هوا بدجور گرم شده، یه جور عجیب و چسبناک!در عین حالی که آفتاب داره سه تیغ می تابه یک دفعه آسمون رو چنان ابر سیاهی می گیره و رعد و برق می زنه که پیش خودت فکر می کنه یا قیامت شده یا بالاخره فضایی ها به آمریکا حمله کردن! بارون با شدت و سرعت می باره و همه چیز رو با تمام قدرتش سرکوب می کنه. اینجا برداشتن چتر موقع بیرون اومدن از خونه توی تابستون به اندازه ی پوشیدن کفش ضروریه.
امروز با اینکه پیش بینی می گفت حوالی ظهر بارون خواهیم داشت اما چون هم کیفم و هم دستم سنگین بود تنبلی کردم و با خودم چتر برنداشتم. هوا هم به نظر معمولی می رسید اما ظهر موقعی که داشتیم با محمد از ناهار برمی گشتیم و یواش یواش قدم می زدیم، یه نم نم کمرنگی شروع شد. من کلاسورم رو گرفتم رو سرم و به محمد گفتم بیا از زیر ماگنولیاها بریم که خودشون یه چتر طبیعی هستن. در کمتر از چند دقیقه اون نم نم مهربون به چنان دونه های درشت و کوبنده ای تبدیل شد که نمی دونستیم چیکار کنیم. موش آب کشیده شده بودیم. با اینکه توی محوطه ی دانشگاه بودیم اما از ساختمون کتابخونه دور بودیم. محمد پیشنهاد داد بدوییم اما نه من می تونستم و نه شدت و سرعت بارون اجازه می داد! تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که به سمت نزدیکترین ساختمون فرار کنیم. دانشکده ی حقوق بهترین گزینه بود. وارد که شدیم دیدیم خیلی ها مثل ما همین کار رو کردن، نه فقط دانشجوها، بلکه رهگذران بیچاره ی دیگه ای هم که مثل ما غافلگیر شده بودن. نکته ی جالب این بود که دیگران یا چتر داشتن یا بارونی، فقط ما دو تا خوشحال بودیم که غیرمسلح تردد می کردیم!
محمد پیشنهاد داد بریم از کتابخونه ی دانشکده چتر قرض بگیریم. ساعت یک و نیم بود و من می خواستم به اتوبوس ساعت دو برسم و محمد هم دو باید کتابخونه می بود. خلاصه اینکه چتر رو گرفتیم اما همینکه پامون رو بیرون گذاشتیم دیدیم از زمین آب می جوشه انگار! در اولین قدم کفش و جورابم کامل خیس شد و به لطف چتر گنده و بو گندو، پاچه ی شلوارم هم آب چکون شده بود. دیدم نمیشه برم سمت ایستگاه، ممکن بود غرق بشم! تصمیم گرفتم صبر کنم و با اتوبوس بعدی، که 40 دقیقه ی دیگه می اومد، برم. محمد منو گذاشت توی اتاق دانشجوهای دکتری و بخاری رو برام روشن کرد و خودش رفت دنبال کاراش. یه کم زیر هوای گرمی که از سقف می اومد وایسادم تا خشک بشم اما چشمم به پنجره و هوای صاف بیرون افتاد! باورم نمی شد اون بارون دیوانه ظرف چند دقیقه قطع شده باشه. دیدم وقت دارم به اتوبوس برسم، پریدم بیرون و دوان دوان خودم رو به ایستگاه رسوندم. جالب اینجا بود که ظرف تقریبا 45 دقیقه هم مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بودم و هم خشک!
با اینکه خسته بودم باید می رفتم فروشگاه تا چند قلم مایحتاج ضروری رو بخرم. دوشنبه قصد دارم یه مهمونی مفصل خداحافظی واسه سوفیا و ماگدا بگیرم واسه همین کلا اسفند رو آتیشم.