280
امروز رسما آخرین روز کلاس بود. فرانک به همه امون گواهی شرکت در کلاس داد و بعد هم رفتیم سالن اجتماعات تا مهمونی رو شروع کنیم. از اونجایی که گویا خبر نداشتن ما مهمونی آخر سال داریم، هیچ چیز آماده نبود بنابراین هیچ سخنرانی یا تشریفاتی هم درکار نبود و مستقیم رفتیم سراغ میز غذاها. من که دیروز سرگرم درس خوندن بودم و وقت نکرده بودم چیزی درست کنم واسه همین یه جور نون دارچینی خریده و برده بودم. توی مهمونی هایی از این دست، بهترین قسمت تنوع خوردنی ها و بدترین قسمت تعداد زیاد شیرینی ها به نسبت غذاهاست؛ چون غذا پختن مخصوصا برای تعداد کثیری کار سخت و زمانبر و هزینه بریه معمولا ترجیح می دن دسر درست کنن و همین میشه که با حجم قابل ملاحظه ایی کیک و شیرینی روبرو میشی اما از غذایی که بتونه سیرت کنه خبری نیست. امروز هم اوضاع از همین قرار بود. البته خیلی ها هم غذا درست کرده بودن اما چون اکثرشون چینی بودن متاسفانه من از خوردن دست پختشون معذور بودم. امروز علاوه بر اینکه رکورد خوردن شیرینی در وقت ناهار رو زدیم، رکورد گرفتن عکس رو هم به نظرم موفق شدیم دست کم اندکی جابجا کنیم از بس که یه نفره و دو نفره و صد نفره عکس انداختیم! اکثر قریب به اتفاق بچه ها یا دارن برمی گردن به کشوراشون یا مسافرتی طولانی رو ظرف این چند هفته شروع خواهند کرد. نشویل یک دفعه داره خالی میشه انگار.
به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت از یک دوست خداحافظی نکنم؛ همون یک باری که انجامش دادم برای همیشه ام بس بود. به جاش به همه می گم یه روز، یه جایی، دوباره همدیگه رو می بینیم؛ هیچ کس از آینده خبر نداره. همون طور که روزی حتی به خواب هم نمی دیدم بتونم جایی دورتر از شیراز عزیزم زندگی کنم و الان هزاران هزار کیلومتر ازش فاصله دارم، شاید یه روز به شانگهای، ورشو، توکیو و سئول هم سفر کنم تا این دوستای تازه رو دوباره ببینم.
چقدر دلتنگم این روزها، چقدر سنگینم، انگار هوای این وقت سال، هر جای دنیا که باشم، با خودش گرد غم میاره. زخم های قدیمی زیر آفتاب سرحال بهاری بدجوری می درخشن... .
فردا صبح کله ی سحر باید بریم واسه امتحان رانندگی. خدا بخیر کنه!