آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

215

سه شنبه, ۱۵ مارس ۲۰۱۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ
تا روی دور کار کردن و درس خوندن می افتم یه اتفاقی می افته که در نهایت منو به رکود برمی گردونه. این چند روز هر کاری کرده بودم دست کم کتابام رو باز کنم نتونسته بودم! این شد که امروز تصمیم گرفتم بالاخره یه تکونی به خودم بدم. فرانک این هفته رفته کالیفرنیا پیش دختراش و کلاس رو کسان دیگه ای اداره می کنن واسه همین انگیزه ی کلاس رفتن نداشتم. صبح ناگهان تصمیم گرفتم جای کلاس رفتن برم کتابخونه. محمد مدتهاست که اصرار می کنه برم بشینم کتابخونه درس بخونم اما من که خودم رو می شناسم تا حالا مقاومت کرده بودم. امروز به خودم گفتم یا حالا یا هیچ وقت. دیر از خواب بیدار شدم اما پیش خودم گفتم واسه شروع اگه بتونم امروز یک ساعت هم بخونم خوبه که بالاخره موفق شدم!
هوا یه دفعه ای خیلی گرم شده. به نظرم ما مستحق زمستون طولانی تر یا بهار خنک تری بودیم. باورش برام سخته که یکشنبه سال تحویله. مرتب سعی می کنم بهش فکر نکنم و ازش بگذرم. وقتی از تعطیلات و عید دیدنی و لش کردن خبری نیست، نوروز چه معنی ای می تونه داشته باشه؟ اما حتی اگه عقلم هم بتونه ازش بگذره، چشمهایی که هر روز زنده شدن طبیعت رو می بینن، شکوفه هایی که دیوانه وار از در و دیوار آویزونن، دلم نمی تونه فراموش کنه که بهار داره از راه میرسه.
امشب توی یه پارک جنگلی ایرانی های مقیم نشویل جشن چهارشنبه سوری گرفتن. نگار به منم اصرار کرد برم، گفت میام دنبالت، اما به دلم نبود برم. این جور جشنا واسه من یه دور همی خانوادگی و دوستانه است نه یک عالمه آدم غریبه که دیونه بازی درمیارن! عوضش شب وقتی محمد اومد خونه، لباس پوشیده دم در منتظر بودم با یه شمع کوچولو و فندک! گفتم بریم چهارشنبه سوری. اولش یه کم من و من کرد بعد دوید و رفت اشکان رو هم صدا زد. رفتیم تو محوطه و توی باد به هر بدبختی ای بود شمع رو روشن کردم و به ترتیب از روش پریدیم. حدود یک دقیقه طول کشید تا باد شمع رو خاموش کرد و جشن ما هم تموم شد. پارسال شب چهارشنبه سوری دوتایی داشتیم خریدای عروسی رو می کردیم... .
فردا قراره هوا هفت درجه خنک تر بشه. شاید دوباره برم کتابخونه. شاید برم و وسایل هفت سین بخرم. شاید... بین این همه «شاید»، بهار چه «باید» قشنگ و دل گرم کننده ای!
۱۶/۰۳/۱۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">