آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

1351

پنجشنبه, ۶ ژوئن ۲۰۱۹، ۱۱:۰۶ ب.ظ

چند روز آخر ماه رمضان رو مسافرت بودیم. یکی از مراکز مهم گردشگری تنسی رشته کوه های اسموکی (Smoky) هست که بسیار سرسبز و زیبا هستن اما بیشتر تپه های بهم پیوسته ان تا قله های سنگی سر به فلک کشیده؛ کوه هایی سرتاسر پوشیده از درخت. به این علت بهشون می گن اسموکی که صبح های زود و نزدیک غروب، کوه ها و دره ها از یه مه رقیق که تا کیلومترها قابل دیدنه، پر می شن. از وقتی اومده بودیم آمریکا، آرزوم بود که بریم این کوه ها رو ببینیم. تقریبا سه تا چهار ساعت با ما فاصله دارن چون در شمال تنسی و جنوب کارولینای شمالی هستن. می تونی اونجا توی جنگل کابین اجاره کنی یا چادر بزنی. علاوه بر اینکه مناظر و مقاصد طبیعی بسیاری برای گردش و دیدن هست، چند تا شهر کوچیک هم توی اون محدوده هستن که حالت توریستی دارن با خدمات مخصوص به خودشون.

این چند سال یا وقتش پیش نیومده بود که بریم یا برنامه امون جور نشده بود تا اینکه دو ماه پیش یکدفعه با همین گروه دوستان نشویلی حرف این شد که کاش با هم یه مسافرتی بریم و من گفتم کاش با هم بریم اسموکی. همینطوری همینطوری یه گروه توی تلگرام تشکیل دادیم و تا بخودمون بیایم یه کابین پنج اتاقه با همه ی امکانات واسه سه روز و دو شب آخر می و اوایل جون اجاره کرده بودیم. جمعه صبح زدیم بیرون. هوا خوشبختانه کمی از گرماش کاسته شده بود. حدود ساعت 4 به وقت اونجا، رسیدیم و کابین رو تحویل گرفتیم. چون ما و زهرا اینا زودتر رسیده بودیم، اتاقمون رو آزادانه انتخاب کردیم. یه کابین بزرگ چوبی دو طبقه بود با یه بالکن بزرگ رو به کوه. چهار تا اتاق و آشپزخونه اش، با همه ی وسایل زندگی، پایین بودن، بالا یه میز بیلیارد داشت با یه اتاق خواب دیگه. توی بالکن چند تا صندلی ننویی بود و یه هات تاب که تا روز آخر خراب بود و نشد ازش استفاده کنیم. کم کم بقیه هم رسیدن و بعد از اینکه اتاقا تقسیم شد و وسایل سر جاش گذاشته شد، آقایون شروع کردن به درست کردن جوجه هایی که برده بودیم. شب اول به دور هم نشستن گذشت.

صبح فرداش بعد از صبحانه رفتیم مرکز شهر گتلینبرگ. یه شهر خیلی کوچولو اما توریستیه توی این منطقه. خیلی شلوغ بود اما خیلی هم قشنگ. پر از مغازه های سوغاتی فروشی و خوراکی فروشی بود با گوشه و کنارهایی که مثل کوچه ساخته بودن و ما رو به قول محمد یاد سرای مشیر شیراز می انداخت! برنامه این بود که بریم تله کابین سوار شیم، بریم سر کوه، بعد اونجا از روی یه پل که بین دو تا از کوه ها کشیده بودن رد شیم. من قبلا توی لاهیجان تله کابین اتاقکی سوار شده بودم که فوق العاده بود. این یکی از این تله کابین های نیمکتی بود!!! اعتراف می کنم که با اینکه مسافت زیادی نبود و خیلی هم بالا نرفتیم، اما من داشتم از ترس می مردم! از اون بدتر، رد شدن از روی پل بود. با اینکه پلش محکم و استوار بود اما به هر حال بین زمین و آسمون تاب می خورد و حال من و خیلی های دیگه رو بد می کرد. یه جایی وسط پل هم به جای چوب شیشه کار گذاشته بودن که زیر پا پیدا باشه که فکر کنم لازم نیست بیشتر از این توضیح بدم تا بفهمید چه حالی شدم با دیدنش! بعد از برگشت روی زمین سفت، من و زهرا و پروشات جلوتر از بقیه برگشتیم تا بریم و یه سر به مغازه ی سنگ فروشی ای که توی مسیر اومدن دیده بودیم بزنیم. اتفاقا صاحب مغازه یه آقای اردنی بود. ما 5 تا گردنبند که 5 سنگ متفاوت به شکل قلب بودن، به نشانه ی دوستی امون خریدیم. توی پارکینگ یه ناهار مختصری از باقی مونده ی جوجه کباب های شب قبل خوردیم و راه افتادیم به سمت بلندترین قله ی اسموکی و بلندترین نقطه ی تنسی. از یه جایی به بعد دیگه گوشی ها آنتن نمی داد. مسیر سر بالایی بود و باریک و بی نهایت زیبا. هکتارها فقط درخت بود، سبز سبز سبز. هر پیچی رو که بالاتر می رفتیم دمای هوا چند درجه خنک تر می شد تا جایی که وقتی رسیدم اون بالای بالا، باید یه چیزی می پوشیدیم که از خودمون در مقابل باد سرد حفاظت کنیم. حدود نیم مایل پیاده روی بود تا بلندترین نقطه. یکی از سخت ترین پیاده روی های زندگی ام بود چون شیب و سربالایی اش هر لحظه بیشتر می شد. اما وقتی رسیدیم اون بالا، اینقدر زیبا بود که آدم دلش می خواست از خوشی بمیره. دره ها و کوه ها و رودها و دریاچه ها. اون بالا تنها حسرتم این بود که شاهینی باشم که آزادانه بالای سرمون برخلاف جهت باد پرواز می کرد. باورم نمی شد بالاخره به آرزوم که دیدن این کوه ها بود رسیدم. برگشتنی رفتیم یه رستوران ایتالیایی شام خوردیم بعد با خانوما رفتیم دوباره توی شهر و قدم زدیم و دوباره در تاریکی هوا سوار تله کابین شدیم در حالی که بچه ها و آقایون برگشته بودن کابین. شب اینقدر هوا سرد شده بود که مجبور شدیم درجه ی کولر رو کم کنیم تا از سرما یخ نزنیم.

صبح یکشنبه باید ساعت 10 کابین رو تحویل می دادیم. دیر از خواب بیدار شدیم، توی بالکن صبحانه خوردیم و بعد با عجله تمیز کاری کردیم و زدیم بیرون. ما و زهرا اینا تصمیم گرفتیم بریم یه سر به آبشار بزنیم، خدیجه اینا رفتن آکواریوم و بقیه هم رفتن شهربازی. ما که طبیعت رو انتخاب کرده بودیم کلی حال کردیم. مسیر پیاده روی خیلی قشنگ بود و نفس گیر هم نبود، آبشار کوچیک بود اما شلوغ. بعد به پیشنهاد زهرا رفتیم یه جای ساکتی رو کنار جاده پیدا کردیم که می رسید به رودخونه. اینقدر خلوت و به دور از شهر و جمعیت بود که انگار واسه ما قرقش کرده بودن! رودخونه خیلی پهن و عمیق نبود واسه همین می شد راحت توش رفت و آمد کرد. آبش خیلی خنک بود و درختا جوری بغلش کرده بودن که از زیبایی حد نداشت. در حالی که بقیه آب بازی و سنگ بازی می کردن، من یه جایی نزدیک وسط رودخونه پام رو توی آب گذاشتم و نشستم و هی نگاه کردم، هی نگاه کردم، هی نگاه کردم و همه چی آروم و ساکت و صلح آمیز بود. یادم اومد بعد از چهار سال این اولین تعطیلات واقعی من و محمده. حسابی که خسته شدیم، رفتیم ناهار خوردیم و زدیم به راه. ما ساعت 7 شب خونه بودیم.

این سفر بجز اینکه اولین سفر تعطیلاتی ما بود و یکی از آروزهای منو برآورده کرد، حسن های دیگه ای هم داشت. اینکه با یه گروه از دوستان عزیزمون سفر کردیم که بسیار خوش سفر بودن و لذتش رو چند برابر کردن. اینکه علاوه بر بزرگ ترها، از بچه ی شیر خوره تا نوجوون همراهمون بود و حضورشون، شادی اشون، سر و صداشون دور و برمون به همه چی یه رنگ و لعاب درخشان دیگه داده بود که فقدانش صبح روز دوشنبه معلوم شد. من به نسبت سنم متاسفانه تجربه ی کمی از مسافرت دارم و این وسط تجربه ام از سفر دسته جمعی تقریبا نزدیک به صفره. این مسافرت اخیر واقعا یه تجربه ی متفاوت و خوشبختانه موفقیت آمیز بود و صد البته یادآوری اینکه همه چیز با داشتن دوستای خوب و همراه، بهتر و خواستنی تر میشه.

۱۹/۰۶/۰۶
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

نشویل

نظرات  (۴)

هرچه زمان میگذره، مطمین تر میشم که چیزای قدیمی با صفاتر و بهتره. خوده این وبلاگها یه موقعی مثلا پونزده سال پیش، یه موضوع نو بودند که متاسفانه خیلی سریع قافیه را در نبرد با رشد تکنولوژی باختند و همی چی رفت تو موبایل هامون. 

خیلی حس خوبیه که با آرامش میشینم مطالب شما را میخونم و مطالبی که میخونم را یه لحظه بهوش میام و میبینم که هنوز پای لپتاپم و انگار داشتم خواب میدیدم. امیدوارم همیشه از زندگیتون لذت ببرید و برای ما هم بنویسید.
عاشق اين طور سفرام. كاش پستت به عكساي اون مسير مزين بود.
۰۸ ژوئن ۱۹ ، ۰۹:۵۱ پنجره ی خیس
سلام آزاده جان
وقت بخیر
سفرنامه ی قشنگی بود. ممنونم که ما رو هم در روزانه ها و خاطراتتون شریک می کنید. خیلی دوست داشتم تصاویری از محل سفرتون، حتی شهر محل زندگی تون نیز به اشتراک می گذاشتید تا با طبیعت و حال و هوای اونجا بیشتر و بهتر آشنا می شدیم.

صفحه ی شما، محل دوپینگ و تجدید قوای منه
دوست خوبم سپاس که می نویسید
سلام. عالی بود این سفر و سفرنامه اش .... خیلی خلاصه مینویسی مثلا من دوست داشتم از قیمتها و اینکه گزینه ای جایگزین چی میتونست باشه، بدونم. ایکاش عکس هم میذاشتی برامون:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">