683
فردا اولین روز تعطیلی ما بعد از سه هفته اسباب کشی ست! در کمال شگفتی هیچ برنامه ای نداریم که بخوایم بخاطرش بدو بدو کنیم یا استرس داشته باشیم. فکر می کردیم ریچارد قراره واسه چند روز بیاد نشویل و هر دو خیلی استرس داشتیم که زودتر طبقه ی بالا رو مرتب و تمیز کنیم اما خوشبختانه معلوم شد قراره ماه دیگه بیاد. شنیدن این خبر چنان نور امیدی در دلم زنده کرد که ظرف چند دقیقه احساس کردم همه ی تابستون دوباره بهم برگشته! خوب که نگاه می کنم می بینم این تابستون هیچ کار مفیدی نکردم. یاد اون روزهایی بخیر که تابستون بهار کتاب بود و می خوندم و می خوندم و می خوندم... .
امشب به مهمونی خداحافظی لوریس و کارلا دعوت بودیم. در واقع خودشون توی یه بار مهمونی گرفته بودن و همه رو دعوت کرده بودن. بار مورد نظر توی مرکز شهر بود و در واقع خودشون آبجو رو تولید می کردن. ما که آبجو خور نیستیم واسه همین تا حالا پامون به این جور جاها باز نشده بود و دلیلی هم نداشتیم که بریم. از طرفی این اواخر واقعا احساس امنیت نمی کردیم توی جاهایی که سفیدهای مست جمع هستن ظاهر بشیم ولی به هر حال امشب به چند دلیل فرق می کرد: اول اینکه میزبان عزیزی داشتیم و دوم هم اینکه بیش از بیست نفر آدم بودیم که با خودش امنیت میاره. کارلا و لوریس پیتزا خریده بودن اما جالب تر اینکه هیچ کس انتظار نداشت میزبان پول آبجوش رو بده. همه رفتن و خودشون سفارش دادن. از این حرکت خیلی خوشم اومد. غرض دور هم جمع شدن بود نه توی خرج انداختن میزبان هر چند میزبانان محترممون شام میهمانانشون رو هم خریده بودن. شب خوبی بود و دور همی لذت بخشی شد. هوا بسیار بسیار عالی بود. واقعا انگار کمر گرما شکسته. امروز بعدازظهر بارون شدیدی اومد و دور از انتظار نبود که عصر هوا خنک باشه. ما قبل از 9 بلند شدیم اما فکر کنم هنوز بچه ها اونجا باشن.
خداحافظی با کارلا برام خیلی خیلی سخته. فکر کردن بهش دردی رو توی سینه ام بیدار می کنه که دو سال پیش همین روزها تجربه اش کردم. روزگار دزده؛ تا می بینه به چیزی یا کسی دل خوشی، به یه بهانه ای ازت می گیرتش. من که خداحافظی نکردم. هنوز یک هفته وقت هست. کاش می شد این هفته کش بیاد و طولانی تر بشه.