آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشویل» ثبت شده است

۱۶:۲۴۲۰
جولای
هفته ای که گذشت به معنای واقعی کلمه خداحافظی با فعالیت های تابستونی ام بود. پنج شنبه هم آخرین جلسه ی کلاس فارسی با بچه ها بود و هم آخرین جلسه ی کلاس زومبا. نتیجه ی تقریبا این دو ماه کلاس فارسی، 15 حرف پر کاربرد الفباست که حالا بچه ها می تونن تشخیص بدن، بخونن و بنویسن. تازه داشت دستمون می اومد که باید چیکار کنم که کلاس تموم شد! کلاس زومبا هم با اینکه شروع سختی برای من بود اما به یکی از بهترین تجربیاتم تبدیل شد. خداحافظی کردن باهاش و با معلممون واقعا برام سخت بود. نمیدونم دوباره کی وقت کنم برگردم به نرمش کردن و باشگاه رفتن.
فاطمه هم داره از نشویل میره. دیشب واسه اش مهمونی خداحافظی گرفته بودیم. قسمت هیجان انگیزش اینه که فاطمه مجبوره تا بوستون رانندگی کنه چون باید ماشینش رو با خودش ببره و در این سفر طولانی از نشویل تا بوستون، من قراره همراه و کمک راننده اش باشم! انشاالله فردا صبح حرکت خواهیم کرد. اول میریم به سمت ویرجینیا، دو شب اونجا می مونیم و از یکی از نشنال پارک ها دیدن می کنیم. بعد از اونجا 5 ساعت تا نیویورک رانندگی داریم. یه شب نیویورک می مونیم و برنامه ی اصلی امون اینه که بریم موزه ی هنرهای نیویورک رو از صبح تا بعدازظهر ببینم. اونوقت بعدازظهر راه می افتیم به سمت بوستون که سه ساعت با نیویورک فاصله داره. شرکتی که فاطمه رو استخدام کرده، تا زمانی که بتونه خونه پیدا کنه براش هتل می گیره. منم از این فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم چند روز بیشتر بوستون بمونم تا هم به فاطمه در پیدا کردن خونه و رتق و فتق امور کمک کنم، هم دوستان قدیمی رو ببینم و هم اینکه بوستون رو بگردم. دوشنبه شب آینده انشاالله با هواپیما برخواهم گشت. در واقع درسته که فعالیت های تابستونی با تموم شدن این هفته تموم شدن اما تعطیلات تابستون به معنای واقعی کلمه بعد از برگشتن از این سفر تموم خواهد شد. چون بلافاصله باید بریم بولینگ گرین ( شهر جدیدمون) دنبال خونه بگردیم و اسباب کشی کنیم.
نمیدونم در طول سفر وقت و فرصت نوشتن پیدا خواهم کرد یا نه اما انشاالله وقتی برگردم مفصل خواهم نوشت.
آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۵
جولای

سفر شیکاگو یکدفعه ای پیش اومد واسه همین چندان برنامه ریزی براش جواب نمیداد. همسفرانمون با همه ی تفاوت ها تنها به علت دیدن والیبال دور هم جمع شده بودن به خاطر همین، ماهیت سفر متفاوت بود. از اول قرار بود پنج نفر باشیم اما در لحظات آخر سینا نتونست بهمون ملحق بشه و شدیم چهار نفر. روی حساب پنج نفر بودن، یه مینی ون کرایه کرده بودیم که یه کم واسه چهار نفر زیادی بزرگ بود اما هیچ وقت جای اضافه آدما رو نکشته! بازی ساعت 5 عصر شروع می شد. از اینجا تا شیکاگو یه چیزی حدود هشت ساعت راهه. تا ماشین رو تحویل گرفتیم و زدیم به راه، شد یه ربع به هفت صبح. من از مسافرتای صبح زود متنفرم، مخصوصا که شب قبلش هر چقدر هم که خسته باشم خوابم نمی بره. شب قبلش حداکثر چهار ساعت خوابیده بودم. واسه همین صبح بعد از مدتها یه فنجون قهوه خوردم. راننده ی اول من بودم. بار اولی بود که با مینی ون رانندگی می کردم. یه داج قرمز رنگ نو نوار بود. خیلی نرم و راحت. دقایق اول تا لم ماشین بیاد دستم یه کم گیج زدم و توی پارکینگ فرودگاه دور خوردیم اما بعد که افتادیم توی جاده، انگار کن که روی مبل خونه ات نشسته باشی و رانندگی کنی. از شب قبل ساندویچ درست کرده بودم که نخوایم جایی واسه ناهار وایسیم و وقتمون تلف بشه. همه چی خوب و طبق برنامه پیش می رفت تا اینکه از نزدیکی شیکاگو وارد ترافیک سنگین شهر شدیم. بچه ها می خواستن اول برن هتل و لباس عوض کنن. هتل هم نیم ساعت با شیکاگو فاصله داشت. این شد که اسیر ترافیک خروج از شهر در ساعت شلوغی شدیم. جالب تر اینکه راه به راه عوارضی بود و باید پول می دادیم. از یک و نیم دلار تا حداکثر 5 دلار. تا رسیدیم هتل و اتاق رو تحویل گرفتیم، ساعت چهار و ربع بود. یک ساعت و ربع هم تا ورزشگاه راه داشتیم. متاسفانه دستشویی اتاق ما تمیز نبود. قبل بیرون رفتن بهشون گفتیم که رسیدگی کنن و پریدیم دوباره توی ماشین. محمد دلش می خواست منو یه جایی نزدیک مرکز شهر پیدا کنه اما دیگه وقت نبود. از ورزشگاه تا مرکز شهر تقریبا 40 دقیقه پیاده روی بود. با اینکه سیستم حمل و نقل عمومی شیکاگو حرف نداره، اتوبوس و مترو، اما تنها مشکل این بود که یا باید کارت الکترونیکی می داشتی یا پول نقد دقیقا به اندازه ی کرایه والا ازت قبول نمی کردن. ساعت 5 و نیم بود که بالاخره تونستیم با بدبختی جای پارک پیدا کنیم (20 دلار پول پارکینگ) و بچه ها دویدن رفتن که به بقیه ی بازی برسن. من موندم و خودم. هوا برعکس هوای نشویل بسیار خوب و خنک بود. تصمیم گرفتم دل رو به دریا بزنم و پیاده برم سمت مرکز شهر. البته کار شاقی نبود چون باید توی یه خط مستقیم حرکت می کردم و خدا خیر بده گوگل مپ رو. راه افتادم. خیلی زود متوجه شدم شهر کهنه تر از عکسهاییه که ازش دیدم. بجز اون مناطق توریستی ای که همیشه تو عکسا هست و همه ازش حرف می زنن، بجز مرکز شهری که خودشون بهش می گن Loop، شیکاگو یه شهر شلوغ و خسته است. از کلی ساختمون کهنه و در حال بازسازی رد شدم، از زیر پل هایی که موقع رد شدن ازشون واقعا ترسیدم که نکنه کسی بهم حمله کنه یا کیفم رو بزنه و از کنار بی شمار سیاه پوست و هندی تا رسیدم به مرکز شهر. یه دفعه همه چی تغییر کرد. ساختمونای کهنه و خسته، شدن آسمون خراش های جذاب و براق. یکدفعه جلوم پارک های بزرگ و مجسمه های بی شماری سبز شدن که یه حال و هوای دیگه ای داشتن. مرکز شهر خیلی خیلی خیلی شلوغ بود. یادم نمیاد آخرین بار این همه آدم کجا دیده بودم. اصلا نمی شد عکس گرفت چون همه همزمان از هر زاویه ی ممکنی داشتن عکس می گرفتن! برای من باشکوه ترین لحظه اونجایی بود که چشمم به آبی لاجوری دریاچه ی میشیگان در انتهای پارک افتاد. فکر می کردم خیلی ازش فاصله دارم واسه همین کلی تعجب کردم وقتی دیدم این همه نزدیکه و میشه رفت کنارش قدم زد و حتی نشست. رنگ دریاچه بی نظیر بود و باد خنک دلپذیری می اومد. برای منی که 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم و کلی هم راه رفته بودم، نشستن توی اون هوا کنار دریاچه نعمتی بود. کمی که خستگی ام در رفت تصمیم گرفتم برم و پارک های دیگه رو ببینم. باید از خیابون رد می شدم. وقتی وایساده بودیم تا چراغ سبز بشه، هر دو طرف خیابون بیش از 20 نفر آدم جمع شده بودن و چراغ که سبز شد، سیلی از جمعیت بود که با هم قاطی می شدن، سیاه، سفید از کشورا و ملیتی های متفاوت با لباسا و آرایش های متفاوت. همین چند دقیقه یادم آورد که زندگی در شهر بزرگ یعنی تنوع، یعنی قاطی شدن با فرهنگ های متفاوت، چیزی که 4 سال زندگی کردن توی نشویل از یادم برده بود. خیلی خیلی خسته بودم. خوشبختانه بازی توی همین فاصله تمام شد و محمد اینا اومدن دنبالم.

دوستمون مهدی که قبلا توی نشویل با هم همسایه بودیم و حالا توی شیکاگو زندگی و کار می کنه، زنگ زد که بریم برش داریم باهم بریم بیرون شام. تصمیم گرفتیم بریم رستوران کوبایی. اولین چیزی که وقتی وارد شدیم بهم شوک وارد کرد، سر و صدای وحشتناک بلندی بود که توی رستوران وجود داشت. درسته که ما توی نشویل جمعیت زیادی از کشورهای آمریکای جنوبی داریم اما بیچاره ها اینجا اینقدر تحت فشارن که جرات نفس کشیدن ندارن. توی اون رستوران بود که می تونستی روح پر سر و صدا و شاد آمریکای لاتین رو ببینی. همه بلند بلند می گفتن و می خندیدن و می نوشیدن! من چنان در شوک سر و صدا و صد البته هجوم سردرد ناشی از خستگی بودم که نمی تونستم حرف بزنم. البته صدای هیچ کس رو هم نمی شنیدم که بتونم در مکالمه ای شرکت کنم! از اونجایی که رستوران ساعت ده می بست و ما نه به بعد رسیده بودیم، تا سفارش دادیم و سفارشمون رو آوردن خیلی دیر شده بود که البته این دیر شدن باعث شدن بسیاری از دوستان پر سر و صدا رستوران رو ترک کنن و چراغا رو هم روشن کن تا ما هم بتونیم صدای همدیگه رو بشنویم هم همدیگه رو ببینیم. غذایی که من سفارش داده بودم مثه آبگوشت خودمون بود ولی با مرغ. در کنارش لوبیا سیاه، برنج سفید و موز سرخ کرده هم سرو می شد. با اینکه طمع خوبی داشت، من به زحمت تونستم چند لقمه ای بخورم چون از خستگی و کلافگی داشتم از حال می رفتم. جالب اینجا بود که در حینی که ما داشتیم غذا می خوردیم، شروع کردن به رستوران رو تمیز و مرتب کردن جوری که ما هر آن منتظر بودیم با جارو بندازنمون بیرون. اون پیشخدمتی هم که مسوول میز ما بود ماشاالله اینقدر کند بود که نگو. وقتی چک رو آورد معلوم شد که در قاموس رستورانشون نیست که واسه هر کس چک جدا بیارن و همه باید با هم حساب کنیم. بعد ما تصمیم گرفتیم مثلا هوشیار بازی دربیاریم و جای اینکه قیمتا رو با هم جمع کنیم، 4 شماره ی آخر کارتمون رو جلوی هر غذا بنویسیم که طرف کارت بکشه. یارو گفت نه دیگه، اینطوری نمیشه. دوباره ما مجبور شدیم ضرب و تقسیم کنیم. دوباره گفت اشتباه کردین و... خلاصه اینکه اگه مهدی و دوستش نبودن، ما تا الان توی اون رستوران بودیم و داشتیم جای پول غذا ظرف می شستیم! آخرش من نفهمیدم رو چه حسابی ما پول رو پرداخت کردیم فقط این رو می دونم که نه تنها ما از سیستم مسخره ی رستوران و گیج بازی خودمون بلند بلند می خندیدیم، بلکه بقیه ی کارکنان رستوران هم که همه جا رو تمیز و جارو کرده بودن و کرکره ها و درها رو بسته بودن و فقط منتظر وایساده بودن که میز ما رو تمیز کنن هم می خندیدن. توی این هیر و ویری، در کمال پررویی به یکیشون گفتیم ازمون عکس دسته جمعی هم بگیره!!! وقتی از رستوران اومدیم بیرون، هوا رسما سرد شده بود. مهدی رو رسونیدم خونه و تا رسیدیم هتل تقریبا یازده و نیم بود. متاسفانه دستشویی رو تمیز نکرده بودن و هیچ کس هم نبود که شکایت کنیم. خوابیدیم. صبح روز جمعه باید می رفتیم دانشگاه شیکاگو، موزه ی شرق شناسی، به دیدن استاد محمد، دکتر آتزونی. دکتر آتزونی یکی از چند دانشمند باستان شناس و فرهنگ و زبان های باستانی شناسی است که در 13 سال گذشته روی کتیبه های تخت جمشید کار می کنن. داستان کتیبه ها از این قرار بوده که 17 سال پیش، یکی از خانواده های قربانیان بمب گذاری بیروت، ایران رو متهم به دست داشتن در در بمب گذاری و درخواست غرامت می کنه. طرف می گه باید این کتیبه ها رو که چیزی حدود 3000 تا هستن، بفروشن و پولش رو به عنوان غرامت این حادثه پرداخت کنن. اینکه که حدود 17 سال این پرونده در دادگاه رفته و اومده تا بالاخره سال قبل، به همت دانشمندانی مثل دکتر آتزونی، دادگاه قانع شد که این کتیبه ها اسناد ملی و صد البته ذخیره ی تاریخ بشری هستن و نه تنها نباید به فروش برسن و از همدیگه جدا بشن، بلکه باید به ایران که زادگاهشون برگردن. انشاالله این کتیبه ها ظرف دو ماه آینده به ایران فرستاده خواهند شد. ما تصمیم گرفتیم قبل از اینکه از خاک آمریکا خارج بشن و شاید دیگه امکان دیدنشون برای ما وجود نداشته باشه، بریم و از نزدیک ببینیمشون. این کتیبه ها که هر کدوم به اندازه ی یک بند انگشت هستن، اسناد حقوقی 13 سال از دوران امپراطوری داریوش اول هستند. دکتر آتزونی ما رو با روی باز پذیرفت. کتیبه ها رو بهمون نشون داد، روش کار طاقت فرسای 13 ساله ی خودش و همکاران دانشجو و داوطلبش رو در زیرزمین موزه برامون توضیح داد و بعد هم ما رو برد و موزه رو بهمون نشون داد. باور نکردنی بود. انجام همچین کار سختی جز با داشتن عشق عمیق به کار حاصل نمیشه. در حاشیه ی دیدار از موزه، کسی که دم در موزه نشسته بود آقای جوان پاکستانی احمد نامی بود که معلوم شد فارسی رو بسیار روان صحبت می کنه، فرانسه و ایتالیایی هم می دونه.

بعد از تماشای موزه، رفتیم تا لوبیای مشهور شیکاگو رو ببینیم. این لوبیا یه قطره ی جیوه ای بزرگه که علاوه بر اینکه می تونه لوبیا باشه، علامت بی نهایتی (& این علامت به شکل افقی) هم هست. از اونجایی که جیوه ای ست، در کنار مفهوم بی انتها بودنش، بی ثباتی رو هم القا می کنه. اینکه می تونی خودت و در عین حال همزمان بقیه رو هم توش ببینی، بازم به تشدید این مفاهیم کمک می کنه. مثه بقیه ی جاهای توریستی دیگه، خیلی خیلی شلوغ بود و هوا هم به نسبت روز قبل گرم تر بود. بعد از گرفتن عکسا رفتیم و همون دور و برا ناهار خوردیم. این بار آقایون زودتر رفتن که جای پارک نزدیک ورزشگاه پیدا کنن و منم رفتم سمت موزه ی هنر شیکاگو. می دونستم موزه خیلی بزرگه اما واقعا تصوری از اندازه ی بزرگی اش نداشتم. تقریبا یه ربع به سه بود که وارد شدم. بلیط موزه 23 دلار بود که اگه می خواستی از نمایشگاه کارهای مانه دیدن کنی باید 7 دلار اضافه می دادی. من این کار رو کردم. بلیط رو که خریدم، خانومه بهم گفت موزه ساعت 5 تعطیل میشه ها! منم گفتم باشه. نقشه ی موزه رو که باز کردم، دیدم چیزی حدود 20 نمایشگاه به شکل همزمان در مورد موضوع های مختلف توی سه طبقه موزه برپاست که با هیچ سرعتی امکان نداره من بتونم همه رو ببینم. پس باید دست به انتخاب می زدم. اول رفتم و نمایشگاه بی نظیر مانه رو دیدم، هر چند که نقاشی مورد علاقه ی من بینشون نبود. بعد مفصل توی موزه گم شدم و بعد از پرس و جو از صد نفر، به پنجره هایی که شگال واسه شیکاگو طراحی کرده بود و به شکل نفس گیری زیبا بودن دیدن کردم. با صد بار دور خودم چرخ زدن موفق شدم نمایشگاه هنرهای معاصر رو پیدا کنم و در نهایت با عجله رفتم سراغ نمایشگاه هنرهای معاصر بین المللی. توصیفش برام ممکن نیست. فقط در همین حد که چندین اثر مشهور هنری رو اونجا دیدم که باورم نمی شد یک روز از نزدیک بتونم ببینم. متاسفانه بدی همه ی موزه ها اینه که اجازه نمی دن به اثر دست بزنی. حتی دکتر آتزونی هم گذاشت من به یکی از کتیبه ها دست بزنم، نمیدونم چرا نمیشه مثلا نقاشی ون گوگ رو لمس کرد؟!! ساعت پنج و ربع به زور از فروشگاه موزه انداختنمون بیرون. هر چقدر که دلم می خواست بمونم و بیشتر ببینم، بی نهایت هم خسته بودم و چشمم دیگه جایی رو نمی دید. تصمیم گرفتم کمی از توریست گردی دست بردارم و برم لب دریاچه واسه خودم استراحت کنم. همین کار رو هم کردم. بازی ایران و برزیل خیلی بیشتر طول کشید و من مجبور شدم برگردم توی یکی از پارک ها تا منتظر بچه ها بمونم. خیلی اتفاقی متوجه شدم که کنسرت در فضای بازه. باورش سخت بود اما نزدیک به هزار نفر آدم توی پارک نشسته بودن و یه گروه موسیقی کامل مشغول اجرای دیو و دلبر بود. بچه ها با بدبختی و بعد از گیر کردن توی ترافیک بسیار موفق شدن منو پیدا کنن و با هم رفتیم یه جایی بیرون شهر و به دور از ترافیک شام سبکی خوردیم و برگشتیم هتل. متاسفانه هیچکس واسه تمیز و مرتب کردن اتاق نیومده بود. کاری اش نمی شد کرد.

صبح روز شنبه رضا باید می رفت دانشگاه چون کار داشت، پویا هم باهاش رفت. ما دیرتر رفتیم دنبالشون و بالاخره از شر اون هتل کثیف راحت شدیم. با بچه ها از دانشگاه رفتیم اسکله. یه دو ساعتی اونجا چرخ زدیم و بعدش زدیم به راه. خوشبختانه هم چون شنبه بود و هم اینکه ساعت هنوز دوازده نشده بود، به ترافیک نخوردیم. حدود هشت و نیم بود که رسیدیم نشویل.

سفر خیلی خوبی بود. چندباری وسوسه شده بودم که کاش منم می رفتم ورزشگاه با بچه ها، اما بعد که رسیدیم، متوجه شدم بهترین تصمیم رو گرفتم. برام خیلی مهم بود که به خودم ثابت کنم توی یه شهر بزرگ به تنهایی می تونم پرسه بزنم و به دردسر نیفتم. از طرفی، شیکاگو همیشه یکی از شهرهای مورد علاقه ی من بوده. دیدنش، رصد کردنش، پرسه زدن توش، حالم رو خوب کرد. ترافیک و شلوغی اش دیوانه کننده بود. رانندگی درش مثه رانندگی توی ایران بود. جای پارک سخت پیدا می شد و پول پارکینگ خیلی خیلی گرون بود. جا به جا باید عوارضی وایمیسادی و پول می دادی. خلاصه اینکه خرج زندگی کردن توی این شهر زیاد بود، اما به هر حال شیکاگو بود.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۹۱۴
جولای

درباره ی سفر به شیکاگو مفصل خواهم نوشت اما الان لازم دارم درباره ی خبر مهمی که تازه گرفتم، بنویسم. در کمال تعجب، امروز نامه ی تایید ویزای دانشجوییم رسید!!! بهمون گفته بودن بین 9 تا 13 ماه ممکنه طول بکشه و من خودم رو آماده کرده بودم برای از دست دادن ترم اول و حتی کل سال اول. هفته ی پیش صدام زدن واسه انگشت نگاری و امروز نامه ی تایید اومد. در اینکه خوشحالم شکی نیست اما شوکه شدم. راستش باید اعتراف کنم که ته ته دلم دوست داشتم این تعطیلات سرخوشانه بیشتر طول بکشه اما انگار سرنوشت چیز دیگه ای رقم زده.

هفته ی دیگه قراره برم بوستون. بعد که برگشتم باید سریع بریم دنبال خونه و بعد هم اسباب کشی. دانشگاه از 21 آگوست شروع میشه. انگار که با سرعت زیاد سرم به سنگ محکمی خورده باشه؛ گیجم. صد تا کار باید انجام بدم، هزار تا هماهنگی باید بکنم ....

آزاده نجفیان
۲۲:۳۱۰۴
جولای

امروز روز استقلال آمریکا و تعطیل بود. در واقع بعد از دو هفته، امروز تنها روزی بود که من از صبح خونه بودم و وقت کامل مال خودم بود. بیش از دو هفته است که با بچه ها کلاس فارسی دارم و در همین بین، یه زوج آمریکایی-ایرانی هم پیدا شدن که می خواستن فارسی یاد بگیرن. باهاشون تا حالا فقط یه جلسه اونم توی کتابخونه داشتم. کار کردن با بزرگترها راحت تره مخصوصا که خانومه اصلا فارسی بلد نیست و باید از پایه باهاش کار کنم. یه کتاب تمرین مشخص کردم و از روی اون درس می دم و جلو میرم. با آقاهه باید البته بیشتر روخوانی و درک مطلب کار کنم.

کار با بچه ها طبیعتا سخت تره. اول اینکه می تونن فارسی حرف بزنن و نیاز به اصلاح دارن در کنار یاد گرفتن نکات اساسی. دوم اینکه کلاس درس نیست و باید سرگرمشون کنم مخصوصا که تابستونه و منصفانه نیست خیلی بهشون سخت بگیرم. یک هفته طول کشید تا روتین کلاس دستم اومد. یک ساعت اول رو باهاشون الفبا و املا کار می کنم و بعد با هم از روی فلش کارت کلمه یاد می گیریم. یه قسمت سریال زنان کوچک می بینیم بعدش دیگه به بازی می گذره که در حینش من حرف زدنشون رو تصحیح می کنم. بد پیش نمی ریم اما کندیم. به هر حال بچه ها توی خونه مشقی انجام نمیدن و همین پیشرفت رو کمی کند می کنه.

آخر هفته ی دیگه تیم والیبال ایران قراره بیاد شیکاگو. محمد و چند تا از بچه ها بلیط خریدن که بریم و تشویقشون کنیم. من میرم شیکاگو اما راستش علاقه ای به دیدن بازی و ورزشگاه رفتن ندارم. شیکاگو اینقدر جاهای دیدنی داره که دیدن بازی والیبال حتی جز 15 تا مکان دیدنی اش هم قرار نمی گیره. از اونجایی که این سفر یکدفعه ای پیش اومد و بخش اصلی هماهنگی ها با منه، یه کم استرس دارم. 5 نفریم، 4 تا مرد و من. من و محمد، رضا و سینا و پویا. تکلیف ما مشخصه اما تصمیم و هماهنگی برای اینکه چطور اتاق بگیریم که همه راحت باشن و چه جوری بریم که 8 ساعت رانندگی هلاکمون نکنه، یه کم سخت بود. بالاخره من سه تا اتاق گرفتم و یه مینی ون کرایه کردیم که پنج شنبه ی هفته ی آینده بزنیم به راه که واسه بازی که ساعت 5 عصره اونجا باشیم. شنبه صبح هم برمی گردیم. فعلا فقط واسه دو تا بازی پنج شنبه و جمعه بلیط خریدین. نمیدونم اگه ایران بیاد بالا قراره چیکار کنیم. به هر حال امیدوارم بازی خوبی باشه.

امروز قرار بود از آزادی وقتم نهایت لذت رو ببرم. مدت ها بود که به معنای واقعی کلمه «کاری» نداشتم واسه همین یه کم خسته شدم. اما متاسفانه از صبح که بلند شدم سردرد داشتم تا همین الان. تقریبا هیچ کار بدرد بخور و رضایت بخشی نکردم. اینم واسه خودش یه جور تعطیلاته. به هر حال هفته های شلوغی در راهن که باید براشون آماده شد. باید دوباره تمرین کنم که استرسم رو به کار مفید تبدیل کنم.

آزاده نجفیان
۲۱:۰۱۱۷
ژوئن

امروز اولین باشگاه کتاب خانومای تابستونمون بود. تقریبا همه مسافرت بودن و تازه برگشته بودن و ظرف یکی دو هفته هم قراره دوباره برن سفر. برای این نشست، من پیشنهاد داده بودم کتاب من پیش از تو رو بخونیم. کتاب چهار سال پیش که من می اومدم آمریکا، تازه ترجمه شده بود و ظرف مدت کوتاهی به چندمین چاپ رسیده بود. اینجا هم برای مدت طولانی ای توی فهرست کتاب های پرفروش نیویورک تایمز قرار داشت. نکته اینجاست که سالانه هزاران کتاب توی آمریکا منتشر میشه برای میلیون ها خواننده ی متفاوت. اینکه کتابی در فهرست Best Seller قرار می گیره معنی اش لزوما خوب بودن اون کتاب نیست، بلکه بیشتر از همه معناش اینه که کتاب نظر و سلیقه ی مخاطبان عام رو به خودش جلب کرده. مدت ها بود دلم می خواست کتاب رو بخونم اما اون اوایل دنبال نسخه ی فارسی اش می گشتم که خوب قاعدتا در دسترسم نبود، بعد از مدتی هم متوجه شدم کتاب احتمالا باید چیزی در حد رمان های عامه پسند ایرانی، حالا یه کم متفاوت تر و بهتر، باشه و از خوندنش منصرف شدم. فیلمش رو البته دو بار دیدم چون بازیگرهاش رو دوست داشتم. خواهرم بهم گفته بود که فیلم و کتاب اصلا با هم قابل مقایسه نیستن و حتما باید کتاب رو بخونم. گذاشت تا جلسه ی آخر باشگاه کتابمون که تقریبا دو ماه پیش بود. این کتاب رو پیشنهاد دادم به دو دلیل: اول اینکه نویسنده اش زن بود و در راستای اهداف مطالعاتی گروهمون قرار داشت، دوم اینکه تابستون در حال شروع شدن بود و همه نیاز داشتیم کتاب سبک و راحتی بخونیم که زود تموم بشه و زیاد وقت و فکرمون رو نگیره. تقریبا همه با بی میلی قبول کردن. من از اول هم گفتم که کتاب سه گانه است و هر کی زودتر تموم کرد، می تونه سراغ بقیه اش هم بره.

داستان جلد اول رو طبیعتا می دونستم اما این موضوع از جذابیت کتاب برام کم نکرد. خیلی زود هم متوجه شدم که حق با خواهرمه و لایه های داستانی بیشتری در کتاب هست که در فیلم اصلا بهشون اشاره نشده و واقعا سرنوشت سازن. بلافاصله بعد از کتاب اول، کتاب دوم رو که اسمش هست بعد از تو، شروع کردم و خیلی سریع تمومش کردم و رفتم سراغ کتاب سوم اسمش هست هنوز من. اعتراف می کنم که داستان رو دوست داشتم. خیلی سرراست و بی شیله پیله اما جذاب بود. اعتراف می کنم ته دلم یه کم از خوندنش و لذت بردن ازش خجالت می کشیدم چون حدسم درست بود و کتاب واقعا در ژآنر ادبیات عامه پسند طبقه بندی میشه اما کی گفته ادبیات عامه پسند چیز بدیه یا ارزش خوندن نداره؟! نکته ای که برام جالب بود اینکه کتاب کم صحنه نداره و واقعا چطوری به فارسی ترجمه شده و اجازه ی چاپ گرفته؟

به هر حال امروز متوجه شدم که همه از انتخابم راضی بودن. کانلی و الن کتاب دوم رو هم خونده بودن و چون نمی دونستن کتاب سومی هم هست، متوقف شده بودن. همه موافق بودن که بهترین انتخابی بود که می شد برای یه کتاب تابستونی داشت و همه متعجب بودن که کتابی به این سادگی این همه سوال و مسئله توی ذهنشون ایجاد کرده. مفصل درباره ی تصمیم ویل حرف زدیم. بعد صحبت به مرگ، انتظار مردن و سوگواری رسید. الن نوه ی 13 ساله ای داره که با فقط یک ریه به دنیا اومده و همه ی عمرش بیمار و در آستانه ی مرگ بوده. الن برامون تعریف کرد که دخترک تا مدتی قبل هیچ تصوری از اینکه هر لحظه ممکنه بمیره نداشته تا اینکه دوست صمیمی اش که اونم بیماری مشابهی داشته به تازگی فوت شده. دخترک در مراسم دوستش صحبت کرده و حتی دستبندی که خودش درست کرده بوده رو دست جنازه کرده تا به یادگار دفن بشه. از اون روز به بعد دخترک افسرده است، مرتب به مرگ فکر می کنه و حتی آخرین باری که رفته بوده دکتر، مادرش رو از اتاق بیرون کرده و از دکتر با گریه پرسیده که چقدر دیگه وقت برای زنده موندن داره. الن در سکوت و خونسردی ماجرا رو تعریف می کرد و همه ی تلاشم رو می کردم که نزنم زیر گریه. به خانواده ی دخترک، مخصوصا مادرش فکر کردم، به خودش که چطور تا امروز زندگی رو با چنگ و دندون به دوش کشیده و حالا با واقعیت اجتناب ناپذیری روبرو شده که بزرگ تر از اونیه که بتونه هضمش کنه. کانلی از مرگ برادرش در اثر سرطان روده گفت، اینکه چطور فقط یک ماه قبل از مرگش به کانلی خبر داده که سرطان داره، اینکه مراسم خاکسپاری چطور بوده و چه آرامشی بهشون داده. ما از شکل متفاوت عزاداری توی ایران گفتیم، از رسومی که آزاردهنده و در عین حال آرامش بخشن و اینکه در نهایت همه، با هر فرهنگ و ملیتی، دنبال تسکین دردی هستن که پایانی نخواهد داشت.

کتاب خوب، آدم ها رو به هم نزدیک تر می کنه؛ روزی از زندگی ام نیست که بگذره و بیشتر این حرف بهم ثابت نشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۰
ژوئن

اینکه وقتم دست خودم باشه و نخوام به کسی یا چیزی جواب پس بدم رو، خیلی دوست دارم. اینکه مجبور نیستم سر یه ساعت مشخصی صبح ها از خواب بیدار بشم رو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم. این روزها گاهی تصمیم می گیرم هیچ کاری نکنم. اصلا بعضی روزها تا دیر وقت از رختخواب بیرون هم نمیام. فقط بلند می شم لیوانم رو آب می کنم و کتابم رو با خودم میارم توی تخت. یه روزهایی هم مثه امروز، همه ی اون روزهای سخت و پر استرس و پر از فعالیت میشن میخی از درد و تا چشم هام رو باز می کنم، فرو می رن توی شقیقه ام. اینجور روزا بی حوصله ام و خواب آلود. وقتی خونه تنهام، حتی پرده ها رو هم باز نمی کنم؛ فقط دراز می کشم و یه کم به درد فرصت می دم  حجم و سرعتش رو مشخص کنه بعد تصمیم می گیرم چیکار کنم. امروز فقط توی اتاق نیمه تاریک دراز کشیدم، کتاب خوندم و خوابیدم. بعضی وقتا برام عجیبه که این آدمی که هستم، چقدر با چیزی که بودم فرق داره، چقدر معنای زندگی و استفاده از لحظه ها براش فرق کرده و مهم تر از اون اینکه چقدر روحیات و بدنش می تونن کنترل و گاهی زمینگیرش کنن.

فردا اولین جلسه ی کلاس فارسی ماست. سه تا دخترک دارم، 6 تا 11 ساله و یه پسر نوجوون 17 ساله. به همون اندازه که هیجان زده ام، مضطرب هم هستم. هیچکدوم از این بچه ها تجربه ای از شکل کلاس و درس دادنی که من بهش عادت دارم ندارن و در عین حالی که باید نکات جدید یاد بگیرن و پیشرفت کنن، نباید هم این جلسات براشون حالت کلاس درس مدرسه رو داشته باشه و باید همراه با بازی و فعالیت های گروهی باشه. تو کله ام کلی فکر و ایده هست اما تا فردا نرم و این ایده ها رو در فضای واقعی اجرایی نکنم، چیزی دست رو نمی گیره.

لطفا اگه شما هم تجربه ای در این زمینه دارید، درس دادن فارسی به کودکان آمریکایی، با من به اشتراکش بذارید. صد البته از هر گونه پیشنهاد موثری هم استقبال می شه.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۶۰۶
ژوئن

چند روز آخر ماه رمضان رو مسافرت بودیم. یکی از مراکز مهم گردشگری تنسی رشته کوه های اسموکی (Smoky) هست که بسیار سرسبز و زیبا هستن اما بیشتر تپه های بهم پیوسته ان تا قله های سنگی سر به فلک کشیده؛ کوه هایی سرتاسر پوشیده از درخت. به این علت بهشون می گن اسموکی که صبح های زود و نزدیک غروب، کوه ها و دره ها از یه مه رقیق که تا کیلومترها قابل دیدنه، پر می شن. از وقتی اومده بودیم آمریکا، آرزوم بود که بریم این کوه ها رو ببینیم. تقریبا سه تا چهار ساعت با ما فاصله دارن چون در شمال تنسی و جنوب کارولینای شمالی هستن. می تونی اونجا توی جنگل کابین اجاره کنی یا چادر بزنی. علاوه بر اینکه مناظر و مقاصد طبیعی بسیاری برای گردش و دیدن هست، چند تا شهر کوچیک هم توی اون محدوده هستن که حالت توریستی دارن با خدمات مخصوص به خودشون.

این چند سال یا وقتش پیش نیومده بود که بریم یا برنامه امون جور نشده بود تا اینکه دو ماه پیش یکدفعه با همین گروه دوستان نشویلی حرف این شد که کاش با هم یه مسافرتی بریم و من گفتم کاش با هم بریم اسموکی. همینطوری همینطوری یه گروه توی تلگرام تشکیل دادیم و تا بخودمون بیایم یه کابین پنج اتاقه با همه ی امکانات واسه سه روز و دو شب آخر می و اوایل جون اجاره کرده بودیم. جمعه صبح زدیم بیرون. هوا خوشبختانه کمی از گرماش کاسته شده بود. حدود ساعت 4 به وقت اونجا، رسیدیم و کابین رو تحویل گرفتیم. چون ما و زهرا اینا زودتر رسیده بودیم، اتاقمون رو آزادانه انتخاب کردیم. یه کابین بزرگ چوبی دو طبقه بود با یه بالکن بزرگ رو به کوه. چهار تا اتاق و آشپزخونه اش، با همه ی وسایل زندگی، پایین بودن، بالا یه میز بیلیارد داشت با یه اتاق خواب دیگه. توی بالکن چند تا صندلی ننویی بود و یه هات تاب که تا روز آخر خراب بود و نشد ازش استفاده کنیم. کم کم بقیه هم رسیدن و بعد از اینکه اتاقا تقسیم شد و وسایل سر جاش گذاشته شد، آقایون شروع کردن به درست کردن جوجه هایی که برده بودیم. شب اول به دور هم نشستن گذشت.

صبح فرداش بعد از صبحانه رفتیم مرکز شهر گتلینبرگ. یه شهر خیلی کوچولو اما توریستیه توی این منطقه. خیلی شلوغ بود اما خیلی هم قشنگ. پر از مغازه های سوغاتی فروشی و خوراکی فروشی بود با گوشه و کنارهایی که مثل کوچه ساخته بودن و ما رو به قول محمد یاد سرای مشیر شیراز می انداخت! برنامه این بود که بریم تله کابین سوار شیم، بریم سر کوه، بعد اونجا از روی یه پل که بین دو تا از کوه ها کشیده بودن رد شیم. من قبلا توی لاهیجان تله کابین اتاقکی سوار شده بودم که فوق العاده بود. این یکی از این تله کابین های نیمکتی بود!!! اعتراف می کنم که با اینکه مسافت زیادی نبود و خیلی هم بالا نرفتیم، اما من داشتم از ترس می مردم! از اون بدتر، رد شدن از روی پل بود. با اینکه پلش محکم و استوار بود اما به هر حال بین زمین و آسمون تاب می خورد و حال من و خیلی های دیگه رو بد می کرد. یه جایی وسط پل هم به جای چوب شیشه کار گذاشته بودن که زیر پا پیدا باشه که فکر کنم لازم نیست بیشتر از این توضیح بدم تا بفهمید چه حالی شدم با دیدنش! بعد از برگشت روی زمین سفت، من و زهرا و پروشات جلوتر از بقیه برگشتیم تا بریم و یه سر به مغازه ی سنگ فروشی ای که توی مسیر اومدن دیده بودیم بزنیم. اتفاقا صاحب مغازه یه آقای اردنی بود. ما 5 تا گردنبند که 5 سنگ متفاوت به شکل قلب بودن، به نشانه ی دوستی امون خریدیم. توی پارکینگ یه ناهار مختصری از باقی مونده ی جوجه کباب های شب قبل خوردیم و راه افتادیم به سمت بلندترین قله ی اسموکی و بلندترین نقطه ی تنسی. از یه جایی به بعد دیگه گوشی ها آنتن نمی داد. مسیر سر بالایی بود و باریک و بی نهایت زیبا. هکتارها فقط درخت بود، سبز سبز سبز. هر پیچی رو که بالاتر می رفتیم دمای هوا چند درجه خنک تر می شد تا جایی که وقتی رسیدم اون بالای بالا، باید یه چیزی می پوشیدیم که از خودمون در مقابل باد سرد حفاظت کنیم. حدود نیم مایل پیاده روی بود تا بلندترین نقطه. یکی از سخت ترین پیاده روی های زندگی ام بود چون شیب و سربالایی اش هر لحظه بیشتر می شد. اما وقتی رسیدیم اون بالا، اینقدر زیبا بود که آدم دلش می خواست از خوشی بمیره. دره ها و کوه ها و رودها و دریاچه ها. اون بالا تنها حسرتم این بود که شاهینی باشم که آزادانه بالای سرمون برخلاف جهت باد پرواز می کرد. باورم نمی شد بالاخره به آرزوم که دیدن این کوه ها بود رسیدم. برگشتنی رفتیم یه رستوران ایتالیایی شام خوردیم بعد با خانوما رفتیم دوباره توی شهر و قدم زدیم و دوباره در تاریکی هوا سوار تله کابین شدیم در حالی که بچه ها و آقایون برگشته بودن کابین. شب اینقدر هوا سرد شده بود که مجبور شدیم درجه ی کولر رو کم کنیم تا از سرما یخ نزنیم.

صبح یکشنبه باید ساعت 10 کابین رو تحویل می دادیم. دیر از خواب بیدار شدیم، توی بالکن صبحانه خوردیم و بعد با عجله تمیز کاری کردیم و زدیم بیرون. ما و زهرا اینا تصمیم گرفتیم بریم یه سر به آبشار بزنیم، خدیجه اینا رفتن آکواریوم و بقیه هم رفتن شهربازی. ما که طبیعت رو انتخاب کرده بودیم کلی حال کردیم. مسیر پیاده روی خیلی قشنگ بود و نفس گیر هم نبود، آبشار کوچیک بود اما شلوغ. بعد به پیشنهاد زهرا رفتیم یه جای ساکتی رو کنار جاده پیدا کردیم که می رسید به رودخونه. اینقدر خلوت و به دور از شهر و جمعیت بود که انگار واسه ما قرقش کرده بودن! رودخونه خیلی پهن و عمیق نبود واسه همین می شد راحت توش رفت و آمد کرد. آبش خیلی خنک بود و درختا جوری بغلش کرده بودن که از زیبایی حد نداشت. در حالی که بقیه آب بازی و سنگ بازی می کردن، من یه جایی نزدیک وسط رودخونه پام رو توی آب گذاشتم و نشستم و هی نگاه کردم، هی نگاه کردم، هی نگاه کردم و همه چی آروم و ساکت و صلح آمیز بود. یادم اومد بعد از چهار سال این اولین تعطیلات واقعی من و محمده. حسابی که خسته شدیم، رفتیم ناهار خوردیم و زدیم به راه. ما ساعت 7 شب خونه بودیم.

این سفر بجز اینکه اولین سفر تعطیلاتی ما بود و یکی از آروزهای منو برآورده کرد، حسن های دیگه ای هم داشت. اینکه با یه گروه از دوستان عزیزمون سفر کردیم که بسیار خوش سفر بودن و لذتش رو چند برابر کردن. اینکه علاوه بر بزرگ ترها، از بچه ی شیر خوره تا نوجوون همراهمون بود و حضورشون، شادی اشون، سر و صداشون دور و برمون به همه چی یه رنگ و لعاب درخشان دیگه داده بود که فقدانش صبح روز دوشنبه معلوم شد. من به نسبت سنم متاسفانه تجربه ی کمی از مسافرت دارم و این وسط تجربه ام از سفر دسته جمعی تقریبا نزدیک به صفره. این مسافرت اخیر واقعا یه تجربه ی متفاوت و خوشبختانه موفقیت آمیز بود و صد البته یادآوری اینکه همه چیز با داشتن دوستای خوب و همراه، بهتر و خواستنی تر میشه.

آزاده نجفیان
۱۷:۰۰۲۷
می
ماه رمضان همیشه با خودش برای من یه جور سکون و گاهی رخوت آورده که نمی تونم ازش فرار کنم. مخصوصا که امسال، به جرات می تونم بگم بعد از 20 سال، این اولین تابستونی است که من به معنای واقعی کلمه نه هیچ کاری دارم و نه استرس انجام کار ناتمامی! اینه که برنامه ی اصلی ام بعد از مدتها، فقط استراحت کردن و لذت بردنه. روزِ روزش آدم سحرخیزی نبودم، چه برسه به الان که رمضون هم هست و شب ها تا نزدیک سحر بیداریم. چه روزه باشم چه نباشم، نزدیکای ظهر از خواب بیدار می شم، اول شبکه های اجتماعی رو چک می کنم (به هیچ وجه اخبار چک نمی کنم!) بعد همونجا توی رختخواب به پیام ها و ایمیل های مهم جواب میدم. در مرحله ی بعد یه کم با خودم صحبت می کنم که از جا دربیام و برم دنبال زندگی ام. این گفتگو معمولا بین 20 دقیقه تا نیم ساعت طول می کشه. بعد که رضایت دادم و بلند شدم و آبی به دست و رو زدم، میرم توی آشپزخونه که یه کم جمع و جور و مرتب کنم که معمولا بیشتر از یه ربع طول نمی کشه. لازم به یادآوریه که محمد تقریبا هر روز بعدازظهر کتابخونه است و من خونه تنهام. بعد که کارای خونه تموم شد، اونوقت تصمیم می گیرم که توی چه حال و مودی هستم و باید چیکار کنم. اگه انرژی و حوصله ی کافی داشته باشم، از خوندن کتابای جدی شروع می کنم و بعد میرم سراغ رمان. انقدر ادامه میدم تا نزدیک افطار میشه. قانونی دارم که میگه تا تاریک شدن هوا سراغ لپ تاپ و کامیپوترم نیام، مگر اینکه کار واجبی داشته باشم. نزدیک افطار سفره رو می چینم و غذا رو آماده می کنم. اگه محمد خونه باشه با هم سریال می بینیم. بعد از افطار دیگه زمان شل کردنه. شروع می کنم به فیلم و سریال دیدن تا پاسی از شب و ... دوباره روز از نو و روزی از نو.
اینکه فرصت پیدا کردم دوباره با دل راحت هر چی که دوست دارم، با سرعت دلخواهم، بخونم نعمتیه که با هیچ چیز قابل تعویض نیست. فهرست کتابای نخونده سر به فلک می کشه و نه امیدی و نه قصدی برای رسیدگی به این فهرست دارم. کلا این تابستون تصمیم دارم به هیچی رسیدگی نکنم! می خوام برای اولین بار بذارم بقیه به مسائل رسیدگی کنن و من فقط حضور داشته باشم. اینم واسه خودش تجربه ی جدید و چالش متفاوتیه که برای امسالم در نظر گرفتم.
هنوز با جدیت دو روز در هفته رو کلاس زومبا می رم. البته دیگه فاطمه نمیاد و خودم تنهایی می رم. با خودم قرار گذاشتم رمضون که تمام شد بکنمش سه روز در هفته. اگه خدا بخواد و همه چی خوب پیش بره، قراره با چند تا از دختر کوچولوهای گروهمون کلاس فارسی داشته باشم. دو تا سفر در پیش دارم که یکی اش طولانی و خیلی هیجان انگیزه. خلاصه اینکه این تابستون قراره تابستون متفاوتی باشه؛ تابستونی که فقط و فقط مال من باشه، برای من باشه و رام من باشه. امیدوارم روزگار هم همکاری کنه.
آزاده نجفیان
۲۱:۱۰۲۴
آوریل

حالا که نزدیک به دو هفته از دفاع و بستن پرونده ی دکتری گذشته، بد نیست کمی هم در مورد اتفاقی که شب قبل از دفاع افتاد بنویسم؛ همین به این علت که یادم بمونه توی چه شرایطی دفاع کردم و هم اینکه خودش تجربه ی جالب و جدیدی از زندگی در آمریکاست.

شب قبل از دفاع خود را چگونه گذراندید؟ در اتاق انتظار اورژانس بیمارستان دانشگاه!!! ماجرا از اینجا شروع شد که دوستی از دوستان ما اینجا چند روزی بود که حالش خوب نبود و هر بار ازش می پرسیدم که چطوری، یا بهتر شدی؟ می گفت خوب نیستم، بعدا برات تعریف می کنم. منم بخاطر احترام به حریم خصوصی اش و اینکه شاید بیماری ای داره که نمی خواد عمومی اش کنه، چیز بیشتری نمی پرسیدم. تا اینکه دوشنبه شب حدود ساعت 9 بهش پیام دادم تا سوالی ازش بپرسم. تقریبا ساعت 10 بود که زنگ زد. حالش خوب نبود. معلوم شد از پنج شنبه درد قفسه ی سینه و تنگی نفس داره. هر چی صبر کرده بود که حالش بهتر بشه نشده بود. من پیشنهاد دادم بریم اورژانس. گفت برای دکتر آن کال پیام گذاشته که بهش زنگ بزنه، اگه دکتر گفت برو بیمارستان، اونوقت میاد. توی همین فاصله که حرف می زدیم دکتر اومد روی خطش. من و محمد بلافاصله بلند شدیم و لباس پوشیده منتظر تلفنش شدیم. مثه ابر بهار گریه می کرد و از شدت هق هق نمی تونست حرف بزنه. گفت دکتر گفته هم علائمش می تونه ناشی از استرس باشه و هم نشانه ای از سکته ی قلبی! بهتره جانب احتیاط رو نگه داره و بره اورژانس. گفتیم ما یه ربع دیگه در خونه اتیم. قبلا خودش دو سه باری رفته بود اورژانس بیمارستان سنت تامس، این بار گفتیم بریم اورژانس وندربیلت، رو حساب اینکه به هر حال هم نزدیک تره و هم اینکه ما فکر می کردیم خدمات بهتری ارائه می ده به نسبت یه بیمارستان عمومی.

محمد ما رو دم در اورژانس پیاده کرد و خودش رفت سمت پارکینگ. دم در اورژانس باید از گیت مراقبتی رد می شدی، بعد هم یه افسر پلیس، با صبر و حوصله ی نوح و سرعت لاک پشت، کیف رو می گشت. این مرحله رو که رد کردیم و به پذیرش رسیدیم، تازه متوجه شدیم که چقدر اورژانسش کوچیک و چه اندازه شلوغه! دوستمون که از شدت ناراحتی و اضطراب به سختی می تونست حرف بزنه، حال و علائمش رو برای پرستار توضیح داد. دکتر آن کال بهش گفته بود بگو درد قفسه ی سینه دارم که زودتر معاینه ات کنن و معطل نذارنت. همین کار رو کرد. بلافاصله صداش کردن. منم رفتم باهاش داخل. داخل از اتاق انتظار هم کوچیک تر بود. در واقع راهروی بزرگی بود که با پرده پارتیشن بندی اش کرده بودن. دو تا پرستار اومدن سراغمون. روی تخت درازش کردن و شروع کردن به پرسیدن سوال و چک کردن علائم حیاتی و گرفتن نوار قلب. اینقدر حالش بد بود که بدون کنترل اشک می ریخت. تنها کاری که از من برمی اومد این بود که دستش رو که مثه یخ سرد بود، بگیرم. پرستار براش یه آی وی توی دستش گذاشت و گفت ما علائم و نتایج آزمایشات رو وقتی آماده شد برای دکتر می فرستیم و بعد صدات می کنیم. حالا برو بشین توی اتاق انتظار. و این تازه شروع ماجرا بود. از شانس ما هوا اون شب خیلی خیلی سرد بود. اینقدر اتاق انتظار شلوغ بود که جا نبود بشینیم. کنار در ورودی دو تا صندلی پیدا کردیم و محمد رو هم فرستادیم که نزدیک پذیرش بشینه که اگه صدامون کردن بشنوه. جرات نداشتیم از سر جامون بلند شیم بریم دستشویی! اون موقع که ما رو فرستادن بیرون، ساعت 11 شب بود. ما دو تا مشغول حرف زدن شدیم و محمد هم اون ور مشغول برگه تصحیح کردن. ساعت یک بود که صداش کردن؛ نه برای صحبت با دکتر، برای اینکه هر دو ساعت یک بار باید علائم حیاتی مریض چک بشه. بعد که فشارش رو گرفتن، دیدم داخل اتاق انتظار چند تا صندلی خالی شد، از راهرو خودمون رو منتقل کردیم به اتاق. خیلی خیلی شلوغ بود. هر کس یه وری افتاده بود. محمد که هم خسته بود و هم فرداش باید می رفت سر کار، رفت توی ماشین بخوابه. ما همینطور منتظر نشسته بودیم. اتاق بیش از اندازه سرد بود، طوری که از یه جایی به بعد خود پرستارا پتو آوردن بین همه پخش کردن اما پتوها واقعا گرم نبودن. هر دو ساعت یکبار مریضای بدبخت رو صدا می کردن که علائم حیاتیشون رو چک کنن. تقریبا دیگه همه همدیگه رو می شناختیم. با اینکه حال همه بد بود و همه شاکی و معترض بودن، اما پرستار می گفتن امشب بعد از سال ها شلوغ ترین شب اورژانسه و چاره ای جز صبر کردن نیست. سرما و انتظار یه طرف، اینکه هی می اومدن می پرسیدن حالت چطوره و تو می گفتی دارم می میرم، اونا توی دفترشون علامت می زدن و می رفتن، یه طرف. یه حال گروتسک عجیبی بود. مثلا مریض بدبخت از شدت درد و خستگی خوابش برده بود، می اومدن بالای سرش توی همون خواب و بیداری ازش خون می گرفتن! عین اردوگاه شکنجه بود. از یه جایی به بعد که ما دو تا فقط می خندیدیم. کاری از دستمون بر نمی اومد. یا باید عصبانی و بدخلق می بودیم یا خوشحال و خندان. ما دومی رو انتخاب کردیم. بعضی از مریضا بعد از چند ساعت انتظار ول کردن و رفتن، بعضی های دیگه اول بالا آوردن و همه جا رو به گند کشیدن، بعد رفتن، یه عده ای عمیقا خوابیده بودن و خرو پف می کردن، یه تعداد بی خانمان از سرما به خودشون روی صندلی ها پیچیده بودن و خوابیده بودن و ما دو تا بودیم که اون وسط با چرت و پرت گفتن سعی می کردیم وقت بگذرونیم. محمد حدود 4 زنگ زد که می خواد بره خونه اما وقتی ما کارمون تموم شد زنگ بزنیم بیاد دنبالمون. جالب تر اینکه من توی همون وضعیت از سر شب داشتم هماهنگی های روز دفاعم رو انجام می دادم! به همه ی این بدبختی ها، تلویزیون رو هم باید اضافه کرد که بی وقفه چرت و پرت می گفت و اخبار تکراری پخش می کرد. سرما به مغز استخونمون رسیده بود. دوستمون حدود ساعت 5 صبح از خستگی از حال رفت. من موندم و خودم. خسته بودم اما خوابم نمی برد. کم کم اتاق اورژانس رو به خالی شدن می رفت اما همچنان ما رو صدا نمی کردن. کار به جایی رسید که فقط ما مونده بودیم. دوستمون اصرار داشت که من برم خونه و استراحت کنم. پرستار هم بهش گفت معلوم نیست کی صدات بزنیم. طاقت من هم از خستگی و سرما و بی خوابی طاق شده بود. ساعت هفت صبح بود که برام آژانس گرفت و من برگشتم خونه. محمد با لباس روی مبل به شکل آماده باش خوابیده بود. تا خوابم برد حدود ساعت 8 بود. ساعت 9 دیدم محمد داره لباس می پوشه که بره. ساعت 11 به دوستمون پیام دادم که هنوز بیمارستانی؟ گفت تازه صداش کردن داخل!!! نشون به اون نشون که دو ساعت هم داخل اورژانس روی صندلی منتظر نشسته تا دو تا دکتر معاینه اش کنن و در نهایت بهش گفتن که خوشبختانه قلبش مشکلی نداره و همه اش از استرسه. 12 ساعت انتظار! این چه اورژانسیه آخه؟!! تا رسیده بود خونه ساعت شده بود 2 بعدازظهر.

به خواب هم نمی دیدم توی آمریکا مجبور بشی 12 ساعت توی اورژانس معطل بشی! خدا رو شکر که نتیجه اش به خیر و خوشی تمام شد، هم برای دوستمون و هم برای منه خسته که باور نمی کردم توان این رو داشته باشم از شدت خستگی و بد خوابی، فردای اون روز دفاع کنم. برای منی که هیچ وقت گذارم به اورژانس بیمارستان نیفتاده بود و تنها تصویری که از اورژانس بیمارستان آمریکا داشتم، سریال های تلویزیونی بودن، تجربه ی واقعا عجیبی بود.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۲۱۷
آوریل

امروز صبح، حدود ساعت 5 صبح به وقت نشویل، بالاخره از رساله ی دکتری ام دفاع کردم! تا آخرین لحظات، باور نمی کردم که این اتفاق داره می افته اما بالاخره افتاد. تقریبا به کسی چیزی نگفتم چون هم از کنسل شدنش می ترسیدم و هم اینکه شرایط جلسه جوری نبود که بخوام کسی من رو در اون شرایط ببینه. هنوز هم باورش برام سخته که بالاخره به سرانجام رسید. بعد از 14 سال تحصیل در دانشگاه شیراز و 7 سال دانشجوی دکتری بودن، بعد از تحمل اون همه سختی و رنج و اضطراب، بالاخره تمام شد. به محمد می گم انگار همین دیروز بود که توی فرودگاه دوحه گیر افتاده بودم و از استیصال و ناراحتی بلند بلند گریه می کردم. همون قدر که این خاطره نزدیکه، به همین اندازه هم دوره. از اون روز تا امروز انگار به من یک قرن گذشته؛ اما مهم اینه که گذشته.

گرفتن دکتری از وقتی که یادم میاد یکی از بزرگترین آرزوهای من بوده. واسه ی روز دفاعم خیلی نقشه داشتم و کلی برنامه ریزی کرده بودم، اما مثل همیشه هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت و نشد اونی که می خواستم. یقینا چهار سال قبل فکر نمی کردم قراره از هزاران کیلومتر دورتر و غیرحضوری دفاع کنم. به خواب هم نمی دیدم اینقدر سختی بکشم که فقط بخوام جلسه ی دفاع برگزار بشه؛ بدون اینکه نتیجه و نمره برام مهم باشه. در خیالم هم نمی گنجید یه روزی برسه که این مدرک دکترا برام فقط به یه تیکه کاغذ تبدیل بشه و به کاری ناتمام که فقط باید تمومش کنم و ازش فارغ بشم. همه ی اینا شد اما مهم اینه که بالاخره به نتیجه رسید.

دوستان عزیزی در آخرین لحظه خبردار شده بودن و خودشون رو رسوندن. دیدنشون یادم انداخت که چقدر دلتنگم و چقدر حضورش و نظرشون برام مهم و مایه ی دلگرمیه. من خواب یه جلسه ی دفاع پر زرق و برق شلوغ رو واسه خودم دیده بودم اما واقعا شرایطش از هیچ نظر فراهم نبود. من امروز از بار رساله و فکر و خیالش آزاد شدم و به طرز عجیب و عمیقی، بعد از مدتهای طولانی طولانی طولانی، احساس شادی و خوشحالی کردم؛ خوشحالی ای اینقدر عمیق و در عین حال سبک، که هیچ چیز نتونست کدرش بکنه. انگار مدتها بود یادم رفته بود خوشحالی واقعی، شادی ای که غم و اضطرابی در کمینش نباشه، چه شکلیه.

ظهر با محمد رفتیم ناهار رستوران ایتالیایی مورد علاقه ی من، بعد با هم قدم زدیم و بستنی خوردیم. صدها پیام محبت آمیز گرفتم که نذاشتن یه لحظه لبخند از لبم دور بشه. هنوز باورش سخته که از فردا غم رساله و دفاع نخواهم داشت. تنها حسرتی که برام مونده و خواهد موند اینه که کاش اونجا بودم.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۱۰۴
آوریل

زومبا! نمی دونم تصور شما از این کلمه یا ورزش یا رقص چیه اما من فکر می کردم یه چیزی در حد کلاسای ایروبیکی باشه که جوونیام توی ایران می رفتم. کلاسای ایروبیک، اون وقتا، یه چیزی بود بین نرمش و رقص و گاهی هم یه کمکی یوگا. هیچ دو تا معلمی هم نبود که یه جور درسش بده. شما که غریبه نیستید، اما تنها باری که زیر بار ورزش گروهی پر تحرک رفتم، همون موقع بود. شکر خدا همون تابستون کنکور قبول شدم و از همون روز تا همین الان، اسیرم. ورزش برای من در حد نرمش و پیاده روی و حداکثر دویدن، تعریف شده ولاغیر. از اونجایی که واقعا دلم می خواست امسال جدی تر تحرک داشته باشم و واقعا هم به پایه جهت پیشبرد اهدافم نیاز داشتم، فاطمه که اتفاقا همسایه امون هم شده، گفت تنها کلاسی رو که حاضره بیاد، زومبا است. من واقعا دلم می خواست برم یوگا اما به خودم گفتم حالا چه کاریه؟ بذار یه ماه بریم زومبا و یه کار جدید رو تجربه کنیم، بعد می ریم یوگا. پام که باز شد به باشگاه و یخم که آب شد، اونوقت خودم تنهایی می تونم برم یوگا. سه شنبه که رفتیم سیزده بدر و کلاس رو دودر کردیم. امروز اولین جلسه امون بود. فاطمه قبلا زومبا و رقصای دیگه رو امتحان کرده و تجربه ی خوبی داره. منم بهش اطمینان کردم. کلاسمون ساعت 6:15 شروع می شد. زودتر اومد دنبالم و خوشبختانه راحت هم جای پارک پیدا کردیم و رفتم داخل. کلاس قبلی هنوز صداشون می اومد. با شدت داشتن ورزش می کردن. از فاطمه پرسیدم این زومبا ست؟ گفت نه، موسیقی کلاس زومبا اسپنیشه، این آفریکن امریکنه، فرق داره. خلاصه، رفتیم داخل کلاس. اول فقط چهار پنج نفر بودیم. اتفاقا چند تا از خانوما که از کلاس قبل مونده بودن خاورمیانه ای بودن و حجاب هم داشتن هر چند ما نفهمیدیم اهل کجان. فاطمه بهم گفته بود کلاس زومبا رو معمولا آقایون نمی گیرن که به خوشحالی من افزوده بود. کلاس کم کم شلوغ شد تا اینکه خانومی که مربی بود اومد. گفت امروز جای مربی اصلی کلاس اومده و بعد پرسید کیا بار اولشونه، چند نفری دست بلند کردن. فقط گفت هر جا احساس کردید نمی تونید یا نمی خواید حرکات رو انجام بدید، دست نگه دارید؛ همین. حرفش تموم نشده بود موسیقی پخش شد. من به خواب هم نمی دیدم از ما انتظار می ره توی کلاس رقص زومبا مثل فیلمای Step Up برقصیم و حرکت کنیم!!! ثانیه ای سکون نداشت. از فرق سر تا نوک انگشت پات رو باید همزمان تکون می دادی. من در کمتر از 5 دقیقه از نفس افتادم. یه جوری ملت هماهنگ و پر نشاط حرکات رو انجام می دادن که من خجالت کشیدم. رفتم ردیف عقب بلکه کمتر دیده بشم. حال خرس پاندایی رو داشتم که برده بودنش کلاس باله!!! فکر کن این وضعیت قرار بود بدون استراحت واسه یک ساعت ادامه داشته باشه. من نه تنها از موزیک و حرکات کلا عقب بودم، بلکه توانایی به کار گرفتن این همه ماهیچه رو همزمان با هم رو هم نداشتم. بعد از تقریبا 45 دقیقه دست و پا زدن و خیس عرق شدن (تعجبم اینه که زمین سالن چطور از اون همه عرقی که از سر و روی ملت می ریخت زمین خیس و لغزنده نمی شد!!!؟) نشستم. یه رگ سمج سمت راست مغزم شروع کرده بود به زدن. فاطمه که دید من از پا افتادم، زنونگی کرد و گفت اگه خسته ای بریم. منم تعارف رو گذاشتم کنار و نه تنها گفتم باشه، بلکه فرستادمش بره وسایلمون رو هم بیاره و خودم زدم از سالن بیرون. فاطمه گفت نباید اینقدر خودم رو خسته می کردم و همه ی حرکات رو انجام می دادم. نفهمیدم دقیقا منظورش چیه. خلاصه چند دقیقه بیرون کلاس نشستیم تا یه کم نفسمون جا بیاد و عرقمون خشک بشه. تازه فاطمه می گفت این زومبای اصل نیست چون مربی سیاه بود و یه بخشی از حرکات کلا مربوط به حرکت دست در رقص هیپ هاپ سیاها می شد که ما کلا ازش بی خبر بودیم. رسیدم خونه سردردم داشت شروع می شد. سریع به دوش آب سرد گرفتم. باورش برام خیلی سخت بود که این منم که رفتم کلاس زومبا! خوشحالم که کلاس بعدی سه شنبه است و وقت دارم خوب استراحت کنم. امید دارم که اوضاع بهتر بشه؛ همین که بدن من کم کم به این وضعیت عادت کنه و هم شاید یکی بدتر از من به گروه ملحق بشه!!!

آزاده نجفیان
۲۲:۲۹۰۲
آوریل

از اونجایی که سیزده به در امسال وسط هفته بود و آخر هفته ی قبل هم هوا سرد و غیرقابل اعتماد، تصمیم گرفتیم امروز بعد از ظهر که همه از سر کار برگشتن، بریم یه پارکی قدم بزنیم و بعد شام بخوریم تا فعلا سیزدهمون به در بشه تا آخر هفته که ببینیم هوا چطوره. محمد که تازه 5 رسید خونه و خسته تر از اونی بود که بیاد. چون قرارمون ساعت پنج و نیم توی پارک بود و درست وسط اوج ترافیک بودیم، من فقط کلید رو از محمد گرفتم و سر پریدم توی ماشین تا فاطمه رو بردارم که دیرمون نشه. از شانس ما، توی مسیر تصادف شده بود و به هر حال زمان رسیدنمون به تاخیر افتاد اما این تاخیر فقط شامل حال ما نشد، بقیه هم دیر رسیدن. هوا بسیار عالی بود، یه کم رو به سردی، اما قابل تحمل. پارک هم خلوت بود. یه کم راه رفتیم و چون همه خسته و گشنه بودن و هوا هم کم کم داشت تاریک می شد، تصمیم گرفتیم بریم شام. اومدم سوار ماشین بشم، یه دفعه دیدم ای وای که عینکم رو خونه جا گذاشتم! هوا هنوز اینقدر روشن بود که بشه با عینک آفتابی رانندگی کرد ولی به هر حال برگشتن باید فاطمه می شست پشت ماشین. خلاصه رفتیم یه رستوران نزدیک خونه ی پروشات اینا که غذای جنوبی داشت. همه چی بسیار چرب و شور و خوشمزه بود. جالب اینجا بود که بچه ها طوری باهام رفتار می کردن که انگار من کورم! مثلا پروشات بهم می گفت می خوای رسید رو برات چک کنیم یه وقت اشتباه نشده باشه؟! هر چی می گفتم ای بابا، من نزدیک رو می بینم، مشکلی نیست، باور نمی کردن. خلاصه حدود ساعت 8 زدیم بیرون. فاطمه نشست پشت فرمون. به هر حال ماشین جدید بود و یه کم طول کشید دستش بیاد چی به چیه. منم گفتم یه امتحانی بکنم ببینم عینک آفتابی ام توی شب جواب میده یا نه؛ چون چشمم خیلی خسته شده بود از زور زدن برای دیدن. زدم و دیدم چون شیشه ی عینکم خیلی تاریک نیست، اتفاقا میشه باهاش ساخت و حتی رانندگی هم کرد. خلاصه عینک آفتابی ام رو زدم به چشمم و فاطمه هم ماشین رو راه انداخت و رفتیم. همچین که وارد خیابون اصلی شدیم، دیدیم ماشین پلیس پشت سرمونه. یه آژیر کوچیک کشید. به فاطمه گفتم به نظرت دنبال ماست؟ گفت نه، ما که خلافی نکردیم. همینطور یواش یواش داشتیم می رفتیم که دیدیم دوباره پشت سرمون آژیر کشید. فهمیدیم که دنبال ماست. زدیم کنار. من سریع مدارک ماشین رو درآوردم و فاطمه هم گواهی نامه اش رو درآورد. منتظر که پلیس از سمت در راننده بیاد که یه دفعه دیدم خانم پلیس پشت شیشه ی پنجره ی منه. شیشه رو دادم پایین و چشم تو چشم پلیس شدم. فقط اون صحنه رو تصور کنید که پلیس بیچاره سرش رو کرده توی ماشین ما و من، ساعت 8 شب، با عینک آفتابی دارم باهاش حرف می زنم!!! اول نفهمیدم چی می گه، بعد دوباره که گفت متوجه شدم می گه چراغ جلوی ماشین روشن نیست! معلوم شد فاطمه به جای روشن کردن همه ی چراغای جلو، فقط چراغ جلو رو روشن کرده و منم که چشمم درست نمی دیده، متوجه نشدم. حالا با زبون الکن و عینک آفتابی به چشم، واسه افسر خوش اخلاق توضیح دادم که من عینکم رو یادم و رفته و دوستم با ماشین من آشنا نیست و خلاصه این شده که ما به اینجا رسیدیم. بنده ی خدا فقط کارت شناسایی خواست. تا رفت سندیت کارت رو چک کنه، من و فاطمه از خنده مردیم. فکر اینکه پلیسه با دیدن من و قیافه ی گیج ما دو تا چه حالی شده، دست از سرمون بر نمی داشت. خلاصه بعد از چند دقیقه افسر با کارت فاطمه برگشت و محترمانه توصیه کرد احتیاط کنیم و گذاشت ما بریم. منم دوباره عینک آفتابی ام رو زدم و خیلی شیک و مجلسی زدیم به راه. نمی دونم دقیقا اینطوری نحسی سیزده رو به در کردیم بالاخره امروز یا دامنش ما رو گرفت در آخرین ساعات سیزدهمین روز از فروردین ماه؟!

آزاده نجفیان
۲۳:۰۱۲۶
مارس

میون این همه خبر بد و سیل و مصیبت، بالاخره خبر خوبی به من رسید که چند ماه اخیر براش برنامه ریزی و کار کرده بودم. همون تصمیمات مهمی که گرفته شده بود و منتظر نتیجه اش بودم: در رشته ی مطالعات فرهنگ عامیانه (Folk Studies) در مقطع فوق لیسانس در دانشگاه وسترن کنتاکی قبول شدم!!!

راستش تصمیم مهمی که سال گذشته گرفته بودم و بخاطرش تافل و جی آر ایی دادم این بود که برای تحصیل در آمریکا اقدام کنم.سه سال طول کشید تا بالاخره خودم رو راضی به این کار کردم. اوایل فکر می کردم با داشتن مدرک دکترای ادبیات فارسی می تونم کار پیدا کنم اما بعد که برای چند جا اقدام کردم و متوجه شدم حتی با وجود داشتن شرایط اصلی، به خاطر اینکه هیچ مدرکی از آمریکا ندارم و هیچ سابقه ی تدریسی هم به زبان انگلیسی ندارم، تقریبا امکان پیدا کردن کار برام غیر ممکنه، به این نتیجه رسیدم که بالاخره باید دل رو به دریا بزنم و دوباره دانشجو بشم. تصمیم خیلی خیلی سختی بود چون من هنوز کاملا از دوره ی دکتری ام خارج نشدم و هنوز فراموشم نشده که چقدر سخت بود و چه کشیدم؛ اما چاره ای نبود. اول تصمیم داشتم برای دکتری مطالعات جنسیت و زنان اقدام کنم. دکتری این رشته رو کلا 10 تا دانشگاه هم در آمریکا ندارن. با توجه به شرایطم و مدارکم و آخرین زمان ثبت نام، بالاخره برای 5 تا از این دانشگاه ها اپلیکیشن فرستادم. با اینکه نامه نگاری با استادا خیلی مثبت و امیدوار کننده بود، از هیچکدومشون پذیرش نگرفتم. تنها گزینه ی باقی مونده برای امسال همین فوق لیسانس مطالعات فرهنگ عامیانه بود که تفاوت اصلی اش با خیلی از فوق لیسانس ها این بود که یه فاند کمی هم به دانشجو می دادن. دو تا از دوستای ایرانی ام طی چند سال گذشته توی این رشته درس خوندن و فارغ التحصیل شدن. اونا بهم گفتن با توجه به سابقه ی کاری و علاقه ات، این رشته می تونه شروع خیلی خوب و هیجان انگیزی برات توی آمریکا باشه. منم دل رو به دریا زدم و بهشون ایمیل دادم. دیرکتور برنامه باهام تماس گرفت که از اونجایی که تو در یک ساعتی ما زندگی می کنی، نظرت چیه یه سر پاشی بیای اینجا تا هم تو بخش و امکانات و استاداش رو ببینی و هم ما تو رو؟ منم از خدا خواسته قبول کردم. خلاصه اینکه یه روز جمعه یک ساعت رانندگی کردیم تا بولینگ گرین و رفتم استادا و بخش رو دیدم. خیلی صمیمی و خونگرم. استقبال خیلی گرمی ازم شد و تقریبا سه ساعت صحبت کردم و پرسش و پاسخ بود. حال و هوای بخششون و ارتباط استادا منو یاد بخش فارسی دانشگاه شیراز، در سال های نه چندان دور، انداخت. به نظرم اومد اونا هم از من خوششون اومده. بسم اللهی گفتم و به عنوان آخرین شانس سال گذشته ام اپلای کردم. یک ماهی بود که خبری ازشون نداشتم تا اینکه دیروز صبح دیرکتور برنامه بهم ایمیل زد و تبریک گفت که پذیرفتنم. نصف شهریه رو بخشیده ان و بهم یه فاند مختصر هم که بقیه ی شهریه رو کاور می کنه، دادن. البته واسه این فاند باید مثل خر توی دانشگاه کار کنم.

چه حالی دارم؟ هنوز نمی دونم. خیلی زوده که بعد از این سال های سخت و ناکامی پشت ناکامی، انتظار پشت انتظار، دیوار پشت دیوار، قبول کنم که بالاخره داره روزنه ای رو به بیرون باز میشه. زمان می بره. البته این بخش کار، یعنی گرفتن پذیرش از دانشگاه، تقریبا پنجاه تا شصت درصد کاره. هنوز تغییر ویزا که خودش هفت خوانیه مونده که اونم فرایندی داره که به زودی باید شروع کنم.

نخواستم از این موضوع چیزی بنویسم چون معتقدم وقتی تصمیمی می گیری تا عملی اش نکنی بهتره ازش حرف نزنی. امروز تصمیم من نتیجه داد. این روزها خیلی می شنوم و می بینم که از خارج رفتن و درس خوندن خارج از کشور می گن و می پرسن. حالا که من این شرایط و مراحل رو پشت سر گذاشتم، می خوام توی چند یادداشت از مراحل کار و سختی هاش بگم. شما هم اگه سوال خاصی دارید لطفا برام در بخش نظرات بنویسید. اگه سوال عمومی بود، در موردش مطلب می نویسم، وگرنه تا جایی که در توانم باشه در بخش نظرات بهش پاسخ خواهم داد.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۷۲۴
مارس

ایران که بودم خیلی اهل عید دیدنی رفتن نبودیم. مهم ترین دلیلش هم این بود که ما خانواده ی بسیار کوچیک و کم جمعیت هستیم و همین خانواده ی کوچیک هم اینقدر در سرتاسر ایران از شمال تا جنوب پراکنده است که در بهترین حالتش می شد یه عید دیدنی خود روز عید که می رفتیم خونه ی پدربزرگ و مادربزرگ مرحومم برای سرسلامتی و ناهار. بعدش دیگه واسه ما دو هفته تعطیلات و خونه نشینی بود تا دوباره مدرسه ها باز بشه. واسه همین همیشه برام شکل فشرده و رفت و برگشتی عید دیدنی ای که بقیه ی دوستام برام تعرف می کردن، عجیب بود. یکی از خاصیت های عجیب زندگی در غربت اینه که یه دفعه دلت واسه چیزهایی تنگ میشه که یاد قبلا اصلا انجامش نمی داد یا بی رغبت انجام می دادی. برای من عید دیدنی هم یکی از اون تجربه هاست. سال های گذشته که دوستان زیادی نداشتیم مثه ایران به یه مهمونی رفت و یه مهمونی برگشت همه چیز ختم می شد. راضی هم بودیم. اما حرکت امسال برای من خیلی جدید بود. جمعه شب شام مهمون خونه ی شقایق اینا بودیم. شنبه شب مهمونی سال نو خونه ی زهرا اینا بود که همه جمع بودن. من مثل پارسال آلبالو پلو با مرغ درست کرده بودم. تا رسیدیم خونه و خوابیدیم تقریبا دو بود. نکته اینجاست که از صبح که پا شدیم رفتیم عید دیدنی. زینب گفته بود بیاید صبح عیددیدنی خونه ی ما واسه صبحانه، هلیم درست می کنیم. ما هم گفتیم چی از این بهتر؟! نشون به اون نشون که من ساعت ده و ربع از خواب بیدار شدم و ظرف یه ربع آماده شدم که بزنیم بیرون! اینقدر آماده و هوشیار! هوا خیلی خیلی خوب بود و یه بارون نرمی هم می اومد. کم کم همه ی درختا هم دارن بیدار میشن و شکوفه می دن. صبحانه و دورهمی خیلی بهمون چسبید؛ هر چند باید اعتراف کنم که من بار اولم بود هلیم می خوردم!!! جای بعدی که باید می رفتیم خونه ی خدیجه اینا بود. هانا ماشاالله خیلی بزرگ شده و دلم همه رو با رفتارش آب می کنه. یه یک ساعتی هم خونه ی اونا بودیم بعد زدیم بیرون که بریم شکوفه های گیلاس رو ببینیم. خلاصه تا برگشتیم خونه ساعت سه و نیم بود. درسته که کلا دو تا عید دیدنی بیشتر نرفتیم اما همینم واسه من تازگی داشت و فشرده بود. رسیدیم مستقیم رفتم توی رختخواب و از خستگی غش کردم. خدایی مردم چه جوری این دو هفته صبح تا شب، اونم هر روز، این کار رو می کنن؟! به هر حال ما که همه ی عید دیدنی هامون رو رفتیم. از فردا دیگه منتظریم بقیه بیان و دیدار رو با بازدید جبران کنن.

آزاده نجفیان
۱۵:۲۲۲۱
مارس
به وقت ما لحظه ی سال تحویل ساعت 5 بعدازظهر بود. آخرین روز سال 97 رو موزه بودم. این ماه به خاطر اینکه هر هفته یکی از بخش های تنسی مدارسش به خاطر تعطیلات بهاره، تعطیله، موزه وحشتناک شلوغه. چهارشنبه ی پیش از ساعت 10 که رفتم تا ساعت 2، به جز یک ربع وقت استراحتم، یک لحظه هم ننشستم یا بیکار نبودم. ترسم این بود که فردا هم همینطور باشه. خوشبختانه با اینکه شلوغ بود اما وحشتناک و دیوانه وار نبود. تونستم زودتر بیام خونه، سریع دوش بگیرم، یه مشت دیگه قرص بخورم تا میگرنم کمی آروم بشه، یه چرتی بزنم و سریع واسه سال تحویل آماده بشم. هفت سین رو پریروز چیده بودم. امسال هم مثل سال پیش خوش شانس بودیم که محمد موقع سال تحویل خونه بود. لحظه ی تحویل سال همیشه برای من زمان غمگینی بوده اما این دوری هم به غمش اضافه کرده. مامانم گفته بود زنگ نزنیم چون خوابن اما خودشون دو دقیقه بعد از تحویل سال زنگ زدن. به مامان بابای محمد که زنگ زدیم بیچاره ها خواب بودن و از خواب پریدن! خلاصه این اختلاف زمان مسخره هم ماجرایی شده واسه خودش و به دلتنگی آدم اضافه می کنه. 
بعد سال تحویل رفتیم خونه ی پروشات اینا. خیلی مهمه آدم این جور مواقع تنها نباشه و ما خوش شانس بودیم که دوستان خوبی داریم. آخر هفته دور هم جمع خواهیم شد و امسال قرار گذاشتیم به شیوه ی سنتی بریم خونه ی همدیگه عید دیدنی. امروز به عنوان اولین روز سال جدید تصمیم گرفتم تا جایی که ممکنه توی رختخواب بمونم و بخوابم مخصوصا که محمد هم از صبح زود رفته سر کار و تا عصر نمی یاد. یکی از تصمیمات مهم دیگه ای که گرفتم و امیدوارم بتونم عملی اش کنم اینه که شروع کنم به ورزش کردن به شکل جدی و منظم. کتاب خوندن و منظم بودن و کار کردن هم که جز تصمیمات کبرای هر ساله؛ ایشالا خدا کمک کنه قبل از اینکه دعوت حضرت عزرائیل رو لبیک بگیم، واسه نمونه یه سال هم که شده این اهداف رو عملی کنیم.
هنوز برام عادی نشده که بهار اومده، سال نو شده، اما اینا نمی فهمن که چه اتفاق مهمی افتاده و زندگی عادی اشون رو ادامه می دن...!
آزاده نجفیان
۱۵:۴۴۱۹
مارس

وقتی وبلاگ رو باز کردم و رفتم سراغ فهرست مطالب، باورش واسه خودم هم سخت بود که بیش از دو ماهه سری نزدم و چیزی ننوشتم! دو ماه گذشته روزهای مهم و پر ماجرا و پر استرسی برای من بودن. باید تصمیمات مهمی می گرفتم و تکلیف کارهای زیادی رو مشخص می کردم. چون نتیجه ی تصمیمات و اقداماتم هنوز مشخص نیست، قصد ندارم فعلا چیزی ازشون بنویسم اما قول می دم در اولین فرصت مفصلا توضیح بدم که چه کردم و چه شد.

اما مهمترین اتفاقات دو ماهه گذشته رو میشه در این دو موضوع خلاصه کرد:

1. موفق شدم با هزار ضرب و زور و دعا و نذر و نیاز و صد البته پیگیری خانواده و چند دوست بسیار بسیار مهربان و کار راه انداز، بالاخره جلسه ی پیش دفاع رساله ام رو برگزار کنم و نامه ی پذیرش مقاله ام رو بگیرم. قبل از تشریح جزئیات، همین اول بگم که همه چیز بسیار عالی پیش رفت و انشاالله بعد از عید دفاع خواهم کرد.

جلسه اسکایپی برگزار شد، با کلی استرس از اینکه نکنه اینترنت یاری نکنه و وسطش قطع و وصل بشه که خوشبختانه اینطور نشد. از اونجایی که جلسه ساعت ده صبح به وقت ایران بود، حدودا دوازده و نیم نصف شب به وقت ما می شد. حال عجیبی بود. من سال های سال این روز رو تصور کرده بودم، مخصوصا دو سال و نیم گذشته روزی نبود که به این جلسه فکر نکرده باشم و جزئیاتش رو در ذهنم ترسیم نکرده باشم. به قول فامیل دور، من از بچگی آرزو داشتم از رساله ی دکتری ام دفاع کنم اما حالا که وقتش رسیده بود، این همه دیر و دور، یه غمی باهام بود که نمی شد توصیفش کرد. وقتی بعد از سال ها تلاش و زحمت، میرسی به جایی که باید می رسیدی، اونوقت به جایی که بتونی از نزدیک لمسش کنی، لحظه به لحظه اش رو نفس بکشی و زندگی کنی، گیر می افتی پشت مانیتور کامپیوتر، هزاران کیلومتر دورتر، با یه اختلاف ساعت احمقانه که حتی نمی دونی واقعیه یا ساخته ی دست بشر؟! جدای از این احساسات قر و قاطی، دیدن چهره های قدیمی و حس گرمای محبتشون حتی از این راه دور، حال خوبی بود. هر چند هنوز راه زیادی تا بستن پرونده ی دکتری باقی مونده اما بالاخره در پایان این سال می تونم با خیال راحت بگم که الحمدلله تونستم بعد از مدتها یه قدم رو به جلو بردارم. انشاالله که دیگه عقب گرد نکنم.

2. من و محمد بالاخره دلمون رو به دریا زدیم و یه مرغ عشق خریدیم! مدت ها بود که در موردش صحبت می کردیم و ماجرا رو سبک و سنگین می کردیم تا اینکه شب ولنتاین که رفته بودیم بیرون، کنار رستوران به مغازه ی لوازم حیوانات خانگی بود. به نیت سر زدن و قیمت گرفتن رفتیم داخل و یک دفعه نفهمیدم چی شد که مرغ عشق به دست اومدیم بیرون. اسمش «عشقی» ست؛ آقای عشقی. سن و سالی نداره، سفید و آبی آسمونیه و پر سر و صداترین موجودی که تا به عمرم دیدم! هنوز اینقدر اهلی نشده که بتونیم از قفس بیاریمش بیرون. الان که دارم این مطلب رو می نویسم توی قفس کنارم داره چرت بعدازظهرش رو می زنه و به طرز عجیبی ساکته. تجربه ی نگهداری تمام وقت از یه موجود زنده ایی که به زبون ما حرف نمی زنه، خیلی متفاوته. هفته ی اول اینقدر غریبه بود و سر و صدا می کرد و نگرانش بودیم که می خواستیم بریم پسش بدیم. اما الان جزئی از خونه و زندگی امون شده. امیدوارم بشه باهاش دوست تر از این هم بشیم.


یکی از تصمیماتی که می خوام در سال جدید عملی کنم اینه که بخش نظرات این وبلاگ رو باز بذارم. فعلا به شکل آزمایشی این کار رو می کنم اگه دیدم اوضاع خوب پیش رفت، ادامه می دم. این تغییر کوچیک رو هم می ذارم در فهرست تحولاتی که باید در سال جدید صورت بگیرن.

بهار همگی مبارک!

آزاده نجفیان
۲۲:۱۹۱۵
ژانویه

1. این آخر هفته رو درگیر تماشای دیوانه وار سریال آن شرلی بودم! چندین بار تلاش کردم تا مجموعه ی کتاب ها رو بخونم اما خسته ام کردن. بجز جلد اول، که البته مشهورترین کتاب این مجموعه است، بقیه ی کتابها اینقدر جذاب و پر ماجرا نیستند. منم دیگه اینقدر جوون و پر حوصله نیستم که بتونم شش هفت جلد کتاب رو دنبال کنم. نسخه های جدیدی هم که از آن شرلی ساختن، با وجود همه ی محاسنشون، هیچکدوم به خوبی، روانی و وفاداری همون سریالی که ما توی بچگی می دیدیم نیستن. این شد که کلی گشتم تا بالاخره تونستم مجموعه ی کامل رو توی یکی از کتابخونه های نشویل گیر بیارم. تا قبل از دیدنش، فکر می کردم ایران خیلی سریال رو سانسور کرده یا اینکه همه ی سریال رو نشون نداده، اما بعد متوجه شدم نه تنها همه ی قسمت ها نشون داده شدن، بلکه تقریبا هیچ چیزی سانسور نشده بود. سریال به همون خوبی ای بود که یادم می اومد. حس های خوبی رو در من زنده کرد. یادم انداخت آن شرلی برای من عزیز بود چون بین خودم و این دختر مشابهت های زیادی می دیدم؛ هیچکدوممون خوشگل نبودیم و هر دو بی نهایت خیالپرداز بودیم. یادم اومد چقدر دوست داشتم معلمی به خوبی خانم استیسی و خود آن شرلی بشم و چقدر دوست داشتم عاشق دیوونه ای مثل گیلبرت بلایت داشته باشم! مجموعه 4 تا دی وی دی بود که فکر کنم در مجموع می شد حدود 10 ساعت فیلم. ظرف دو روز دیدمشون؛ اینقدر پشت سر هم و فشرده که شب هم خواب سریال رو می دیدم. تجربه ی خیلی قشنگی بود که واقعا دلم نمی خواست تموم بشه. داستانی که دلت می خواد تا ابد ادامه داشته باشه.

2. این یک ماه اخیر مشغول خوندن کتاب حجیمی بودم که برای جمع کتابخونی گروه خانومها انتخابش کرده بودیم: Americana. کتاب به فارسی ترجمه نشده. نویسنده اش یه خانم نیجریایی است که آمریکا زندگی می کنه. دقایقی پیش کتاب رو تموم کردم. فوق العاده بود. مدت ها بود که رمانی، به فارسی و انگلیسی، تا این اندازه گیرا که بتونم با شخصیتش همذات پنداری کنم، نخونده بودم. کتاب سرگذشت یه دختر نیجریاییه که به آمریکا مهاجرت کرده. شرح زندگی اش و اتفاقاتی که براش در طول مهاجرت افتاده، در عین حالی که برام آشنا و ملموس بود، دور و تلخ هم بود. با خوندنش متوجه شدم من چقدر مهاجرت آسون و بی دردسری به نسبت شخصیت های کتاب داشتم. جالب این بود که شخصیت اصلی کتاب بلاگر بود و در مورد تجربیاتش از زندگی در آمریکا می نوشت. حس خوبی بهم دست داد. هر چند کاری که من توی این وبلاگ می کنم اصلا با کار اون قابل مقایسه نیست، اما خوندن کتاب کلی بهم ایده داد برای بیشتر نوشتن و فکر کردن. 

آزاده نجفیان
۲۲:۳۳۱۱
ژانویه

و اما ماجرای آبگرمکن ما...:

صبح که محمد داشت می رفت دانشگاه، به آقای تاسیساتی مجتمع زنگ زد که ببینه کی میان. طرف هم گفت لوله کش حدودای ظهر میرسه. محمد تقریبا ساعت نه از خونه زد بیرون. من اما تصمیم گرفتم یه کم بیشتر بخوابم مخصوصا که انتظار نداشتم زودتر از یازده بیان. این بود که خوش و خرم در بی خیالی خودم می غلطیدم که دیدم یه دفعه در خونه رو زدن! یه کم از ده گذشته بود. مثه فرفره از جا پریدم و رفتم سمت در. حالا قیافه ی من چه شکلیه؟ پیژامه ی قرمز بع بعی نشان تنمه، موهام ژولی پولی، عینک هم ندارم. فقط در رو باز کردم و گفتم یه دقیقه صبر کنید! پریدم لباسم رو عوض کردم، موهام رو بستم، عینکم رو زدم و انگار نه انگار آقای تاسیساتی و لوله کش منو با لباس خواب دیدن، در رو باز کردم که بفرمایید داخل. تاسیساتی امون می دونه که باید توی خونه ی ما کفشاش رو دربیاره. به لوله کش گفتم لطفا کفشات رو دربیار، گفت من هی باید برم و بیام، نمی تونم. کفشام تمیزه! منم گفتم باشه. مگه چاره ی دیگه ای داشتم؟ سریع اومدن داخل، یه لوله ی دراز هم با خودشون آوردن که آب تانک آبگرمکن رو خالی کنن. توی همین فاصله، آقای لوله کش در کمد ما رو از جا درآورد و گذاشت یه گوشه! در این وقت بود که من متوجه شدم قراره کلا آبگرمکن جدید برامون بذارن که البته سایزش بزرگتره و جابجا کردنش به فضای بیشتری نیاز داره. خلاصه، در حالی که من روی تخت خواب نامرتبمون نشسته بودم، آقای لوله کش آب تانک رو خالی کرد، تانکر قدیمی رو برد بیرون، تانکر جدید آورد، نصب کرد، جوش کاری کرد، برقش رو تنظیم کرد و تمام! کل کارش یک ساعت طول کشید. باورم نمی شد اینقدر سریع و تمیز کار رو انجام داده باشه، بدون هیچ اتلاف وقتی. حالا اگه ایران بود، دو روز باید می دویدی لوله کش رو پیدا کنی، بعد که می اومد کلی باید سر قطعه و قیمت چونه می زده، بعد دو روز طول می کشید تا قطعه ی جدید رو بخره و... . خوشبختانه اینجا این طوری نبود. از اونجایی هم که ما اینجا اجاره نشینیم، کل این ماجرا یک قران هم برام خرج بر نداشت.

بخش هیجان انگیز ماجرا اینجاست که دوستان تاسیساتی که رفتن، من پریدم توی دستشویی. در همین فاصله از درمانگاه زنگ زده بودن که نتیجه ی کشت باکتری رو بهم اعلام کنن. بعدش هر چی زنگ زدم و پیغام گذاشتم که بابا با من تماس بگیرید، من منتظرم؛ خبری نشد. امروز آخرین روز هفته بود. رفت تا دوشنبه. امیدوارم باکتری های عزیز به من مجال بیشتری بدن، دست کم تا شروع هفته ی آینده.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۰۱
ژانویه

امروز اولین روز سال 2019 بود. هر چقدر امروز به سکوت و آرامش گذشت، دیشب شلوغ و پر سر و صدا بود. دیشب با گروهی از دوستان رفتیم تماشای آتیش بازی سال نو. برنامه ی موسیقی از ساعت چهار و نیم بعدازظهر شروع شده بود. ما حدود ساعت 11 و نیم زدیم بیرون و خیلی خیلی خوش شانس بودیم که در آخرین لحظات، نزدیک جایی که مراسم برگزار می شد تونستیم جای پارک گیر بیاریم و بیست دقیقه به 12 توی پارک باشیم. دو روز بود که مثل سیل بارون می اومد اما دیشب هوا بسیار خوب و صاف بود. طبق آمار خودشون، راست یا دروغ، چیزی حدود 200 هزار نفر توی مراسم شرکت کرده بودن! وقتی ما رسیدیم کیت اربن، همسر خانم نیکل کیدمن، در حال نواختن بود. راس دوازده آتیش بازی شروع شد و انصافا هم زیبا بود. در واقع زمان بندی از این بهتر نمی شد؛ به موقع برای مراسم اصلی رسیدیم و بدون اینکه خسته بشیم آتیش بازی رو تماشا کردیم و زدیم بیرون. علاوه بر اینکه خیلی خیلی شلوغ بود، صدا هم به صدا نمی رسید. من صدای لرزش موسیقی رو مستقیم توی دیافراگمم احساس می کردم! بعدش تصمیم گرفتیم یه سر بریم مرکز شهر و ببینیم اوضاع از چه قراره. تقریبا نیم ساعت تو ترافیک بودیم تا رسیدیم. «شلوغ» فقط مال یه دقیقه اش بود! به شلوغی و پر سر و صدایی اش، آدم های شاد و مستی که این ور اون ور می رفتن، بالا می آوردن، تنه می زدن، متلک می گفتن و سر و صدای اضافه ایجاد می کردن رو هم باید اضافه کرد. به زحمت راه خودمون رو بین این جمعیت عجیب و غریب باز کردیم و رسیدیم تا رودخونه. روی پل چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. توی راه برگشت دو تا پلیس رو دیدیم که که دست و پای یه خانوم بیهوش رو گرفته بودن و از بار بیرون می آوردن! خلاصه تا رسیدیم خونه و رفتیم توی رختخواب حدود سه صبح بود! تجربه ی جالبی بود که به شخصه مایل به تکرارش نیستم. به جز آتیش بازی که بار دومی بود می دیدیم، بقیه اش اصلا لذت بخش نبود. بیش از اندازه بلند و استرس زا بود. به هر حال بعد از گذروندن چهار سال میلادی در آمریکا، این بخشش رو هم باید از نزدیک می دیدیم.

فردا اولین روز کاری سال جدیده و من باید برم موزه. امیدوارم روزهای پر انرژی تری در انتظارم باشن.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۰۲۷
دسامبر

امروز آخرین آنتی بیوتیک رو هم خوردم. به نظر می رسه مریضی دست از سرم برداشته. امیدوارم حالا که دارو تموم شده دوباره تصمیم نگیره که به شکل جدید و با شدت بیشتری برگرده.

چیزی به تموم شدن سال 2018 نمونده. اینجا همه چی تقریبا ساکن و ساکته. کریسمس اومده و رفته و بیشتر مردم در تعطیلاتن و منتظرن سال جدید از راه برسه. این چهارمین کریسمس ما توی آمریکا بود. شب یلدا خونه ی زینب اینا بودیم. به شلوغی سال قبل که خونه ی ما بود، نبود اما خوش گذشت. من شله زرد درست کرده بودم. گفتیم و خندیدیم و حافظ خوندیم. محمد هم چند تا تفسیر طنز ناب از حافظ ارائه داد که نقطه ی قوت مجلس بود. کریسمس امسال هم مثل سه سال گذشته خونه ی زهرا اینا بودیم. امسال زهرا یه درخت کریسمس بزرگ تزئین کرده بود و تعداد شرکت کنندگان در بازی فیل سفید بیشتر از سال های قبل بود. امسال من برای بازی یه قمقمه ی آب که روشن و خاموش می شد با یه جوراب بلند بامزه با طرح آدم برفی خریده بودم. در عوض، یه بسته ی پنج تایی ماسک صورت بردیم با چیز دکوری. بعد از کریسمس اینجا همه چی یه دفعه ای خیلی ساکت میشه. همه یا در حال استراحتن یا مسافرت. من و محمد تنها خونه ایم و داریم سعی می کنیم از آخرین روزهای باقی مونده ی سال نهایت استفاده رو بکنیم.

امسال سال خیلی عجیب و پر جنب و جوشی بود برای من. تصمیمات بزرگی گرفتم، کارهای جدیدی رو شروع کردم و امید دارم ظرف یکی دو روز آینده یکی از کارهای بزرگ باقی مونده رو هم تمام کنم. برای سال جدید میلادی امیدهای زیادی دارم اما بیش از همه چیز آرامش می خوام. امسال حتی بیشتر از سال های گذشته. با وجود اینکه این چهارمین سالیه که آمریکا هستیم، هنوز عوض شدن تقویم میلادی برام معنایی نداره. به قول سلمان هراتی:

عید آن است که خود ببوید

نه آنکه تقویم بگوید...!

آزاده نجفیان