آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

232

جمعه, ۱ آوریل ۲۰۱۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ

با بچه های کلاس زبان، اونایی که توی فیس بوک هستن، یه گروه داریم توی مسنجر فیس بوک به اسم فعالیت ها که توش با هم قرار برنامه های گروهی رو می ذاریم. از اونجایی که واتساپ یا وایبر اکثر بچه ها با شماره های کشور خودشونه و گوشی ها همه اینترنت دارن، مسنجر فیس بوک با یه عالمه استیکر بهترین و سریع ترین گزینه است.

امروز صبح دیر بیدار شدیم و تا صبحونه خوردیم و جمع و جور کردیم، حدود یازده بود. منتظر بودم زنگ بزنم خونه که دیدم یه چیزی حدود 40 تا پیام توی گروه فرستاده شده. باز کردم و دیدم نگار پیام داده من تصادف بدی کردم و ظهر باید عمل کنم؛ کی می تونه بیاد پیشم؟ بند دلم پاره شد! در عین حالی که پیام های بچه ها رو می خوندم محمد رو صدا زدم و گفتم به احمد، شوهر نگار، زنگ بزنه ببینه چی شده؟ بچه ها خیلی ترسیده بودن و تو گروه نوشته بودن هر چی به نگار زنگ می زنیم جواب نمیده. جیل پیشنهاد داده بود به احمد زنگ بزنن و... به اینجای پیام ها که رسیدم، محمد هم با اضطراب در حال گرفتن شماره ی احمد بود، پیام نگار رو دیدم که نوشته بود عاشق همه اتونم دوستای گلم، دروغ اول آوریل بود!!! از آسمون محکم افتادم زمین. به محمد گفتم چی شده، تو همین فاصله احمد هم جواب داده بود. جالب اینجا بود که با خوندن بقیه ی پیام ها معلوم شد یکی از بچه ها به احمد زنگ زده و اون بدبخت هم نمی دونسته قضیه از چه قراره و داشته سکته می کرده! از اون دیوانه کننده تر هِردی بود که پیام داده بود نگار خانم من به خاطر تو تنها مصاحبه ی کاری ام رو لغو کردم که بیام بیمارستان پیشت. منِ خنگم باور کردم و زیر پیام کلی ابراز احساسات کردم اما جیل دست هردی رو رو کرد! واقعا که مجمع دیوانگان بود.

صبح سیزده ما با این شوک شروع شد و به نظافت و تمیزکاری گذشت. ظهر با محمد رفتیم ناهار و خرید و شب یک دفعه به سرم زد آشپزخونه رو بریزم بیرون و تمیز کنم. مدتها بود می خواستم این کار رو بکنم اما هی عقبش می نداختم تا بالاخره امشب  به خودم گفتم یا حالا یا هیچ وقت! کاری که قرار بود مقدمه ی اومدن بهار باشه به موخره ی تعطیلات بهاره تبدیل شد. کمرم داره می شکنه از درد اما حالم خیلی خوبه.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">