1035
بیرون فست فودی ایستادیم. همه شام خوردن. هوا به طرز عجیب و معرکه ای عالیه. داخل رستوران خیلی پر سر و صدا بود و بیش از اندازه سرد، واسه همین زودتر زدیم بیرون و نشد اونقدر که می خوایم حرف بزنیم. نزدیک ماشینامون وایسادیم در حالی که صف درازی از ماشین پشت سرمونه که وایسادن تا نوبتشون بشه و از توی ماشین، بدون اینکه مجبور باشن پیاده بشن، غذا سفارش بدن، بگیرن و برن. پارکینگم شلوغه و صدای خانمی که از توی بلندگو سفارش می گیره روی اعصابه اما بهتر از داخل رستورانه. یه دفعه نمی دونم چی میشه که حرف می کشه به بچگی هامون. به جز یکی، همه متولد دهه ی شصتیم. حرف صف نون و شیر میشه. نونوایی هایی که فقط سه بار پخت می کردن و همیشه شلوغ بودن؛ شیرهای شیشه ای که یه روز درمیون می اومدن و هر خانواده سهمیه اش دو تا شیشه بود. از گرون بودن عجیب موز و کشف میوه ی عجیبی به اسم کیوی. من می گم یادمه تنها پنیری که اون موقع دوست داشتم پنیر سفیدی بود که جعبه اش دو رنگ سفید و قرمز بود و بهش می گفتن پنیر دانمارکی. کوپن داشت و سهمیه بندی بود. بزرگترین ترس بچگی من این بود که یه روز دیگه این پنیر نباشه!!! بلند بلند می خندیم، به خودمون، خاطراتمون، به روزگارمون. باورمون نمیشه ما یه زمانی این چیزها رو زندگی کردیم. من می گم: بچه ها! هیچ کدوم از این آدمایی که توی این ماشینا نشستن، نه تنها حرف ما رو نمی فهمن، بلکه باور نخواهند کرد که اصلا همچین شرایطی کمتر از 20 سال پیش وجود داشته. یکی در جوابم می گه: نه تنها باور نمی کنن، تازه الان تو دلشون دارن می گن این دیوونه ها کی ان که توی پارکینگ وایسادن و دارن بلند بلند می خندن؟ همه موافق ان. انگار ما غریبه هایی هستیم که یکدفعه از یه دنیای دیگه پرت شدیم توی پارکینگ اون فست فود و حالا داریم با زبون خارجی امون خاطراتمون رو از یه دنیای ناشناخته مرور می کنیم. ما کی و چطور این همه راه رو اومدیم؟! کدوم تونل زمان یا حفره ی فضایی ای ما رو از اون زمان نزدیکِ دورِ ناشناخته گذر داده...؟!