204
من عادت ندارم موقعی که مریضم کسی ازم مراقبت کنه. مامان که پرستار بوده و سال ها با بیمارای مختلف و به خصوص سرطانی ها و مرگشون دست و پنجه نرم کرده بوده، سرماخوردگی و دردای معمولی زیاد به چشمش نمی اومد. تا می گفتی حالم بده، می گفت چیزی نیست خوب میشی. نوع و میزان دارویی رو که باید مصرف می کردیم مشخص می کرد و نظارت می کرد بیش از اندازه مصرف نکنیم. به شکل و شیوه ی خاص خودش نگران بود و مراقبت می کرد. وقتایی که سرما می خوردم، فقط خواهرم هوام رو داشت. مرتب سرمیزد و گاهی هم که خسته از دانشگاه و سرکار برمی گشت سوپی می پخت تا آروم تر بشم.
برام عجیبه که حالا که مریضم یه نفر نصفه شب از صدای سرفه ها بیدار میشه و نفس هام رو می شمارش تا هر وقت عادی شدن بخوابه، کارای خونه رو به جام انجام بده، مرتب دمای بدنم و ساعت خوردن داروهام رو چک کنه و خودش تنهایی میره خرید تا برام سوپ درست کنه! این کارا به جای حس لذت بهم احساس عذاب وجدان و شرمساری می ده. اینکه من همیشه مواظب بقیه ام اما الان حالم طوریه که یه نفر باید مواظبم باشه برام باعث خجالته. نیست تنم عادت نداره به اینکه موقعی مریضی کسی نازم رو بخره.
حالم خیلی بهتره اما چشم های ورم کرده ام تشنه ی یه قطره خوابن، یه قطره خواب عمیق و راحت...