88
بارون میاد. بعد از یک هفته تحمل شرجی و استنشاق آب، بالاخره مثل دم اسب داره بارون میاد. کلاس بخاطر تصادف معلم کنسل شده، محمد سرما خورده و خونه مونده و من اینجا پشت میزم نشستم و دارم این کلمات رو پشت هم ردیف می کنم. اینقدر کسلم که احساس می کنم به صندلی چسبیدم! حتی تصور اینکه بتونم بلند شم و کاری رو شروع کنم دور از ذهن به نظر میرسه. هیچ وقت آدم سحرخیزی نبودم. عموما صبح ها بداخلاقم و دلم می خواد تنها باشم. نمیدونم چرا؟ شاید بخاطر اینکه همیشه در صبح بیدار شدن اجباری بوده که منو ناراحت می کرده. دلم می خواد تا هر وقت که می تونم توی رختخواب بمونم. مهم نیست خوابم می بره یا نه، همین که مجبور نباشم از رختخواب بیام بیرون کافیه. غلت زدن توی تخت رو دوست دارم، اینکه با چشم بسته با پاهام بگردم و جاهای خنک ملافه رو پیدا کنم، طاق باز با پاهای چهارزانو بخوابم، با انگشتام رو لبه یا پشتی تخت ضرب بگیرم و آهنگای من درآوردی بزنم، موهام رو گره بزنم... همه ی این عملیات سرخوشانه ی صبحگاهی یه آسودگی خاطری می خواد که در طول سال شاید چند روز بیشتر دست نده. حالا فکر کن زمستون باشه، بارون بیاد، آسوده خاطر باشی و صبح شده باشه، مناسک صبحگاهی چه حالی میده.