آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سال نو در آمریکا» ثبت شده است

۲۳:۱۷۰۱
ژانویه

امروز اولین روز سال 2019 بود. هر چقدر امروز به سکوت و آرامش گذشت، دیشب شلوغ و پر سر و صدا بود. دیشب با گروهی از دوستان رفتیم تماشای آتیش بازی سال نو. برنامه ی موسیقی از ساعت چهار و نیم بعدازظهر شروع شده بود. ما حدود ساعت 11 و نیم زدیم بیرون و خیلی خیلی خوش شانس بودیم که در آخرین لحظات، نزدیک جایی که مراسم برگزار می شد تونستیم جای پارک گیر بیاریم و بیست دقیقه به 12 توی پارک باشیم. دو روز بود که مثل سیل بارون می اومد اما دیشب هوا بسیار خوب و صاف بود. طبق آمار خودشون، راست یا دروغ، چیزی حدود 200 هزار نفر توی مراسم شرکت کرده بودن! وقتی ما رسیدیم کیت اربن، همسر خانم نیکل کیدمن، در حال نواختن بود. راس دوازده آتیش بازی شروع شد و انصافا هم زیبا بود. در واقع زمان بندی از این بهتر نمی شد؛ به موقع برای مراسم اصلی رسیدیم و بدون اینکه خسته بشیم آتیش بازی رو تماشا کردیم و زدیم بیرون. علاوه بر اینکه خیلی خیلی شلوغ بود، صدا هم به صدا نمی رسید. من صدای لرزش موسیقی رو مستقیم توی دیافراگمم احساس می کردم! بعدش تصمیم گرفتیم یه سر بریم مرکز شهر و ببینیم اوضاع از چه قراره. تقریبا نیم ساعت تو ترافیک بودیم تا رسیدیم. «شلوغ» فقط مال یه دقیقه اش بود! به شلوغی و پر سر و صدایی اش، آدم های شاد و مستی که این ور اون ور می رفتن، بالا می آوردن، تنه می زدن، متلک می گفتن و سر و صدای اضافه ایجاد می کردن رو هم باید اضافه کرد. به زحمت راه خودمون رو بین این جمعیت عجیب و غریب باز کردیم و رسیدیم تا رودخونه. روی پل چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. توی راه برگشت دو تا پلیس رو دیدیم که که دست و پای یه خانوم بیهوش رو گرفته بودن و از بار بیرون می آوردن! خلاصه تا رسیدیم خونه و رفتیم توی رختخواب حدود سه صبح بود! تجربه ی جالبی بود که به شخصه مایل به تکرارش نیستم. به جز آتیش بازی که بار دومی بود می دیدیم، بقیه اش اصلا لذت بخش نبود. بیش از اندازه بلند و استرس زا بود. به هر حال بعد از گذروندن چهار سال میلادی در آمریکا، این بخشش رو هم باید از نزدیک می دیدیم.

فردا اولین روز کاری سال جدیده و من باید برم موزه. امیدوارم روزهای پر انرژی تری در انتظارم باشن.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۹۲۳
مارس
لحظه ی تحویل سال همیشه برای من لحظه ی غریبی بوده؛ تلاشم برای اینکه فکرم متمرکز باشه و خواسته هام مشخص، اونم همه اش برای رسیدن و درک کردن لحظه ی موعود، همیشه موفقیت آمیز نبوده. بعضی سال ها اون لحظه ی تغییر، اون لحظه ی سرنوشت ساز طبیعی و روحانی رو بیشتر حس کردم و سال های زیادی هم بوده که مثل ماهی از دستم سرُ خورده و رفته؛ حضور خیسش رو احساس کردم اما دیگه اثری ازش نبوده.
امسال لحظه ی سال تحویل به وقت ما ساعت 5 و نیم صبح بود. شب قبلش خونه ی احمد و نگار مهمون بودیم و انصافا هم نگار سنگ تموم گذشته بود؛ از پختن فسنجون و مرغ شکم پر بگیر تا رولت و شیرینی نارگیلی و گردویی. دورهمی خوبی بود برای به استقبال سال نو رفتن اما خب شب دیر برگشتن ما رو خیلی خسته کرد واسه همین وقتی ساعت پنج ساعت زنگ زد و بیدار شدیم، علاوه بر غمی که روی دلم سنگینی می کرد خستگی هم مزید بر علت شده بود.
یکی از علت هایی که دوست ندارم اینجا سال تحویل رو در کنار بقیه یا در جمع های بزرگ تر باشم اینه که اون وقت مراسم سال تحویل خیلی عمومی و باز برگزار میشه. دقیق ترش اینکه به جای سال تحویل یه مدل ایرانیزه شده ای از کریسمس به نمایش در میاد که چندان به مذاق من خوش نمیاد. نه اینکه اون شکل جشن گرفتن بد باشه، نه؛ اصلا نوروز یعنی سرور و شادی به بهانه ی رسیدن بهار اما حال و هوای جشن گرفتن ما فرق می کنه. اینکه همه یه جا جمع شن و در حال بزن و بکوب و خوردن و نوشیدن و آواز خوندن باشن و با شمارش معکوس به استقبال سال تحویل برن، شبیه اون چیزی که از یه جشن ایرانی تو ذهن منه نیست. من دنبال یه لحظه سکوتم، یه لحظه آرامش، یه لحظه تفکر، یه لحظه برای مرور سالی که گذشت و تمرکز برای آرزوی اتفاقات خوب در سال آینده. چطور ممکنه توی یه مراسم بزن و برقص این لحظه شکل بگیره؟
با وجود همه ی تلاش هام برای ساختن لحظه ی سال تحویل، نشدی اونی که می خواستم. هر کاری کردم یکی از شبکه های ایران رو اینترنتی بگیرم، سرعت مجال نداد. آخرش هم مجبور شدیم بزنیم بی بی سی و سال جدید رو همونطوری که دلم نمی خواست شروع کنیم: با رقص و آواز و شمارش معکوس!
دلم خیلی خیلی گرفت! فکر اینکه اون لحظه از دست رفت، برای همیشه، و تصور از دست رفتن هزاران لحظه ی دیگه، دلم رو شکست. این شد که سال نو من با اشک و غم تحویل شد اما مگه میشه بهار رو با بغض و گریه متوقف کرد؟ قرار بود بچه ها برای شام روز عید بیان خونه ی ما. پس رفتم و خوابیدم تا صبح کمی سرحال تر بیدار شم و به تدارک مهمونی برسم.
شقایق صبح اومدم اینجا و برامون عیدی آورد و منو در آماده کردن غذا و خونه یاری کرد. دورهمی کوچیک خوبی بود با غذاهای خوشمزه و البته ماهی ای که خوشبختانه روی ما رو سفید کرد و آبرومون رو نبرد!
اولین روز نوروز من به شستن ظرف های مهمونی شب قبلش گذشت! کلی ظرف مونده بود که در اقساط متفاوت شستم و خشک کردم و جابجا کردم.
چهارشنبه ی این هفته قرار بود جدایی نادر از سیمین رو توی دانشگاه نمایش بدن. با شقایق رفتیم برای تماشای فیلم. فکر نمی کردم ما دو تا تنها ایرانی هایی باشیم که در مراسم شرکت می کنیم اما همین طور بود. متاسفانه زیرنویس فیلم خیلی خوب نبود و مترجم زحمت ترجمه ی خیلی از جملات مشابه رو که پشت سر هم تکرار می شدن به خودش نداده بود با این وجود به نظر می رسید که فیلم مورد توجه قرار گرفته و مخاطبان دوستش داشتن. بعد از فیلم دو تا استاد در موردش صحبت کردن و بچه ها هم سوال های خوبی پرسیدن که نشون می داد هم منتقدان و هم مخاطبان خیلی خوب با فیلم ارتباط برقرار کردن و فهمیدنش. حس خوبی بود هر چند دلمون می خواست یه ایرانی هم اون بالا بود که به بعضی سوالات جواب واضح تری بده.
امروز صبح پیش خودم فکر می کردم حالا که کلاس زبانم این هفته کنسل شده یه روز آروم و بی سر و صدا توی خونه دارم اما محمد پیام داد که عصر توی دانشگاه مراسمی هست از گردهمایی ادیان و قراره نه تنها از رستوران هندی مورد علاقه ی ما غذا بیارن بلکه تی شرت مجانی هم می دن! جا برای بحث و وقت تلف کردن نبود. قرار شد عصر برم شقایق رو بردارم و بریم در این مجمع خوبان عالم شرکت کنیم. گفته بودن به صد نفر اول تی شرت می رسه. محمد تا یه ربع به شش سرکلاس بود و بعدش بدو بدو رفتیم. باور کردنی نبود که قبل از شش تقریبا سالن پر شده بود و متاسفانه سایز اسمال و مدیوم اون تی شرت های لعنتی هم تموم شده بود. فلذا من و شقایق از تی شرت نصیبی نبردیم. جا برای نشستن اصلا پیدا نمی شد. همینطور ناامید ایستاده بودیم یه گوشه و خانم هایی رو که لباس های قشنگ رنگی رنگی هندی و پاکستانی و مالزیایی پوشیده بودن نگاه می کردیم که دیدیم یک دفعه از جایی که ما ایستادیم، صف غذا شکل گرفت! تقریبا یه معجزه بود. صف خیلی کند حرکت می کرد و بیم این می رفت که غذا به ما نرسه که خوشبختانه معلوم شد پیش بینی این سیل عظیم جمعیت رو می کردن و غذا به اندازه ی کافی سفارش داد. سرپا غذا خوردیم و راستش قبل از اینکه اصلا مراسم شروع بشه زدیم بیرون. خسته تر از این بودیم که بخوایم سرپا وایسیم و برنامه رو تماشا کنیم.
مامانم ازم می پرسید خیلی حوصله ات سر رفته که نوروزی و توی خونه گیر کردی؟ نیست ببینه که خوشبختانه فعلا وقت سرخاروندن هم ندارم چه برسه به سر رفتن! 
آزاده نجفیان
۱۷:۳۶۱۹
مارس

یکی از عجیب ترین چیزهایی که از زندگی در یک قاره ی دیگه تجربه کردم این بود که زمان یه امر کاملا نسبیه! اینکه زمانی که من درش زندگی می کنم با زمانی که عزیزانم درش نفس می کشند به اندازه ی یک حرکت زمین متفاوته، به شکل غم انگیزی برام حیرت انگیزه! توی همین زمان نسبی من در یک سال دو بار تقویمم عوض می شه، دوبار تحویل سال نو دارم! راستش از یه جایی به بعد دیگه تقویم و زمان برام بی معنا شد؛ این اختلافات و همپوشانی های زمانی باعث شد تا من گذر زمان رو با چیزهای دیگه ای اندازه بگیرم و روزها و ماه ها رو طور دیگه ای پیدا کنم. از روی سفید شدن موهای محمد و خودم، از چین هایی که روی پیشونی ام هی عمیق و عمیق تر می شن، می فهمم ماه و سال دارن می گذرن. سه شنبه ها و شنبه ها دیگه یه روز هفته توی تقویم نیستن، روزایی ان که به مامان، به خونه، به خواهرام زنگ می زنم؛ این طوریه که می فهمم هفته ها دارن می گذرن. وقتی صدای ساعت موبایل محمد صبح ها بیدارم می کنه و صدای کلیدش بعدازظهرها از جا بلندم می کنه، می فهمم روزها دارن می گذرن... .

سال 95 عجیب ترین سال زندگی من بود. بزرگترین و هیجان انگیزترین تجربه های زندگی ام رو در این سال کسب کردم؛ تا مغز استخون شاد شدم، تا سر حد مرگ ترسیدم، صدای ترک خوردن روحم رو از غم و رنج شنیدم و یکبار دیگه بهم ثابت شد که حتی با پشت سر گذاشتن همه ی این لحظات، با رودرو شدن با همه ی این اتفاقات، در نهایت یک روز صبح از خواب بیدار می شم، خرده شکسته هام رو از روی زمین جمع می کنم و بلند می شم. این سی سال زندگی و همه ی اتفاقات سال 95 بهم یاد دادن و یادآوری کردن که زندگی همیشه پیروزه و هیچ غمی تا ابد دوام نمیاره حتی اگر جای زخم های ناسورش تا ابدالدهر باقی بمونن.

دلم می خواد فکر کنم فردا این سال تموم میشه اما بدبختی اینه که تقویم ذهنم با سال میلادی خودش رو مطابقت داده و باور نمی کنه که سال در حال به پایان رسیدنه! دعا می کنم، برای خودم و برای همه، که سال و حال قلبامون تحویل بشه، که روزگار بهتری در راه باشه، که غم ها کم بشه، برکت به دل ها و سفره ها برگرده، که سال جدید، با هر تقویمی و در هر بازه ی زمانی ای، بالاخره ما رو دریابه و در آغوش بگیره!

بهار بر همگی مبارک!

آزاده نجفیان