رسید رو برات چک کنیم یه وقت اشتباه نشده باشه؟! هر چی می گفتم ای بابا، من نزدیک رو می بینم، مشکلی نیست، باور نمی کردن. خلاصه حدود ساعت 8 زدیم بیرون. فاطمه نشست پشت فرمون. به هر حال ماشین جدید بود و یه کم طول کشید دستش بیاد چی به چیه. منم گفتم یه امتحانی بکنم ببینم عینک آفتابی ام توی شب جواب میده یا نه؛ چون چشمم خیلی خسته شده بود از زور زدن برای دیدن. زدم و دیدم چون شیشه ی عینکم خیلی تاریک نیست، اتفاقا میشه باهاش ساخت و حتی رانندگی هم کرد. خلاصه عینک آفتابی ام رو زدم به چشمم و فاطمه هم ماشین رو راه انداخت و رفتیم. همچین که وارد خیابون اصلی شدیم، دیدیم ماشین پلیس پشت سرمونه. یه آژیر کوچیک کشید. به فاطمه گفتم به نظرت دنبال ماست؟ گفت نه، ما که خلافی نکردیم. همینطور یواش یواش داشتیم می رفتیم که دیدیم دوباره پشت سرمون آژیر کشید. فهمیدیم که دنبال ماست. زدیم کنار. من سریع مدارک ماشین رو درآوردم و فاطمه هم گواهی نامه اش رو درآورد. منتظر که پلیس از سمت در راننده بیاد که یه دفعه دیدم خانم پلیس پشت شیشه ی پنجره ی منه. شیشه رو دادم پایین و چشم تو چشم پلیس شدم. فقط اون صحنه رو تصور کنید که پلیس بیچاره سرش رو کرده توی ماشین ما و من، ساعت 8 شب، با عینک آفتابی دارم باهاش حرف می زنم!!! اول نفهمیدم چی می گه، بعد دوباره که گفت متوجه شدم می گه چراغ جلوی ماشین روشن نیست! معلوم شد فاطمه به جای روشن کردن همه ی چراغای جلو، فقط چراغ جلو رو روشن کرده و منم که چشمم درست نمی دیده، متوجه نشدم. حالا با زبون الکن و عینک آفتابی به چشم، واسه افسر خوش اخلاق توضیح دادم که من عینکم رو یادم و رفته و دوستم با ماشین من آشنا نیست و خلاصه این شده که ما به اینجا رسیدیم. بنده ی خدا فقط کارت شناسایی خواست. تا رفت سندیت کارت رو چک کنه، من و فاطمه از خنده مردیم. فکر اینکه پلیسه با دیدن من و قیافه ی گیج ما دو تا چه حالی شده، دست از سرمون بر نمی داشت. خلاصه بعد از چند دقیقه افسر با کارت فاطمه برگشت و محترمانه توصیه کرد احتیاط کنیم و گذاشت ما بریم. منم دوباره عینک آفتابی ام رو زدم و خیلی شیک و مجلسی زدیم به راه. نمی دونم دقیقا اینطوری نحسی سیزده رو به در کردیم بالاخره امروز یا دامنش ما رو گرفت در آخرین ساعات سیزدهمین روز از فروردین ماه؟!

۱۹/۰۴/۰۲

نظرات  (۲)

۰۲ آوریل ۱۹ ، ۲۳:۱۹ **هِلِناز **
وای چقدر خندیدم 😂😂😂
خدا نکشتت دختر یک ساعته دارم از تصور قیافه پلیس محترم می خندم. 
دوست ای خوبی داری چون من بعد از ده سال زندگی با علیرضا هنوز به این درک نرسیدم که ایشون وقتی عینک نداره واقعا دور را نمی بینه 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">