سه شنبه روز خوبی بود. شلوغ تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم اما در نهایت رضایت بخش. صبح همه به جز من زود از خواب بیدار شدن چون پوریا باید واسه امتحان زودتر می رفت دانشگاه. محمد هم همراهش رفت. من حدود هشت و نیم بیدار شدم و تقریبا نه و ربع زدم بیرون و شقایق رو با اون همه استرس خونه تنها گذاشتم. این بار از ورودی پارکینگ وارد شدم و مثل آدم بلیط گرفتم. از اونجایی که موزه ساعت ده باز میشه، هنوز کلی جای پارک بود و زحمتی برای پیدا کردن جای خالی نداشتم. رفتم و با شماره ای که بهم داده بودن اعلام ورود کردم. بعد هم رفتم و کارت شناسایی ام رو گرفتم. خانمی که توی باجه ی فروش بلیط بود اومد و بهم گفت باید چیکار کنم. باید به بازدید کننده ها راه استفاده از آی پاد روی برای تور صوتی تصویری نشون می دادم، کارت شناسایی اشون رو می گرفتم و بهشون یه آی پاد و هدفن می دادم. بعد هم که پسش آوردن، باید هدفن رو با دستمال مرطوب تمیز می کردم و می ذاشتم توی یه جعبه تا آخر روز ببرن و دوباره بسته بندی کنن. رونی، رئیسمون، هم اومد و سر زد و خوش آمد گفت. خیلی هم تشکر کرد که دارم باهاشون همکاری می کنم. گفت حدس می زنه امروز باید خیلی شلوغ باشه چون توریست های زیادی برای دیدن کسوف روز قبل اومده بودن به نشویل. راس ده درا رو باز کردن.
ساختمون موزه قبلا اداره ی پست نشویل بوده. واسه همین خیلی تغییرش ندادن و فقط تغییر کاربری داده. یه هال خیلی بزرگ داره که چهار دری ورودی در چهار سمتش داره. ابتدای هر راهرو یه نگهبان نشسته. سرتاسر راهرو از مرمر سیاهه و سقف خیلی بلندی داره. هنوز میشه بقایای اداره ی پست سابق رو درش دید. آخر هال میز خرید بلیط هست. مشکل اینجاست که میز من اولین چیزیه که بازدیدکننده هایی که از چهار ورودی وارد می شن می بینن! بنابراین روز سه شنبه بیش از اینکه بخوام دستگاه امانت بدم، به سوالات بازدیدکننده ها جواب دادم. سوال هایی از قبیل: از کجا باید بلیط بخریم؟ ورودی گالری کجاست؟ قدمت ساختمون چقدره و چه سالی ساخته شده؟ و از همه مهم تر، دستشویی کجاست!؟ البته از حق نباید گذاشت که تقریبا ده نفری هم برای امانت گرفتن دستگاه اومدن و یکی از عزیزان هم آی پاد بدبخت رو محکم کوبید زمین و ترکوندش! البته خوشبختانه دستگاه آسیب جدی ندید اما تا وقتی که من شیفت رو تحویل می دادم همچنان توی شوک بود. شیفت من از ساعت یه ربع به ده تا یه ربع به دو بود. در این چهار ساعت ربع ساعت میشه برای استراحت میز رو ترک کرد. اما مشکل اینجا بود که اینقدر موزه شلوغ بود و مراجعه کننده زیاد بود که من جرات نکردم برم واسه استراحت چون می ترسیدم میز رو ترک کنم و یکی بیاد و بخواد دستگاه رو تحویل بده. فقط سریع رفتم دستشویی و برگشتم. هر چی به ظهر نزدیک تر می شدیم خسته و خسته تر می شدم و البته تعداد مراجعه کننده ها هم کمتر می شد. نزدیک تموم شدن شیفت رونی اومد سر بزنه و وقت فهمید من استراحت نکردم گفت باید زودتر برم. بهش گفتم می تونم وایسم و شیفتم رو پر کنم اما رونی گفت این غیرقانونیه که من بدون استراحت 4 ساعت پشت سر هم کار کنم! بهم گفت باید زودتر برم و خودش یه فکری برای پر کردن جای من می کنه. خوشبختانه نفر بعدی زودتر اومده بود و رونی رفت و آوردش و منو مرخص کرد. خیلی هم تشکر کرد بابت زحمتی که کشیده بودم. موقع خروج هم قاعدتا ما باید یه بلیط مخصوص رو به دستگاه نشون بدیم تا بذاره مجانی بیرون بیایم اما از شانس من نگهبانی که دقیقا کنار من اون روز کشیک داده بود دم در وایساده بود و خودش در رو برام باز کرد و لازم نشد با دستگاه ور برم. در کل تجربه ی خوبی بود. اعتراف می کنم که اولش خیلی هول شدم و کمی هم نامفهوم و در هم حرف زدم اما در نهایت نتیجه رضایت بخش بود. این ماه دیگه شیفتی ندارم تا ماه آینده.
خوشبختانه پوریا هم امتحانش رو بد نداده بود و حدود ساعت سه اومد و شقایق رو برداشت. شنبه آخرین امتحانش خواهد بود و فردا دوباره میان خونه ی ما که شب رو بمونن. این هفته با سرعت عجیبی رو به تموم شدنه. نمی تونم بگم از این موضوع ناراحتم!
امروز برای دومین بار در زندگی ام خورشید گرفتگی کامل رو دیدم! یادمه اولین بار یازده دوازده سالم بود که خورشید گرفت. یادمه از پشت فیلم سونوگرافی یه بار بهش نگاه کردم و شکل تاریکی هوا رو هم یادمه اما نه چیزی بیشتر. این چند وقت که همه جا حرف کسوف بود و شنیده ها خبر از این می داد که همه ی هتل ها توی نشویل پر شدن و سیل جمعیت به این طرف سرازیره، همه ازم می پرسیدن برنامه ات برای دیدن کسوف چیه و من خیلی عادی می گفتم: هیچی! بار اولم نیست. اما امروز وقتی اتفاق افتاد فهمیدم مهم نیست چند بار در زندگی ات دیده باشیش، هر بار بار اول خواهد بود.
شقایق امروز از صبح خونه ی ما بود و محمد و پوریا دانشگاه بودن. فردا اولین امتحان از مجموع امتحانات جامع پوریا ست واسه همین بچه ها اومدن شب رو اینجا بمونن که فردا مجبور نشن توی جاده با استرس رانندگی کنن. خلاصه اینکه از صبح با شقایق زدیم به فاز شیرینی پزی: اول رولت درست کردیم اما چون خامه اش خیلی زیاد بود مجبور شدیم کیک شکلاتی هم درست کنیم و بهش خامه اضافه کنیم بلکه از هدر رفتن خامه های عزیز جلوگیری بشه. کارمون که تموم شد من رفتم حموم. ساعت حدود یک بود. شقایق گفت کسوف کامل حدود یک و نیمه، زود بیا که بریم ببینیم. من که از حموم پریدم بیرون شقایق رفته بود توی حیاط جلویی. هوا هم داشت کم کم تاریک می شد. سریع لباس پوشیدم و موهای خیسم رو همینطور شونه کردم و رفتم بیرون. دیدم شقایق با خانم همسایه امون، گرم، مشغول اختلاط کردنه! منو که دیدن معلوم شد که خانم همسایه شقایق رو با من اشتباه گرفته. خلاصه اینکه شری عینک داشت، چیزی که ما نداشتیم، و بهمون اجازه داد با عینکش به خورشید نگاه کنیم. ماشاالله چونه ی خیلی خیلی گرمی داشت و یک دقیقه از حرف زدن غافل نمی شد. شری سایه های روی زمین رو بهمون نشون داد؛ صدها سایه ی هلالی شکل که تصویر ماه روی خورشید بودن! خیابون به طرز عجیبی ساکت بود. هیچ ماشینی رد نمی شد. هر چی هوا تاریک و تاریک تر می شد، صدای پرنده ها و حشره هایی که شب ها در میان بیشتر و بیشتر می شد. بیچاره ها حسابی قاطی کرده بودن. بعد اون لحظه ی طلایی تاریک رسید. خورشید کاملا پوشیده شد. تعجب کردم که اینقدر خوب شکل تاریکی هوا رو یادم مونده بود. با اینکه خورشید کاملا پشت ماه بود اما هوا کاملا تاریک نبود، مثله دم دمای غروب تاریک بود نه تاریک آخر شب. حال عجیبی بود، خیلی عجیب. اول اینکه تازه می فهمیدی خورشید چقدر قدرتمنده که با وجود اینکه در نقابه اما کوچک ترین گدازه اش اینطور همه جا رو روشن می کنه. دوم فکر اینکه اگه خورشید از اون پشت در نیاد، چی میشه، آدم رو میخکوب می کرد. حتی تصور اینکه مثلا مردمان هزار سال پیش در چنین وضعیتی چه حالی بهشون دست می داده هم ترسناک و در عین حال خنده داره. کل کسوف کامل دو دقیقه طول کشید. به محض اینکه ماه کمی حرکت کرد، همون نقطه ی کوچیکی که از خورشید پیدا شد، همه جا رو روشن کرد و صداهای طبیعت به همون سرعتی که بیدار شده بودن، دوباره خاموش شدن البته به جز صدای خانم همسایه!!! لحظه ای از حرف زدن نمی ایستاد. خیلی خانم مهربان و خونگرمی بود. ما رو دعوت کرد توی بالکنش بشینیم و برامون آب آورد. غذاش روی اجاق بود. از هر دری حرف می زد و ما حتی فرصت نمی کردیم درمقابل حرفاش عکس العمل نشون بدیم. شوهر و بچه هاش رفته بودن پارک خورشید گرفتگی رو ببینن. هوا بیرون هی گرم و گرم تر می شد. من که داشتم دنبال راه فرار می گشتم بهش گفتم غذاش رو اجاق نسوزه که گفت زیرش رو خاموش کرده. بعد تعارف کرد بریم تو. رفتیم. یه خونه ی بزرگ و شلوغ با دیوارهایی به رنگ قرمز روشن. همه جا پر از عکس و نقاشی بود. شروع کرد یکی یکی در مورد نقاشی ها برامون حرف زدن که من یادم اومد در خونه رو باز گذاشتم. اجازه گرفتم که برم در رو ببندم که دیدم بچه هاش دارن میان توی خونه و اگه ببینن یه غریبه داره در خونه رو باز می کنه خدا می دونه چه فکری پیش خودشون خواهند کرد و چه واکنشی نشون خواهند داد. سریع برگشتم توی اتاق و به شری گفتم بچه هاش دارن بر می گردن. همون موقع سر رسیدن و از تعجب دیدن من شاخشون در اومده بود. سریع خودم رو معرفی کردم و معلوم شد اونا هم به گرمی و پر سر و صدایی مادرشون هستن. خلاصه اینکه این خانواده ایرانیان زیادی رو می شناختن و عاشق سوپر مارکت های ایرانی نشویل بودن. شری بلند شد که بره واسه ما نوشیدنی بیاره که من گفتم اگه اجازه بدید ما مرخص بشیم. کلی تشکر کردیم و زدیم بیرون. اینم یه چشمه ی دیگه از مهمون نوازی جنوبی ها بود که در همسایگی ما خودش رو نشون داد.
پوریا و محمد حدود 8 اومدن خونه و شام مفصلی که تدارک دیده بودم و شیرینی مفصلی که پخته بودیم رو خوردیم و حالا هم بچه ها رفتن که بخوابن و من هم کم کم دارم از هوش می رم. فردا برای من روز مهمیه. چرا؟ چون اولین روز کاری ام در موزه خواهد بود. کم کم دارم استرس می گیرم اما خوشحالم که اینقدر خسته ام که نمی تونم زیاد بهش فکر کنم. کاش فردا روز خوب و درخشانی باشه. مدتهاست چشم به راه همچین روزی ام.
فردا اولین روز تعطیلی ما بعد از سه هفته اسباب کشی ست! در کمال شگفتی هیچ برنامه ای نداریم که بخوایم بخاطرش بدو بدو کنیم یا استرس داشته باشیم. فکر می کردیم ریچارد قراره واسه چند روز بیاد نشویل و هر دو خیلی استرس داشتیم که زودتر طبقه ی بالا رو مرتب و تمیز کنیم اما خوشبختانه معلوم شد قراره ماه دیگه بیاد. شنیدن این خبر چنان نور امیدی در دلم زنده کرد که ظرف چند دقیقه احساس کردم همه ی تابستون دوباره بهم برگشته! خوب که نگاه می کنم می بینم این تابستون هیچ کار مفیدی نکردم. یاد اون روزهایی بخیر که تابستون بهار کتاب بود و می خوندم و می خوندم و می خوندم... .
امشب به مهمونی خداحافظی لوریس و کارلا دعوت بودیم. در واقع خودشون توی یه بار مهمونی گرفته بودن و همه رو دعوت کرده بودن. بار مورد نظر توی مرکز شهر بود و در واقع خودشون آبجو رو تولید می کردن. ما که آبجو خور نیستیم واسه همین تا حالا پامون به این جور جاها باز نشده بود و دلیلی هم نداشتیم که بریم. از طرفی این اواخر واقعا احساس امنیت نمی کردیم توی جاهایی که سفیدهای مست جمع هستن ظاهر بشیم ولی به هر حال امشب به چند دلیل فرق می کرد: اول اینکه میزبان عزیزی داشتیم و دوم هم اینکه بیش از بیست نفر آدم بودیم که با خودش امنیت میاره. کارلا و لوریس پیتزا خریده بودن اما جالب تر اینکه هیچ کس انتظار نداشت میزبان پول آبجوش رو بده. همه رفتن و خودشون سفارش دادن. از این حرکت خیلی خوشم اومد. غرض دور هم جمع شدن بود نه توی خرج انداختن میزبان هر چند میزبانان محترممون شام میهمانانشون رو هم خریده بودن. شب خوبی بود و دور همی لذت بخشی شد. هوا بسیار بسیار عالی بود. واقعا انگار کمر گرما شکسته. امروز بعدازظهر بارون شدیدی اومد و دور از انتظار نبود که عصر هوا خنک باشه. ما قبل از 9 بلند شدیم اما فکر کنم هنوز بچه ها اونجا باشن.
خداحافظی با کارلا برام خیلی خیلی سخته. فکر کردن بهش دردی رو توی سینه ام بیدار می کنه که دو سال پیش همین روزها تجربه اش کردم. روزگار دزده؛ تا می بینه به چیزی یا کسی دل خوشی، به یه بهانه ای ازت می گیرتش. من که خداحافظی نکردم. هنوز یک هفته وقت هست. کاش می شد این هفته کش بیاد و طولانی تر بشه.
بالاخره دور اول اسباب کشی ها تمام شد! دیروز شقایق و پوریا رفتن مورفیسبرو و به سلامتی مستقر شدن. خونه اشون شکر خدا جای خوبیه و خوب و خوشگله فقط حیف که از ما دورن. نگار و احمد و بچه هاشون هم روز دوشنبه به سمت بوستون حرکت کردن. یکشنبه ظهر رفتیم به اونا هم کمک کردیم. دور اسباب کشی ها آخر این ماه شروع میشه و امیدوارم که آخرین دور باشه. با اینکه تقریبا دو هفته است که توی این خونه مستقر شدیم اما هنوز به نظرم همه جا بهم ریخته و نامرتبه. هنوز وقت نکردم همه چی رو اونطور که میخوام نظم بدم و مرتب کنم. فقط هم اسباب کشی عامل حواس پرتی و خستگی نبوده، خیلی چیزهای دیگه هم این وسط اتفاق افتادن که مانع از استراحت ذهنم شدن. مثلا اینکه توی همین ده روز اخیر رفتیم و برای من پرونده ی پزشکی تشکیل دادیم. از اونجایی که من بیمه ندارم، بیمارستان های کمی هستن که حاضرن من رو پذیرش کنن. بالاخره یه بیمارستان معقول پیدا کردیم که خیلی هم دور نیست و در عین تمیز و مرتب بودن، خوب هم رسیدگی می کنن. خانم دکتری منو به شکل کلی معاینه و ویزیت کرد بعد براساس مشکلات و شکایت هام منو به دکترهای متخصص ارجاع داد. امروز صبح باید می رفتم رادیولوژی تا از کمرم عکس بگیرم بلکه برای این درد بی امان ده ساله نامی و راه حلی پیدا بشه. نکته ی جالب توی این رفتن ها و اومدن ها و از این ساختمون و به اون ساختمون کردن ها هست اینه که هر بار تلفظ اسمم رو به شکل متفاوتی می شنوم! وقتی توی اتاق انتظار نشستیم تا صدام بزنن، هر پرستاری که فقط مجموعه ای از اصوات از دهنش موقع صدا زدن بیمار در می اومد، یعنی داشت منو صدا می کرد. یکی از نگرانی هایی که مثلا امروز برای عکس برداری داشتم این بود که بهم از این لباسا بدن که پشتش بازه و من کلی معذب بشم. از اونجایی که این مجموعه ی درمانی مورد نظر متعلق به کلیسا است و خطوط قرمز مذهبی داره، پرستاری که منو صدا زد و رخت کن رو بهم نشون داد، دو تا گان بهم داد که از جلو و عقب بپوشم و کاملا پوشیده باشم! همه چیز خیلی تمیز و مرتب بود و خیلی سریع انجام شد بدون حرف یا حرکتی اضافه. قراره تا فردا نتیجه ی عکسبرداری رو واسه دکترم بفرستن و دکتر باید بهم زنگ بزنه تا توضیحات لازم رو بده. اگر از اونا خبری نشه من باید خودم زنگ بزنم.
از اونجایی که پنج شنبه دیگه کارلا داره میره، داریم سعی می کنیم تا جایی که وقتش اجازه می ده ببینیمش. امروز بعدازظهر باهاش رفتیم سینما، جدیدترین فیلم کریستفر نولان: دان کرک. فیلم یقینا یکی از بهترین کارهای نولان نیست اما واقعا فیلم خوب و نفس گیریه. در همه ی اون یک ساعت و نیمی که توی سینما بودیم نفس از کسی در نمی اومد چون هر لحظه منتظر بودیم اتفاق بدی بیفته. هر چند فیلم تاریخی ژانر مورد علاقه ی نولان نیست اما هنرش اونجاست که حتی وقتی فیلم تاریخی هم می سازه از زاویه ی دید متفاوتی روایتش می کنه. خیلی بامزه بود که تعداد زیادی خانم ها و آقایون مسن و سن بالا برای دیدن فیلم اومده بودن. به شوخی به بچه ها می گفتم اینا متعلق به همون زمانی هستن که فیلم داره روایت می کنه، این چیزا براشون خاطره ای بیش نیست. چقدر دلم می خواد بدونم اونا در مورد فیلم چه فکری می کنن.
هنوز خیلی کار مونده تا این هفته تموم بشه. باید زودتر بخوابم چون فردا کلاس زبان دارم اما خوابم نمی بره چون تیزر دو تا فیلم ترسناک رو توی سینما دیدم و محمد هم زود رفته خوابیده و منو با این خونه ی درندشت ساکت تنها گذاشته. هر کاری کردم تمرکز کنم دیدم نمی شه. الان همه ی درا رو قفل و چک کردم و وسایلم رو آوردم توی تخت و دارم می نویسم بلکه کمی از وحشت و بی خوابی ام کم بشه! امیدوارم زود خوابم ببره.