822
امروز تمام امروز رو توی رختخواب بودم. اینقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم از تخت بیرون بیام. فقط ساعت دوازده و نیم بلند شدم صبحونه خوردم و دوباره رفتم خوابیدم تا ساعت 5 عصر. دیشب یکی از خسته کننده ترین شب های اخیر و یکی از سخت ترین مهمونی هایی بود تا به حال داده بودم. بیش از بیست نفر مهمون داشتیم که از این تعداد سه تاشون زیر ده سال سن داشتن و تمام مدت در حال جیغ کشیدن و بالا و پایین پریدن از در و دیوار بودن. مهمونی، مهمونی شام نبود به خاطر همین باید مرتب چایی آماده می شد تا با یه عالمه شیرینی و میوه و تنقلاتی که آماده کرده بودم و بقیه زحمت آوردنش رو کشیده بودن، خورده بشه. در تمام طول شب توی آشپزخونه بودن در حال آماده کردن چایی، چایی ریختن، شستن لیوان و بشقاب و دوباره و دوباره این کارا رو کردن تا ساعت یک نصفه شب. اصلا فرصت حرف زدن با کسی پیدا نشد. قرار بر این بود که حافظ بخونیم و معنی کنیم اما یکی از دوستان فال حافظ پرینت گرفته بود و آورده بود که زیبا بسته بندی شده و پیچیده شده بود واسه همین قسمتی که قرار بود مثلا من حرف بزنم کلا به شوخی و خنده و مسخره بازی گذشت و حداکثر کاری که کردم تصحیح روخوانی بقیه بود. حتی یک نفر نپرسید معنی این کلمه یا بیت چیه؟! حالم خیلی گرفته شد. راستش باید اعتراف کنم که اصلا بهم خوش نگذشت هر چند این طور که به نظر می رسه بقیه اوقات خوشی رو سپری کردند که جای خوشحالی و خوشبختی داره. این جور مواقع وقتی می خوام به نیمه ی پر لیوان نگاه کنم می گم من خیلی خوش شانسم که این فرصت رو توی زندگی ام داشتم که چیزی رو تجربه کنم که قبلا ازش کاملا بی خبر بودم گیر این تجربه خوش آیند نبوده باشه. فهمیدن اینکه این همه سال جاهایی که مهمون بودم خانم هایی که میزبان مراسم بودن چه سختی و خستگی ای رو تحمل می کردن واقعا جای تحسین داره. تازه من این همه کمک دور و بر خودم دارم از آدما و دوستان گرفته تا تکنولوژی اما بیچاره اونایی که همه ی این کارا رو دست تنها و یک تنه انجام می دادن و می دن و در نهایت برای تشکر بهشون یا پشت سرشون می گفتن "فلانی عجب خانمی ایه! یه کدبانوی تمام عیار!" حالا که خوب فکرش رو می کنم می بینم همین دو تا جمله ی ساده سالیان سالا که ماها رو به چه کارهای سخت و احمقانه ای که وا نداشته، فقط و فقط برای شنیدن همین دو جمله ی ساده. دیشب هر چند به من خوش نگذشت اما با افتخار و تمایل از مهمونام میزبانی کردم و خوشحالم که بهشون خوش گذشته. اینکه خاطره ی خوبی از شب یلدا با ما دارن یک دنیا می ارزه اما خستگی روحی و جسمی بعدش واقعا با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.