297
یکی از قول هایی که قبل از اومدن به اینجا به خودم داده بودم این بود که تا جایی که ممکنه کارایی رو که به هر دلیلی نمی خوام، انجام ندم و از همه مهم تر، آدمایی رو که به هر دلیلی دوست ندارم یا حضور و وجودشون منو آزار می ده حذف کنم یا کمتر ببینم. نمی گم این طرح کاملا موفقیت آمیز بوده اما به جرات می تونم بگم انجامش توی آمریکا بسیار اجرایی و عملی تر از ایرانه. هر چند مردم جنوب رفتارشون از بعضی جهات شبیه ایرانی هاست؛ مثلا اهل تعارفن، اما اخلاق آمریکایی صراحتی با خودش داره که بسیار منو مجذوب خودش می کنه. اینجا کسی با خودش تعارف نداره، می دونه چی می خواد و دقیقا همون کاری رو می کنه که می خواد. خیلی وقتا صراحت توی مملکت ما با بی ادبی و گستاخی و بی احترامی مترادف میشه اما اینجا تو بدون اینکه مرزهای ادب و احترام رو رد کنی می تونی بگی نه و خودت رو خلاص کنی. این موضوع به نظر من فقط در روحیه ی آدم ها تعبیه نشده بلکه زبان هم ظرفیت انتقال این مفاهیم و احساسات رو بیشتر داره.
این روضه رو خوندم تا بگم پیرامون تصمیم بالا، هفته ی پیش تصمیم گرفتم یه پیک نیک کوچولو واسه صبحانه ترتیب بدم اما این بار فقط عده ی محدودی از بچه ها رو که بیشتر باهاشون احساس راحتی می کنم یا حرف ها و نقاط مشترک بیشتری با هم داریم، دعوت کنم. اولش یه کم دودل بودم و برام سخت بود که به روال همیشگی خیلیا رو دعوت نکنم اما به خودم گفتم یک بار هم که شده لازم نیست همه رو راضی و خوشحال نگه داری؛ این بار نوبت خودته. این شد که فقط 6 تا از بچه ها رو دعوت کردم و امروز توی پارک مرکزی شهر ساعت نه و نیم دور هم جمع شدیم. هر کسی یه چیز مختصری واسه صبحانه درست کرده بود. من پنکیک موزی درست کرده بودم و صد البته یک فلاسک بزرگ چایی با خودم برده بودم چون می دونستم همه عاشق چایی ایرانی هستن.
حدود سه ساعت توی پارک بودیم و از هر دری حرف زدیم. سه ساعت آرام بخش و لذت بخش که مثل همیشه کمک کرد با همدیگه و البته با فرهنگ و آداب و رسوم همدیگه بیشتر آشنا بشیم بدون ترس و نگرانی از اینکه به همه خوش گذشته یا نه یا اینکه غذا کافی هست یا نکنه کسی حوصله اش سر رفته باشه. موقع برگشتن هم یانا منو با ماشین کروکش برگردوند خونه! توی اون آفتاب عالم تاب و عالم سوز لعنتی سقف ماشین رو باز گذاشته بود و کولر روشن بود. روکش صندلی ها هم که از چرم بودن و تا رسیدن کبابمون کردن. خلاصه اینکه ما هم نمردیم و سوار یه ماشین باکلاس شدیم و در سطح شهر تردد کردیم. هیچ احساس خاصی نداشت! شایدم بخاطر اینکه داشتم زنده زنده می پختم، نمی تونستم چیز دیگه ای احساس کنم.
وقت گذروند با این دوستان جدید مرتب به یادم میاره که همیشه میشه کسانی رو پیدا کرد که در شادی ها و خوشی هات شرکت کنن و شریک باشن اما پیدا کردن کسی که بتونی بی روردبایستی در کنارش یا باهاش گریه کنی سخت تر از اون چیزیه که فکر می کنی. کسی که بشه باهاش به معنای واقعی کلمه فقط «حرف زد»، درددل کرد، غیبت کرد، وقت گذروند، شب تا صبح بیدار موند و گاهی بی دلیل در کنارش گریه کرد... پیدا کردن همچین آدمی، اونم با زبونی که قلقش دستت نیست، کم سخت نیست.