1301
امروز صبح، حدود ساعت 5 صبح به وقت نشویل، بالاخره از رساله ی دکتری ام دفاع کردم! تا آخرین لحظات، باور نمی کردم که این اتفاق داره می افته اما بالاخره افتاد. تقریبا به کسی چیزی نگفتم چون هم از کنسل شدنش می ترسیدم و هم اینکه شرایط جلسه جوری نبود که بخوام کسی من رو در اون شرایط ببینه. هنوز هم باورش برام سخته که بالاخره به سرانجام رسید. بعد از 14 سال تحصیل در دانشگاه شیراز و 7 سال دانشجوی دکتری بودن، بعد از تحمل اون همه سختی و رنج و اضطراب، بالاخره تمام شد. به محمد می گم انگار همین دیروز بود که توی فرودگاه دوحه گیر افتاده بودم و از استیصال و ناراحتی بلند بلند گریه می کردم. همون قدر که این خاطره نزدیکه، به همین اندازه هم دوره. از اون روز تا امروز انگار به من یک قرن گذشته؛ اما مهم اینه که گذشته.
گرفتن دکتری از وقتی که یادم میاد یکی از بزرگترین آرزوهای من بوده. واسه ی روز دفاعم خیلی نقشه داشتم و کلی برنامه ریزی کرده بودم، اما مثل همیشه هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت و نشد اونی که می خواستم. یقینا چهار سال قبل فکر نمی کردم قراره از هزاران کیلومتر دورتر و غیرحضوری دفاع کنم. به خواب هم نمی دیدم اینقدر سختی بکشم که فقط بخوام جلسه ی دفاع برگزار بشه؛ بدون اینکه نتیجه و نمره برام مهم باشه. در خیالم هم نمی گنجید یه روزی برسه که این مدرک دکترا برام فقط به یه تیکه کاغذ تبدیل بشه و به کاری ناتمام که فقط باید تمومش کنم و ازش فارغ بشم. همه ی اینا شد اما مهم اینه که بالاخره به نتیجه رسید.
دوستان عزیزی در آخرین لحظه خبردار شده بودن و خودشون رو رسوندن. دیدنشون یادم انداخت که چقدر دلتنگم و چقدر حضورش و نظرشون برام مهم و مایه ی دلگرمیه. من خواب یه جلسه ی دفاع پر زرق و برق شلوغ رو واسه خودم دیده بودم اما واقعا شرایطش از هیچ نظر فراهم نبود. من امروز از بار رساله و فکر و خیالش آزاد شدم و به طرز عجیب و عمیقی، بعد از مدتهای طولانی طولانی طولانی، احساس شادی و خوشحالی کردم؛ خوشحالی ای اینقدر عمیق و در عین حال سبک، که هیچ چیز نتونست کدرش بکنه. انگار مدتها بود یادم رفته بود خوشحالی واقعی، شادی ای که غم و اضطرابی در کمینش نباشه، چه شکلیه.
ظهر با محمد رفتیم ناهار رستوران ایتالیایی مورد علاقه ی من، بعد با هم قدم زدیم و بستنی خوردیم. صدها پیام محبت آمیز گرفتم که نذاشتن یه لحظه لبخند از لبم دور بشه. هنوز باورش سخته که از فردا غم رساله و دفاع نخواهم داشت. تنها حسرتی که برام مونده و خواهد موند اینه که کاش اونجا بودم.