بالاخره تعطیلات هم تموم شد، از قدرت سرما هم کم شده و بالاخره داره بارون میاد و از همه مهمتر، سرماخوردگی من هم بعد از هشت روز جانگاه بیماری و خانه نشینی الحمدلله بهتر شده هر چند هنوز سرفه گاهی و بی گاه غافلگیرم می کنه. چند روز خونه نشینی و رختخواب خوابی منو به فکر آدم هایی انداخت که مدتهاست در بستر بیماری هستن. پیش خودم مرتب می گفتم من از یه سرماخوردگی ساده تا این اندازه به ستوه اومدم و بی تابی کردم وای به روز اون هایی که مدتهاست با بیماری های جدی دسته پنجه نرم می کنن و مدتهاست در انتظار رهایی و درمانن. امیدوارم خدا همه ی بیمارا رو شفا بده و به خودشون و خانواده اشون سعه ی صدر عطا کنه!
بعد از یک هفته بیماری، پنج شنبه شب خونه ی استاد محمد شام دعوت بودیم. محمد این ترم دستیار این استاد بود که البته پدرش هم از حجم کارهایی بهش محول شده بود، در اومد. با اینکه حالم چندان خوش نبود و سرفه های شدید می کردم و هوا بی نهایت سرد بود، رفتیم. دیوید 5 تا بچه داره که بزرگترینشون 14 سالشه. خونه ی بزرگی داشتن که چندان به سر و وضعش نمی اومد خونه ی یه استاد دانشگاه باشه. خانواده ی گرم و صمیمی ای داشت که مثل خودش بسیار مذهبی بودن. موقع شام همگی سر یه میز بزرگ نشستیم. دیوید اول دعا خوند و از خدا بخاطر غذا و دوستانش تشکر کرد. بعد پسرهای بزرگتر کاسه های ما رو برداشتن و بردن توی آشپزخونه و توش یه جور خورشت که به خاطر ما گیاهی تهیه شد بود، ریختن و آوردن. شام خیلی ساده بود؛ همین خورشت با تورتیلا و آواکادو. خیلی خوشمزه بود و منو بسیار متعجب کرد. اصلا انتظار نداشتم که استاد دانشگاهی اینطوری از ما پذیرایی کنه. از سادگی و صمیمی اتشون کیف کردم. توی ایران اول اینکه یه استاد دانشگاه جرات نمی کنه دانشجوش رو خونه اش دعوت کنه چون معلوم نیست بعدا چه حرف و حدیثی پشتش در بیاد. ثانیا گیرم هم که دعوت کرد، مجبوره نهایت تکلف رو به خرج بده تا بعدا پشت سرش نگن خسیس بود یا ندار بود یا در مهمونی اش در شان استاد دانشگاه نبود. اینکه دیوید و خانواده اش در حد توانشون ما رو در داشته هاشون شریک کردن، خیلی بهم چسبید. من همیشه به محمد می گم یکی از بارزترین صفت های آمریکایی ها برای من سخاوتمندی اشون بوده. آمریکایی ها واقعا در نهایت سادگی بقیه رو در داشته هاشون شریک می کنن و اگه چیزی برای به اشتراک گذاشتن و بخشیدن داشته باشن، دریغ نمی کنن. شب خوبی بود و به ما خیلی خوش گذشت هر چند من چند بار حمله ی سرفه داشتم و کار یه کم به جاهای باریک کشید اما در نهایت به خیر گذشت.
روز جمعه تولد پوریا بود که خونه اشون دعوت بودیم. شقایق یه پیتزای خوشمزه پخته بود و یه کیک عالی چند لایه درست کرده بود. پوریا از اول تعطیلات ماها رو وادار کرده باهاش ارباب حلقه ها ببینیم. قبلا نصف فیلم یک رو دیده بودیم. اون شب بقیه ی فیلم یک رو دیدیم. البته پوریا اصرار داشت که یه استراحتی بکنیم و فیلم دو رو هم شروع بکنیم که به نرمی جلوش گرفته شد.
روز شنبه با اینکه یه کم بیماری برگشته بود و خسته بودم اما به پیشنهاد محمد رفتیم دریاچه و قدم زدیم. فوق العاده بود. سوز وحشتناکی از هوا می اومد اما ذره ذره ی بدنم به وجد اومده بود. کل دریاچه یخ زده بود به جز یه دایره ی کوچیک وسطش که مرغابی ها اونجا نشسته بودن. حتی لاک پشت های توی آب هم یخ زده بودن و ما فقط امیدوار بودیم لاک پشت بیچاره توی لاک یخ زده اش سالم باشه. برخلاف همیشه مسیر پیاده روی خیلی خلوت بود. نمی دونم بخاطر سرما بود یا اینکه چون سر ظهر بود مراجعه کننده کمتر داشت. به هر حال این خلوتی و سکوت باعث شد همه چی بیشتر به ما بچسبه. بعد هم با هم رفتیم بیرون ناهار خوردیم که باعث شد کلی حال و هوامون عوض بشه.
محمد از امروز صبح دوباره برگشته دانشگاه. شمارش معکوس برای امتحان جامع شروع شده. این ترم هم یک درس داره که باید به عنوان دستیار استاد بره سرکلاس. خوشبختانه دیگه واقعا واقعا تکالیف و واحدهاش تموم شده و فقط باید روی امتحان جامع تمرکز کنه. من اما امروز رفتم خونه ی پروشات و با هم فیلم دیدیم. قرار بر این بود که هفته ای یه بار با خانوما بریم پیاده روی اما امروز بارونی بود و بجاش تصمیم گرفتیم دور هم جمع بشیم که دست کم برنامه بهم نخوره. تنوع بدی نبود. باید کم کم شروع کنم برای خودم برنامه ریزی کردن بلکه از این رخوت در بیام. کم کم داره یک سال میشه که از ایران برگشتم. بالاخره باید این ماجرا رو پشت سر بذارم و برگردم دوباره سر کار. دارم فکر می کنم برم و یه کتابخونه ی جدید توی شهر پیدا کنم شاید یه فضای تازه با خودش انرژی بیشتری رو هم بیاره. کی می دونه؟ شاید منم بالاخره بتونم از شر این رساله راحت شم و خودم و از شرش خلاص کنم.