آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

134

پنجشنبه, ۲۴ دسامبر ۲۰۱۵، ۰۹:۳۱ ب.ظ

معمولا چندان از سفرهای ناگهانی و بدون برنامه خوشم نمیاد اما دیروز عصر ناگهان تصمیم گرفتیم بزنیم به جاده و بریم ممفیس رو ببینیم. ممفیس بزرگترین شهر ایالت تنسی ست که حدود سه ساعت و نیم با نشویل فاصله داره. ممفیس پایتخت باربیکیو در آمریکاست و شهر الویس پریسلی هم بوده. زیاد حوصله ی سفرنامه نوشتن رو ندارم پس فقط چند تا نکته و اتفاقی که توی این سفر نظرم رو به خودش جلب کرد می نویسم:

یکی از چیزهایی که در موزه ها به شدت منو مرعوب و مجذوب می کنه، لباس افراد و مشاهیر. وقتی که فکر می کنم این لباس قبلا تن مثلا رضا شاه بوده، یک دفعه همه چیزی توی ذهنم زنده میشه و اون آدم رو در حال انجام کارهای مهم توی اون لباس می بینم. موزه ی الویس که در واقع خونه ی بزرگ و مجللشه، جاهای دیدنی و چیزهای عجیب و غریب زیادی داشت اما دو جا منو میخکوب کرد: وقتی لباس سفید عروسی پرسیلا، همسر الویس، رو دیدم و وقتی وارد اتاق لباس های عجیب و غریب و مشهور الویس شدیم که کلی زرق و برق داشتن. یه شکی توی دلم بود که امکان نداره این لباسا واقعی باشن و از دهه ی هفتاد تا حالا دست نخورده باقی مونده باشن. احتمالا اصل نیستن و مدل اون لباسا ساخته شدن. توی همین فکرا بودم که رسیدم به اون لباس آبی آسمونی الویس که یه عالمه زرق و برق روشه و یه شنل کوچیک آبی هم بهش وصله. زانوی شلوار نخ کش شده بود؛ خیلی جزیی و نامحسوس اما رد نخ کش شدن پیدا بود. یهو احساس کردم خودشه! این لباس واقعا همون لباس مشهور الویس پریسلی، پادشاه راکن روله. اونوقت همه ی اونا صداها و تصویرها توی ذهنم زنده شدن... .

از اونجایی که امروز عصر کریسمس محسوب میشه و همه در حال بدو بدو برای رفتن به خونه و جشن گرفتن هستن، به سختی تونستیم جایی برای ناهار خوردن پیدا کنیم. توی مسیر که بودیم، یک دفعه ته خیابون یه نقره ای بی نهایت می درخشید. ما که همینجوری زده بودیم به راه و هیچ تحقیقی نکرده بودیم حتی نمی دونستیم این زیبای جاری رودخونه است یا دریاچه یا اسمش چیه؟ بعد از ناهار برگشتیم و به موازات رودخونه شروع به رانندگی کردیم و یک دفعه از روی یه پل عظیم سردرآوردیم که مرز بین تنسی و ایالت آرکانزاس بود و روش نوشته بود روخونه ی زیر پامون، این زیبای خفته، کسی نیست جز می سی سی پی!!! وقتی فهمیدم ما ناخواسته و بدون برنامه بزرگترین رودخانه ی دنیا رو داریم می بینیم فقط جیغ زدم. بلافاصله یاد مارک تواین و هاکلبرفین افتادم. می سی سی پی هزاران برابر زیباتر و درخشان تر از اونی بود که فکرش رو می کردم، اونم دقیقا در غروب شب کریسمس.


۱۵/۱۲/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">