آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

۰۰:۰۱۲۰
فوریه

سفر نه تنها کمک می کنه تا همسفرانمون رو بهتر بشناسیم، بلکه بیش از همه این امکان رو فراهم می کنه تا خودمون رو بشناسیم. تا وقتی توی خونه ی خودتی، هر چی که هستی، خوب یا بد، همونی؛ اما همین که پات رو از خونه ات بیرون گذاشتی تازه می فهمی خود واقعی ات، خوب یا بد، خیلی گسترده تر از اونیه که فکر می کردی.

مثلا من تا پیش از امشب نمی دونستم اینقدر سگ ها رو دوست دارم و ممکنه اونا هم من رو دوست داشته باشن تا اینکه در باز شد و یک سگ بزرگ قهوه ای که اگه سرپا می ایستاد تقریبا هم قد من بود، از در وارد شد و مستقیم اومد سراغ من و شروع کرد خودش رو به من مالیدن! من از سگ و گربه نمی ترسم اما چون فکر می کنم کثیفن معمولا از حیوون نگه داشتن یا نوازش کردنشون پرهیز می کنم اما امشب در شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم این فکر و خیالات رو کنار بذارم. اینجا زیاد خوششون نمیاد از حیوون خونگی اشون دوری کنی، باید نسبت به سگ و گربه ی دوستان و آشنایان ابراز علاقه کنی تا بهشون برنخوره. پس وقتی مگی وارد اتاق شد و اومد طرف من چاره ای جز نوازش کردنش نداشتم. نکته ی جالب اینکه اصلا کار مشمئز کننده ای نبود! مگی چشمای درشت مهربونی داشت و با دو بار دست نوازش به سرش کشیدن با من دوست شد و موقع شام هم زیر میز کنار پای من خوابید، منم با پام آروم پاهاش رو نوازش می کردم. ما گرم بحث و حرف شدیم و مگی حوصله اش سررفته بود، زیر میز این ور اون ور می رفت و بی تابی می کرد. ازش پرسیدن دلش می خواد بره بیرون از خونه و چرخ بزنه یا نه که از شدت اشتیاق گوشاش سیخ شد و رفت جلوی در منتظر وایساد تا در رو براش باز کردن و با اشتیاق رفت بازی کردن.

تجربه ی جالب و بامزه ای بود. موقع برگشتن به محمد گفتم باورت می شد من اینقدر با سگا مهربون باشم؟ جواب داد فکر نمی کردم بتونی اینقدر بهشون نزدیک بشی! خودمم فکر نمی کردم، یعنی تا یک ساعت پیش هیچی درباره ی این توانایی ام نمی دونستم اما الان می دونم.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۱۲۴
دسامبر

معمولا چندان از سفرهای ناگهانی و بدون برنامه خوشم نمیاد اما دیروز عصر ناگهان تصمیم گرفتیم بزنیم به جاده و بریم ممفیس رو ببینیم. ممفیس بزرگترین شهر ایالت تنسی ست که حدود سه ساعت و نیم با نشویل فاصله داره. ممفیس پایتخت باربیکیو در آمریکاست و شهر الویس پریسلی هم بوده. زیاد حوصله ی سفرنامه نوشتن رو ندارم پس فقط چند تا نکته و اتفاقی که توی این سفر نظرم رو به خودش جلب کرد می نویسم:

یکی از چیزهایی که در موزه ها به شدت منو مرعوب و مجذوب می کنه، لباس افراد و مشاهیر. وقتی که فکر می کنم این لباس قبلا تن مثلا رضا شاه بوده، یک دفعه همه چیزی توی ذهنم زنده میشه و اون آدم رو در حال انجام کارهای مهم توی اون لباس می بینم. موزه ی الویس که در واقع خونه ی بزرگ و مجللشه، جاهای دیدنی و چیزهای عجیب و غریب زیادی داشت اما دو جا منو میخکوب کرد: وقتی لباس سفید عروسی پرسیلا، همسر الویس، رو دیدم و وقتی وارد اتاق لباس های عجیب و غریب و مشهور الویس شدیم که کلی زرق و برق داشتن. یه شکی توی دلم بود که امکان نداره این لباسا واقعی باشن و از دهه ی هفتاد تا حالا دست نخورده باقی مونده باشن. احتمالا اصل نیستن و مدل اون لباسا ساخته شدن. توی همین فکرا بودم که رسیدم به اون لباس آبی آسمونی الویس که یه عالمه زرق و برق روشه و یه شنل کوچیک آبی هم بهش وصله. زانوی شلوار نخ کش شده بود؛ خیلی جزیی و نامحسوس اما رد نخ کش شدن پیدا بود. یهو احساس کردم خودشه! این لباس واقعا همون لباس مشهور الویس پریسلی، پادشاه راکن روله. اونوقت همه ی اونا صداها و تصویرها توی ذهنم زنده شدن... .

از اونجایی که امروز عصر کریسمس محسوب میشه و همه در حال بدو بدو برای رفتن به خونه و جشن گرفتن هستن، به سختی تونستیم جایی برای ناهار خوردن پیدا کنیم. توی مسیر که بودیم، یک دفعه ته خیابون یه نقره ای بی نهایت می درخشید. ما که همینجوری زده بودیم به راه و هیچ تحقیقی نکرده بودیم حتی نمی دونستیم این زیبای جاری رودخونه است یا دریاچه یا اسمش چیه؟ بعد از ناهار برگشتیم و به موازات رودخونه شروع به رانندگی کردیم و یک دفعه از روی یه پل عظیم سردرآوردیم که مرز بین تنسی و ایالت آرکانزاس بود و روش نوشته بود روخونه ی زیر پامون، این زیبای خفته، کسی نیست جز می سی سی پی!!! وقتی فهمیدم ما ناخواسته و بدون برنامه بزرگترین رودخانه ی دنیا رو داریم می بینیم فقط جیغ زدم. بلافاصله یاد مارک تواین و هاکلبرفین افتادم. می سی سی پی هزاران برابر زیباتر و درخشان تر از اونی بود که فکرش رو می کردم، اونم دقیقا در غروب شب کریسمس.


آزاده نجفیان
۲۲:۲۵۰۱
دسامبر

مامان و دخترا رفتن مسافرت. اولین باری که بدون من جای دوری می رن. مامان همیشه اصرار داشت که هر جا می ریم باهم باشیم و سرزنش های ما رو که بیش از اندازه خودش رو به بچه هاش وابسته کرده نشنیده می گرفت. اما بالاخره بی من رفتن سفر چون چاره ای نداشتن! وقتی هفته ی پیش بهم گفتن که بلیط خریدن شوکه شدم! اسکایپ و بقیه ی امکانات صوتی و تصویری اجازه نمیده فاصله ای که اقیانوس ها بینمون ایجاد کردن و رو خوب بفهمن واسه همین وقتی خبر رو شنیدم یکدفعه یادم اومد که ای دل غافل! من واقعا دیگه عضو وابسته ی اون خونه نیستم و جدا شدم. اونا زندگی خودشون رو دارن و من هم زندگی خودم که گاهی این زندگی های در جهت مخالف حرکت می کنن.

اینترنت مقصد بسیار ضعیفه و راه های ارتباطی رو محدود کرده. دخترا با همین سرعت کم هم برام از خودشون عکس می فرستن. مامان پیام داده که هر جا می ریم یادت می کنم و جات بی نهایت خالیه؛ یه کم بی تابی می کنه. بهشون گفتم این چند روز زنگ هم نزن و کلا حواسشون رو جمع سفر کنن. واسه هر دو طرف تجربه ی عجیبیه.

امروز فهمیدم بیلی، یکی از همکلاسی هامون، مغولستانیه نه کره ای و پسر سه ساله اش رو پیش مادرش جاگذاشتن و خودش و زنش اومدن آمریکا واسه کار و تحصیل. خیلی تعجب کردم. بیلی گفت چون نگران هزینه ها و نحوه ی نگهداری بچه اینجا بودیم ترجیح دادیم فعلا بذاریمش اونجا بمونه اما به زودی به ما ملحق خواهد شد. وقتی در مورد پسرش حرف می زد دیگه اون مرد بی نهایت صریح و شوخ نبود، یه غم کمرنگی از پشت عینک توی چشماش دیده می شد، مثل غمی که از پشت کلمات پیام مامان توی واتساپ احساس می کنم... .

آزاده نجفیان