۲۱:۳۷۰۶
آوریل
دیشب یه خواب وحشتناک دیدم. خیلی ترسیده بودم و تو بد وضعیتی گیر کرده بودم. کم کم داشتم توی خواب یه بلایی سر خودم می آوردم که با صدای زنگ ساعت محمد از خواب پریدم! طبق معمول، محمد خودش بیدار نشد و ساعت رو واسه ده دقیقه خفه کرد اما من سریع از تخت بیرون پریدم. ساعت 6 صبح بود و همه جا هنوز تاریک. واقعا ترسیده بودم. دوباره برگشتم توی تخت و سعی کردم بخوابم اما فکرم مشغول بود. داشتم با خودم کلنجار می رفتم که نکنه اون کابوسی که دیدم واقعیت بوده و الان این بیداری خوابه؟ توی همین فکرا و خیالات فلسفی بودم که ساعت محمد واسه بارم چهارم زنگ زد. این بار دل رو به دریا زدم و صداش کردم. واقعا داشت دیرش می شد. گفت می خواد با اتوبوس هفت و نیم بره و ساعت یک ربع به هفت بود. بالاخره زنگ موبایل رو خاموش کرد و نیم خیز شده بود بلند شه که گفتم: میشه یه کم بغلم کنی؟! خواب بد دیدم. خیلی می ترسم. بیچاره بین خواب بیداری چرخید طرفم و بغلم کرد. دلم نمی خواست بره اما می دونستم دیرش شده و عجله داره واسه همین گفتم باشه، برو. با عجله بلند شد تا حاضر بشه.
تمام مدتی که توی خونه می چرخید و وسایلش رو جمع می کرد، صبحانه می خورد و لباس می پوشید، مچاله زیر پتو مثل جوجه ی سرماخورده نگاش می کردم (نمی دونم جوجه ی سرماخورده چیه اما محمد به شدت و با قاطعیت اصرار داره در بچگی جوجه هاش که سرما می خوردن حالتشون بسیار شبیه من بوده وقتی که مریض و خسته ام! متاسفانه هیچ مدرکی دال بر رد یا تایید این مدعا در دست ندارم.) چاره ای نبود، باید می رفت. وقتی هفت و نیم با عجله از خونه زد بیرون، بلند شدم پشت سرش در رو قفل و چراغا رو خاموش کردم، برگشتم تو تخت تا یه بار دیگه شانسم رو واسه یه خواب بی کابوس امتحان کنم.