839
امروز خانمی توی موزه وقتی ازش خواستم تا کارت شناسایی اش رو در عوض آی پادی که قراره بهش بدم، تحویلم بده، گفت هیچ کارت شناسایی ای همراهش نیست. از شوهرش خواست تا کارتش رو بده. با تعجب با خودش تکرار می کرد: چرا من کارت شناسایی ندارم؟ من یه شهروند محترمم، مهاجر هم نیستم...! خیلی بهم برخورد. دلم می خواست ازش بپرسم مگه مهاجر بودن چه عیبی داره؟ چرا مهاجر بودن توی ذهنت با آدم هایی بی مدرک شناسایی و غیرقانونی گره خورده؟ از کی تا حالا مهاجر بودن معنی اش شهروند غیرقانونی بودن شده؟ خواستم تو صورتش بگم منم مهاجرم اما کارت شناسایی ام از ترس آدم هایی مثل تو همیشه همراهم. اما هیچی نگفتم، نباید می گفتم. فقط لبخند زدم و آی پاد رو بهش تحویل دادم.
در عوض خانم دیگه ای خیلی با احترام سراغم اومد، منو «مادام» صدا زد و بسیار محترمانه ازم آی پاد خواست. وقتی هم که برگشت تا تحویلش بده، آهی کشید و گفت: خیلی تاثیرگذار بود! تایید کردم و پرسیدم نمایشگاه طبقه ی بالا رو هم دیده؟ با بغض گفت دیگه بیش از این طاقت نداره. فرصت نیاز داره تا چیزهایی رو که در نمایشگاه جنگ جهانی اول دیده هضم کنه. با سر حرفش رو تایید کردم. کارتش رو گرفت، تشکر کرد و در حالی که اشک می ریخت رفت.
کار کردن توی موزه، حتی اگه مجبور باشی 4 ساعت تمام یک جا بشینی و با بی حوصلگی کتاب بخونی، این حداقل حسن رو داره که با طیف عظیمی از آدم ها روبرو می شی؛ آدم هایی که تو رو با تحقیر نگاه می کنن تا آدم هایی که یه نقاشی اشک به چشماشون میاره و متاثرشون می کنه.