1355
اینکه وقتم دست خودم باشه و نخوام به کسی یا چیزی جواب پس بدم رو، خیلی دوست دارم. اینکه مجبور نیستم سر یه ساعت مشخصی صبح ها از خواب بیدار بشم رو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم. این روزها گاهی تصمیم می گیرم هیچ کاری نکنم. اصلا بعضی روزها تا دیر وقت از رختخواب بیرون هم نمیام. فقط بلند می شم لیوانم رو آب می کنم و کتابم رو با خودم میارم توی تخت. یه روزهایی هم مثه امروز، همه ی اون روزهای سخت و پر استرس و پر از فعالیت میشن میخی از درد و تا چشم هام رو باز می کنم، فرو می رن توی شقیقه ام. اینجور روزا بی حوصله ام و خواب آلود. وقتی خونه تنهام، حتی پرده ها رو هم باز نمی کنم؛ فقط دراز می کشم و یه کم به درد فرصت می دم حجم و سرعتش رو مشخص کنه بعد تصمیم می گیرم چیکار کنم. امروز فقط توی اتاق نیمه تاریک دراز کشیدم، کتاب خوندم و خوابیدم. بعضی وقتا برام عجیبه که این آدمی که هستم، چقدر با چیزی که بودم فرق داره، چقدر معنای زندگی و استفاده از لحظه ها براش فرق کرده و مهم تر از اون اینکه چقدر روحیات و بدنش می تونن کنترل و گاهی زمینگیرش کنن.
فردا اولین جلسه ی کلاس فارسی ماست. سه تا دخترک دارم، 6 تا 11 ساله و یه پسر نوجوون 17 ساله. به همون اندازه که هیجان زده ام، مضطرب هم هستم. هیچکدوم از این بچه ها تجربه ای از شکل کلاس و درس دادنی که من بهش عادت دارم ندارن و در عین حالی که باید نکات جدید یاد بگیرن و پیشرفت کنن، نباید هم این جلسات براشون حالت کلاس درس مدرسه رو داشته باشه و باید همراه با بازی و فعالیت های گروهی باشه. تو کله ام کلی فکر و ایده هست اما تا فردا نرم و این ایده ها رو در فضای واقعی اجرایی نکنم، چیزی دست رو نمی گیره.
لطفا اگه شما هم تجربه ای در این زمینه دارید، درس دادن فارسی به کودکان آمریکایی، با من به اشتراکش بذارید. صد البته از هر گونه پیشنهاد موثری هم استقبال می شه.