202
نمی دونم این چندمین باری که امسال زمستون سرما می خورم. هر بار فقط یه بخش مریضی سراغم میاد، این بار نوبت سرفه های کمرشکنه. از صبح خونه تنها بودم و با صدها روش سنتی و مدرن سعی کردم سرفه رو مهار کنم اما تنها کاری که تونستم بکنم مبارزه با خوابیدن و چرت زدن بود. الان هم که شربت ضدسرفه ای رو که محمد برام خریده خوردم، اینقدر گیجم که نمی دونم خواب آلودم یا خمار، بیدارم یا هوشیار؟! ده دقیقه گرممه، یه ربع سرد... خلاصه اینکه حال عجیبیه. روزهایی رو که بایدسخت کار کنم تا عقب موندگی ام رو جبران کنم به تنبلی و خماری و مریضی می گذره.
صبح با مامان حرف می زدم. فهمیدم هزار و یک نگرانی افسارگسیخته و مبهم داره. از اون دست نگرانی های بی سر و تهی که توی تاریکی آدم رو دنبال می کنن و هی بزرگ و بزرگ تر میشن. سعی کردم با دلیل و منطق بخشی از این فکر و خیالات رو مهار کنم اما تنها جوابی که با بغض بهم داد این بود: «فقط تو رو سپردم به خدا.»
هنوزم نگرانی هاش ترسان و مریضم می کنه.