865
از سه شنبه شب تا دیروز ظهر، ریچارد دوباره مهمان ما بود. دفعه ی قبل خیلی برای میزبانی ازش استرس داشتم چون به هر حال هم صاحبخونه امونه و هم استاد راهنمای محمد. این بار اما واقعا در شرایط روحی و جسمی ای نبودم که بخوام حتی حضورش رو توی خونه تاب بیارم اما چاره ای نبود. سه شنبه شب ساعت 7 نشویل بود و محمد رفت از فرودگاه آوردش. شام یه جور خورشت سبزیجات پخته بودم که انصافا خیلی خوشمزه شده بود. ریچارد بخاطر مهمانی که برای سخنرانی در دانشگاه دعوت کرده بود مجبور شده بود بیاد. مهمانش چهارشنبه عصر می رسید. محمد باید چهارشنبه صبح می رفت دانشگاه و تا عصر کار داشت. منم صبح چهارشنبه باید جایی می بودم و شب هم باشگاه کتاب بود خونه ی فرانک. بدبختی این جا بود که هفته ی قبل توی برف و سرما متوجه شده بودیم که باطری ماشین ریچارد خوابیده و ماشین روشن نمی شه. محمد هر کاری کرده بود که باطری به باطری کنه موفق نشده بود. نمی دونستم ریچارد می خواد چیکار کنه. صبح چهارشنبه از ساعت هفت و نیم با محمد داشتن با ماشین ور می رفتن اما نتیجه ای نداده بود. محمد هشت و نیم رفت چون نه کلاس داشت. منم باید ده می زدم بیرون. ریچارد مونده بود خونه. نگرانی من این بود که مجبور شم شب نرم تا محمد بتونه با ماشین این ور و اون ور ببرتش. موقعی که داشتم از خونه می زدم بیرون تازه داشت با خونسردی زنگ می زد ببینه کسی حاضره بیاد خونه و به باطری ماشین نگاه بندازه یا باید زنگ بزنه بیان ماشینش رو با جرثقیل ببرن. خلاصه من کارم دوازده تموم شد. محمد خبر داد که ریچارد هنوز خونه است و منتظره جرثقیل بیاد. نمی خواستم برم خونه بخصوص که نگران بودم اگه خونه موندنش طول بکشه باید ناهار هم براش درست کنم در حالی که اصلا حوصله نداشتم. یه کمی وقت تلف کردم تا برگردم. وقتی رسیدم دیدم جرثقیل توی خیابون جلوی خونه وایساده. به بخت خودم آفرین گفتم! ماشین رو بلند کردن تا ببرن تعمیرگاه. ریچارد هم باهاشون رفت. خوشبختانه محمد ساعت سه خبر داد که باطری ماشین کلا زنگ زده بوده و خراب شده بوده اما تونستن تعویضش کنن و الان دیگه ماشین کار می کنه. خلاصه اینکه من و ماشینمون نجات پیدا کردیم! برخلاف دفعه ی قبل که صبح از ساعت 7 می رفت تا حدود 12 شب، این بار تقریبا هر روز با هم صبحانه می خوردیم و بعد حدود ده می زد بیرون. اینکه اینقدر آدم راحت و صمیمی ای ست واقعا ارتباط برقرار کردن باهاش رو آسونتر می کرد.
ما جمعه شب شام خونه ی فرانک دعوت بودیم. گروهی از دوستانشون رو دعوت کرده بودن تا با ما آشناشون کنن. من صبح به ریچارد گفتم ما شب خونه نیستیم و برنامه روز شنبه رو باهاش هماهنگ کردم و تمام. محمد می گفت اینطوری به بیچاره اعلام کردیم که شب چه زود بیای چه دیر خبری از ما نیست و یه فکری به حال شام خودت بکن! خونه ی فرانک مثل همیشه بسیار خوش گذشت. میزبان و بقیه ی مهمانان همه بالا 75 سال بودن. خیلی از گفتگوها رو نمی فهمیدیم اما در کل آشنایی با این آدما خالی از لطف هم نبود. مهمترین حسنش این بود که به سوالهاشون در مورد ایران جواب دادیم و سعی کردیم کمی تصویر ایرانی ها رو در ذهنشون اصلاح کنیم. به قول فرانک ما سفرای فرهنگ ایرانی هستیم و باید این سوال ها رو تاب بیاریم. خوشبختانه این نشست فرهنگی نتیجه ی خوبی داشت چون فردای اون روز یکی از مهمانان بهم ایمیل زد و از آشنایی با ما ابراز خوشحالی کرد و گفت برنامه داره تا ما رو برای شما خونه اشون دعوت کنه. فکر کنم کم کم باید یه پولی برای ارائه ی این خدمات دریافت کنیم!
ریچارد ظهر شنبه رفت. به جای صبحانه یا ناهار، بهش برانچ دادم. املت درست کرده بودم با کوکی شکلاتی و مخلفات. غذا خوردن با ریچارد خیلی طول می کشه چون مرتب داره در مورد موضوعات مختلف حرف می زنه و یادش می ره باید در حین حرف زدن غذا هم بخوره. واسه همین می بینی مثلا ساعت ده و نیم شروع کردی به خوردن اما ساعت دوازده است و تو هنوز پای سفره نشستی! محمد ساعت دوازده و نیم بردش فرودگاه. نمی دونم دوباره کی برمی گرده. به هر حال من و محمد که بعد رفتنش تا شب موقع خواب توی رختخواب دراز کشیدیم و فیلم نگاه کردیم. حتی برای اولین بار توی رختخواب غذا خوردیم. اینقدر خسته بودیم که انگار کوه کنده بودیم! هر بار اومدنش و موندش پیش ما برای من تجربه ی تازه ای از صمیمت و امنیته. اگه یه روزی بهم می گفتن که قراره با صاحبخونه ام زیر یه سقف زندگی کنم و تنها ساعت ها باهاش توی خونه بمونم هرگز باور نمی کردم همچین اتفاقی برای من بیفته اما حالا می بینم اصلا این ماجرا اتفاق نیست، فقط یه بخشی از زندگی روزانه ی ماست که طبیعی میاد و می گذره.
غم کمی فروکش کرده هر چند هنوز صاعقه های نامنتظره ای از قلبم می گذره... .