آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ویرجینیا» ثبت شده است

۱۹:۵۳۱۳
آگوست

بالاخره تمام شد! این پنج هفته ی نفس گیر زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم به آخر رسید. امروز توی باغ بانی موسسه یه مهمون ناهار مفصل گرفته بودن و مراسم فارغ التحصیلی رو هم به جا آوردن و خلاص. قرار بود مهمونی امروز پیک نیک باشه اما هوا به طرز عجیب و باورنکردنی ای گرم بود و اصلا امکان بیرون موند وجود نداشت. خیلی ها دعوت شده بودن و با اینکه خونه ی بزرگی بود اما به سختی می شد جایی برای نشستن و حتی نفس کشیدن پیدا کرد. خونه کنار رودخونه ی بسیار زیبا و آرومی قرار داشت که ساعات خوشی رو با ما در کنار همکلاسی های محمد رقم زد. البته موقع رفتن یه اتفاق بد هم افتاد که ختم به خیر شد: محمد حلقه اش رو گم کرد! من مطمئن بودم افتاده توی رودخونه و همون اول از پیدا کردنش قطع امید کردم. اما محمد رفت که بگرده. منم به بقیه اعلام کردم اگه کسی حلقه ای پیدا کرد مال محمده. همون موقع ماتیو گفت این حلقه نیست؟ و به حلقه ای که درست جلوی پای ما افتاده بود اشاره کرد! باورم نمی شد به این راحتی و سرعت پیدا بشه. این بار دومی بود که ماتیو به داد ما می رسید؛یکی تو ماجرای تصادف، یکی هم در پیدا کردن این حلقه.

این پنج هفته فرصت خوبی برای درس خوندن و تمرکز کردن و البته آشنایی با آدم های تازه بود. یکی از آدم های گلی که سعادت آشنایی و معاشرت باهاش رو پیدا کردیم دکتر محسن کدیور بود که به حقیقت به دیدن فزون آمد از آگهی! مرد بسیار دانشمند و فروتن که آبروی ایران و اسلام منطقی رو در این سیمنار به خوبی و شایستگی حفظ کرد. دیدن آدم ها و سرزمین های جدید با همه ی خوبی و هیجان انگیز بودنش ، بعد از پنج هفته، خسته کننده میشه. واقعا دلم برای خونه امون تنگ شده. با اینکه می دونم وقتی برگردیم حجم کارام حداقل دو برابر خواهد شد اما تحملم دیگه تموم شده و واسه برگشتن لحظه شماری می کنم. البته سفر ما هنوز تمام نشده؛ در راه برگشت اول باید بریم کارولینای شمالی تا سری به یکی از استادان محمد بزنیم و بعد از اون ور بریم خونه. امیدوارم این بخش آخر سفرمون هم به خیر بگذره.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۵۱۱
آگوست

امروز دقیقا یک سال از روزی که وارد ایالات متحده ی آمریکا شدیم می گذره! الان که برمی گردم و به این یک سال نگاه می کنم می بینم با همه ی سختی ها و آسونی هاش برای ما مثل یک چشم به هم زدن گذشت. هرگز به خواب هم نمی دیدم روزی جایی خارج از شیراز یا ایران زندگی کنم اما این اتفاق افتاد و یک سال هم ازش گذشته.امروز وقتی از مفهومی به اسم «خونه» حرف می زنیم، دیگه منظورمون ایران نیست؛ جایی در دل یکی از شهرهای آمریکا «خونه» ی ماست. یادمه همون هفته ی اولی که رسیده بودیم و هنوز خونه ی اشکان ساکن بودیم تا آپارتمان خودمون حاضر بشه، نگار و احمد ما رو واسه ناهار دعوت گرفتن. احمد اون روز یه حرف خیلی خوب زد که اون موقع باورش نکردم اما الان با گوشت و پوستم احساسش می کنم. گفت وطن آدمیزاد اونجاییه که توش اجاره خونه می ده! اون روز فکر می کردم چه تعبیر طنازانه ای از وطن و خونه است اما الان فکر می کنم اون حرف خیلی هم بی راه نبوده.

ما یه زندگی جدید رو در یه سرزمین جدید شروع کردیم؛ با همه ی خامی ها، بی تجربگی ها و ترس هایی که داشتیم. زندگی این فرصت رو به ما داد و ما هم حریصانه سعی کردیم ازش نهایت استفاده رو بکنیم. روزهای سخت زیادی داشتیم همونطور که در کنارش شادی ها و تجربه های وصف ناشدنی زیادی رو هم تجربه کردیم. این یک سال درس بزرگی به من داد؛ اینکه تا جایی که می تونم در لحظه زندگی کنم، برای خودم زندگی کنم و کمتر به خودم و دیگران سخت بگیرم چون هیچ کس نمی دونه آینده چه چیزی براش در چنته داره.

فردا یه روز جدیده، شروع یه سال جدیده، شروع یه زندگی جدیده.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۴۰۶
آگوست

امروز یکی از طولانی ترین روزهای زندگیم بود! هرگز این همه احساس مختلف رو تنها در یک روز تجربه نکرده بودم!

محمد باید می رفت سرکلاس و من هم تصمیم گرفتم بعد از مدتها انتظار، برم سینما و کارتون The secret life of pets رو ببینم. نزدیکترین و ارزون ترین سینما رو پیدا کرده بودم و فیلم هم قرار بود ساعت یک ربع به 12 شروع بشه. از اونجایی که معمولا باید نیم ساعت زودتر از شروع فیلم واسه خرید بلیط سینما باشی، یه ربع به یازده زدم بیرون. تا سینما حدود ربع ساعت فاصله بود. تا حدودی مسیر رو بلد بودم و قبلا توی همون خیابونا رانندگی کرده بودم واسه همین خیلی نگران نبودم. حدود سه دقیقه به مقصد، یه خروجی رو اشتباه رفتم و مجبور شدم دور بزنم و اینجا بود که... بنگ! خوردم به جدول خیابون، لاستیک پاره شد و پنچر شدم. خوبی قضیه این بود که توی یه خیابون فرعی کم رفت و آمد بودم و به جز ترکیدن لاستیک ماشین هیچ اتفاقی نیفتاده بود. چند ثانیه ی اول شوکه بودم. فقط سریع از ماشین پیاده شدم ببینم چه خبره؟ مغزم کار نمی کرد، حتی نمی تونستم ماشین رو جا به جا کنم و درست کنار خیابون پارکش کنم. چند متری با تقاطع فاصله داشتم. فقط به عقلم رسید فلشر رو روشن کنم تا ملت بفهن من به این خاطر اینجا پارک کردم که ماشینم ایراد پیدا کرده. می خواستم زنگ بزنم شرکت بیمه اما بعد به خودم گفتم احتمالا از پس یه گفتگوی تلفنی طولانی اونم در شرایطی که این همه آدرنالین توی خونم هست و دقیقا نمی دونم کجام، برنخواهم اومد. فقط یک راه مونده بود: به محمد زنگ زدم که بیا به دادم برس! بیچاره محمد هم از سرکلاس بلند شده بود و از یکی از دوستاش خواسته بود تا برسوندش. یه ربع بعد محمد و ماتیو از راه رسیدن. اشکم با دیدن محمد دراومد اما کلی خودداری کردم. هم خیلی ترسیده بودم و هم به شدت خجالت می کشیدم. مت به محمد کمک کرد تا جک و ژآپاس رو آماده کنن و بعد هم به اصرار ما برگشت سرکلاس اما محمد هر کاری کرد نتونست لاستیک رو دربیاره، سر آچارها به پیچ های ماشین نمی خورد. هوا خیلی گرم شده بود و ما هیچ چاره ای به جز زنگ زدن به شرکت بیمه نداشتیم. قبل از اومدن با وسواس زیاد گشته بودیم یه شرکت خوب و معتبر پیدا کرده بودیم که با اینکه یه کم گرون بود اما خدماتش خیلی مفصل بود و خدمات جاده ای هم داشت. محمد زنگ زد. بعد از اینکه مفصل ازش مشخصاتش رو گرفتن و چیزی حدود 5 یا 6 بار پرسیدن آیا سالمه یا نه؟ بالاخره وصلش کردن به مسوول پیگیری. اونم دوباره همین مراحل رو طی کرد و در نهایت، بعد از حدود بیست دقیقه تلفنی حرف زدن، گفت ماشین پشتیبانی تا 35 دقیقه ی دیگه می رسه! توی ماشین منتظر نشستیم. محمد که می دونست من چه حالی ام اصرار کرد که سانس بعدی سینما رو چک کنم که بعد از کنده شدن شر این ماجرا منو برسونه سینما. می دونست حالم خوب نیست اما تنها راهش اینه که حواسم پرت بشه. پشتیبانی از راه رسید. پیاده شد، یه نگاه به لاستیک انداخت و با خونسردی به ما که از گرما و استرس در حال ذوب شدن بودیم گفت باز کردن این چرخ نیاز به یه جور آچار مخصوص داره که اگه ما اون آچار رو نداریم، اونم هیچ کاری نمی تونه برامون بکنه و باید بیان ماشین رو با جرثقیل ببرن! هاج و واج مونده بودیم. دوباره زنگ زدیم به بیمه. بعد از طی شدن همون مراحل قبلی! محمد به اپراتور شکایت کرد که آخه این چه تعمیرکار و پشتیبانیه که ساده ترین ابزار رو نداره و اگه ما خودمون اون آچار رو داشتیم که به شما زنگ نمی زدیم، طرف هم حاضر نبود زیر بار بره و گفت جرثقیل حدود یک ساعت دیگه می یاد تا شما رو ببره تعمیرگاه اما هزینه ی تعویض تایر با خودتونه. بعد که محمد مخالفت کرد، هی وصلش کردن به این مسوول و اون مسوول و در نهایت هم بهش گفتن بیمه فقط هزینه ی جرثقیل رو متقبل میشه و اشتباه از ما بوده که ابزار لازم رو نداشتیم! این گفتگوی وحشتناک تلفنی تقریبا نیم ساعت طول کشید. دیگه از گوشای محمد بخار بیرون می اومد. چاره ای نبود. جرثقیل اومد. جالب اینکه به محضی که رسید از بیمه زنگ زدن که یه جرثقیل دیگه هم داره میاد سمتتون! خلاصه اینکه ماشین رو بردیم نزدیکترین تعمیرگاه تایر. تعمیرکار اونجا مرد بسیار روشن و فهیمی بود. بعد از اینکه لاستیک رو عوض کرد و باد بقیه ی چرخ ها رو هم تنظیم و چک کرد، بهمون گفت باید چه جور آچاری تهیه کنیم و مشخصاتش رو برامون نوشت تا دفعه ی دیگه اینطوری گیر نیفتیم. خلاصه اینکه بالاخره ساعت یک ربع به سه، ماجرایی که از ساعت یازده با تصادف من شروع شده بود، به خیر و خوشی، بدون خسارت جانی، تموم شد. محمد باید برمی گشت موسسه و همچنان اصرار داشت منو برسونه سینما. سانس بعد یک ربع به چهار شروع می شد. محمد می دونست من اگه برگردم هتل و اونجا تنها بشم دق می کنم. قبول کردم.

منو دم سینما پیاده کرد و رفت. با اینکه هنوز زمان زیادی تا نمایش فیلم مونده بود اما تصمیم گرفتم بلیط بگیرم و برم داخل. برخلاف نشویل، اینجا مثل ایران دم در بلیط می فروختن. جالب بود که صف هم بود. باید جای صندلی ات رو هم روی مانیتور مشخص می کردی و پولش رو می داد. به هر تقدیر رفتم توی سینما و به طرز عجیبی سینما تقریبا پر و شلوغ شد! نکته ی بامزه این بود که عده ی کثیری از بینندگان فسقلی های کله طلایی بودن که کلی به فضا طراوات و نشاط اضافه کردن. کارتون قشنگ و بامزه ای بود و حضور بچه ها توی سالن و صدای خنده ها و واکنشاشون نسبت به صحنه های فیلم همه چیز رو خیلی قشنگ تر کرده بود. فیلم 5 و نیم تمام شد و محمد 6 خلاص می شد. من دقیقا مرکز شهر بودم و بالاخره به آرزوم که چرخیدن توی مرکز شهر بود رسیدم هر چند فقط به نصفش چون دلم می خواست محمد هم همراهی ام می کرد! مرکز شهر هرندن خیلی کوچیکه، مثل خود شهر و جالبیش اینه که حد و مرزش کاملا مشخصه، انگار که یه مربع کشیده باشن و توش مرکز شهر رو ساخته باشن، از وسط اون مربع خیابون ها و بزرگراه های اطراف مرکز شهر رو می تونی ببینی و کاملا مشخصه که کجا تموم میشه. یه چرخی واسه خودم توی خیابونا و مغازه ها زدم. یه پارک اونجا بود که وسطش یه عالمه فواره توی زمین طراحی کرده بودن که با فشار، آب رو بیرون می فرستاد و بچه ها می رفتن آب بازی می کردن. جالب تر اینکه این موضوع فقط مختص بچه ها نبود. خانمی رو دیدم که یک دفعه تصمیم گرفت بره و از وسط اون فواره ها رد بشه، عینکش رو تحویل خانواده اش داد، رفت خیس شد و برگشت، به همین راحتی! به شکل اتفاقی یه مغازه ی فوق العاده زیبا هم پیدا کردم که کارت پستال و دفتر و هر چیز کاغذی دیگه ای می فروخت و پر از رنگ و طرح و ایده بود، یکی از قشنگ ترین مغازه هایی که توی زندگیم دیدم. فقط همه اش حسرت می خوردم چرا محمد نیست تا این همه ذوق زدگی رو باهاش تقسیم کنم.

محمد بالاخره اومد دنبالم و حالا باید می رفتیم بعد از چندین ساعت یه چیزی می خوردیم! رفتیم یه رستوران هندی که یکی از دوستای محمد پیشنهادش کرده بود و قبلا خودمون هم رفته بودیم اما اینقدر شلوغ بود که منصرف شده بودیم. این بار ساعت هفت شب بود و خلوت. بریانی مرغ سفارش دادیم که یه چیزی مثل ته چین خودمون بود بدون زرشک و البته بسیار تند و خوشمزه. توی یه ظرف کوچولو چند جور چاشنی تند و با نون کنجد هم برامون آوردن. مرتب هم پیشخدمت ها به ترتیب می اومدن و ازمون می پرسیدن راضی هستیم یا نه؟ چیزی لازم داریم یا نه؟ یه ظرف ماست و خیار هم برامون آورده بودن که بعد از خوردن اون غذای تند مرهمی برای زخم هامون باشه. خلاصه اینکه بعد از خوردن غذا بالاخره برگشتیم هتل.

ماجراهای مختلف و احساسات عجیب امروز خیلی چیزا بهم یاد داد. اینکه باید بیشتر محتاط باشم و کمتر وابسته! وقتی فکرش رو می کنم اگر محمد نبود من باید چه خاکی به سرم می ریختم، پشتم می لرزه. باید در مورد ماشین چیزهای بیشتری یاد بگیرم، حداقلش گرفتن پنچریه. چیز دیگه ای که اتفاقات امروز بهم یادآوری کرد این بود که به قول محمد گاهی باید سریع از کنار اتفاقات بگذرم و خیلی بهشون گیر ندم چون اینطوری فقط خودم رو نابود می کنم. خدا رو شکر می کنم که امروز بخیر گذشت، بدون هیچ تلفات جسمی و جانی؛ هر چند من هنوز یه کم گیجم...!

آزاده نجفیان
۲۰:۴۵۰۴
آگوست

کتابخونه ای که روزهای پنج شنبه برای درس خوندن میرم، خیلی بزرگه؛ بیشتر یه مرکز تجمع عمومی به حساب می یاد تا فقط جایی برای مطالعه. امروز دیدم که اون بخشی از کتابخونه که میزهای چند نفره و تعدادی صندلی گذشته بودن، چند تا کلاس به شکل همزمان در حال برگزاری بود. به نظر می رسید باید کلاس زبان باشن یا چیزی مثل باشگاه کتابخوانی. یک آرشیو مفصل میکروفیلم هم از نیویورک تایمز پیدا کردم در قفسه های مرتب و صندوق های قفل دار که احتمالا برای دسترسی به این اسناد باید از مسوول کتابخونه اجازه داشته باشی.

توی اتاق مطالعه، چه این کتابخونه چه کتابخونه ای که بقیه ی روزهای هفته می رم، همیشه میز و صندلی ای رو انتخاب می کنم که یا نزدیک پنجره باشه یا نمایی از پنجره رو بشه از اون فاصله دید. این طوری وقتی که سر و چشمم خسته می شن می تونم تغییر زاویه ی دید بدم و کمی خستگی در کنم. امروز از پنجره ی کتابخونه حیاط مهدکودکی رو که نزدیک کتابخونه است می دیدم؛ برای بچه ها توی حیاط فواره های کوچیک رو باز کرده بودن که به هر طرف آب می پاشید و می تونستن برن زیرش خیس شن و آب بازی کنن و چند تا هم حوضچه ی پلاستیکی کوچولو گذاشته بودن که یه عده هم توش نشسته بودن و مشغول کیف کردن بودن. صدای جیغ و داد خوشی بچه ها رو موقع آب بازی می شنیدم و با خودم فکر می کردم چه خوبه جایی زندگی کنی که ترسی از بی آبی و خشکسالی نداشته باشی! با خودم می گفتم بچه هایی که بدون ترس از محرومیت بزرگ می شن، چه جور آدم هایی خواهند شد؟ ممکنه کمی مهربونتر و بخشنده تر باشن یا همین داشتن همه چیز اونا رو بی ملاحظه و بی توجه به دیگران می کنه؟ واقعا نمی دونم اما این رو می دونم که هیچ چیز به اندازه ی یه آب بازی جانانه اونم وسط گرمای تابستون نمی چسبه!

آزاده نجفیان
۲۱:۵۷۰۱
آگوست

امروز همه جوره روز مهم و خاطره انگیزی بود. برای اولین بار دل رو به دریا زدم و ماشین بردم! بعد از اینکه محمد رفت سرکلاس من هم از موسسه ماشین رو برداشتم و رفتم کتابخونه؛ با ماشین کمتر از 5 دقیقه راه هست. نزدیک کتابخونه هم پارکینگ مفصلی برای مراجعین تدارک دیدن که اون موقع صبح جای خالی زیاد داره. هنوز جرات پارک کردن داخل پارکینگ رو ندارم واسه همین به پارک کردن در فضای باز اکتفا کردم. یه کمی کجکی پارک کردم اما به نظرم برای شروع بد نیست. تجربه ی بامزه ای بود و راحت تر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم.

امروز روز خاطره انگیزی بود چون دومین سالگرد با هم بودنمون هم هست. یادم میاد دو سال پیش این موقع اشکان بهم گفت روزی می رسه که حسرت این رو خواهی خورد که چرا زودتر از این با هم نبودین و این همه سال رو بی هم سر کردین. راستش الان که فکرش رو می کنم می بینم اگر محمد رو زودتر در زندگی ام داشتم احتمالا کمتر رنج و سختی می کشیدم اما از ته قلبم ایمان دارم که رابطه ی ما درست و به موقع، دقیقا در اون زمان و مکانی که باید، اتفاق افتاد؛ نه زودتر و نه دیرتر و همین هم باعث شد تا ما بتونیم رو به جلو حرکت کنیم.

من همیشه از تابستون متنفر بودم و بر این باور بودم که هیچ اتفاق خوبی توی گرما نمی افته اما مهمترین اتفاقات زندگی من در مرداد ماه رقم خوردن؛ وسط چله ی تابستون.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۵۳۰
جولای

این آخر هفته تقریبا تنها آخر هفته ای ست که محمد سرش کمتر شلوغه و اتفاقا هوا هم به نسبت دو هفته پیش خیلی بهتره واسه همین تصمیم گرفتیم دوباره بریم واشنگتن و تلاش کنیم تا بازدید ناتمام دفعه ی قبل رو تمام کنیم. صبح زود بیدار شدیم و با شاتل ساعت نه رفتیم ایستگاه مترو اما از اونجایی که تو این مورد زود رسیدن به ما نیومده، مترو وسط راه ایستاد و اعلام کردن که به دلیل مشکلاتی فعلا این خط خارج از سرویس هست، باید از ایستگاه بریم بیرون و سوار اتوبوس هایی بشیم که دم در آماده اند تا ما رو به نزدیکترین ایستگاه متروی بعدی در مسیر برسونن. چاره ای نبود. همین کار رو کردیم و با اتلاف وقت قابل ملاحظه ای بالاخره رسیدیم. برعکس دفعه ی قبل ایندفعه نذاشتیم جاذبه های توریستی ای که یکدفعه سر راهمون ظاهر می شن حواسمون رو پرت کنن و ما رو از رسیدن به هدفمون باز دارن. هدف ما امروز گالری ملی هنر بود. خبر داشتم که گنجینه ی قابل ملاحظه ای از آثار امپرسیونیست ها رو به نمایش گذاشتن و البته می دونستم چند تا از کارهای ونگوگ اونجا هست. 

موزه دو طبقه بود و چندین برابر بزرگ تر از اونی بود که حدس می زدم. طبقه ی پایین بیشتر به آثار هنرمندان آمریکایی و یا اروپاییه قرن های 15 تا 17 اختصاص داشت و اکثرا هم مجسمه های بزرگ سراسری هر گوشه و کناری رو پر کرده بودن. وقتی وارد شدیم بهمون نقشه ی ساختمون رو دادن؛ من نفهمیدم اولش چرا اما همین که شروع به گشتن کردیم و با ده ها اتاق تو در تو روبرو شدیم که به هم راه داشتن، تازه متوجه شدم چرا! به نظر می رسید توی یه هزارتوی بزرگ گیر افتادیم و راه فراری نیست؛ هر اتاق به یک اتاق دیگه پر از مجسمه و تابلو می رسید که نمی شد با وسوسه ی دیدنشون مقابله کرد. چیزی که بیش از همه چشمم رو گرفت مجموعه ای تابلوی نقاشی درباره ی ژاندارک و حوادث زندگیش بود که اسم نقاش رو یادم نمیاد ولی برام آشنا نبود. هرگز نقاشی ای به این زیبایی و ظرافت ندیده بودم! برای دیدن جزییاتی که نقاش توی تابلو گنجانده بود اینقدر سرم رو به تابلو نزدیک کرده بودم که اومدن و بهم تذکر دادن که فاصله ام رو با اثر حفظ کنم!

بالاخره از طبقه ی پایین دل کندیم و رفتیم بالا. از اونجایی که من خیلی عجله داشتم تا نقاشی های مورد نظرم رو ببینم، مستقیم رفتیم سراغ امپرسیونیست ها: دگال، مونه، رنوار، گوگن ... و البته چندتایی از نقاشی های ونگوگ از جمله سلف پرتره اش! فوق العاده بود. انگار توی تاریخ قدم می زدم. به قول استادم مثل پروانه ای بودم که توی چراغونی افتاده باشه؛ نمی دونستم کجا برم و به کدوم تابلو نگاه کنم؟! 

با وجود دو ساعت توی موزه بالا و پایین رفتن هنوز کلی تابلو بود که ندیده بودیم به علاوه ی مجموعه آثار داوینچی! اما گشنه بودیم. تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم و برگردیم. رستورانی که رفتیم نزدیک محله ی چینی ها بود. تصورم از محله ی چینی ها همون تصویری بود که توی فیلم های دهه های اول قرن بیستم از آمریکا بود اما کاملا اشتباه می کردم. همون شهر و همون مغازه ها بود فقط زیر عنوان انگلیسی به چینی هم اسمش رو نوشته بودن!

در راه برگشتن، از اونجایی که ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود و احتمالا آخرین دیدار محمد از واشنگتن، تصمیم گرفتیم به سمت کتابخونه ی کنگره تغییر جهت بدیم. با اتوبوس رفتیم به سمت کتابخونه و یک ایستگاه جلوتر به اشتباه پیاده شدیم که بارون عزیز هم از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد به باریدن. به دو خودمون رو رسونیدم به کتابخونه. خیلی شلوغ بود. حتی توی ساختمون مردم برای بازدید از سالن مطالعه ی اصلی صف بسته بودن! راستش کتابخونه ی کنگره به اون هیجان انگیزی ای که فکر می کردم نبود. چرا؟ شاید بخاطر اینکه توش از کتاب خبری نبود و معماریش هم به اون زیبایی ای که توی عکس ها دیدم نبود. البته به قول محمد احتمالا بیشتر بخش های هیجان انگیزش پشت درهای بسته و به دور از چشم توریست ها بودن اما به هر حال. البته دور از انصافه اگه اشاره نکنم که بخش های هیجان انگیزی هم واسه ما داشت؛ مثلا یه نمایشگاه از چاپ های اول کتاب های مشهور و پرفروش آمریکایی مثل پیرمرد و دریا، سلاخ خانه ی شماره ی پنج، موش ها و آدم ها، گتسبی بزرگ و حتی درخت مهربان شل سیلوراستاین! اولین نقشه ی جهانی که اسم آمریکا توش اومده بود، مورخ 1507، اونجا بود که راهنما بهمون گفت اوایل سال دو هزار دارنده ی نقشه تصمیم به فروشش گرفته و بالاخره آمریکا تونسته با پرداخت 10 میلیون دلار صاحبش بشه!!! کمی از چهار گذشته بود که ما راهرویی رو پیدا کردیم که کتابخونه رو به کنگره ی آمریکا وصل می کرد! گفتن راهرو چهار و بیست دقیقه بسته میشه اما کنگره تا ساعت 5 بازه. ما هم رفتیم سمت ساختمون کنگره. از اونجایی که دیر شده بود نمی تونستیم از تورهای توی ساختمون استفاده کنیم اما با همون گردش ابتدایی توی سالن معلوم شد که طبق معمول همه ی بخش های تاریخی و هیجان انگیز ساختمون قابل دیدن نیستن و فقط میشه توی موزه ی پایین گردش کرد. هر چند نتونستیم چیز دندون گیری از ساختمون کنگره رو ببینیم اما همین حس وارد شدن به کنگره ی آمریکا خودش کم چیزی نبود.

خسته و کوفته رفتیم سمت مترو و البته دوباره همون مشکل صبح در برگشتن هم پیش اومد با این تفاوت که این بار با اتوبوس توی ترافیک ماشین هایی که از واشنگتن برمی گشتن هم گیر افتادیم. هنوز واشنگتن خیلی جاهای دیدنی داره که دلم می خواد بهشون سر بزنم. جدیدا مجموعه ای از آثار زنان هنرمند ایرانی و عرب در موزه ی زنان هنرمند واشنگتن به نمایش گذاشته شده که واقعا مشتاق دیدنشم. شاید هفته ی دیگه خودم تنهایی دل رو به دریا بزنم و برم دنبال ماجراجویی. باید دید تا هفته ی دیگه چی پیش میاد.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۲۹
جولای

روزهای جمعه کلاس محمد بجای نه و نیم از نه شروع میشه؛ کتابخونه ها هم که از ده باز می کنن واسه همین منم امروز صبح باهاش رفتم موسسه تا از کتابخونه ی اونجا استفاده کنم. همین که وارد شدیم، معلوم شد که شهناز و حنا، دو تا از همکلاسی های محمد، برنامه ی ویژه ای دارن. دخترا از منم دعوت کردن که در این فعالیت خارج از کلاس شرکت کنم. همه توی نمازخونه جمع شدیم، بعد حنا ازمون خواست توی یه خط وایسیم. یه فهرست سوال دستش بود، یکی یکی سوال ها رو می خوند و با توجه به محتوای سوال ازمون خواسته می شد یک قدم به عقب یا جلو برداریم. سوال ها از موضوعاتی مثل تحصیل کرده بودن یکی از والدین و شرایط خانوادگی افراد شروع می شد تا به مسائل جنسیتی و اجتماعی می رسید. مثلا حنا می پرسید اگه زمانی رو در زندگی به یاد میارید که توی خونه غذایی برای خوردن نداشتید، یک قدم به عقب بردارید یا اینکه اگه می تونید بدون اینکه مورد تمسخر و آزار واقع بشید اعمال مذهبی مورد نظرتون رو انجام بدید، یک قدم به جلو بردارید یا اگه احساس می کنید در طول زندگی اتون به خاطر جنس، نژاد یا سن اتون مورد محرومیت یا تحقیر قرار گرفتید یا جدی گرفته نشدید یک قدم به عقب بردارید.

فعالیت بسیار جالب و تامل برانگیزی بود و نتایج جالبی هم داشت. بیشتر بچه ها در پایان فعالیت به همون خط اصلی برگشته بودن. از همه جلوتر، ماتیو بود که یک آمریکایی مسیحی است و از همه عقب تر زنان مسلمان خاورمیانه به ویژه زنان پاکستانی قرار داشتند. به نظر من نظرسنجی دردناکی بود اما انگار به جای اینکه به یه نمودار و یه خط شاخص که بالا و پایین میشه نگاه کنی، خودت بخشی از اون نمودار و جزیی از همون خط شاخص باشی؛ ببینی که جایگاه خودت و کشورت می تونه کجای این نمودار اعتقادی-اجتماعی باشه و کیا از تو عقب تر و کیا جلوترن.

نکته ی دیگه ای که توجه منو جلب کرد، عملکرد برگزارکنندگان این همه پرسی بود. شهناز هم دانشجوی دکتری است، متولد پاکستان اما بزرگ شده و تحصیل کرده در آمریکا. رساله اش در مورد فمینیسم و دیدگاه های زن محور در اسلام هست. اعتماد به نفسی که در حرف زدن داشت و تسلطی که بر موضوع داشت، واقعا منو شگفت زده کرد. پیش خودم فکر کردم اگه بعد از یک سال و نیمی که از تصویت پروپوزالم می گذره و این چند ماهی که جدی دارم روش کار می کنم، کسی ازم بپرسه دارم چیکار می کنم؛ به انگلیسی که هیچی، به فارسی هم به سختی می تونم براش توضیح بدم کارم چیه؟ نه اینکه ندونم دارم چیکار می کنم، نه؛ اما توضیح دادنش واقعا برام سخته. این موضوع، تسلط به شرایط و توضیح موقعیت و البته اعتماد به نفس در حرف زدن، یکی از کیفیت هایی ست که درس خوندن در آمریکا به آدم اضافه می کنه. برعکس سیستم آموزشی ما که اصل رو بر تحقیر و سرکوب دانشجو به بهانه ی اخلاقی داشتن تواضع گذاشتن، اینجا به دانشجو پر و بال می دن تا خودش رو نشون بده و ثابت کنه. این میشه که برون داد همچین سیستمی آدم های مثبت اندیش و با اعتماد به نفسی هستند که به دنبال تغییرند اما برون داد سیستم آموزشی ما آدم های نگران و محافظه کاری مثل منه که هر کلمه یا جمله ای که میگن باید مواظب باشن به تریش قبای این استاد یا اون عزیز کرده برنخوره یا انگ مغرور و نمک نشناس بودن دامن گیرشون نشه.

تجربه ی امروز خیلی کوتاه اما پر از معنی و اشاره بود.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۵۲۷
جولای

آمریکا کشور بزرگ و متنوعیه. هیچ وقت نمی تونی پیش بینی کنی که از یک ایالت تا ایالت دیگه چقدر ممکنه در رفتار و شیوه ی زندگی مردم تفاوت وجود داشته باشه. بهمون گفته بودن که نشویل شهر پذیرا و آماده ای برای مهاجراست اما وقتی پاتون رو ازش بذارید بیرون، متوجه ی تغییر رفتار مردم می شید. این حرف برام خیلی ملموس نبود تا روزی که راه افتادیم سمت ویرجینیا. یادمه که روز دوم وقتی برای ناهار توی یه رستوران بین راهی ایستادیم، وقتی وارد شدیم همه ی سرها برگشت طرفمون. سفارش که دادیم و نشستیم، یه خانم چند تا میز اون ورتر روبروی من نشسته بود؛ میان سال بود اما موهاش رو یه رنگ جیغ کرده بود و آرایش غلیظی داشت، می خوام بگم از نظر من قیافه اش برای کسی مثل من عجیب بود و انگشت نما اما جالب اینجا بود که تمام مدت به من زل زده بود! اینکه هر جا بری همه متوجه باشن که تو غریبه ای و مراعات حالت رو بکنن برام عجیب نیست اما تا قبل از اون روز هرگز ندیده بودم کسی به خاطر قیافه ی متفاوتم بهم خیره بشه. فردای اون روز توی هتل وقتی برای صبحانه رفتیم پایین، همین که وارد شدیم دوباره همه ی سرها چرخید طرف ما! وقتی نشستیم به محمد گفتم اصلا متوجهی همه چه جوری به ما نگاه می کنن؟ گفت بهتره بهش عادت کنم و بی توجه باشم و اصلا شاید من فقط خیالاتی شدم چون اون احساس نمی کنه کسی بهش خیره شده. جواب دادم واسه اینکه قیافه ی تو، حتی با وجود سیبیل، چندان غیر آشنا نیست برای این مردم؛ آمریکایی ها مردهای خاورمیانه ای رو هر روز در عملیات تروریستی، اخبار، فیلم های یوتیوب و سریال های علیه مسمونا می بینن؛ اما زن های خاورمیانه ای رو چی؟ تصویر زنان خاورمیانه برای این مردم زن های شکسته و مظلومیه که پشت چادر و برقع پنهان و محصور شدن؛ مشتاقن ببینن پشت این همه پنهان کاری چی وجود داره واسه همین قیافه ی من بیشتر مورد توجه قرار می گیره تا مال تو.

جالب تر اینکه هرندن جمعیت بسیار زیادی هندی و پاکستانی داره که اکثرا هم مسلمان هستن اما باز هم قیافه ی ما غریبه تر از اونا به نظر می رسه. چند روز پیش وقتی روی نیمکتی بیرون کتابخونه نشسته بودم منتظر تا باز بشه، خانمی اومد و پارک کرد، بعد شروع کرد روی کاپوت ماشینش آب ریختن. من که سرم به کار خودم گرم بود اما یکدفعه شروع کرد بلند بلند با من حرف زدن که بعضی وقتا ماشین ها از شدت گرما توی خیابون ذوب میشن و اون که معلمی بیش نیست پول نداره که واسه یه ماشین نو بده، پس ترجیح می ده خودش آب نداشته باشه که بخوره اما ماشینش از گرما ذوب نشه. این شد که سر حرف باز شد و بعد از مدتی بهم گفت: شما لهجه داری؛ اهل کجایی؟ توی این یک سالی که ساکن آمریکام هرگز هیچ کس به این موضوع اشاره نکرده بود، دست کم نه اینقدر صریح! یا همین امروز صبح وقتی داشتیم از صبحانه برمی گشتیم دم آسانسور یه آقایی ازمون پرسید اهل کجایید؟ گفتیم ایران. گفت ای ول! محمد پرسید شما اهل کجایید، جواب داد تگزاس؛ بعد بلافاصله گفت همه ی آمریکایی ها بد نیستن، نباید به حرفای رسانه ها اطمینان کرد. من بلافاصله گفتم دقیقا مثل ایرانی ها، ما تروریست نیستیم، باور کن! گفت شک ندارم که همین طوره.

چیزی که میخوام بگم اینه که یه رفتاری ممکنه توی جنوب، خارج از ادب باشه مثل اینکه مرتب ازت بپرسن اهل کجایی یا بهت زل بزنن بخاطر اینکه متفاوتی یا به لهجه ات اشاره کنن اما همون رفتار ممکنه توی شمال کاملا طبیعی و مطابق ادب و رفتار نرمال اجتماعی باشه. تصوری که ما از آمریکایی ها داریم، مردمی صریح و بی پروا، بیشتر تصویر مردمیه که در شمال زندگی می کنن اما در ایالت های جنوبی یه کم اوضاع متفاوته.

به هر حال برام خیلی جالبه که فقط ده ساعت از نشویل دور شدیم و در ایالتی در همسایگی تنسی زندگی می کنیم اما اینقدر رفتار و کردار آدم ها برامون تازه و متفاوته.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۸۲۳
جولای

این روزها خبر خاصی نیست به جز درس خوندن که به نظرم بهترین خبره! تقریبا دیگه کتابخونه ی موسسه نمیرم و تا حالا دو تا کتابخونه ی عمومی شهر رو امتحان کردم. کتابخونه ی موسسه شلوغ بود و پر رفت و آمد و یه جورایی هم احساس می کردم توی دست و پاشون هستم تا اینکه روز سه شنبه منشی اومد و گفت چهارشنبه جلسه دارن توی کتابخونه و من نمی تونم بیام. این شد که منم از فرداش بارم رو گذاشتم رو کولم و رفتم کتابخونه. کتابخونه های عمومی ساعت 10 صبح باز میشن. محمد صبح باید نه و نیم سر کلاس باشه. هم به خاطر سنگینی کوله ام و هم گرمی هوا نمی تونم پیاده برم و مجبورم صبح زودتر با محمد برم تا منو دم کتابخونه پیاده کنه و خودش بره. باید دم در منتظر بمونم تا راس ساعت ده باز بشن. نکته ی جالب در مورد هر دو کتابخونه که در دو منطقه ی متفاوت شهر هستن اینه که از ساعت بیست دقیقه به ده، مردم و بچه ها جلوی درشون صف میکشن که برن داخل! این آدم ها از گروه های سنی مختلفی هستند، مرد و زن، سفید و سیاه، از طبقه های اجتماعی مختلف، از بی خانمان ها گرفته تا آدمایی که از سر و وضعشون معلومه وضع بهتری دارن. اینکه این همه آدم اینطور مشتاق ورود به کتابخونه باشن واقعا برام عجیب و جالبه. خیلیاشون فقط به نیت گذروندن وقت میان کتابخونه؛ سرچ می کنن، فیلم می بینن یا روزنامه می خونن. کتابخونه اصلا اون محیط سنگین و ساکتی که تو ذهن ماست نیست؛ زنده است و پر از سر و صدا و رفت و آمد. اگه بخوای مطالعه کنی یه سالن ساکت ته کتابخونه هست که توش همه ی امکانات برای مطالعه و آرامش پیدا میشه؛ می تونی بری اونجا و در سکوت مطالعه کنی. چنین استقبالی از محیط کتابخونه رو فقط در سال های بچگی ام از کتابخونه ی کانون به یاد دارم، متاسفانه فقط همین!

آزاده نجفیان
۲۲:۵۷۱۹
جولای

محمد که اومد خونه گفتم: دلم داره می پوکه محمد، دلم داره می پوکه! گفت بزن بریم و این طور شد که یکدفعه ای تصمیم گرفتیم درس و کار رو بپیچونیم و بریم جورج تاون. جورج تاون هم یکی دیگه از شهرهای اطراف واشنگتن محسوب میشه اما فاصله اش به نسبت هرندن با واشنگتن خیلی کمتره و یه جورایی یکی از محلات دی سی به حساب میاد و عمده ی شهرتش هم به خاطر دانشگاه جورج تاون هست. چیزی حدود 45 دقیقه با ما فاصله داشت. پریدیم تو ماشین و زدیم به جاده. جاده ی بسیار سرسبز و زیبایی بود که در واقع اصلا شبیه جاده نبود! به جز یه مسیر محدود، ناحیه به ناحیه خونه ها و مجتمع های بسیار مجلل بین این دو شهر قرار داشت که احتمالا متعلق به پایتخت نشینانی است که در دی سی کار می کنن و در این خونه ها زندگی. یه جای مسیر اشتباه پیچیدیم و این توفیق اجباری نصیبمون شد که با محله ای بسیار زیبا و بکر و خونه های بسیار زیبا دیدن کنیم و درست سر یک پیچ بسیار حساس یک آهوی و بچه اش با پرش های بلند اومدن و از خیابون رد شدن! نرسیده به شهر، توی لاین روبرویی، یک دفعه دیدیم یک عالمه ماشین سیاه که چراغ گردون دارن، به سرعت دارن میان و یه آمبولانس هم همراهیشون می کنه. بقیه ی ماشین ها هم با فاصله ی قابل توجهی از این قطار سیاه پوش حرکت می کردن. به محمد گفتم فکر کنم آدم مهمی رو دارن جابجا می کنن، حتی ممکنه خود اوباما باشه!

از روی پل اسکات کی که روی رودخونه ی پوتوماک کشیده شده وارد جورج تاون شدیم. نمای رودخانه با پس زمینه ی باروهای دانشگاه واقعا دیدنی بود. وقتی وارد شهر شدیم کلا قطع امید کردیم که جایی برای پارک گیرمون بیاد اما در یک حرکات کاملا غافلگیرانه یه ماشین بلافاصله از جای پارک در اومد و ما جاش پارک کردیم، اونم چه پارکی؛ دو ساعت مجانی!

مدت ها بود که توی یه همچین خیابون شیکی پیاده روی نکرده بودم، پر از مغازه و آدم های شاد و خوشحال که فقط می خوان قدم بزنن. اکثریت آدم ها یا توریست بودن یا جوون هایی که به نظر می رسید باید دانشجو باشن رفتیم و کمی روی پل پیاده روی کردیم و بعد تغییر جهت دادیم ببینم می تونیم دانشگاه رو هم در این وقت کم ببینیم یا نه. دانشگاه از جایی که ما بودیم خیلی بالا دست به نظر می رسید اما در کمال شگفتی در یک گوشه ی خیابون پله ی بلندی رو دیدیم که به نظر می رسید آخرش به دانشگاه می رسه؛ همین طور هم بود. نکته ی جالب این بود که به محضی که اولین ساختمون دانشگاه رو دیدیم، که از قضا بخشی از کتابخونه و سالن مطالعه بود، هر دو همزمان با هم گفتیم چقدر شبیه کتابخونه ی میرزاست!!! نمای سیمانی ساختمون، شکل پنجره ها و پله های بی پایانی که به هم راه داشتن معماری دانشگاه جورج تاون رو در بعضی از بخشاش بسیار به معماری دانشگاه شیراز نزدیک کرده بود. اصلا همینکه روی کوه و بلندی ساخته شده بود خودش یکی از بزرگترین شباهت ها بود. نمی دونم معمار یا معماران دانشگاه کیا بودن اما حدس می زنم باید لینک هایی بین سازندگان این دو مجموعه وجود داشته باشه. پلیسی که توی خیابونای منتهی به دانشگاه به خاطر تاریک شدن هوا قدم می زد و ما رو راهنمایی کرد بهمون گفت دانشگاه 24 ساعته بازه و می تونیم بریم قدم بزنیم و بگردیم و راحت باشیم. برامون جالب بود که ورود به دانشگاه، اون موقع تاریکی هوا، برای عموم آزاده حالا اگه ایران بود... بگذریم. دانشگاه محیط باز و قشنگی داشت و به معنای واقعی کلمه خودش یه شهر به حساب می اومد. پیاده روی توی دانشگاه جورج تاون و پله ها رو بالا و پایین کردن و هی توی سربالایی ها و سر پایینی ها هن و هن کردن، کلی خاطره رو برامون تداعی کرد. بعد از چندین روز فقط خوردن و بی تحرکی، دو ساعت پیاده روی توی هوای گرم و شرجی، خوب عرقمون رو درآورد.توی مسیر برگشت متوجه شدیم که یه کلیسای جامع بسیار بزرگ هم توی شهر هست که ما فرصت دیدنش رو پیدا نکردیم. کلیسا خیلی قدیمی به نظر می رسید و از بیرون خیلی شبیه به کلیسای نوتردام بود!

جورج تاون رو دوست داشتم، زنده بودن و لوکس بودنش رو دوست داشتم و حس خوبی رو که بهمون داد فراموش نخواهم کرد.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۴۱۷
جولای

امروز به ول گشتن و استراحت گذشت! روزهای تعطیل صبحانه از ساعت 7 تا 10 آماده است واسه همین ما تازه نه و نیم بیدار شدیم و محمد رفت صبحانه گرفت و آورد بالا. هر دو باید چند تا تلفن می زدیم و بعد از یک هفته با خونه هامون تماس می گرفتیم. حتی بعد از یکی دو ساعت با اسکایپ حرف زدن هنوز کلی وقت آزاد داشتیم که حوصله ی کار کردن درش مشاهده نمی شد. من شروع کردم به فیلم دیدن. متوجه شدم نت فلیکس هر از چندی جدیدترین فیلم ها رو برای مدت کوتاهی می ذاره توی سایت. اخیرا فیلم spotlight رو که پارسال برنده ی اسکار بهترین فیلم شده بود اومده روی نت فلیکس. از اونجایی که وقت فیلم دیدن نداشتم، هر روز با نگرانی چک می کردم ببینم هنوز هست با برش داشتن تا اینکه امروز تصمیم گرفتم ببینمش. فیلم خوبی بود درباره ی گروهی از خبرنگاران روزنامه ای در بوستان که گزارش مفصلی علیه کلیسا در مورد آزار جنسی کودکان می نویسن و پرونده ی این ماجرا رو در دادگاه دوباره باز می کنن. در همه ی مدت تماشای فیلم منتظر بودم به سبک فیلم های حادثه ای هالیوودی یه اتفاق وحشتناک بیفته یا دست کم یکی از این خبرنگارا رو تلفنی تهدید کنن، اما ماجرا به آرامی پیش رفت هر چند داستان پرتنشی بود. برام جالب بود که این فیلم سرراست و عملا بی حادثه تونسته اسکار بهترین فیلم رو از آن خودش بکنه. در کل فیلم رو دوست داشتم با احترامی شدید نسبت به همه ی آدم های معمولی ای که تصمیم می گیرن به جای اینکه قهرمان باشن، مفید باشن و تاثیر گذار.

برای ناهار رفتیم بیرون و موقع برگشتن تصمیم گرفتم بعد از ده روز رانندگی کنم. اولش خیلی ترسیدم و هل کردم اما کم کم عادی شد تا اینکه گوگل مپ یکدفعه قاطی کرد و راه رو گم کردیم و افتادیم توی بزرگراه! حداقل سرعت 55 مایل بر ساعت یعنی چیزی حدود 85 کیلومتر بر ساعته. چاره ای نبود، اگر سرعت رو کم می کردم تصادف می کردیم و راه برگشتی هم نبود پس گاز دادم و رفتیم. الان که فکرش رو می کنم چون تقریبا کسی توی بزرگراه نبود خیلی هم وحشت نکردم و سرعت بالا توی یه خیابون چند بانده ی پهن که همه توی لاین خودشون با فاصله رانندگی می کنن حتی لذتبخش هم هست! خلاصه اینکه هر لاینی که عوض می کردم و جلو می رفتم ماشین با فریاد تحسین محمد پر می شد. البته باید به این موضوع اشاره کنم که اینجا قوانین و شکل رانندگی کاملا با نشویل فرق می کنه. توی نشویل مردم بسیار مودبانه و مطابق قانون رانندگی می کنن اما اینجا تقریبا انگار داری در وطن اسلامی رانندگی می کنی. به محضی که چراغ سبز میشه یکی پشت سرت بوق می زنه که زودتر راه بیفتی و کافیه یه جا اشتباه کنی تا دهنت رو با بوق سرویس کنن اما توی نشویل عزیز حتی اگه تو خیابون زیگزاگ هم بری بقیه با حفظ فاصله و آروم از کنارت رد میشن اما اینجا... . اصلا نمیشه توی آمریکا به شکل کلی گفت مردم اینطوری یا اونطوری رانندگی می کنن، هر ایالت قانون و شیوه ی خودش رو داره واسه همینه که وقتی محل سکونتت رو از یه ایالت به ایالت دیگه تغییر می دی باید بری دوباره امتحان آیین نامه بدی! مخلص کلام اینکه گواهینامه ی من در حد رانندگی در شهر مهربونی مثل نشویل نه اینجا.

بعد که برگشتیم محمد شروع کرد به کار کردن اما من بقیه ی فیلمم رو دیدم و ول گشتم تا الان. هفته ی گذشته خیلی خسته شده بودم و واقعا به استراحت مطلق احتیاج داشتم. ایشالا از فردا دوباره بر می گردم سرکار.

آزاده نجفیان
۲۰:۵۸۱۶
جولای

امروز اون روز بزرگی بود که بیش از یک ماه منتظرش بودم: روز دیدن واشنگتن دی سی! همه گفته بودن که به سختی می تونیم جای پارک گیر بیاریم و بهتره با خودمون ماشین نبریم. از شانس خوب ما هتل هر روز یه تعداد شاتل به مقصد نزدیکترین ایستگاه مترو داره و از اونجا میشه با خط نقره ای مستقیم رفت واشنگتن. از اونجایی که امروز روز تعطیل بود هر یک ساعت یک شاتل وجود داشت. دیشب زمزمه هایی مبنی بر اینکه با شاتل ساعت 8 بریم شنیده شد اما به محضی که سر صاحب زمزمه به بالشت رسید، کلا فراموش شدن و ما تازه هشت و نیم از خواب بیدار شدیم! ساعت ده سوار شدیم و رفتیم ایستگاه مترو. اونجا باید از دستگاهی مثل دستگاه خودپرداز کارت مترو می خریدیم و چون کار آسونی به نظر نمی رسید چند نفر مامور شده بودن که به مسافرا کمک کن. تصوری که من از مترو داشتم به چیزی در حد متروی تهران محدود میشد، تقریبا تمیز اما شلوغ. در کمال تعجب همه چیز چندین درجه بدتر بود! هیچ جور علائم راهنمایی ای که بشه ازش مسیر رو سردرآورد وجود نداشت، واگن ها خیلی کهنه بود و خاطرات اتوبوس های تی بی تی سابق رو در ذهن زنده می کرد.

چیزی حدود 45 دقیقه با مترو تا واشنگتن راه بود. نصف مسیر قطار روی زمین بود و به موازات بزرگراه حرکت می کرد اما به محدوده ی شهری واشنگتن که رسیدیم قطار رفت زیر زمین. ما ایستگاه اسمیت سونیان که مرکز همه ی مناطق دیدنی واشنگتن هست پیاده شدیم. قصد ما این بود که از موزه ها شروع کنیم اما چون تا از مترو بیرون اومدیم ستون یادبود و ساختمون لینکلن رو دیدیم، تصمیم گرفتیم اول به اونا سر بزنیم و بعد برگردیم. سیل از جمعیتی توی خیابونا رفت و آمد می کردن و هوا بی نهایت گرم بود و آفتاب ظالمانه می تابید. از ایستگاه مترو، همه چیز خیلی نزدیک به نظر می رسید اما وقتی راه افتادیم فکرش رو نمی کردیم حداقل باید نیم ساعت توی این گرما پیاده روی کنیم.

نکته ی جالب آدم هایی بودن که جا به جا با یه بلندگو در دستشون در حال موعظه ی جماعت بودن و هیچ کس همه کاری به کارشون نداشت! یه عالمه کتاب و بروشور با خودشون داشتن و روی پلاکاردها و تی شرت هایی که تنشون بود اهم مطالب مورد نظرشون رو نوشته بودن که شامل این می شد که پاپ دروغگویی بیش نیست و به همراه همجنسگراها، یقینا، به جهنم خواهد رفت! یه نفر هم با بلندگو توی دستش به شکل عملی و فی البداهه مردم رو ارشاد می کرد؛ مثلا در ضمن بیاناتش یه دفعه ای می گفت خانم برو خودت رو بپوشون! اینکه اجازه داشته باشی حرفت رو بزنی، حتی اگه حرفت در مخالفت با کسی مثل پاپ باشه و کسی هم کاری به کارت نداشته باشه واقعا برام دیدنی بود هر چند نمی دونم اگر در مخالفت با اوباما هم حرف می زدن بازم کسی کاری به کارشون نداشت یا نه؟

جا به جا چرخ دستی هایی بود که آب و بستنی می فروخت و صف بلندی که جلوش تشکیل شده بود. گرما به طرز عجیبی به من اثر کرده بود و هی مجبور بود جا به جا توی سایه روی چمنا بشینم تا بتونم ادامه بدم واسه همین سرعت حرکتمون خیلی پایین اومده بود. ستون یادبود به معنای واقعی کلمه توی چشم آسمون فرو رفته بود. روی در ورودی ساختمون نوشته بود برای ورود به ساختمون باید بلیط تهیه کنید و بلیط هم از ساعت 8 و نیم صبح توزیعش شروع میشه و باید از 5 صبح بیاین تو صف! راه افتادیم سمت بنای یادبود جنگ که ساختمون تقریبا گرد هست که به شکل نمادین کشور آمریکا رو نشون می ده. هر ایالت یه ستون یادبود توی این حلقه داره. گشتیم و ستون تنسی رو پیدا کردیم و باهاش عکس گرفتیم؛ به هر حال هر چی نباشه ما الان دیگه Tennessean محسوب می شیم. از کنار همون حوض مشهوری که بین ستون یادبود و ساختمون یادبود لینکلنه حرکت کردیم. دو تا چیز مرتب یادم می اومد: یکی سخنرانی مارتین لوتر کینگ و یکی دیگه فیلم فارست گامپ! جمعیت عظیمی در حال رفت و آمد بودن و در کنارشون دسته های غازها و کفترها هم تردد می کردن. با ناله رسیدیم به ساختمون یادبود لینکلن. ساختمون به سبک ساختمونای یونانی ستون بندی شده و تعداد کشته های جنگ انفصال به ترتیب ایالت ها سر در ساختمون حکاکی شده. لینکلن به تنهایی توی توی ساختمون روی صندلی نشسته بود و با جدیت بیرون رو نگاه می کرد. کنار مجسمه یه تابلوی کوچیک زده بودن که روش فقط سه تا کلمه نوشته شده بود:  Quiet! respect please

یه طبقه هم حالت موزه طور داشت در مورد نحوه ی ساخت این بنا و چند تا عکس از لینکلن اما ما فقط اونجا وایسادیم و یه کم خنک شدیم چون تنها فضای دربسته ی کولر دار اونجا بود. از ساختمون که زدیم بیرون قصد داشتیم بیرون بنای مارتین لوتر کینگ که همون نزدیکی بود اما من دیگه داشتم احساس سرگیجه و خفقان می کردم. تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم اما باید برای خروج از محوطه حداقل 20 دقیقه پیاده می رفتیم. چاره ای نبود. سر راه بنای یادبود جنگ کره بود؛ یک عالمه سرباز بین بوته زار در حالی که بارونی پوشیده بودن و مضطرب بودن. روی حوض وسط بنا نوشته شده بود: Freedom is not free

اگه بخوام خلاصه ی این بیست دقیقه پیاده روی رو تا رستوران بگم باید اشاره کنم که تقریبا هوشیاریم رو از دست داده بودم و به زحمت خودم رو جلو می کشیدم. محمد بیچاره مرتب آب می خرید و می ریخت روی سر و صورت تا دوام بیارم. واقعا وحشتناک بود. رستوران جایی نزدیک به دانشگاه جورج واشنگتن بود. به محضی که وارد شدیم و رفتم دستشویی آبی به سر و صورتم زدم و روبروی باد کولر وایسادم، حالم سر جاش اومد! بعد از خوردن ناهار نزدیکترین جا بهمون کاخ سفید بود که ربع ساعت پیاده روی داشت اما قبلش باید می رفتیم دستشویی. به ناچار رفتیم توی دانشگاه و از نگهبان پرسیدم دستشویی کجاست؟ یه نگاه تمسخر آمیزی بهمون انداخت و راه رو نشون داد. حق داشت بیچاره! ما این همه راه رو رفته بودیم تا ... به دانشگاه جورج واشنگتن که انصافا دستشویی های بسیار خوبی داشت.

محوطه ی کاخ سفید توی خیابون پنسیلوانیا از یه جایی به بعد دیگه فقط پیاده قابل رفت و آمد بود. یه خیابون سنگ فرش بزرگ و سرسبز. جالب اینجاست که ما با توجه به تصاویری که توی تلویزیون از کاخ سفید و سقف گنبدی اش دیدیم و همه اش منتظر دیدن همچین ساختمونی بودیم غافل از اینکه نمایی که ما به دنبالشیم سمت دیگه ی کاخ سفیده که دست کم امروز بسته بود. از تجمع جمعیت جلوی ساختمون فهمیدیم که اینجا باید کاخ سفید باشه اینقدری که ساختمون ساده ای بود. تعداد قابل ملاحظه ای پلیس امنیتی به اون حوالی دیده می شد اما کاری به کار مردم نداشتن. وحشتناک شلوغ بود و فکر کردم دست کم ظرف یکی دو دقیقه حداقل 50 تا عکس از این ساختمون گرفته می شه. 

تصمیم داشتیم بعدش بریم سمت موزه ها اما بی نهایت خسته بودیم و فقط به این بسنده کردیم که به یه گالری هنری روبروی کاخ سفید بریم تا دست کم یه کار فرهنگی امروز کرده باشیم. ورودی گالری یه اتاق فرش شده بود که همه کفش دراز کشیده بودن تا سقف رو که با یه عالم تور رنگی تزیین شده ببینن! کارهای خوب و قابل قبولی رو به نمایش گذاشته بودن مثلا یه تابلوی بزرگ که با هزاران قطعه ی کوچیک نگاتیو درست شده بود و خوب که نزدیک می رفتی می تونستی تصویر روی نگاتیوها رو ببینی.

خلاصه اینکه دوباره رفتیم مترو و بعد از ده دقیقه سرگردونی در خوندن نقشه دل رو به دریا زدیم و سوار شدیم که خوشبختانه مسیر رو درست انتخاب کرده بودیم. جالب تر اینکه به هرندن که رسیدیم بارون شدیدی می بارید و هوا اینقدر سرد شده بود که نمی شد بیرون وایساد!

خوب که فکرش رو می کنم می بینم امروز به اون خوبی ای که انتظار داشتم نبود اما تجربه ی خوبی بود. هنوز خیلی جاهای دیدنی توی واشنگتن منتظر ما هستن.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۱۱۵
جولای

امروز موسسه برنامه ی نماز جمعه داشت! محمد هم تصمیم گرفت بره تا بیشتر با مسلمونای آمریکا و حال و هواشون آشنا بشه. واسه همین من یک ساعت بیشتر کتابخونه موندم و بعد هم مجبور شدم تنها برگردم و ناهار بخورم. محمد گفت در مورد اسلام هراسی و ماجرای نیس حرف زدن و گویا یکشنبه میخوان توی واشنگتن رژه ای در اعتراض به حرکت های تروریستی انجام بدن. وقتی عصر محمد برگشت با رفیقاش قرار گذاشته بود که با هم برن لاندری و لباسا رو بشورن بعد هم بریم خرید. فقط یکی از دخترا که ژاپنی هم هست با ما اومد که بسیار از مصاحبتش لذت بردم و معلوم شد داره روی قوانین مهاجرت و مهاجران در استرالیا و ژاپن تحقیق می کنه. می گفت ژاپن سالانه یک یا دو نفر بیشتر مهاجر و پناهجو نمی پذیره و تازه اونایی هم که موفق میشن وارد بشن اجازه ی کار ندارن و... .

امروز روز عجیبی بود! پر از خبرهای بد و خستگی. گاهی فکر میکنم من فقط جسما از ایران دورم اما هر اتفاق ساده ای که درش یا اطرافش می افته پشتم رو می لرزونه؛ حالا این اتفاق می تونه گرفتاری یک دوست باشه یا کودتا در ترکیه. چه روز بدی باید باشه اون روز که هر دوی این اتفاقات با هم درش بیفتن. 

این روزها حال روزهای اول اومدنمون به آمریکا رو دارم؛ غریب و بی یار و دیار؛ با این تفاوت که یک سال پیش بهت زده بودم و این روزها بیشتر مضطرب. بدون دوست سر کردن برای من خیلی مشکله و این مشکل وقتی حادتر میشه که می شنوم دوستانم به گرفتاری و ناراحتی برخوردن و من اینجا هیچ کاری از دستم براشون برنمیاد؛ حتی اینقدر نیستم که بتونن باهام درددل کنن. سعدی خوب و راست گفته که:

با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان/ بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری!

آزاده نجفیان
۲۳:۱۳۱۴
جولای

امروز صبح محمد به موضوعی اشاره کرد که من تا حالا متوجه اش نشده بودم. همیشه برام عجیب بود که چرا محمد هر روز که میره دانشگاه یه لباس جدید می پوشه و معمولا دو روز پشت سر هم یک لباس تکراری رو نمی پوشه! تا اینکه امروز صبح، وقتی عجله ای داشت لباسش رو اتو می زد، گفت این جزیی از آداب اجتماعی آمریکاییه که لباس تکراری نپوشی؛ مهم نیست شلخته یا کثیف باشی اما متنوع بودن اصله. اولش تعجب کردم و در واقع یه کم هم عصبانی شدم که چرا تا حالا همچین چیز مهمی رو نفهمیده بودم و محمد هم بهم نگفته بود؟ بارها ازم پرسیده بود که مگه تو لباس نداری که هر روز همین دو تا دست لباس رو می پوشی می ری بیرون؟ اما منی که به پوشیدن روپوش و مانتو عادت کرده ام اهمیت نداده بودم. حالا می فهمم اون پرس و جوها از کجا آب می خوردن. برام عجیبه که تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم. خوب که فکرش رو می کنم می بینم یکی از علتهاش اینه که سر و کار من کمتر با آمریکایی ها و بیشتر با آدم هایی از نوع خودم بوده اما همون چند آمریکایی رو هم که می شناسم، الان که دقت می کنم، می بینم حرف محمد در موردشون صدق می کنه. تصمیم گرفتم از  فردا کمی در لباس پوشیدن دقت و توجه بیشتری به خرج بدم.

بعدازظهر خیلی بی حوصله و بی طاقت بودم از چند روز پشت سر هم و فشرده درس خوندن. محمد هم مثل من خسته بود. تصمیم گرفتیم بریم بستنی بخوریم و رفتیم مرکز شهر. اصلا با نشویل قابل مقایسه نبود! درسته که مرکز شهر به یک خیابون خلاصه می شد اما ساختمونا، مغازه ها و حتی پیاده روها و خیابونای سنگ فرش آدم رو بیشتر یاد شهرهای لوکس اروپایی می انداخت تا آمریکا. هیچ جایی برای پارک نبود و خیلی اتفاقی یه جای پارک واسه نیم ساعت پیدا کردیم. رفتیم تو صف بستنی فروشی. دو تا خانم آسیای شرقی جلوم توی صف بودن. مطمئنم چینی نبودن اما نفهمیدم ژاپنی بودن یا کره ای. حتی یک کلمه هم نمی تونستن انگلیسی حرف بزنن و با ایما و اشاره و به کمک ما و فروشنده ها بستنی سفارش دادن. به محمد گفتم ببین دو تا زن که حتی یک کلمه هم نمی تونن انگلیسی حرف بزنن دارن آمریکا رو می گردن و به مشکلی هم برنمی خورن!

قدر همون نیم ساعت خیابون رو قدم زدیم و بسیار تعجب کردیم که اکثر آدمهای توی خیابون قیافه های غیرآمریکایی  داشتن و تعداد خانم های با حجاب هم کم نبود. یه خانم و آقایی جلوم رو گرفتن و آقاهه ازم پرسید از کجا بستنی ام رو خریدیم و بعد که آدرس دادم پرسید می تونم از بستنی ات بچشم؟! بعد هم قاه قاه خندید و رفت! تقصیر منه که این همه با عشق و علاقه و ملچ ملوچ بستنی می خورم!

الحمدلله کارهام آهسته و پیوسته پیش می رن هر چند اون ترس معروف از نوشتن و جمع و جور کردن فیش ها داره کم کم از ته جوونم بیدار میشه. فردا آخرین روز کاری اولین هفته است. خیلی کارا در پیش داریم.

آزاده نجفیان
۲۱:۰۱۱۳
جولای
انگار که توی اردوی تقویتی، اونم از نوع کنکوری و قلم چی طورش باشیم، صبح ساعت هشت بیدار می شیم، بدو بدو می ریم پایین صبحانه می خوریم بعد هم می ریم موسسه. محمد میره سرکلاس، منم میرم کتابخونه. ساعت 12 و نیم میریم ناهار که فکر کردن به اینکه کجا غذا بخوریم و انتخاب بین حدودا بیست سی تا رستورانی که بهمون نزدیکه خودش کم کاری نیست. حدود یک و نیم دو محمد منو میرسونه هتل و خودش برمی گرده سرکلاس. من یه کم توی اینترنت می چرخم بعد یه چرتی می زنم از حدود چهار و نیم دوباره برمی گردم سر درس. از 5 به بعد دیگه منتظر محمدم تا بیاد. یه عصرونه ی مختصر می خوریم و دوباره می شینیم سر کارامون تا هر وقت که بکشیم. من معمولا ده ده و نیم دیگه می برم. یکی دو قسمت سریال نگاه می کنیم و می خوابیم. 
با اینکه خیلی خسته ام اما معمولا شبا خوابم نمی بره و همین باعث میشه که راندمان کارم صبحا پایین بیاد. هر روز بیرون غذا خوردن هم بهم نمی سازه و شروع کرده به اذیت کردن معده ام. فعلا که با این امراض دست به گریبانم تا ببینم کی تصمیم می گیرن دست از سرم بردارن.
اهالی موسسه خیلی مهربون و اهل سازگاری و مدارا هستن. دیروز پروفسور ساشادینا که یکی از کله گنده های مطالعات اسلامی ست و لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه مشهد داره و شاگرد غلامحسین یوسفی بوده، وقتی منو با محمد دید اومد جلو و با یه فارسی فوق العاده زیبا و دلنشین مشغول احوالپرسی و شوخی شد. صداش وقتی فارسی حرف می زد خیلی قشنگ تر از وقتی بود که انگلیسی حرف می زد. ساشادینا از هندی تبارهای اهل تانزانیا است.
کارمندا خیلی سعی می کنن با من مهربون باشن. کتابدار کتابخونه امروز اومد و ازم در مورد موضوع رساله ام پرسید و آخرش بهم گفت اگه به کپی یا اسکن یا پرینت احتیاج داشتم خبرش کنم. خانم ها تقریبا همه محجبه هستند و همون مهربانی و شوخ طبعی ای که  ازشون انتظار میره رو دارن؛ هر چند گاهی احساس می کنم وجود من کمی معذبشون می کنه. مردها اما منو یاد مردهای دهه ی شصت توی فیلما میندازن؛ یه عده اشون همون مدل مو و ریش و سیبل بعد از انقلاب و دوره ی جنگ رو دارن و با احترام اما بدون اینکه بهت نگاه کنن حرف میزنن، گاهی هم کلا حضور و وجود من رو ندیده می گیرن، عده ی دیگه ایشون هم که البته اکثریت با اینهاست منو «sister» خطاب می کنن و با نهایت مهربانی و برادری سعی می کنن کمکم کنن و کارم رو راه بندازن. اینجا همه وقتی از در وارد می شن، فرقی نمی کنه از چه نژاد و ملیتی باشن، میگن سلام علیکم، بعد شروع می کنن باهات انگلیسی یا عربی حرف زدن. گاهی وقتا که از توی کتابخونه صداشون رو می شنوم یک دفعه مرز بین زبان ها در هم شکسته میشه و چند ثانیه ای نمی فهمم دارن به چه زبونی صحبت می کنن، بعد متوجه میشم یکدفعه ای از انگلیسی به عربی رسیدن یا برعکس. 
یکی از کارهای جانبی موسسه تربیت امام جماعت برای مساجد و مراکزه! وقتی محمد اینو بهم گفت دهنم باز موند. محمد میگه اتفاقا این از هوشیاری موسسه است چون به جای اینکه اجازه بده امامان جماعت رو دیوانه هایی مثل پیروان داعش و طالبان یا طرفداران هر نوع بنیادگرایی تربیت کنن، می سپاردشون دست آدم های تحصیل کرده ای که در بهترین دانشگاه ها و موسسات اسلامی دنیا درس خوندن و دست کم از دانششون برای منفجر کردن و کشتن آدم های بی گناه استفاده نمی کنن. یکی دیگه از کارای موسسه برگزاری کلاسای عربیه که هر روز دخترا و پسرای جوون زیادی رو می بینم که برای شرکت توی این کلاسا میان.
خلاصه اینکه آدمای اینجا رو دوست دارم اما در کنارشون خیلی راحت نیستم. پیش خودم فکر می کنم ایران که بودم بخاطر اینکه آدم مذهبی ای بودم همیشه در معرض اعتراض و تمسخر پنهان و آشکار، حتی از جانب نزدیکترین دوستان و آشنایان و فامیل بودم و حالا اینجا هم که هستم به خاطر اینکه شایدبه اندازه ی این آدم ها مذهبی و مقید نیستم، احساس فاصله و غریبگی می کنم. به خودم می گم من خودمم، با همه ی ایرادات و نواقصم و نمیشه هم خودت باشی و هم همه رو راضی نگه داری. واسه ی هر دو گروه مذکور متاسفم که موجبات ناراحتی و معذب بودنش رو فراهم کرده بودم و می کنم؛ اما من همینیم که هستم!
آزاده نجفیان
۲۲:۰۳۱۱
جولای

صبح با محمد رفتم موسسه. هیچ تصوری از آدمها و محیط نداشتم به خاطر همین وقتی با جو بسیار مهربان و صمیمی پرسنل روبرو شدم یه کم جا خوردم. موسسه بین المللی اندیشه ی اسلامی یه دفتر کوچیک توی یه طبقه از یه ساختمون کوچیک بود با یه کتابخونه ی نسبتا بزرگ. مسوول پروژه وقتی فهمید من به کتابخونه احتیاج دارم بهم اجازه داد ازش استفاده کنم. از 19 نفری که برای این پروژه پذیرفته شده بودن، اکثرشون مسلمان بودن و همه جور ملیتی، از ژاپنی تا آفریقایی، توشون بود. تقریبا همگی عربی رو خوب می فهمیدن و بعضی هاشون، حتی آمریکایی هاشون، به عربی فصیح حرف می زدن. مسوول پروژه که خودش بوسنی تباره، مرد بسیار مهربان و خوش نیتی است که همه ی تلاشش رو کرد من غریبی نکنم.

از اونجایی که کتابخونه رو لازم داشتن، من تصمیم گرفتم به جای معطل شدن و تلف کردن وقت، برم سراغ اولین کتابخونه ی عمومی نزدیک موسسه. ربع ساعت پیاده روی کردم و با اینکه آفتاب بدجور می تابید، اصلا احساس گرما نکردم! کتابخونه ی عمومی اینجا واقعا عمومی محسوب میشه و هیچ کس از تو نمی پرسه کی هستی؟ اینجا چیکار می کنی؟ چی میخوای؟ سرت رو می ندازی زیر و میری داخل. واسه همین یه کم شلوغ و گاهی کمی به هم ریخته ان اما یه اتاق ساکت و دور از دسترس برای مطالعه دارن. اتاق کوچیک و تمیز و قشنگی بود. یک ساعت وقت داشتم که سعی کردم تمرکز کنم و چند صفحه ای بخونم. بعد دوباره برگشتم موسسه پیش محمد که بریم واسه ناهار. امروز قرار بود ناهار مهمون موسسه باشن اما چون این ناهار شامل حال من نمی شد محمد گفت ما خودمون می ریم بیرون. مدتی که منتظرش نشسته بودم، خانم کتابدار اومد و ازم دعوت کرد تا برای ناهار بهشون ملحق بشم. امروز غذای ایرانی سفارش داده بودن: کباب و جوجه کباب. آقای مسوول پروژه کمی در مورد زبان فارسی باهام حرف زد و به رسم ادب همه ی آمریکایی هایی که چیزی از ایران و زبان فارسی می دونن، اظهار علاقه کرد برای یادگیری زبان فارسی و من طبق معمول جواب دادم: باعث افتخارمه!

سر ناهار یکی از استادا به ما ملحق شد که بسیار آدم دماغ سربالایی بود و رفتارش کمی سرد و خشک بود و یاین موضوع رو به یادم آورد که بخشی از استاد بودن، در همه جای دنیا، به ژست استادی مربوط میشه، به اینکه جوری از موضع بالا با بقیه رفتار کنی که مرعوب بشن و ساکت؛ تو باشی که می پرسی و بقیه ملزم به جواب دادن.

بعد ناهار اولین کلاس محمد ساعت دو شروع می شد. اول نماز جماعت خوندن. نکته ی جالب در مورد دستشویی هاشون بود. بعد از نزدیک به یک سال بالاخره موفق به زیارت دستشویی ای شدم که شلنگ آب داشت!!!

من رفتم کتابخونه و بساطم رو پهن کردم تا دوباره شروع کنم به درس خوندن اما بدخوابی و استرس چنان سردردی رو سراغم فرستاد که بعد از یک ساعت ترجیح دادم برگردم هتل و چرتی بزنم بعد دوباره ادامه بدم. از موسسه تا هتل بیشتر از بیست دقیقه پیاده است. با اینکه ساعت سه بعدازظهر بود اما این پیاده روی در گرما اذیتم نکرد!

محمد که برگشت، ما که به دیر ناهار خوردن عادت داریم، بدجور احساس گشنگی می کردیم و تصمیم گرفتیم بریم شام بخوریم. شهر توی نور روز خیلی کوچیک و اما پرهیبت به نظر می رسه. تعداد قابل ملاحظه ای مهاجر مخصوصا هندی ها اینجا زندگی می کنن به همین خاطر یک عالمه رستوران جورواجور و رنگارنگ این اطراف هست. از اونجایی که مسلمون های زیادی هم اینجا ساکنن، تعداد فروشگاه ها و رستوران های حلال کم نیست. خلاصه اینکه بعد شام برگشتیم و دوباره شروع کردیم به درس خوندن. اینجا هوا حدود ساعت 9 تازه تاریک میشه واسه همین حس و حال کار کردن تا دیر وقت با آدم می مونه.

فردا برنامه ی کاریم مشخص تر خواهد بود. امیدوارم سرعتم هم در کار کردن بیشتر بشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۶۱۰
جولای

رسیدیم؛ هرندن، ویرجینیا. دو روز توی راه بودیم. دو روز کامل نه اما به هر حال در سفر بودیم. دیروز تا بیدار شدیم و بار و بندیل رو جا دادیم و راه افتادیم، حدود 12 و نیم بود. بر خلاف چیزی که همیشه توی فیلما از جاده های آمریکا نشون می دن (یه جاده ی دراز توی بیابون بی آب و علف) با جاده ی سرسبز و فوق العاده زیبایی روبرو شدیم که از بین جنگل های و رودخانه های زیادی می گذشت و اصلا هم متروکه نبود؛ هر نیم ساعت یا کمتر، خروجی هایی تعبیه شده بودن برای پمپ بنزین، غذا یا مسافرخونه. من شهری رو برای موندن در بین راه انتخاب کرده بودم که از نظر زمانی و مسافت دقیقا وسط مسیر قرار داشت. اینترنتی هتل رزور کرده بودم و چون اسم هتل ناآشنا بود زیاد امیدی به خوب بودنش نداشتم اما اشتباه می کردم. اتاق بزرگ و تر و تمیزی بهمون دادن و برخلاف اون چیزی که فکر می کردم تا سرم رو گذاشتم خواب برد. صبح زودتر زدیم به راه. تغییر محسوس آب و هوا برامون جالب بود. با اینکه آفتاب همون سوزندگی آفتاب نشویل رو داشت اما هوا به طرز چشمگیری خنک و قابل تنفس شده بود.

یه جایی مسیر رو اشتباه رفتیم و گوگل مپ به جای بزرگراه، مسیر جدید رو از جاده های شهری نشون داد. یکدفعه خودمون رو وسط همون کوه هایی دیدم که با جنگل های انبوه پوشیده شده بودن و بعد روستاهای بسیار شیکی که اصلا بهشون نمی اومد روستا باشن! خلاصه اینکه بعد از کلی رانندگی و خستگی، رسیدیم. تصور من از هرندن یه شهر کوچیک و ساده در حومه ی واشنگتن بود که کارمندها یا کسانی که توی واشنگتن به هر طریقی کار می کنن، شبا بر می گردن و اینجا می خوابن اما کاملا در اشتباه بودم. از همون ورودی شهر، با یک عالمه ساختمون بلند و شیک و خیابون های بزرگ و چند بانده روبرو شدیم که به آدم یادآوری می کردن درسته که شهر کوچیکه اما هر چی نباشه جزی از واشنگتن دی سی محسوب میشه.

موسسه برامون توی اتاق هتل گرفته بود و چون معمولا هر اتاق رو به دو نفر می دن، به ما هم یک اتاق با دو تا تخت جدا دادن! محمد باید هفت و نیم توی جلسه ی معارفه ی توی هتل شرکت می کرد. سریع دوش گرفت و رفت. منم لخ لخ کنان بلند شدم و بعد از کمی مرتب کردن، دوش گرفتم تا کم کم یادم بیاد کجام و چیکار می کنم. اعتراف می کنم که هنوز هیچی نشده دلم خیلی واسه خونه تنگ شده و دوست دارم برگردم اما علاوه بر اینکه این 5 هفته فرصت طلایی ای برای درس خوندن و تمرکز کردنه، فرصتی برای تجربه های تازه، هر چقدر هم سخت و ناخوشایند باشن هم هست.

فردا صبح محمد باید ده موسسه باشه. منم باهاش می زنم بیرون. اگه اجازه دادن از کتابخونه ی اونجا استفاده کنم که هیچ، اگر نه که میرم اولین کتابخونه ی عمومی سر راه و شروع می کنم. 

آزاده نجفیان