آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

1308

چهارشنبه, ۲۴ آوریل ۲۰۱۹، ۰۹:۱۰ ب.ظ

حالا که نزدیک به دو هفته از دفاع و بستن پرونده ی دکتری گذشته، بد نیست کمی هم در مورد اتفاقی که شب قبل از دفاع افتاد بنویسم؛ همین به این علت که یادم بمونه توی چه شرایطی دفاع کردم و هم اینکه خودش تجربه ی جالب و جدیدی از زندگی در آمریکاست.

شب قبل از دفاع خود را چگونه گذراندید؟ در اتاق انتظار اورژانس بیمارستان دانشگاه!!! ماجرا از اینجا شروع شد که دوستی از دوستان ما اینجا چند روزی بود که حالش خوب نبود و هر بار ازش می پرسیدم که چطوری، یا بهتر شدی؟ می گفت خوب نیستم، بعدا برات تعریف می کنم. منم بخاطر احترام به حریم خصوصی اش و اینکه شاید بیماری ای داره که نمی خواد عمومی اش کنه، چیز بیشتری نمی پرسیدم. تا اینکه دوشنبه شب حدود ساعت 9 بهش پیام دادم تا سوالی ازش بپرسم. تقریبا ساعت 10 بود که زنگ زد. حالش خوب نبود. معلوم شد از پنج شنبه درد قفسه ی سینه و تنگی نفس داره. هر چی صبر کرده بود که حالش بهتر بشه نشده بود. من پیشنهاد دادم بریم اورژانس. گفت برای دکتر آن کال پیام گذاشته که بهش زنگ بزنه، اگه دکتر گفت برو بیمارستان، اونوقت میاد. توی همین فاصله که حرف می زدیم دکتر اومد روی خطش. من و محمد بلافاصله بلند شدیم و لباس پوشیده منتظر تلفنش شدیم. مثه ابر بهار گریه می کرد و از شدت هق هق نمی تونست حرف بزنه. گفت دکتر گفته هم علائمش می تونه ناشی از استرس باشه و هم نشانه ای از سکته ی قلبی! بهتره جانب احتیاط رو نگه داره و بره اورژانس. گفتیم ما یه ربع دیگه در خونه اتیم. قبلا خودش دو سه باری رفته بود اورژانس بیمارستان سنت تامس، این بار گفتیم بریم اورژانس وندربیلت، رو حساب اینکه به هر حال هم نزدیک تره و هم اینکه ما فکر می کردیم خدمات بهتری ارائه می ده به نسبت یه بیمارستان عمومی.

محمد ما رو دم در اورژانس پیاده کرد و خودش رفت سمت پارکینگ. دم در اورژانس باید از گیت مراقبتی رد می شدی، بعد هم یه افسر پلیس، با صبر و حوصله ی نوح و سرعت لاک پشت، کیف رو می گشت. این مرحله رو که رد کردیم و به پذیرش رسیدیم، تازه متوجه شدیم که چقدر اورژانسش کوچیک و چه اندازه شلوغه! دوستمون که از شدت ناراحتی و اضطراب به سختی می تونست حرف بزنه، حال و علائمش رو برای پرستار توضیح داد. دکتر آن کال بهش گفته بود بگو درد قفسه ی سینه دارم که زودتر معاینه ات کنن و معطل نذارنت. همین کار رو کرد. بلافاصله صداش کردن. منم رفتم باهاش داخل. داخل از اتاق انتظار هم کوچیک تر بود. در واقع راهروی بزرگی بود که با پرده پارتیشن بندی اش کرده بودن. دو تا پرستار اومدن سراغمون. روی تخت درازش کردن و شروع کردن به پرسیدن سوال و چک کردن علائم حیاتی و گرفتن نوار قلب. اینقدر حالش بد بود که بدون کنترل اشک می ریخت. تنها کاری که از من برمی اومد این بود که دستش رو که مثه یخ سرد بود، بگیرم. پرستار براش یه آی وی توی دستش گذاشت و گفت ما علائم و نتایج آزمایشات رو وقتی آماده شد برای دکتر می فرستیم و بعد صدات می کنیم. حالا برو بشین توی اتاق انتظار. و این تازه شروع ماجرا بود. از شانس ما هوا اون شب خیلی خیلی سرد بود. اینقدر اتاق انتظار شلوغ بود که جا نبود بشینیم. کنار در ورودی دو تا صندلی پیدا کردیم و محمد رو هم فرستادیم که نزدیک پذیرش بشینه که اگه صدامون کردن بشنوه. جرات نداشتیم از سر جامون بلند شیم بریم دستشویی! اون موقع که ما رو فرستادن بیرون، ساعت 11 شب بود. ما دو تا مشغول حرف زدن شدیم و محمد هم اون ور مشغول برگه تصحیح کردن. ساعت یک بود که صداش کردن؛ نه برای صحبت با دکتر، برای اینکه هر دو ساعت یک بار باید علائم حیاتی مریض چک بشه. بعد که فشارش رو گرفتن، دیدم داخل اتاق انتظار چند تا صندلی خالی شد، از راهرو خودمون رو منتقل کردیم به اتاق. خیلی خیلی شلوغ بود. هر کس یه وری افتاده بود. محمد که هم خسته بود و هم فرداش باید می رفت سر کار، رفت توی ماشین بخوابه. ما همینطور منتظر نشسته بودیم. اتاق بیش از اندازه سرد بود، طوری که از یه جایی به بعد خود پرستارا پتو آوردن بین همه پخش کردن اما پتوها واقعا گرم نبودن. هر دو ساعت یکبار مریضای بدبخت رو صدا می کردن که علائم حیاتیشون رو چک کنن. تقریبا دیگه همه همدیگه رو می شناختیم. با اینکه حال همه بد بود و همه شاکی و معترض بودن، اما پرستار می گفتن امشب بعد از سال ها شلوغ ترین شب اورژانسه و چاره ای جز صبر کردن نیست. سرما و انتظار یه طرف، اینکه هی می اومدن می پرسیدن حالت چطوره و تو می گفتی دارم می میرم، اونا توی دفترشون علامت می زدن و می رفتن، یه طرف. یه حال گروتسک عجیبی بود. مثلا مریض بدبخت از شدت درد و خستگی خوابش برده بود، می اومدن بالای سرش توی همون خواب و بیداری ازش خون می گرفتن! عین اردوگاه شکنجه بود. از یه جایی به بعد که ما دو تا فقط می خندیدیم. کاری از دستمون بر نمی اومد. یا باید عصبانی و بدخلق می بودیم یا خوشحال و خندان. ما دومی رو انتخاب کردیم. بعضی از مریضا بعد از چند ساعت انتظار ول کردن و رفتن، بعضی های دیگه اول بالا آوردن و همه جا رو به گند کشیدن، بعد رفتن، یه عده ای عمیقا خوابیده بودن و خرو پف می کردن، یه تعداد بی خانمان از سرما به خودشون روی صندلی ها پیچیده بودن و خوابیده بودن و ما دو تا بودیم که اون وسط با چرت و پرت گفتن سعی می کردیم وقت بگذرونیم. محمد حدود 4 زنگ زد که می خواد بره خونه اما وقتی ما کارمون تموم شد زنگ بزنیم بیاد دنبالمون. جالب تر اینکه من توی همون وضعیت از سر شب داشتم هماهنگی های روز دفاعم رو انجام می دادم! به همه ی این بدبختی ها، تلویزیون رو هم باید اضافه کرد که بی وقفه چرت و پرت می گفت و اخبار تکراری پخش می کرد. سرما به مغز استخونمون رسیده بود. دوستمون حدود ساعت 5 صبح از خستگی از حال رفت. من موندم و خودم. خسته بودم اما خوابم نمی برد. کم کم اتاق اورژانس رو به خالی شدن می رفت اما همچنان ما رو صدا نمی کردن. کار به جایی رسید که فقط ما مونده بودیم. دوستمون اصرار داشت که من برم خونه و استراحت کنم. پرستار هم بهش گفت معلوم نیست کی صدات بزنیم. طاقت من هم از خستگی و سرما و بی خوابی طاق شده بود. ساعت هفت صبح بود که برام آژانس گرفت و من برگشتم خونه. محمد با لباس روی مبل به شکل آماده باش خوابیده بود. تا خوابم برد حدود ساعت 8 بود. ساعت 9 دیدم محمد داره لباس می پوشه که بره. ساعت 11 به دوستمون پیام دادم که هنوز بیمارستانی؟ گفت تازه صداش کردن داخل!!! نشون به اون نشون که دو ساعت هم داخل اورژانس روی صندلی منتظر نشسته تا دو تا دکتر معاینه اش کنن و در نهایت بهش گفتن که خوشبختانه قلبش مشکلی نداره و همه اش از استرسه. 12 ساعت انتظار! این چه اورژانسیه آخه؟!! تا رسیده بود خونه ساعت شده بود 2 بعدازظهر.

به خواب هم نمی دیدم توی آمریکا مجبور بشی 12 ساعت توی اورژانس معطل بشی! خدا رو شکر که نتیجه اش به خیر و خوشی تمام شد، هم برای دوستمون و هم برای منه خسته که باور نمی کردم توان این رو داشته باشم از شدت خستگی و بد خوابی، فردای اون روز دفاع کنم. برای منی که هیچ وقت گذارم به اورژانس بیمارستان نیفتاده بود و تنها تصویری که از اورژانس بیمارستان آمریکا داشتم، سریال های تلویزیونی بودن، تجربه ی واقعا عجیبی بود.

۱۹/۰۴/۲۴
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

نشویل

نظرات  (۳)

سلام. 
جدای از دوستیمون و این که دوست دارم از حالتون باخبر باشم, یکی از دلایل مهمم برای خوندن وبلاگت اینه که بدون هیچ موضع گیری خاصی, تصویر واقعی از دنیای اطرافت به ما می دی, البته از تو و شخصیتت غیر از این هم انتظار ندارم اما دلیل نمیشه کیف نکنم از این نگاه.
به آقای محمد سلام برسون
واقعا چقدر عجیب بود، همیشه اورژانس‌همینه؟ من چند سال پیش همین درد کتف و قفسه سینه را داشتم، ساعت دوازده رفتم اورژانس بینارستان قلب تهران و سه نیمه شب خونه بودم کلی اکو و آزمایش خون‌و .... ازم گرفته بودند. حقیقتا من عمدا شب رفتم که هم ترافیک خیابون نباشه و هم بیمارستان خلوت تر باشه:))
من بالاخره نفهمیدم شما دنشجوی دکترای ایران بودید یا آمریکا!!
اگر دانشجوی ایران بودید، چقدر عجیب که دانشگاهتون اجازه داده شما از طریق اسکایپ دفاع کنید! چون تا جایی که میدونم، امکانش نیست و میگن ممنوعه!....
پاسخ:
من دانشجوی دکتری ادبیات فارسی دانشگاه شیراز بودم، دو هفته پیش از طریق اسکایپ دفاع کردم. چون به دلیل مسائل سیاسی بین دو کشور نمی تونم آمریکا رو ترک کنم و مجبورم در آمریکا، بخاطر همسرم بمونم، دانشگاه بهم اجازه داد که از طریق اسکایپ دفاع کنم.
ممکنه به شکل کلی ممنوع باشه، اما در شرایط متفاوت قانون هم تغییر می کنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">