1069
کمر تافل و امتحان جامع شکست! نمره ی تافلم شد 92؛ کمتر از اون چیزی که آرزو داشتم اما بیشتر از اون چیزی که موقع خارج شدن از جلسه تخمین می زدم. محمد هم شکر خدا تا اینجا از استادا جواب های مثبت گرفته و این طور که پیداست جامع رو پاس کرده. ایشالا جمعه از پروپوزالش دفاع خواهد کرد و خلاص. آخر هفته ی گذشته رو وقت داشتیم برای کمی استراحت کردن. با بچه ها تا یه منطقه ی تفریحی توی کنتاکی که حدود دو ساعت با ما فاصله داشت رانندگی کردیم و یه قایق برای یک ساعت اجاره کردیم و روی دریاچه چرخیدیم. هوا برعکس این چند هفته خیلی خیلی خوب بود. بعد هم رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم. آخر هفته رو هم با جمعی از دوستان ایرانی رفتیم پارک جنگلی برای ناهار. هوا دوباره خیلی خیلی گرم شده و رطوبت سر به قیامت گذاشته. با خانوما رفتیم قدم بزنیم اما بیشتر از نیم ساعت نتونستیم جلو بریم از بس که هوا خفه بود. نکته ی جالب این بود که وسط جنگل به دو تا بچه ی کوچولو با پدرشون برخوردیم. پسرک لباس سوپرمن رو پوشیده بود و دخترک که فکر کنم بیشتر از 4 سال نداشتن wonder woman شده بود. هر دوشون چوب های بلندی رو دست گرفته بودن و جلو می رفتن. خیلی خیلی بامزه بودن مخصوصا دخترک. نزدیکشون شدیم، دخترک چوبش رو بلند کرد و صورت من رو نشونه گرفت و گفتم من وندرومنم! همه خندیدیم و من در جوابش گفتم معلومه که هستی، یه وندرومن بامزه هم هستی. باباش که کمی جلوتر از بچه ها بود، با لحن تندی خطاب به دخترک گفت که حمله با چوب نداریم؛ بدون اینکه به حضور ما هیچ اشاره ای بکنه. ما به راهمون ادامه دادیم تا اینکه تصمیم گرفتیم برگردیم. توی راه برگشت دوباره بهشون برخوردیم. ما داشتیم بلند بلند با هم فارسی حرف می زدیم. دوباره نزدیکشون که شدیم شروع کردیم به ذوقشون رو کردن. یه دفعه دخترک برگشت و از باباش پرسید: اینا دارن به هم چی می گن؟ انگار ما اونجا نبودیم، انگار یه دیوار نامرئی بین ما و اونا وجود داشت. باباش گفت دارن به یه زبون دیگه حرف می زنن. دخترک دوباره پرسید: چرا به من که می رسن می خندن؟ باباش جواب داد چون تو خیلی بامزه ای، همیشه دور و برت پر از صدای خنده و شادیه. انگار ما اونجا نبودیم. یه حال عجیبی بهم دست داد. بچه یکدفعه ما رو به غریبه هایی تبدیل کرد که وجودمون نه تنها توی اون محیط عجیب بود بلکه آزاردهنده هم بودیم. دخترک سوال هایی رو پرسید که احتمالا توی ذهن باباش یا بزرگترهای دیگه ای که خیلی وقتا با ما روبرو می شن هم بود اما ادب اجتماعی بهشون اجازه نمی داد که ابرازش کنن. بچه نمی تونست حضور و رفتار ما رو درک کنه واسه همین ما یک دفعه از اول شخص براش به سوم شخص غائب تبدیل شدیم. ما با خنده گذشتیم هر چند پدر خانواده حتی یک بار هم سرش رو بلند نکرد تا نگاهی به ما بندازه. اما حال من خیلی بد شد. مثه آدمی که داره همینطوری راحت و بی حواس توی یه راهرو می ره و یکدفعه یه آینه از جلوش سردرمیاره. اونوقته که مجبور میشه چند لحظه صبر کنه و با دقت نگاهی به خودش بندازه ببینه چه خبره.
تعطیلات ما به همون سرعتی که شروع شد، تموم شد. محمد که از امروز میره دانشگاه و من هم که شنبه ی آینده امتحان GRE دارم. مثلا دارم درس می خونم و خودم رو آماده می کنم اما در واقع سعی می کنم وقت رو بکشم تا زودتر به شنبه برسیم و خلاص شم.