آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

194

سه شنبه, ۲۳ فوریه ۲۰۱۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ

روزهای سه شنبه و پنج شنبه، بعد از ناهار تا شروع شدن کلاس نظریه، تقریبا یک ساعت و نیم وقت آزاد دارم. محمد باید بره سر یه کلاس دیگه و من میرم کتابخونه. از اونجایی که خیلی خسته و البته سنگین از ناهارم، عملا کار مفیدی جز اونجا نشستن و گشتن تو اینترنت انجام نمی دم. ورود به کتابخونه برای عموم آزاده، حتی با وجود اینکه کتابخونه، کتابخونه ی دانشگاه ست. به همین خاطر همه جور آدمی رو می تونی اونجا پیدا کنی که مثل من لزوما برای خوندن کتاب یا انجام کار علمی به این مرکز تحقیقی فرهنگی مراجعه نکردن. دو تا پایه ی ثابت کتابخونه رو توی این چند هفته شناسایی کردم: یکی آقایی که بدون وقفه پشت کامپیوتر بخش جستجو نشسته و در حال جستجوی همه چیز در اینترنت به جز کتابه و البته مقدار متنابهی هم خوراکی همراهشه که مجبور نباشه بلند شه واسه پیدا کردن غذا بره؛ دومی آقایی که اون ساعتی که من خسته و خواب آلود میرم کتابخونه، پشت قفسه ها روی مبل، بسیار عمیق خوابیده و در حال خر و پف است! حال فکر کنین من بدبخت خسته ی له خواب آلود وقتی صدای خرخرش رو می شنوم چه حالی میشم؟ دلم می خواد مثه اصحاب کهف همونجا دراز بشم و بخوابم! یه چند باری هم به کله ام زده که برم پشت قفسه ها جاش رو بگیرم و با خیال راحت بخوابم، اما بعد دیدم خیلی کار خزیه، به هر حال ما هر دو علاف کتابخونه گردیم، باید احترام همدیگه رو نگه داریم والا سنگ رو سنگ بند نمیشه.

بعد از این یک ساعت و نیم جهاد اکبر با نفس خواب آلو، میرم سر سخت ترین کلاسی که بعد از 21 سال درس خوندن دارم. اما بعضی اتفاقات سرکلاس همین حواس نصفه ی منو هم پرت می کنه. مثلا یکی از پسرا یه کم دیر رسید سرکلاس اما ظرف غذاش همراهش بود. یه ظرف بزرگ پر از سالاد و مرغ به همراه دو تا پیراشکی و یه کاسه سس در کنار یه لیوان بزرگ. همزمان با درس دادن استاد، در حضور ما و در محضر کلاس مشغول ناهار خوردن شد! حالا خدا رو شکر ملچ ملوچ نمی کرد ولی کلا حواس من به دهنش بود و تلاش می کردم بهش تذکر ندم. ما که این ور کلاس نشسته بودیم اما خداییش از همون فاصله ی دور هم عجب ناهاری بود!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">