31 سالگی چه شکلیه؟ راستش هیچ تصوری ازش ندارم! من همیشه تا سی سالگی ام رو تصور کرده بودم: یه خانم مستقل، موفق و تحصیل کرده. همیشه فکر می کردم به سی سالگی که برسم دکترام رو گرفتم، یه شغل خوب پیدا کردم و دیگه زندگی ام سر و سامون گرفته. ازدواج هیچ وقت توی دورنمای این زندگی نبود. الان که فکرش رو می کنم می بینم به بعد از سی سالگی فکر نکرده بودم چون طبق برنامه ریزی من هر آنچه که آرزوش رو داشتم باید تا سی سالگی محقق می شد و دیگه دلیلی نداشت به بعد از اون فکر کردن. اما هیچی اونجوری که من انتظار داشتم پیش نرفت و نمی تونم بگم کاملا از این ناهماهنگی ناراضی ام! آدم ها و تجربه های جدیدی به زندگی ام اضافه شدن که در هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای نمی گنجیدن. انکار نمی کنم از اینکه هنوز لنگ گرفتن مدرک دکترام ناراضی و ناراحتم. شاید این بخش دردناک ترین بخش ماجرا برای من باشه. همیشه بهمون گفته بودن و خونده بودم که هر کس کسی شده تا قبل از سی سالگی شده، بعدش دیگه خبری نیست. می ترسیدم از اینکه به سی سالگی برسم و هنوز کسی نشده باشم. امروز سی و یک ساله شدم. اون آدمی که می خواستم بشم نشدم اما فکر می کنم شاید هنوز فرصتی برای رسیدن بهش باقی باشه. امروز تولد سجاد هم هست. این اولین تولد بعد از مرگشه. امروز یک ماه هم از مرگ سپیده می گذره. وقتی به جوونهای با استعدادی فکر می کنم که چه آسون و بی سر و صدا زیر خاک خوابیدن، به این نتیجه می رسم که زنده بودن بهترین هدیه است چون تا وقتی نفسی میاد و میره امید هست؛ آدمیزاد هم که ناچاره از امیدواری، معتاده به امیدوار بودن... .
هنوز نمی دونم قراره این دهه از زندگی ام چه شکلی باشه. قصد ندارم این بار برای یک دهه برنامه ریزی کنم، فعلا سال به سال تا ببینم خدا چی می خواد و چقدر عمر باقیه.